《Hey stupid, i love you!》حس انزجار.
Advertisement
اخرین گاز رو به سیبی که تو دستش بود زد و اجساد باقی مونده ازش رو مثل همیشه لای دستمال پیچید و نگاهش رو به اطراف پیادهرو برای پیدا کردن سطل زباله چرخوند.
روز خوبی بود چون با جیمین قرار داشت!
تو همون کتابخونهی چوبی و دنج عزیزش.
طی مدت کوتاهی که گذشت، تهیونگ با کلی تلاش بالاخره تونست یخ اون آلفای موقرمز رو بشکنه و باهاش رفیق شه.
و این موضوع احساس خوبی بهش میداد، جیمین شخصیت جالب و بامزهای داشت و اکثر اوقات براش خلاصهوار داستان کتابهای مختلفی که خونده بود رو تعریف میکرد و گهگاهی هم خوراکیهاش رو با اون قسمت میکرد.
مشکل بزرگ جونگکوکی بود که، دوشادوش تهیونگی که با خوشحالی برای دیدن دوست تازهاش به سمت کتاب خونه قدم برمیداشت، با چهرهای درهم و دستهایی که تو جیب سویشرتش قایم کرده بود، برای دیدن و آشنا شدن با رفیق تازهی تهیونگ که درست شب گذشته، رایحه دارچینش رو روی تن پسرک بو کشیده بود، راه میرفت.
اون رایحه لعنت شده!
رایحه گرگینهها به همین سادگی روی دیگری نمیمونه، پس قطعا اون آلفای مو قرمز، سیب دیوونه رو بغل کرده بود!
جونگکوک واقعا میخواست از حسادت منفجر و به هزار تیکه تبدیل بشه، چرا تهیونگ به همین سادگی اجازه داده بود که اون بغلش کنه؟ آزاردهنده بود!
شب گذشته، تمام مدت سرش غر زده بود که جامعه ناامنه و نباید به هرکسی اعتماد و اجازه نزدیک شدن بهش رو بده، ولی اون سیب پررو فقط شونههاش رو بالا انداخت و با اطمینان گفت که "جیمین" غریبه نیست و دوستش محسوب میشه.
به جهنم که دوستش محسوب میشه! اون نباید انقدر زود با سیبش دوست بشه و بغلش کنه.
نباید رایحهی زشتش رو روی تن سیب دیوونه بذاره و باعث شه که رایحه سیب ترش پسر کمتر از همیشه به چشم بیاد!
آهی کشید و لبهاش رو روی هم فشرد.
کاملا ناگهانی، دهن باز کرد تا از روی دایرهالمعارف ذهنش، کاملا بی منظور اطلاعات جدیدی به تهیونگ بده!:
_ می دونستی که از هر هزار گرگ آلفا فقط یک نفر با رایحه خاک بارون خورده پیدا میشه؟
در مقابل، از هر هزار گرگ آلفا، نزدیک به سه هزار نفر رایحه دارچین دارن! جالب نیست؟
تهیونگ متعجب نگاهی بهش انداخت و گفت:
+ الان داری با رایحهات بهم پز میدی یا چی؟
اون سیب خنگ!
چرا فقط متوجه منظورش نمیشد؟
نچی کشید و نگاهش رو از اون گرفت و به راه رفتن ادامه داد.
نکنه تهیونگ، اون آلفای از راه رسیده رو بیشتر از جونگکوک دوست داشته باشه؟
شب گذشته به وضوح شنیده بود که تهیونگ چطور داشت از لبخند، بینی و لپهای بامزهی اون غریبه تعریف میکرد.
برای لحظهای به ذهنش زد که همون روز بره و موهاش رو قرمز کنه، اگه موهاش رو رنگ کنه، تهیونگ به همون اندازهای که برای رنگ موهای جیمین به وجد اومده بود، برای اون هم ذوق میکنه؟
+ رسیدیم، همینجاست!
جونگکوک فردا امتحان داشت، امتحان شبیه سازی المپیاد ریاضی و لعنت بهش، اون باید الان سر درسش میبود!
ولی حالا اون، اونجا بود!
تو یه کتابخونهی کوچیک و نمور چوبی با شیشتا میز که کسی رغبت رفتن بهش رو نمیکرد و فقط از کنارش با بی تفاوتی گذر میکردن!
اومده بود تا آلفایی رو ببینه که بامزگیاش توجه سیب دیوونه رو تا جایی جلب کرده بود که اجازه بده بغلش کنه.
شاید فقط باید دست تهیونگ رو میکشید و از اونجا میرفتن.
چقدر بد که زور مقابله با سیب دیوونه رو نداشت، قطعا به محض انجام اینکار، تهیونگ با یه مشت تو فک قشنگش، از خجالتش در میاومد!
Advertisement
تهیونگ کف دستش رو روی در چوبی گذاشت تا بازش کنه، درست همون لحظه بود که جونگکوک یکی از حرفهای اون رو به یاد آورد؛ «لبخند جیمین خیلی بامزه و قشنگه!»
این جمله توی ذهنش چرخید و تمام اعصابش رو مختل کرد، قطعا مغزش از کار افتاده بود چون درست همون موقع زمزمه کرد:
_ منم لبخندهای قشنگ و بامزهای دارم!
تهیونگ مکث کرد، جونگکوک توقع نداشت که پسر حرفش رو شنیده باشه، ولی اون شنید و حتی بطرز عجیبی، حس حسادت و غمی که در اون لحظه کل وجود آلفای کنارش رو در بر گرفته بود رو هم متوجه شد!
به سمتش چرخید و رو بهش لبخند زد، به چشمهاش خیره شد و با همین حرکات کوچیک، قلب جونگکوک رو به تپش انداخت.
+ لبخندهای تو زیباترین لبخندهایی هستن که تا به حال دیدم، جونگکوک.
آلفا خجالت زده قدمی به عقب برداشت و نگاهش رو به جایی غیر از صورت مهربون امگا داد.
دستپاچه گفت:
_ چرا...چرا گفتیش... منظورم اینه که...
تهیونگ بی توجه بهش چرخید و در رو باز کرد، قبل از اینکه ازش فاصله بگیره، کوتاه جواب داد:
+ فقط دوست داشتم که بدونیش!
جیمین درست سر جای قبلیش بین انبوهی از کتابها نشسته بود، با حس حضور تهیونگ، سر بلند کرد و با لبخند براش تند تند دست تکون داد.
نگاه جونگکوک روی لپهای نرم و بینی کوچیک و بامزهی جیمین و لبخند بزرگش چرخید و از ته دل آه کشید.
اون آلفای مو قرمز واقعا بامزه بود!
شاید فقط باید برمیگشت خونه و سراغ درسهاش میرفت، اصلا اونجا چیکار میکرد؟ فقط مزاحم اون دو نفر شده بود.
اما درست قبل از اینکه بخواد به افکارش عمل کنه، صدای جیمین توجهاش رو جلب کرد:
~ جدی؟ پس جونگکوک ایشونه؟ وای پسر، مغزمو با تعریف کردنات ازش خورده بودی ولی راست میگفتی، خیلی باحاله!
سیب ازش تعریف کرده بود؟ به جیمین گفته بود که اون باحاله؟
ناخودآگاه لبخندی زد و وجودش از حس غرور پر شد، قدمی به جلو برداشت و با جیمینی که به سمتش دست بلند کرده بود، دست داد.
اونقدرام بد بنظر نمیرسید.
آلفای مو قرمز خیلی خونگرم بود و به راحتی باهاش جور شد.
البته تهیونگ مدام بهش غر میزد که پس چرا از همون دیدار اول باهاش مثل جونگکوک، گرم نگرفته بود و براش قیافه میگرفت!
~ خیلی واضحه، من تو رو نمیشناختم ولی جونگکوک رو بخاطر تعریفهایی که ازش کردی، میشناسم!
دوست شدن با جیمین اصلا سخت نبود.
تهیونگ درست چسبیده بهش روی صندلی کناری نشست و حتی اگر جونگکوک گهگاهی حواسش پی کتابهای روز میز میرفت، بهش نگاه میانداخت تا از خوب بودن حالش مطمئن شه.
پس تا زمانی که نگاه و حواس تهیونگ بهش بود، دوست شدن با جیمین یا هر آلفای دیگهای، اصلا سخت نبود!
تهیونگ اصلا انتظار نداشت که آزمون شبیه سازی المپیاد رو همون روز و بلافاصله بعد از امتحان تصحیح کنن، و این موضوع عصبیش میکرد.
ده نفر داخل اون کلاس نفرین شده بودن و تهیونگ پشت در، تقریبا داشت از فشار اون همه استرس له میشد!
تَه دلش مطمئن بود که جونگکوک قطعا باز هم مثل همیشه جز سه نفری که میتونن از طرف مدرسه اونها در المپیاد شرکت کنن، میشه ولی بااینحال، نگرانی عجیبی تو وجودش ریشه دوانده بود.
دیدار شب گذشته اونها قرار بود فقط دو ساعت طول بکشه، ولی برنامه به محض دوست شدن جیمین و جونگکوک بهم خورد و برگشتن اونها به خونه، تا ساعت نه شب عقب افتاد!
تهیونگ تمام مدت نگران بود که نکنه این موضوع، به درس پسرِ دیگه آسیب زده باشه.
Advertisement
آهی کشید و رو به در بستهی کلاس، به دیوار تکیه داد. باقی بچههای مدرسه هم که بخاطر نتیجه این آزمون کنجکاو بودن، درست مثل پسرک امگا اطراف کلاس پرسه میزدن.
در کلاس بالاخره باز شد و ده نفر منتخب، پشت سر معلم ریاضی و مدیر مدرسه بیرون اومدن.
تهیونگ تکیه از دیوار برداشت و تلاش کرد که از بین اون شلوغی و همهمه به جونگکوک برسه و ازش درمورد امتحان و نتیجهاش بپرسه.
ولی سرجاش خشکش زد وقتی که صدای یکی از بچههای مدرسه رو شنید:
× پارک مین هو نفر سوم شده! کی فکرشو میکرد که جونگکوک بعد از این همه موفقیت و درس خوندن جز سه نفر منتخب نباشه.
نفسش بند اومد، قدمی به عقب برداشت و به طرف فردی که داشت حرف میزد چرخید.
جونگکوک رد شده بود؟ با اون همه هوش و استعداد، اینبار جز سه نفر نشده بود؟
عرق سردی روی تیغه کمرش نشست.
سالن مدرسه پر از دانش آموز شده بود، تهیونگ داشت بین اون جمعیت له میشد، نفسش بالا نمیاومد، نمیتونست جونگکوک رو پیدا کنه.
چه اتفاقی افتاده بود؟ چه بلایی به سر پسر آلفا اومده بود؟ حالش چطور بود؟
× اونقدرام تعجب نکردم، از چند نفر قبلا شنیده بودم که طی این چند هفته اخیر نمرههای جونگکوک پسرفت داشته.
حتما موضوعی ذهنش رو مشغول کرده، وگرنه دیگه چی میتونه باعث درس نخوندن اون آلفای خرخون باشه؟!
نمرههای جونگکوک پسرفت داشت؟ اون هم در چند هفته اخیر؟
درست از زمانی که تهیونگ به خونهاش پناه آورده بود؟
چیزی ذهن آلفا رو مشغول کرده بود؟
تهیونگ باعث این اتفاق بود؟
باعث پسرفت آلفا و خراب شدن آرزو و رویاهاش؟
باعث اینکه جز سه نفر منتخب نشه؟
داشت عقلش رو از دست میداد، تمام وجودش پر شد از حس انزجار و نفرت از خودش. چرا فقط گورتو از زندگی بقیه گم نمیکنی کیم؟ چرا فقط دست از سر بقیه برنمیداری؟
چرا باید تمام مدت سربار بقیه باشی؟
چرا باید ذهن یونگی و جونگکوک همیشه بخاطر مشکلات بی سر و ته تو مشغول باشه؟
چرا فقط راحتشون نمیذاری تا به مشکلات خودشون برسن؟
دندونهاش رو محکم بهم فشرد و از بین جمعیت به سمت در خروجی راه افتاد.
باید میرفت، روی برگشتن به خونه و دیدن جونگکوک و پدر و مادرش رو نداشت.
بهشون چی میگفت؟ اینکه من برخلاف حرفی که زده بودم، باعث افت و رد شدن پسرتون شدم؟
کجا باید میرفت؟
پیش یونگیای که تو بوسان درگیر مریضی پدرش و کارهای چند شیفته بود؟
یا پیش جیمینی که بخاطر فرار پدرش، خونهی عمهاش زندگی میکرد و هر روز از ترس نشنیدن سرکوفتهای تکراری، به کتابخونه پناه میآورد؟
نمیدونست کجا، اما باید گورش رو از زندگی این سه نفر بیرون میکرد و راحتشون میذاشت.
باید میرفت چون عرضه زندگی کردن رو نداشت، چون همیشه باید سربار میبود و از بقیه برای گذروندن زندگیش کمک میگرفت.
چون نفرت انگیز و احمق بود و جامعه، جایی برای گرگها احمقی مثل اون نداشت!
گوشیش توی دستهاش زنگ خورد، اسم جیمین روی صفحه میدرخشید.
بغضش رو به سختی پایین داد و از مدرسه بیرون زد، با صدایی گرفته قبل از اینکه جیمین فرصت حرف زدن پیدا کنه، گفت:
+ میدونی چرا پدرت رفت و جز گرگهای آواره شد؟
چون احمق و بی خاصیت بود.
اون طرف خط، جیمین بی اینکه حرفی بزنه، فقط گوش کرد. نمیدونست که باید چی بگه و اصلا چرا تهیونگ با همچین لحن شکستهای داره درمورد این موضوع حرف میزنه.
+ چون هیچ کاری از دستش برنمیومد و فقط سربار این و اون میشد!
چون توانایی مراقبت از تنها پسرش رو نداشت.
چون جامعه جایی برای احمقها نداره.
چون لیافت آدم موندن رو نداشت.
چون به اندازه من، منزجرکننده و نفرت انگیز بود پس..
نفسی گرفت تا بتونه حرف بزنه، تا بتونه ادامه بده، تا جلوی ریختن اشکهاش رو بگیره.
+ پس دیگه دست از انتظار برای برگشتن همچین آدمی رو بردار و فقط به زندگیت ادامه بده، جیمین.
~ تهیو..
تماس رو قطع کرد و از مدرسه و بعد از اون، از شهر رفت،
از زندگی تمام کسانی که باعث شد بخاطرش اذیت بشن و صدمه ببینن.
فقط باید میرفت و اونها رو به حال خودشون میذاشت.
شاید میتونست وارد منطقه و بعد، وارد گلهی گرگهای اصیل بشه.
شاید میتونست باقی زندگیش رو در قالب یه گرگ آواره بگذرونه.
جنگل کاملا دست نخورده مونده بود، تهیونگ به راحتی میتونست رایحه گرگهای اصیل رو احساس کنه.
اونها درست همونجا بودن، پشت درختها کمین کرده و در انتظار دشمنی که به قلمرو اونها تجاوز کنه، نشسته بودن.
صدای زنگ تلفنش از داخل شلواری که قبل از تبدیل شدن، از تن بیرون کرده بود، مدام بلند میشد.
مردد سرجاش ایستاد، شاید باید برمیگشت پیش جونگکوک، شاید باید بهش اعتماد میکرد.
نمیدونست فرار کردن کار درستیه یا نه، در اون لحظه هیچ ایدهای نداشت.
صدای زنگ قطع نمیشد، کسایی مدام باهاش تماس میگرفتن تا از حالش مطمئن شن.
اگه به گله میپیوست و نفرین میشد چی؟
اگه تا ابد تو فرم گرگش زندانی میشد و دیگه نمیتونست به دیدن جونگکوک، یونگی و جیمین بره چی؟
تهیونگ میخواست وکیل بشه.
میخواست زندگی کنه.
زندگی تو جنگل بین گرگها، سخت و طاقت فرسا بنظر میرسید.
شاید فقط باید بیخیالش میشد؟!
دلش میخواست که برگرده، نمیخواست که بیشتر از این پیش بره، پشیمون شده بود.
اما پسرک امگا حتی روحش هم خبر نداشت که همین حالاش هم وارد منطقه و قلمرو گرگهای اصیل شده و اونها به آرومی درحال محاصره کردنش بودن.
خبر نداشت که راهش سد شده و دیگه نمیتونه برگرده.
خبر نداشت که گاهی اوقات بعضی تصمیمات هیچ راه برگشتی ندارن.
آلفای گله، به آرومی نزدیک شد.
با نگاهش خزهای قهوهای و سفید رنگ پسر رو بررسی کرد، با فهمیدن اینکه جلوش یه گرگینه ایستاده، با عصبانیت غرید و توجه تهیونگِ وحشت زده رو به خودش جلب کرد.
گله پشت سر آلفا راه افتادن و دور تا دور امگای ترسیده رو گرفتن.
راهش رو سد و حلقه رو تنگ تر کردن.
تهیونگ احمقانه سعی کرد از طریق لینک باهاشون ارتباط برقرار کنه، غافل از اینکه اینکار ممکن نبود و گرگهای اصیل از این نعمت بهرهمند نبودن.
آلفای گله دوباره غرید و بهش اخطار داد که عقب بکشه و از قلمرو اونها بیرون بره ولی تهیونگ بی خبر از همه جا، به خیال خودش برای برقراری آرامش قدمی به سمت گرگ درنده برداشت و باعث گارد گرفتنش شد.
گرگ اینکار رو به معنی رد پیشنهاد و قبول مبارزه برداشت کرد، بلندتر غرید و وحشیانه به سمت امگایی که گردن و شکمش رو در کمال سادهلوحی در اختیارش گذاشته بود حمله کرد.
و درست چند ثانیه بعد، صدای زوزهی دردمند پسرک امگا سکوت جنگل رو شکست.
تلفن مدام زنگ میخورد.
کسی از پشت خط داشت از نگرانی جان میداد.
گرگهای گله درست بعد از حملهی آلفا، دور تهیونگ حلقه زدن و به سمتش حمله کردن، به سمت امگایی که همین حالاش هم زخم عمیقی روی پهلو و شکمش ایجاد شده و روی زمین گلی جنگل افتاده بود و ازش خون میرفت.
جونگکوک راست میگفت، گرگی که از گلهاش فاصله بگیره، شکار میشه!
___________________
Advertisement
- In Serial59 Chapters
The Silver Mana - Book 1: Initiate
I used to be a healthy, young guy with a normal life - I had a career planned in professional soccer, a girlfriend, lots of hobbies, and loads of fun. Until the accident. Which changed my life. A few years later I had adjusted to my new reality, adjusted to being in a wheelchair, adjusted to having someone take care of me 24/7. And then the world changed. Old people and kids did not make it. And neither was I supposed to make it. But never count me out. If anything, I am tenacious. This new world was different. People could do magic. And there were monsters. And what about me? I had mana as well, silver mana. Which no one else seemed to have. The only problem was, I did not know what to do with it. Until I really needed to. Author's note: This is the rewrite of Silver Mana. The first bunch of chapters (until I will have caught up to level 2 of the dungeon) should be quite familiar to people that have read the original. There are some changes in content, but the story follows the original fairly closely for at least the first 150-200 pages. Most of the changes are in the writing, and some of the details of how things work. A few of the side characters get a bit more attention too. Some general comments to avoid disappointment: 1. The MC likes to swear. If you object to reading the word "fuck" at least once and usually multiple times each chapter don't read the book. "Fuck" is such a great, allencompassing word... fuck that; what the fuck?; fuck me! Fuck! one word, expressing so many nuances. And, frankly, the people I know that use fuck as a swear word.. they often use it a lot. 2. If you are looking for immediate progression, rapid advancement of the story, etc.... read another book. This one takes a bit. 3. I am NOT Pirateaba (who is writing The Wandering Inn) or anyone close to that level of productivity. If you expect to read 10k words every 3 days, or even just once a week... sorry. I've got a busy life. This is for fun, I have no patreon, paypal, anything, so I write when it is fun and however much is fun. Not more. And sometimes that turns out to be a decent amount, sometimes nothing. I have another book (Marrow) so that complicated things - basically I switch between the two whenever the muse strikes me.
8 237 - In Serial40 Chapters
Myth of The World's Trees
And Simon answered their call with a single statement that nobody understood "Et super mos absit hoc hodie!" "Yah!" "WWWaaaaaaahhhhhhhh!" "AAAlllllaaaaallllaaaaallllaaaa!" "EeEEellllleeeeeelllllleeeeeeuuuuuuu!" I, too, yelled a battle cry at the top of my lungs. I had no idea what Simon had just spouted but from Camilla's giggling, I could guess that Simon thought that spouting nonsense was his way of getting out of the earlier predicament. "I forbid death upon this day," Camilla said. "What?" I answered a bit at a loss. "Ancient Latin," she replied smugly, "He said 'I forbid death upon this day'." I laughed aloud "Then he is gonna be really disappointed in everyone here," Camilla did not reply and instead took a deep breath. I did the same, zoning out everything in my surroundings. The environment became a world of electrical pulses traveling across several networks. I perceived the world through my lightning and sped my heartbeat to inhuman levels. I was present now, at this moment, at this point in time. I could feel the electrifying air saturating my lungs, the electrified ground vibrating at the rhythm of the approaching enemy. Then I took a step forward, everyone followed in tandem. Camilla the first, and then the others. Then I took a second step, and this time everyone followed simultaneously. Third step… Fourth step… Fifth step… Then light jogging… Speeding up… Running … Running faster…. Then suddenly, everyone disappeared into motes of light particles that re-constructed itself hundreds of feet above the horde, dozens of miles away from our initial position. We were literally 'diving' into battle.-------------------------------------------------------------------Despite a rough childhood in the slums, Omari had everything a guy could want - a loving girlfriend, an understanding sister, a wonderful teacher, and his dream job. Still, the scars from his childhood made Omari unable to live a dull life. He dreamed of something greater... something beyond the reaches of what humankind could achieve in the current era.Like always, Omari should have been careful what he wished for. In the year 2046, the World was thrown into chaos as the apocalypse came in the form of massive trees that shot up out of the ground one day.These trees towered over the tallest of buildings and had thicknesses that spanned kilometers at a time.They grew everywhere, in homes, businesses, and cities as they formed a complex network that overlayed the old world.The cause of the apocalypse was unknown, but Omari's workplace was believed to be the origin point of the unfortunate events.Fifteen years after the start of the Apocalypse... after all the pain and suffering... after losing everything he cared about, Omari sent his memories back in time to make sure that the future he lives in, never came to be.Will he be able to uncover the mystery of The Trees? Will he be able to protect all those he has lost? Will he succeed, or will his attempt be washed away by the currents of time? Will Omari be able to learn the truth about 'THE MYTH OF THE WORLD'S TREES'?
8 145 - In Serial58 Chapters
The Broken System: What Bred the KING
Kinoya an ordinary research fellow, was bitten by a genetically modified spider. Did he become next SPIDERMAN? Of course, NO. He died just to become an object of research himself. Being a fascinating subject, he was researched extensively and he had died again but not until he killed them all. He got a loving family on the next time he woke up. A Gift? Of course No. His family was devastated in front of very eyes and he was sold as Sex SLAVE. What should he do? Of course, Kill them all. And then [Ceremony successful… Tribute accepted… Connecting the soul...] [Connecting to the world… Activating the system… Error... Modifying… Connecting to the system… Error...] [THE BROKEN SYSTEM activated.] He had no intention but the destiny had chosen him. Willing or not he was led to the path of KING armed with a broken system. BUT ascendancy and demise are the two side of the same coin... *************** Schedule: 7 chaps/Week (Extra on weekends) Found something good, comment. Not up to the mark, comment, please. If you love it rate it. Last but least, donate if you take pity to this little soul.
8 144 - In Serial6 Chapters
Game Start Cancel
Today was a great day. I died. It wasn't a great day because I died. No, it was a great day and I died. One has nothing to do with the other. Enough nonsense. Let's continue with the topic we're all curious about. Why was it a great day? I achieved my dream to transform my real life into an MMORPG. Grinding skills, leveling up, collecting coins, going on an adventure, and making progress on my main quest. The dream of every gamer. And no, I'm not mad. Let me give you some context before we continue. I'll keep it short, for we have more urgent matters to discuss. Art by: Roland Deaconu
8 130 - In Serial38 Chapters
That One Girl // Sam Pottorff
Ally is just a teenage girl who has to live by herself and she doesn't have any friends. She gets bullied everyday and it sucks. But what happens when she meets the famous Sam Pottorff?
8 162 - In Serial15 Chapters
Archangel: Angels versus Angels
On the earth in about five hundred years, people with the ability to control magic, called Angels, have shown up. This story follows the journey of Naoki and Mizuri through their high school life as Angels.
8 193