《Hey stupid, i love you!》گرگهای آواره.
Advertisement
در یک چشم بهم زدن، داشتن به پایان ماه دوم نزدیک میشدن.
ماهی که با تمام شدنش، زمان برگزاری آزمونهای ورودی دانشگاهها شروع میشد و تنها یک هفته بعدش، آزمون المپیاد.
نیم نگاهی به خونهای که درست چند لحظه پیش ازش بیرون اومده بود انداخت و به قدم زدن ادامه داد.
هوسوک و سومین برای حل یسری تمرینات به خونهی جونگکوک اومده بودن و خُب، تهیونگ اصلا دلش نمیخواست که برای اون سر نفر و بخصوص « جونگکوک»، مزاحمتی ایجاد و روند درس خوندنشون رو مختل کنه.
پس همین شد که به نامحسوس ترین حالت ممکن به بهانهی اینکه باید بره و سری به آقای لو بزنه، کتابی که فردا ازش امتحان داشتن رو داخل کیفش چپوند و به سرعت از خونه بیرون زد و حالا، نمیدونست که کجا بره.
باید جایی برای درس خوندن پیدا میکرد، شاید کتابخونه بهترین مقصد ممکن برای پسرک امگا در اون لحظه بود.
به تائید سری برای افکارش تکون داد و مسیرش رو برای رسیدن به کتابخونه عوض کرد.
غرق در افکار بی سر و تهش بود که صدای زنگ موبایلش بلند شد، خیره به جلو بی اینکه نگاهش رو منحرف کنه، کف دستهاش رو روی جیبهای شلوار لی آبی آسمانی رنگش کشید تا تلفنش رو پیدا کنه.
وقتی بالاخره موفق شد، قبل از این که تماس رو وصل کنه، با دیدن اسم فردی که باهاش تماس گرفته بود لبخند بزرگی روی لبهاش نشست و چهرهاش رو زیباتر کرد.
+ یونگ...دلم برات تنگ شده بود.
حتی نذاشت که پسر بزرگتر بهش سلام کنه، بی طاقت این جمله رو به زبان آورد و صدای خندهی فردی که پشت خط بود رو بلند کرد.
واقعا دلش برای پسر بتا تنگ شده بود. گاهی اوقات دلش میخواست که بی توجه و فکر به هرچیزی، یه بلیط به مقصد بوسان بگیره و از همه چیز فرار کنه و به آغوش تنها خانوادهای که داشت، پناه ببره.
و یونگی خوب این حال پسر کوچیکتر رو فهمید، مکثی کرد و در نهایت، در جواب اون به نرمی زمزمه کرد:
_ منم فسقلی...منم دلم برات خیلی تنگ شده.
دلم میخواد که هرچی زودتر از شر مشکلاتم خلاص بشم و به دیدنت بیام.
یونگی به روی خودش نمیآورد ولی مثل روز براش روشن بود که تهیونگ داره با چه سختیهایی دست و پنجه نرم میکنه.
و این موضوع آزارش میداد...این که نمیتونست کمکش کنه، نمیتونست اون رو کنار خودش نگه داره و اجازه نده که کسی بهش آسیب بزنه، ناراحتش میکرد.
_ یه روزی همه چیز رو درست میکنم و دوباره میشیم همونطوری که قبلا بودیم. فقط بهم اعتماد کن، باشه فسقلیِ من؟
در جواب باشهی آرومی شنید، باشهای که بوی ناامیدی میداد، چقدر آزاردهنده!
آهی کشید و درحالی که با لبههای نخ کش شدهی لباسش ور میرفت، بحث رو به جایی که میخواست، برد.
_ بگذریم!
زنگ زده بودم که حالت رو بپرسم.
زمان آزمون ورودی دانشگاهها هم نزدیکه، حواست هست دیگه، هوم؟
تهیونگ انگار که رو به روی یونگی نشسته باشه و اون بهش دید داشته باشه، تند تند سر تکون داد و گفت:
+ معلومه که حواسم هست!
تا جایی که بتونم تلاش میکنم، پس اصلا نگران من نباش.
یادت نره که مراقب خودت باشی و اگه مشکلی داشتی، خبرم کن.
و لحظهای با خودش فکر کرد، حتی اگه یونگی بهش از مشکلاتش بگه، اون اصلا توانایی حل کردنشون رو داره؟
با ناراحتی لب گزید و بعد از گفتن و شنیدن یه سری حرفهای دیگه، تماس رو قطع کرد و به قدم زدن ادامه داد.
باید سخت تلاش میکرد و به دانشگاه و رشتهی مورد علاقهاش میرفت و توش کلی پیشرفت میکرد. اون موقع توانایی کمک به کسایی که دوستشون داشت، براش مثل آب خوردن میشد!
Advertisement
تهیونگ تا حالا به کتابخونهای که حدوداً دو کیلومتری با رستوران سابقشون فاصله داشت، سر نزده بود. البته وقتش رو هم نداشت.
و حالا با دیدن اون فضای کوچیک و دنج، به شدت احساس پشیمونی میکرد.
عاشقش شده بود!
هیجان زده به سمت خانمی که پشت میز نشسته بود رفت و اسمش رو نوشت و مبلغ کمی پول پرداخت کرد و کارت عضویت گرفت.
اونجا به شدت کوچیک بود، کتابهای زیادی نداشت و تعداد میزهاش به زور به شیش تا میرسید، ولی عالی بود!
پسرک امگا با دیدن فضای کتابخونه که به طرز عجیبی شبیه به مکانی افسانهای و پر رمز و راز بود، به کلی دلیلی که براش به اونجا رفته بود رو فراموش کرده بود.
بین قفسههای کتاب چرخید و روی کف چوبی اونجا قدم برداشت و از شنیدن صدای جیر جیر اونها، با لذت لبخند عمیقی زد.
احساس خوبی از دیدن و حضور در اونجا بهش دست داده بود.
شاید باید امتحان فردا رو بیخیال میشد و چندتا رمان برای خوندن انتخاب میکرد و تا آخر شب همونجا میموند؟
فکر بدی به نظر نمیرسید!
ذوق زده از تصمیمی که گرفته بود، چندتا کتاب معروف رو انتخاب کرد و با دستهای پر به سمت یکی از پنج میز خالیای که اونجا بود قدم برداشت.
فقط یکی از میزهای اونجا پر بود.
پسری با موهای قرمز تیره، درحالی که یه عینک گرد به چشمهاش زده بود و با پیرسینگ حلقهای گوشهی لبش ور میرفت، مشغول خوندن جلد دوازدهم کتاب سرزمین اشباح بود!
آلفا بنظر میرسید.
تهیونگ نگاهی به کتابهایی که روی دستهاش تلنبار شده بودن و بعد، به اون پسر غریبه انداخت.
در نهایت شونههاش رو بالا انداخت و درست به همون سمت قدم برداشت.
صندلی مقابل آلفای مو قرمز رو عقب کشید و بی اجازه روش نشست.
اما هیچ واکنشی به کارش ندید!
سر اون موجود مو قرمز همچنان توی کتاب فرو رفته بود و چشمهاش خط به خطِ کلمات و جملات اون رو با عجله دنبال میکردن.
تهیونگ کسی نبود که به این زودیها شکستش رو قبول کنه و عقب بکشه، پس با تخسی تمام، دست به سینه شد و منتظر موند تا کتاب خوندن پسر آلفا تموم بشه.
نگاهش رو به میز داد تا دیگری رو بخاطر اینکارش آزار نده.
نیم ساعت این انتظار طول کشید و درست لحظهای که آلفای مو قرمز اخرین کلمهی صفحه آخر اون کتاب رو خوند، به پایان رسید.
کتاب رو بست و گوشهای، روی میز گذاشت.
به پشتی صندلیِ چوبیاش تکیه زد و عینک رو روی چشمهاش جابجا کرد.
خیره به پسرک امگایی که با اشتیاق بهش خیره شده بود، نفسش رو بیرون داد و با انگشت اشارهی دست راستش، طبق عادتی که داشت، مشغول ور رفتن با پیرسینگ لب پایینش شد.
هیچ ایدهای نداشت که چرا این موجود تخس و لجبازِ رو به روش نظرش بهش جلب شده و حقیقتا، علاقهای هم به دونستش نداشت.
ولی به احترام این که اون پسر برای حرف زدن باهاش، نیم ساعت تمام در سکوت صبر کرده بود، حرفی نزد و بهش خیره موند تا دلیل اینکارش رو بدونه.
تهیونگ لبخندی زد و انگشتهاس هردو دستش رو بهم گره زد و روی میز خم شد.
+ موهات خوش رنگن!
آلفا مکثی کرد و بعد، بلافاصله طبق قوانین جواب داد:
_ رنگشون کردم. رنگ اصلی موهام مشکیه.
در جامعه اونها رنگ کردن مو اصلا جا افتاده و مرسوم نبود.
و اگر هم کسی اینکار رو میکرد، باید کارت شناسایی اش رو تمام مدت با خودش حمل میکرد و به محض این که درمورد موهاش حرف زده میشد، به سرعت میگفت که این رنگ طبیعی موهاشون نیست تا کسی گمراه نشه.
از اونجایی که رنگ مو و چشمهای گرگها، مهم ترین دلیل جذابیت اونها محسوب میشد.
Advertisement
تهیونگ کوتاه سری تکون داد و همچنان با چشمهایی که کنجکاوی و علاقه به اون رنگ خیره کننده، هویدا بود، به کلهی قرمز رنگ پسر خیره شد.
درنهایت به کتابی که تا چند دقیقه پیش، بین دستهای پسرِ دیگه بود، اشاره زد و گفت:
+ شبیه آقای لارتن شدی!
_ اون موهاش روشنتر از مال منه، موهاش تا حدودی نارنجی میزنه.
+ اسمت چیه؟ من کیم تهیونگم و خیلی دوست دارم که باهات دوست بشم!
بی هوا گفت و باعث گرد شدن چشمهای آلفای مو قرمز از تعجب شد.
چرا انقدر بی مقدمه؟!
_ اسمم....جیمینه. پارک جیمین.
شاید تو دلت بخواد که با یه غریبه دوست بشی ولی میدونی چیه تهیونگ؟ من اصلا دلم نمیخواد که اینکار رو بکنم!
به توجه به نگاه ناامید و شونههای افتادهی تهیونگ، کتابهایی اون رو دونه به دونه بررسی کرد.
با دیدن عنوان یکی از اونها، پوزخندی زد و با انگشت اشاره روش کوبید:
_ « گرگهای آواره»! چیزی درموردشون میدونی بچه؟
تهیونگ گیج پلکی زد و سرش رو به چپ و راست تکون داد.
جیمین خیره به جلد کتابی که حالا بین دستهاش بود، ادامه داد:
_ من میدونم...خوب هم میدونم!
گرگهای آواره، افرادی از بین ماها هستن که جامعه براشون جایی نداره.
اونها از بی کسی و بی جایی به جنگل و به قلمرو گرگهای اصیل پناه میبرن، جایی که به هیچوجه نباید بهش پا بذارن.
گرگهای اصیل مثل ما نیمهی انسانی ندارن و چیزی از گفتگو و مذاکره نمیفهمن، اونها فقط...گرگن! درنده و وحشی.
پس پا گذاشتن به قلمرو اونها احمقانه ترین کار ممکنه حتی اگر یه آلفای حقیقی باشی..
تهیونگ کنجکاو از اطلاعاتی که برای اولین بار داشت میشنید، خودش رو بیشتر روی میز خم کرد تا با دقت بیشتری به ادامهی حرفهای جیمین درمورد گرگهای آواره گوش کنه و بفهمه.
_ اما گاهی اوقات افرادی پیدا میشن که از سر ناچاری به اونجا پناه میبرن به امیدی اینکه شاید... شاید بتونن بی اینکه کشته و توسط گرگهای اصیل دریده بشن، به جمع اونها بپیوندن و عضوی از اونها بشن.
افرادی که موفق به اینکار و جزئی از گلهی گرگهای اصیل میشن، دیگه حق ندارن به فرم انسانیشون و به جامعهای که قبلاً داخلش زندگی میکردن برگردن.
اونها به محض پذیرش در گله، نفرین و تاابد محکوم به زندگی در فرم گرگشون میشن.
+ تو...اینها رو از کجا میدونی؟
جیمین تنها شونهای بالا انداخت و بعد از چک کردن ساعتش، از جا بلند شد.
کتابش رو برداشت تا سرجاش بذاره، پشت کرد ولی قبل از رفتن، به آرومی جواب سوال پسرک امگا رو داد:
+ بخاطر اینکه پدرم هم جزء همین دسته بود...گرگهای آواره..
تنها موندن تهیونگ و لذت بردن از مکانی که به تازگی پیدا کرده بود، بیش تر از دو ساعت طول نکشید.
جونگکوک باهاش تماس گرفت و با نگرانی حالش رو پرسید، چون یه سر زدن ساده به آقای لو نباید تا به این حد طول میکشید.
پس این طور شد که تهیونگ کتابها رو با عجله سر جاهای خودشون توی قفسهها گذاشت و بعد از جمع کردن وسایل خودش، راه خونهی جئونها رو در پیش گرفت.
تا برسه، خورشید غروب کرده و هوا نسبتاً تاریک شده بود ولی تا زمانی که شهر و مسیری که تهیونگ درحال طی کردنش بود، شلوغ و پر از مردم بود، نگرانیای وجود نداشت.
وقتی بالاخره بعد از یه پیادهروی طولانی به خونه برگشت، جونگکوک رو دید که مشغول پذیرایی از دوتا دوستهای نابغهاش بود.
قصدش این بود که به آرومی سلام کنه و در سکوت و بی اینکه زیاد به چشم بیاد، گوشهای روی یکی از مبلهای اتاق پذیرایی بشینه تا کار اونها تموم شه ولی جونگکوک بهش اجازهی اینکار رو نداد.
دستش رو گرفت و اون رو به طرف هوسوک و سومینی که مشغول کشیدن موهای همدیگه بودن، برد و کنار خودشون نشوند.
سهم کیکی که مادرش پخته بود رو جلوش گذاشت و براش یه لیوان نسکافه آورد تا گرم بیوفته و سرمای راه از تنش بیرون بره.
و تهیونگ ازش ممنون بود، از تمام این محبتهایی که جونگکوک و خانوادهاش بی چشم داشت نسیب اون میکردن، به شدت قدردان بود و ای کاش که میتونست همهی اینها رو جبران کنه..
از بین صحبتهای اون سه نفر فهمید که آزمون شبیه سازی المپیاد هفتهی بعد برگزار میشه، بخاطرش به شدت استرس داشت، امیدوار بود که جونگکوک بالاترین نمره رو بگیره.
به خوبی میدونست که این موضوع تا چه حد برای پسر آلفا اهمیت داره.
بعد از رفتن هوسوک و سومین، جونگکوک به کمک پسرک امگا ظرفها رو جمع و تمیز کردن.
خانم و آقای جئون اون شب به جایی دعوت شده بودن و خونه خالیتر و دلگیرتر از همیشه بنظر میرسید.
تهیونگ به شدت احساس خستگی میکرد ولی با یادآوری اینکه هنوز چیزی برای امتحان فرداش نخونده، آهی کشید و پا کشان به اتاق جونگکوک رفت تا برای حفظ ابروش هم که شده، چهارتا کلمه درس بخونه.
و درست لحظهای که غرق در متنهای کتاب ادبیاتش بود، سیبی کنارش روی میز قرار گرفت و دستهایی که متعلق به آلفای جوان بود، دور تنش پیچیده شد و زیر دل تهیونگ رو خالی کرد.
جونگکوک بی توجه به ضربان شدت گرفتهی قلب بی جنبه تهیونگ، چونهاش رو به شونهی اون تکیه داد و گونهی راستش رو به گونهی چپ پسرِ دیگه چسبوند.
_ درس نخوندی؟ دیروقته، الان نخوابی فردا خواب میمونی ها!
بی معطلی دست بلند کرد و سیبی که جونگکوک براش آورده بود رو گرفت و گاز بزرگی بهش زد، طعم ترشش رو مزه کرد و پلکهاش از روی لذت روی هم افتادن.
به کلی یادش رفت که پسر آلفا ازش سوال پرسیده و حالا منتظر جوابشه!
انگار که سیب قرار بود تا ابد اولویتش باقی بمونه!
غرق در لذت بردن از سیب عزیزش بود که گزش بدی روی یکی از لپهاش احساس کرد.
به سرعت سرش رو عقب و داد بلندی کشید و به سمت جونگکوکی که داشت با شیطنت براش ابرو بالا مینداخت جفتک پروند.
_ آخیش، بالاخره از پادشاه سیبها هم یه گاز گرفتم!
تا اون باشه که من رو نادیده نگیره و جواب سوالم رو...
حرفش با لگد محکمی که به زیر شکمش خورد و صدای داد گوشخراشش رو بلند کرد، نصفه موند..
تهیونگ با لبخند ملیحی از جا بلند شد و کنار آلفای بیچارهای که دو دستی عضو لگد خوردهاش رو چسبیده بود و از درد مینالید ایستاد، گفت:
+ آلفای پلشت، جزای تعرض به لپهای پادشاه سیبها مرگ بچهها..
جونگکوک به سمتش خیز برداشت و بدنش رو بین دستهاش گیر انداخت، تهیونگ شوکه خندید و دست و پا زد تا از حصاری که پسرِ دیگه براش ساخته بود فرار کنه، البته که واقعا دلش این رو نمیخواست و تمام تقلاهاش بیشتر از یک دقیقه طول نکشید.
جونگکوک بطرز غیرمنتظرهای، در یک چشم بهم زدن خم شد و با بالا داد پیرهن پسر، شکم نرمش رو گاز گرفت، همیشه دلش میخواست که اینکار رو بکنه، و انجامش هم داد!
تهیونگ دادی کشید و خندید و جونگکوک با خودش فکر کرد، از این به بعد توانایی حتی یه روز دور موندن از این پسر رو داره؟
پسری که به شدت به رایحهاش عادت کرده بود و هرشب قبل خواب در آغوش میکشیدش...
جوابش مشخص بود، نه!
جونگکوک به هیچوجه توانایی اینکار رو نداشت، و آرزو کرد که هیچوقت این توانایی رو پیدا نکنه...
____________
💜💙
Advertisement
- In Serial169 Chapters
Paths of the Chosen (Rewritten, Revised, and Reinvigorated)
Daniel Stewart was chosen to alpha test a brand new Immersive VR game, "The Realms". What he doesn't know is that he has also been Chosen by one of the Powers of a far-off world, and is now a pawn in a game much bigger than any he thought he would ever participate in. Will he survive and thrive in this strange new world, or will he stumble and fall, shattered by the ambitions of another? Does he have what it takes to walk the Paths of the Chosen?---Inspired by the Chaos Seeds novels, TheDespaxas's The Gamer, and a wide variety of games and books, although the world, characters, and systems are my own. Expect high fantasy, magic, combat and intrigue, love and loss, grief and passion. This story is intended for adult audiences and contains explicit sexual content, profanity, and violence (including sexual violence, although not by the protagonist and not as a focus of the story). Chapters with such content will be clearly marked, and all explicit sexual content will be behind spoiler tags. I prefer my stories to have happy endings, and especially in these uncertain times, I feel that it is important to maintain hope. While this tale will reach some dark places, I promise to you that, when all is said and done, the villains will be justly punished and the heroes will prevail and prosper. Remember: it is darkest before dawn, but dawn always comes. Please note also that although this story does not have the [Harem] tag, it does have an extremely slow build into a polyamorous relationship. Additionally, starting with Champion (book two of the series), the [Multiple Lead Characters], [Female Lead], and [Non-Human Lead] tags would also apply to varying degrees.This is a complete, ground-up rewrite of the original Paths of the Chosen, following feedback from here and elsewhere. It is now written in the third-person limited omniscient perspective and in the past tense. In addition, while the major plot beats are unchanged, most of what comes between them has been reconsidered and rewritten, with pacing and characterization as a special focus.---Update schedule: 2 chapters per week (Monday and Thursday), not counting bonus chapters. Chapter length is roughly 2,500 words on average, +/- 1,000 words. Chapters with explicit content tend to be longer so that they are still worth reading for those who would prefer a fade to black. --- Cover art by Agri Karuniawan (@artofagri). View more of their work at https://www.deviantart.com/iamagri.
8 183 - In Serial18 Chapters
Fox Squadron
Three years ago the Frayin Impire came in contact with a young race taking its first steps into the Galaxy. the climactic meeting lead to a tense aliance between them and the Terrain Alliance leading to thousands of Frayin exiles to move to the massive orbital station around Terra. Michael Orizeky and the members of Fox Squadron find them selves inbetween trying to keep the terran and Frayin populations in the station going at each other all while trying to figure out how to work with each other
8 135 - In Serial29 Chapters
InVirs
A teenage girl name Yuno Sukarah has the power of two abilities, turning anything in stone in an instant by thinking of the thing she's aiming at and has another ability to control mothers' nature wood basically trees. Stuck in the village were villagers with normal powers to control one or two items, she one day found a kid interest in science that was created years ago, talking to the kid she realized this one kid name Fuji was a smart kid learning every day. Both the teenage girl and the 11-year-old goes off to adventure creating a future of science
8 185 - In Serial27 Chapters
My Yuri Adventure
I'm Sapphire a golem, well I wasn't always a golem I was a mage who lived almost three hundred years old, almost four times longer then the rest om my race. I took my soul and transferred it to a golem core.well anyway it wasn't perfect as most of my memories were reset but all my knowledge of my research, magic and combat knowledge remain to make sure I can survive.I also have left many books with much advice to make sure I avoid my previous mistakes
8 150 - In Serial47 Chapters
Kookrose_ Không ai khác ngoài anh ( Full )
Đây là truyện đầu tiên mik viết nên có rất nhiều lỗi mong các bạn bỏ qua.Chaeyoung hi sinh tất cả vì anhJungkook hi sinh tất cả vì tình yêu.Xin lỗi vì có thể nhắc đến tên idol các bạn.
8 273 - In Serial16 Chapters
Boxer Girl
I lived with my father and four brothers my entire life. My mother died when I was two, but my brothers took the best care of me.I loved my brothers, I still do. But living with lots of testosterones had had its affect. I'm not a tomboy, not that I'm against it, but I'm a boxer like all of them. Even if I'm still in high school. And there lies the problem. I will not mix my school-life with the arina-life. That's my biggest fear, not a broken nose or bruised limb.Until I met the nerd, and had to keep a secret I feared sharing.----(UNEDITED)This is my second story, I hope you like it. Please Vote and Share.
8 97

