《Hey stupid, i love you!》تولد

Advertisement

_________________________

جیب‌هاش رو خالی کرد و هرچی وسیله باقی مانده بود رو با عجله داخل لاکرش چپوند، درش رو با بی حواسی محکم بهم کوبوند و به سمت محوطه دویید.

آقای چویی مرد بی‌خیالی بود ولی روی یک چیز به شدت حساس بود، این که دانش آموزی بعد از خودش وارد کلاس بشه.

خوشبختانه برای یکبار هم که شده شانس با تهیونگ یار بود و تونست فقط دو دقیقه زودتر از معلمش وارد محوطه بشه و کنار همکلاسی‌هاش بایسته که البته با یادآوری این که هنوز تبدیل نشده، با کف دست به پیشونیش کوبید و درحالی که به سمت رختکن که نزدیک بهش بود می‌دوید، مشغول باز کردن کمربند و دکمه‌های لباسش شد.

به شلخته‌ ترین حالت ممکن لباس‌هاش رو درآورد و بی توجه به این که بعد از کلاس ممکنه با چه فلاکتی سر پیدا کردنشون رو به رو بشه، هر تیکه از اون‌ها رو گوشه‌ای از اتاقک رخت‌کن پرت کرد و به سرعت تبدیل شد.

درست زمانی که مرد رو به روی تخته ایستاد، تهیونگ هم با یه جهش خودش رو وسط فاصله‌ی بین بچه‌های کلاس و آقای چویی انداخت.

مردِ بیچاره با پرت شدن یه هیبت اونم درست نزدیک به پاهاش چنان شوکه شد که بی هوا داد بلندی کشید و به عقب تلوتلو خورد.

پسرک امگا قبل از این که معلمش فرصت کنه با چشم‌های سرخ شده از عصبانیتش بهش بتوپه، همانطور سینه خیز درحالی که شکمش روی زمین چمنی محوطه کشیده می‌شد به سمت جونگکوک رفت و پشتش پناه گرفت و قایم شد تا از دسترس معلمش دور بمونه.

آقای چویی به گرگ آلفایی که در نامحسوس ترین حالت ممکن سعی داشت که اون امگای دیوونه رو پشت خودش قایم کنه، چشم غره‌ای رفت و نفسش رو با حرص بیرون داد.

به سمت تخته چرخید و بعد از برداشتن یکی از سه ماژیکی که اونجا بود، مشغول نوشتن عناوین درس اون روزشون شد.

~ امروز هم حمله‌ی گروهی رو امتحان می‌کنیم فقط فرقش با جلسات گذشته این هستش که امروز بطور تخصصی این حرکات رو آموزش می‌بینین.

فکر کنم لازم باشه دوباره بهتون یادآوری کنم که این درس ممکنه چقدر در آینده و جامعه به دردتون بخوره، پس حواستون رو خوب جمع کنید.

به سمت دانش آموزان چرخید و با ناامیدی نگاهی به تهیونگ که نشسته روی زمین مشغول ور رفتن با دم جونگکوک که درحال تاب خوردن روی هوا بود، انداخت و دوباره به سمت تخته برگشت تا نکات بیشتری رو روش یادداشت کنه.

بعد از نیم ساعت تدریس، مثل همیشه روی صندلی‌اش نشست و در سوتی که به گردنش آویز بود، دمید تا گرگ‌ها شروع به تمرین کنن.

تهیونگ مثل هر وقت دیگه‌ای که این کلاس رو می‌گذروند، بعد از ده دقیقه تمرین از گروهش جدا شد و جایی به دور از اون شلوغی و همهمه به پشت خوابید و پاهاش رو سمت آسمون گرفت و چشم‌هاش رو بست.

آرامش توی وجودش پخش شد درحالی که آفتابِ بی جانی که پشت ابرها پنهان شده بود روی خزهای سفید و قهوه‌ای رنگِ شکمش می‌تابید و گرمش می‌کرد.

آرامشش درست لحظه‌ای که نگاه خیره‌ای رو روی خودش حس کرد، بهم خورد.

از روی نارضایتی خرخری کرد و تصمیم گرفت که نادیده‌اش بگیره، به هرحال اون فرد کسی جز جونگکوک نمی‌تونست باشه.

اما لحظه‌ای فهمید اشتباه کرده که خیز گرفتن اون گرگ آلفا رو به سمت خودش حس کرد و از روی رایحه‌اش فهمید این گرگی که بهش حمله کرده، هرکسی هست جز آلفایی که می‌شناسه.

به سرعت چشم‌هاش رو باز کرد، تنها کاری که توی اون زمان محدود می‌تونست انجام بده قِل خوردن بود پس تصمیم گرفت که امتحانش کنه، همیشه با این روش حملات بازیگوشانه‌ی جونگکوک رو دفع می‌کرد، حتما الان هم جواب می‌داد و می‌تونست از دست اون آلفای سمج فرار کنه.

Advertisement

اما هیچوقت متوجه این نشده بود که جونگکوک از قصد جوری وانمود می‌کنه که امگا تونسته شکستش بده و حمله‌اش رو دفع کنه!

با بدنی جمع شده با ترس منتظر موند که پنجه‌های همکلاسی‌اش بدن پوشیده از خزش رو زخمی کنه که جونگکوک به موقع سر رسید و اجازه‌ی اینکار رو نداد.

گردن آلفا رو با دندان‌هاش گیر انداخت و به نقطه‌ای دور از پسرک امگا، پرتش کرد.

جلوی بدن تهیونگ ایستاد و رو به پارک سهو گارد گرفت و غرید.

صدای فریاد آقای چویی از چند متر دورتر بلند شد:

~ جئون جونگکوک، درس امروز ما حمله‌ست نه دفاع از هم گروهی یا دوستمون!

اما نگاه عصبانیِ جونگکوک حتی لحظه‌ای از پارک سهو منحرف نشد.

تهیونگ به محض درک موقعیت، بلند شد و پوزش رو به صورت آلفا‌ی گارد گرفته کشید:

+ من خوبم. اینجا مدرسه‌ست، اون نمی‌تونه بهم آسیب بزنه..

جونگکوک نگاهش رو از مقابل گرفت و سرش رو چرخوند، زبانش رو بیرون آورد و جایی نزدیک به زیر گوش امگا کشید و ازش فاصله گرفت تا به گروه خودش بپیونده و به ادامه‌ی تمرینش برسه.

تهیونگ روی پاهای عقبی‌اش نشست و درحالی که با نگاهش، حرکات آلفا رو دنبال می‌کرد، با خودش فکر کرد:« اون چرا هر چی می‌شه گردن من رو تف تفی می‌کنه؟.»

خوشبختانه این آخرین کلاس اون روزشون بود، تهیونگ درحالی که کل بدنش لبریز از انرژی دراز کشیدن زیر آفتاب بود، وسایلش رو جمع و به دنبال آلفا سالن مدرسه رو طی کرد و بالاخره تونست تو یکی از کلاس‌ها درحالی که مشغول حل کردن سوال‌های ریاضی دو سه تا از بچه‌های کلاس بود، پیداش کنه.

نمی‌تونست تنهایی برگرده خونه، پس بی این که حرفی بزنه، بی سر و صدا رفت و روی یکی از صندلی‌های کلاس نشست تا کار پسرِ دیگه تموم بشه.

فکر می‌کرد قرار نیست این پروسه‌ی حل سوال‌ها و اشکالات بقیه زیاد طول بکشه ولی اشتباه می‌کرد چون چهل و پنج دقیقه بعدی کاملا صرف جواب‌دهی به تمرینات ریاضی گذشت...تهیونگ کم کم داشت از این درس متنفر می‌شد.

کلافه سرش رو روی میز گذاشت و نفسش رو محکم بیرون داد، انقدر اینکارش پر سر و صدا بود که توجه جونگکوک بهش جلب شد و بلافاصله بعد از دیدن بی حوصلگی پسرک امگا، بی توجه به سوال‌هایی که همچنان روی میز مونده بودن، کیفش رو گرفت و همانطور که به سمت تهیونگ قدم برمی‌داشت خطاب به همکلاسی‌هاش با جدیت گفت:

_ بقیه باشه برای بعد، بیشتر از این ذهنم کار نمی‌کنه.

بی حرف دست تهیونگ رو که زیر سرش و از میز آویزون شده بود رو گرفت و کشید تا بهش بفهمونه وقت رفتنه.

پسرک امگا خوشحال از این موضوع به سرعت از جا پرید و با دو از کلاس بیرون رفت، مدرسه خسته‌اش کرده بود و اون نیاز به استراحت داشت.

مسیر خونه با کلی شوخی و خنده طی شد. تهیونگ مدام با شیطنت شونه‌هاش رو بالا می‌نداخت و می‌گفت که نمره‌ی خوب تاریخش رو مدیون اونه و باید بهش به عنوان جایزه یه گونی سیب سبز بده!

و جدی بود، واقعا می‌خواست که جونگکوک این کار رو براش بکنه!

به هرحال اون کسی بود که سه روز در هر هفته به مدت یک ماه از کار و زندگیش زده بود تا به پسرِ دیگه بصورت کاملا رایگان تاریخ درس بده...به هرحال هر عمل خیرخواهانه‌ای باید در نهایت یه پاداشی داشته باشه!

_ این همه سیب می‌خوری دل درد نمی‌گیری؟

ابرویی بالا انداخت و مشغول شوت کردن سنگ کوچیکی که جلوی پاش در کمال آرامش یه گوشه افتاده بود، شد:

+ دیگه این‌ها به خودم مربوطه! تو کاریت نباشه، فقط یادت بمونه که پاداشم رو بدی.

جونگکوک با لب‌های کش اومده چرخی به چشم‌هاش داد و درحالی که حرکت نرم موهای مشکی رنگ پسرک امگا تو باد ملایمی که می‌وزید رو با نگاهش دنبال می‌کرد، سوالی که مدت‌ها بود ذهنش رو مشغول کرده بود رو، پرسید:

Advertisement

_ ولی جدی، چرا همچین چیزی از آقای کیم خواستی؟ به هرحال که برات منفعتی نداشت.

تهیونگ لگد دیگه‌ای به سنگی که تازه پیدا کرده بود زد و مسیر حرکتش رو دنبال کرد تا یه وقت گمش نکنه.

مردد لب‌هاش رو از هم فاصله داد تا جواب سوال جونگکوک رو بده:

+ من خیلی تنها بودم...شب‌ها توی رستوران خیلی احساس تنهایی می‌کردم..دلم میخواست موقع شام خوردن دورم شلوغ باشه یا با چند نفر بحث کنم و سرم گرم بشه..

فقط....نمی‌دونم...دلم می‌خواست تو جمع یه خانواده بودن رو دوباره احساس کنم و یادم بیاد که چطور بوده.

قصد بدی نداشتم.

جونگکوک برای لحظه‌ای لب‌هاش رو محکم روی هم فشرد و از این فکر که پسرک بیچاره چه شب‌هایی رو در تنهایی خودش با رویای داشتن یه خانواده سر کرده، قلبش درد گرفت.

نیم نگاهی به چهره‌ی دمغ شده‌ی تهیونگ انداخت و برای عوض کردن حال و هواش، دستش رو دور شونه‌اش حلقه کرد و به شوخی گفت:

_ پسر، اگه آقای کیم من رو انتخاب نمی‌کرد چی می‌شد واقعا؟

تهیونگ بی تفاوت شونه‌ای بالا انداخت و با نیشخندی که روی لب‌هاش نشسته بود، با خباثت گفت:

+ چی می‌خواست بشه؟ با یکنفر دیگه دوست می‌شدم و خونه‌اش می‌موندم!

به هرحال که به جز تو دو نفر دیگه هم تو لیست بودن!

تو تنها گزینه نبودی، جئون.

جونگکوک از فکر این که ممکن بود تهیونگ با کس دیگه‌ای به جز اون تا به این حد صمیمی بشه و حتی خونه‌اش بمونه و از همه بدتر، کنارش روی یک تخت بخوابه، حسادت و عصبانیت کل وجودش رو گرفت.

با دلخوری دستش رو از دور شونه‌ی پسر برداشت و با سرعت دادن به قدم‌هاش، ازش فاصله گرفت.

تهیونگ به وضوح شنید که اون آلفای حسود چطور داشت زیرلب درمورد این قضیه غرغر می‌کرد و می‌گفت:« آره، جز من انتخاب‌های دیگه‌‌ای هم بودن، پس برو ور دل همونا. سیبِ پررو!»

تهیونگ خندید و قدم‌های جونگکوک از زیبایی صدای خنده‌اش ناخودآگاه کوتاه‌تر و آروم‌تر شد.

تهیونگ خندید، و جونگکوک برای لحظه‌ای فراموش کرد که ازش دلخور بوده.

پسرک امگا بهش نزدیک و خم شد تا انگشت‌هاش رو به انگشت‌های دست جونگ‌کوک گره بزنه.

با لبخند شیرینی که روی لب‌هاش نقاشی شده بود، جلوش ایستاد و خیره به لب‌های آویزون و چشم‌هایی که نگاهشون هرجایی غیر از صورت اون بود، گفت:

+ تو تنها گزینه نبودی، ولی بهترین فرد ممکن بودی جونگکوک.

این از خوش‌شانسیِ من بود که اسم تو توی لیست آقای کیم بود و باعث شد که انقدر بهم نزدیک بشیم.

تهیونگ اصلا خبر داشت که با گفتن این حرف‌ها، چطور قلب جونگکوک رو به بازی گرفته بود؟!

وقتی بالاخره به خونه رسیدن، پاهای جفتشون از خستگی به زوق زوق افتاده بود.

جونگکوک درحالی که همچنان دست تهیونگ رو نگه داشته بود، با دست آزادش کلیدش رو از جیب بیرون آورد و در رو باهاش باز کرد.

به محض باز شدن در، چیزی با صدای بلندی ترکید و ورقه‌های رنگی مستقیما تو صورت تهیونگ و جونگکوکی که شوکه همچنان دم در ایستاده بودن، پرت شد.

چندتا از همکلاسی‌های جونگکوک، درحالی که کیک و یه سری چیزهایی که مشخصاً مربوط به تولد بود رو توی دستشون نگه داشته بودن، با خوشحالی شروع به خوندن تولدت مبارک برای پسر کردن.

به کلی فراموش کرده بود که روز تولدش رسیده..

تهیونگ اما با ناراحتی قدمی به عقب برداشت و با خودش فکر کرد که حتی نمی‌دونسته تولد جونگکوک چه روزیه... اون دیگه چجور دوستی بود؟ حتی ازش سوال هم نپرسیده بود...احساس خجالت می‌کرد.

و درست همون لحظه بود که به یاد آورد وسایل و کتاب‌هاش روی میز و تخت جونگکوک پخش بودن و اگه دوست‌های آلفا به اتاقش سر بزنن، حتما اون‌ها رو می‌بینن.

نباید این اتفاق میافتد، اینجوری آبروش می‌رفت و تو کل مدرسه این خبر پخش می‌شد.

پس با ذهنی پر از نگرانی و استرس، دستش رو ناخودآگاه محکم از دست جونگ‌کوک بیرون کشید و از بین جمعیت رد شد تا به اتاق‌خواب بره و وسایلش رو جمع و از دید بقیه مخفی کنه.

به محض رسیدن به اتاق، در رو محکم بست و با صورتی خیس از عرق، درحالی که نفس نفس می‌زد به سرعت شروع به ریختن کتاب‌ها و وسایل داخل کوله‌اش کرد.

اون‌هایی که جا نشدن رو زیر تخت پسرِ آلفا هل داد و مخفی کرد.

نمی‌تونست با این کیف به اون بزرگی از اتاق بیرون بره و از بین جمعیت هیجان‌زده‌ای که طبقه‌ی پایین جشن گرفته بودن، رد بشه بی اینکه کسی توجه‌اش به اون جلب بشه.

با ناامیدی نفسش رو محکم بیرون داد و دور خودش چرخید، صداها داشتن نزدیک تر می‌شدن، باید یکاری می‌کرد..

و درست همون لحظه بود که نگاهش به تراس اتاق جونگکوک افتاد. با خوشحالی و قلبی که داشت از ترس و استرسِ رفتن آبروش جلوی‌ همکلاسی‌هاش، دیوانه‌وار خودش رو به در و دیوار قفسه سینه‌اش می‌کوبوند، در شیشه‌ای تراس رو باز کرد و بی توجه به اینکه ممکنه وسایلش آسیبی ببینه، کیفش رو به پایین پرت کرد.

یک پاش رو اون طرف نرده‌ها گذاشت، نیم نگاهی به ارتفاع انداخت و پای دیگه‌اش رو هم از بالای نرده رد کرد.

قبل از اینکه دست‌هاش رو ازاد کنه و به پایین بپره، در اتاق به ضرب باز شد و پسر بیچاره شوکه از این اتفاق از بالا سُر خورد و با داد بلند و وحشت‌زده‌ای به پایین پرت شد.

خوشبختانه صدمه‌ی جدی‌ای ندید، اگرچه کمر و پاهاش به شدت تیر می‌کشیدن ولی احتمالاً خوب شدنشون یک روز بیشتر طول نمی‌کشید.

به سختی خم شد و کیفش رو از روی زمین چنگ زد، صدای ترسیده‌ی جونگکوک از بالا به گوشش رسید:

_ تهیونگ؟ کجا میری؟ خوبی؟ جاییت درد نمی‌کنه؟ ته...

سر بلند نکرد، نمی‌دونست چرا ولی فقط می‌خواست فرار کنه و چند روز بعد برگرده.

پس جوری که انگار اصلا حرف‌های جونگکوک رو نشنیده، با تمام توانی که داشت دویید و دور شد..

***

جونگکوک لبریز از تمام حس‌های بد دنیا بود.

هیچ لذتی از جشنی که بخاطر تولدش گرفته شده بود، نمی‌برد.

تمام ذهن و فکرش درگیر یکنفر بود، تهیونگ...دو ساعتی از رفتنش می‌گذشت.

چرا فرار کرده بود؟ دلیل اینکارش چی بود که حتی راضی شده بود با وجود پرت شدنش از اون ارتفاع، پیش جونگکوک برنگرده و جواب حرف‌هاش رو نده؟

چکار اشتباهی کرده بود؟ نمی‌دونست..

شب تولدش بود، دلش می‌خواست که پسرک امگا کنارش باشه و این شب رو بهش تبریک بگه...دلش می‌خواست که موقع فوت کردن شمع‌هاش، حضور تهیونگ رو احساس کنه.

ولی حالا حتی نمیدونست که اصلا کی قراره برگرده یا، اصلا میخواد که برگرده؟

دست به سینه با اخمی که قرار نبود به این زودی‌ها از بین بره، بی هدف به گوشه‌ای خیره شد.

دوست‌هاش می‌خواستن خوشحالش کنن، مدام باهاش شوخی می‌کردن تا از اون حال و هوا بیاد بیرون ولی هیچکدوم از این کارها نتیجه‌ای نداشت، پس فقط بیخیال شدن و به جشن خودشون پرداختن.

با کرختی از جا بلند شد و برای بار صدم پرده‌ی هال رو کنار زد تا بیرون رو چک کنه، از دیدن تهیونگ تو حیاط و پشت در ناامید شده بود ولی بازم دلش راضی نمی‌شد که دست از اینکار بکشه.

عجیب اینجا بود که در کمال ناامیدی دیدش!

تهیونگ اونجا بود!

درحالی که به دیوار چوبی انباری تکیه داد بود، روی زمین چمنی حیاط نشسته بود و با انگشت‌های دستش بازی می‌کرد.

جونگکوک هیجان‌زده از دیدن و برگشتن پسرک امگا، در مقابل نگاه‌های خیره‌ای که به سمتش نشونه گرفته شده بود، به سمت در هجوم برد و از خونه بیرون زد، دویید و خودش رو به تهیونگ کز کرده‌ای که حتی با وجود ایستادن و نشستن آلفا کنارش، سرش رو برای نگاه کردن بهش بلند نکرده بود، رسوند.

دست‌هاش رو دور بدن یخ زده‌ی پسرک حلقه کرد و اون رو محکم تو آغوش گرم خودش حبس کرد.

نمی‌خواست که رهاش کن، دلش میخواست تنش رو گرم کنه و ازش محافظت کنه.

روی موهاش رو بوسید و لب زد:

_ سیبِ خوشگل من، چرا فرار کردی؟ چی اذیتت کرده بود؟

تهیونگ بغضی که توی گلوش جا خوش کرده بود رو کنار زد و کف دست‌هاش رو روی سینه جونگکوک گذاشت و با فشاری که بهش وارد کرد، به سختی ازش فاصله گرفت.

از کنارش کیسه‌ی کوچیکی که توش ده تا سیب دیده می‌شد رو برداشت و بی حرف، درحالی که سرش پایین بود، اون رو بین دست‌های جونگکوک گذاشت.

به سختی لب زد:

+ تولدت... مبارک.

جونگکوک شوکه از اتفاقی که افتاده بود، چندبار پشت هم پلک زد.

سیب دیوونه براش کادو گرفته بود؟

از اینکه از تولدش بی‌خبر بود، ناراحت شده بود؟

خم شد و دستش رو زیر چونه‌ی تهیونگ گذاشت و وادارش کرد که بهش نگاه کنه.

دو طرف شقیقه‌هاش رو بوسید و توی گوشش زمزمه‌ کرد:

_ ممنونم سیبِ خوشگل.

چرا یهو گذاشتی و اونجوری رفتی؟ نگفتی نگرانت میشم؟

چرا از تراس پریدی؟ نگفتی از ترس اینکه نکنه اتفاقی برات افتاده باشه قلبم می‌ایسته؟هوم؟

جاییت که درد نمی‌کنه؟

دستش رو روی پاهای پسر و بعد، کمرش گذاشت تا چکشون کنه.

به نرمی چندبار نوازش بار دستش رو روی کمر اون کشید و بعد بهش کمک کرد تا از جاش بلند شه.

کیسه سیب و کوله‌ی تهیونگ رو با یه دست گرفت و دست آزادش رو دور شونه‌های پسر پیچید تا اون رو نزدیک به خودش نگه داره.

+ فرار...فرار کردم چون...خجالت می‌کشیدم... نمی‌دونستم تولدته...برات کادویی نداشتم، پولی هم نداشتم که برات چیزی بگیرم..

تازه اگه می‌فهمیدن من اینجا زندگی میکنم آبروم می‌رفت، مسخره‌ام می‌کردن...

زمزمه‌وار درحالی که سرش همچنان پایین بود گفت.

احساس بدی داشت.

از خونه فرار کرده بود و چون جایی برای رفتن نداشت، به دکه‌ی آقای لو رفته بود.

پیرمرد هم بعد از فهمیدن ماجرا، بهش ده تا سیب مجانی داده بود تا تهیونگ به عنوان کادوی تولد، اون‌ها رو به آلفای جوان بده.

جونگکوک آهی کشید و تهیونگ رو بیشتر تو بغل خودش نگه داشت.

از اینکه پسر بیچاره تو همین دو ساعت داشته با چه احساسات و افکار ترسناک و بدی دست و پنجه نرم می‌کرده، احساس گناه و ناراحتی می‌کرد.

_ من حتی خودمم یادم رفته بود که تولدمه..نیازی به کادو نبود سیبِ دیوونه... جدی میگم.

تو فکر کردی من می‌ذارم پای همکلاسی‌هام به اتاقم باز شه؟ خودم حواسم به همه چیز بود. ای کاش فقط بهم اعتماد می‌کردی بجای اینکه خودتو از تراس بندازی پایین..

بیا بریم تو، تولدم بی تو هیچ زیبایی‌ای نداره..

حالا که تهیونگ رو کنار خودش داشت، بالاخره می‌تونست این جشن تولد رو به رسمیت بشناسه و توش شاد باشه..

_________________________

    people are reading<Hey stupid, i love you!>
      Close message
      Advertisement
      You may like
      You can access <East Tale> through any of the following apps you have installed
      5800Coins for Signup,580 Coins daily.
      Update the hottest novels in time! Subscribe to push to read! Accurate recommendation from massive library!
      2 Then Click【Add To Home Screen】
      1Click