《Hey stupid, i love you!》تولد
Advertisement
_________________________
جیبهاش رو خالی کرد و هرچی وسیله باقی مانده بود رو با عجله داخل لاکرش چپوند، درش رو با بی حواسی محکم بهم کوبوند و به سمت محوطه دویید.
آقای چویی مرد بیخیالی بود ولی روی یک چیز به شدت حساس بود، این که دانش آموزی بعد از خودش وارد کلاس بشه.
خوشبختانه برای یکبار هم که شده شانس با تهیونگ یار بود و تونست فقط دو دقیقه زودتر از معلمش وارد محوطه بشه و کنار همکلاسیهاش بایسته که البته با یادآوری این که هنوز تبدیل نشده، با کف دست به پیشونیش کوبید و درحالی که به سمت رختکن که نزدیک بهش بود میدوید، مشغول باز کردن کمربند و دکمههای لباسش شد.
به شلخته ترین حالت ممکن لباسهاش رو درآورد و بی توجه به این که بعد از کلاس ممکنه با چه فلاکتی سر پیدا کردنشون رو به رو بشه، هر تیکه از اونها رو گوشهای از اتاقک رختکن پرت کرد و به سرعت تبدیل شد.
درست زمانی که مرد رو به روی تخته ایستاد، تهیونگ هم با یه جهش خودش رو وسط فاصلهی بین بچههای کلاس و آقای چویی انداخت.
مردِ بیچاره با پرت شدن یه هیبت اونم درست نزدیک به پاهاش چنان شوکه شد که بی هوا داد بلندی کشید و به عقب تلوتلو خورد.
پسرک امگا قبل از این که معلمش فرصت کنه با چشمهای سرخ شده از عصبانیتش بهش بتوپه، همانطور سینه خیز درحالی که شکمش روی زمین چمنی محوطه کشیده میشد به سمت جونگکوک رفت و پشتش پناه گرفت و قایم شد تا از دسترس معلمش دور بمونه.
آقای چویی به گرگ آلفایی که در نامحسوس ترین حالت ممکن سعی داشت که اون امگای دیوونه رو پشت خودش قایم کنه، چشم غرهای رفت و نفسش رو با حرص بیرون داد.
به سمت تخته چرخید و بعد از برداشتن یکی از سه ماژیکی که اونجا بود، مشغول نوشتن عناوین درس اون روزشون شد.
~ امروز هم حملهی گروهی رو امتحان میکنیم فقط فرقش با جلسات گذشته این هستش که امروز بطور تخصصی این حرکات رو آموزش میبینین.
فکر کنم لازم باشه دوباره بهتون یادآوری کنم که این درس ممکنه چقدر در آینده و جامعه به دردتون بخوره، پس حواستون رو خوب جمع کنید.
به سمت دانش آموزان چرخید و با ناامیدی نگاهی به تهیونگ که نشسته روی زمین مشغول ور رفتن با دم جونگکوک که درحال تاب خوردن روی هوا بود، انداخت و دوباره به سمت تخته برگشت تا نکات بیشتری رو روش یادداشت کنه.
بعد از نیم ساعت تدریس، مثل همیشه روی صندلیاش نشست و در سوتی که به گردنش آویز بود، دمید تا گرگها شروع به تمرین کنن.
تهیونگ مثل هر وقت دیگهای که این کلاس رو میگذروند، بعد از ده دقیقه تمرین از گروهش جدا شد و جایی به دور از اون شلوغی و همهمه به پشت خوابید و پاهاش رو سمت آسمون گرفت و چشمهاش رو بست.
آرامش توی وجودش پخش شد درحالی که آفتابِ بی جانی که پشت ابرها پنهان شده بود روی خزهای سفید و قهوهای رنگِ شکمش میتابید و گرمش میکرد.
آرامشش درست لحظهای که نگاه خیرهای رو روی خودش حس کرد، بهم خورد.
از روی نارضایتی خرخری کرد و تصمیم گرفت که نادیدهاش بگیره، به هرحال اون فرد کسی جز جونگکوک نمیتونست باشه.
اما لحظهای فهمید اشتباه کرده که خیز گرفتن اون گرگ آلفا رو به سمت خودش حس کرد و از روی رایحهاش فهمید این گرگی که بهش حمله کرده، هرکسی هست جز آلفایی که میشناسه.
به سرعت چشمهاش رو باز کرد، تنها کاری که توی اون زمان محدود میتونست انجام بده قِل خوردن بود پس تصمیم گرفت که امتحانش کنه، همیشه با این روش حملات بازیگوشانهی جونگکوک رو دفع میکرد، حتما الان هم جواب میداد و میتونست از دست اون آلفای سمج فرار کنه.
Advertisement
اما هیچوقت متوجه این نشده بود که جونگکوک از قصد جوری وانمود میکنه که امگا تونسته شکستش بده و حملهاش رو دفع کنه!
با بدنی جمع شده با ترس منتظر موند که پنجههای همکلاسیاش بدن پوشیده از خزش رو زخمی کنه که جونگکوک به موقع سر رسید و اجازهی اینکار رو نداد.
گردن آلفا رو با دندانهاش گیر انداخت و به نقطهای دور از پسرک امگا، پرتش کرد.
جلوی بدن تهیونگ ایستاد و رو به پارک سهو گارد گرفت و غرید.
صدای فریاد آقای چویی از چند متر دورتر بلند شد:
~ جئون جونگکوک، درس امروز ما حملهست نه دفاع از هم گروهی یا دوستمون!
اما نگاه عصبانیِ جونگکوک حتی لحظهای از پارک سهو منحرف نشد.
تهیونگ به محض درک موقعیت، بلند شد و پوزش رو به صورت آلفای گارد گرفته کشید:
+ من خوبم. اینجا مدرسهست، اون نمیتونه بهم آسیب بزنه..
جونگکوک نگاهش رو از مقابل گرفت و سرش رو چرخوند، زبانش رو بیرون آورد و جایی نزدیک به زیر گوش امگا کشید و ازش فاصله گرفت تا به گروه خودش بپیونده و به ادامهی تمرینش برسه.
تهیونگ روی پاهای عقبیاش نشست و درحالی که با نگاهش، حرکات آلفا رو دنبال میکرد، با خودش فکر کرد:« اون چرا هر چی میشه گردن من رو تف تفی میکنه؟.»
خوشبختانه این آخرین کلاس اون روزشون بود، تهیونگ درحالی که کل بدنش لبریز از انرژی دراز کشیدن زیر آفتاب بود، وسایلش رو جمع و به دنبال آلفا سالن مدرسه رو طی کرد و بالاخره تونست تو یکی از کلاسها درحالی که مشغول حل کردن سوالهای ریاضی دو سه تا از بچههای کلاس بود، پیداش کنه.
نمیتونست تنهایی برگرده خونه، پس بی این که حرفی بزنه، بی سر و صدا رفت و روی یکی از صندلیهای کلاس نشست تا کار پسرِ دیگه تموم بشه.
فکر میکرد قرار نیست این پروسهی حل سوالها و اشکالات بقیه زیاد طول بکشه ولی اشتباه میکرد چون چهل و پنج دقیقه بعدی کاملا صرف جوابدهی به تمرینات ریاضی گذشت...تهیونگ کم کم داشت از این درس متنفر میشد.
کلافه سرش رو روی میز گذاشت و نفسش رو محکم بیرون داد، انقدر اینکارش پر سر و صدا بود که توجه جونگکوک بهش جلب شد و بلافاصله بعد از دیدن بی حوصلگی پسرک امگا، بی توجه به سوالهایی که همچنان روی میز مونده بودن، کیفش رو گرفت و همانطور که به سمت تهیونگ قدم برمیداشت خطاب به همکلاسیهاش با جدیت گفت:
_ بقیه باشه برای بعد، بیشتر از این ذهنم کار نمیکنه.
بی حرف دست تهیونگ رو که زیر سرش و از میز آویزون شده بود رو گرفت و کشید تا بهش بفهمونه وقت رفتنه.
پسرک امگا خوشحال از این موضوع به سرعت از جا پرید و با دو از کلاس بیرون رفت، مدرسه خستهاش کرده بود و اون نیاز به استراحت داشت.
مسیر خونه با کلی شوخی و خنده طی شد. تهیونگ مدام با شیطنت شونههاش رو بالا مینداخت و میگفت که نمرهی خوب تاریخش رو مدیون اونه و باید بهش به عنوان جایزه یه گونی سیب سبز بده!
و جدی بود، واقعا میخواست که جونگکوک این کار رو براش بکنه!
به هرحال اون کسی بود که سه روز در هر هفته به مدت یک ماه از کار و زندگیش زده بود تا به پسرِ دیگه بصورت کاملا رایگان تاریخ درس بده...به هرحال هر عمل خیرخواهانهای باید در نهایت یه پاداشی داشته باشه!
_ این همه سیب میخوری دل درد نمیگیری؟
ابرویی بالا انداخت و مشغول شوت کردن سنگ کوچیکی که جلوی پاش در کمال آرامش یه گوشه افتاده بود، شد:
+ دیگه اینها به خودم مربوطه! تو کاریت نباشه، فقط یادت بمونه که پاداشم رو بدی.
جونگکوک با لبهای کش اومده چرخی به چشمهاش داد و درحالی که حرکت نرم موهای مشکی رنگ پسرک امگا تو باد ملایمی که میوزید رو با نگاهش دنبال میکرد، سوالی که مدتها بود ذهنش رو مشغول کرده بود رو، پرسید:
Advertisement
_ ولی جدی، چرا همچین چیزی از آقای کیم خواستی؟ به هرحال که برات منفعتی نداشت.
تهیونگ لگد دیگهای به سنگی که تازه پیدا کرده بود زد و مسیر حرکتش رو دنبال کرد تا یه وقت گمش نکنه.
مردد لبهاش رو از هم فاصله داد تا جواب سوال جونگکوک رو بده:
+ من خیلی تنها بودم...شبها توی رستوران خیلی احساس تنهایی میکردم..دلم میخواست موقع شام خوردن دورم شلوغ باشه یا با چند نفر بحث کنم و سرم گرم بشه..
فقط....نمیدونم...دلم میخواست تو جمع یه خانواده بودن رو دوباره احساس کنم و یادم بیاد که چطور بوده.
قصد بدی نداشتم.
جونگکوک برای لحظهای لبهاش رو محکم روی هم فشرد و از این فکر که پسرک بیچاره چه شبهایی رو در تنهایی خودش با رویای داشتن یه خانواده سر کرده، قلبش درد گرفت.
نیم نگاهی به چهرهی دمغ شدهی تهیونگ انداخت و برای عوض کردن حال و هواش، دستش رو دور شونهاش حلقه کرد و به شوخی گفت:
_ پسر، اگه آقای کیم من رو انتخاب نمیکرد چی میشد واقعا؟
تهیونگ بی تفاوت شونهای بالا انداخت و با نیشخندی که روی لبهاش نشسته بود، با خباثت گفت:
+ چی میخواست بشه؟ با یکنفر دیگه دوست میشدم و خونهاش میموندم!
به هرحال که به جز تو دو نفر دیگه هم تو لیست بودن!
تو تنها گزینه نبودی، جئون.
جونگکوک از فکر این که ممکن بود تهیونگ با کس دیگهای به جز اون تا به این حد صمیمی بشه و حتی خونهاش بمونه و از همه بدتر، کنارش روی یک تخت بخوابه، حسادت و عصبانیت کل وجودش رو گرفت.
با دلخوری دستش رو از دور شونهی پسر برداشت و با سرعت دادن به قدمهاش، ازش فاصله گرفت.
تهیونگ به وضوح شنید که اون آلفای حسود چطور داشت زیرلب درمورد این قضیه غرغر میکرد و میگفت:« آره، جز من انتخابهای دیگهای هم بودن، پس برو ور دل همونا. سیبِ پررو!»
تهیونگ خندید و قدمهای جونگکوک از زیبایی صدای خندهاش ناخودآگاه کوتاهتر و آرومتر شد.
تهیونگ خندید، و جونگکوک برای لحظهای فراموش کرد که ازش دلخور بوده.
پسرک امگا بهش نزدیک و خم شد تا انگشتهاش رو به انگشتهای دست جونگکوک گره بزنه.
با لبخند شیرینی که روی لبهاش نقاشی شده بود، جلوش ایستاد و خیره به لبهای آویزون و چشمهایی که نگاهشون هرجایی غیر از صورت اون بود، گفت:
+ تو تنها گزینه نبودی، ولی بهترین فرد ممکن بودی جونگکوک.
این از خوششانسیِ من بود که اسم تو توی لیست آقای کیم بود و باعث شد که انقدر بهم نزدیک بشیم.
تهیونگ اصلا خبر داشت که با گفتن این حرفها، چطور قلب جونگکوک رو به بازی گرفته بود؟!
وقتی بالاخره به خونه رسیدن، پاهای جفتشون از خستگی به زوق زوق افتاده بود.
جونگکوک درحالی که همچنان دست تهیونگ رو نگه داشته بود، با دست آزادش کلیدش رو از جیب بیرون آورد و در رو باهاش باز کرد.
به محض باز شدن در، چیزی با صدای بلندی ترکید و ورقههای رنگی مستقیما تو صورت تهیونگ و جونگکوکی که شوکه همچنان دم در ایستاده بودن، پرت شد.
چندتا از همکلاسیهای جونگکوک، درحالی که کیک و یه سری چیزهایی که مشخصاً مربوط به تولد بود رو توی دستشون نگه داشته بودن، با خوشحالی شروع به خوندن تولدت مبارک برای پسر کردن.
به کلی فراموش کرده بود که روز تولدش رسیده..
تهیونگ اما با ناراحتی قدمی به عقب برداشت و با خودش فکر کرد که حتی نمیدونسته تولد جونگکوک چه روزیه... اون دیگه چجور دوستی بود؟ حتی ازش سوال هم نپرسیده بود...احساس خجالت میکرد.
و درست همون لحظه بود که به یاد آورد وسایل و کتابهاش روی میز و تخت جونگکوک پخش بودن و اگه دوستهای آلفا به اتاقش سر بزنن، حتما اونها رو میبینن.
نباید این اتفاق میافتد، اینجوری آبروش میرفت و تو کل مدرسه این خبر پخش میشد.
پس با ذهنی پر از نگرانی و استرس، دستش رو ناخودآگاه محکم از دست جونگکوک بیرون کشید و از بین جمعیت رد شد تا به اتاقخواب بره و وسایلش رو جمع و از دید بقیه مخفی کنه.
به محض رسیدن به اتاق، در رو محکم بست و با صورتی خیس از عرق، درحالی که نفس نفس میزد به سرعت شروع به ریختن کتابها و وسایل داخل کولهاش کرد.
اونهایی که جا نشدن رو زیر تخت پسرِ آلفا هل داد و مخفی کرد.
نمیتونست با این کیف به اون بزرگی از اتاق بیرون بره و از بین جمعیت هیجانزدهای که طبقهی پایین جشن گرفته بودن، رد بشه بی اینکه کسی توجهاش به اون جلب بشه.
با ناامیدی نفسش رو محکم بیرون داد و دور خودش چرخید، صداها داشتن نزدیک تر میشدن، باید یکاری میکرد..
و درست همون لحظه بود که نگاهش به تراس اتاق جونگکوک افتاد. با خوشحالی و قلبی که داشت از ترس و استرسِ رفتن آبروش جلوی همکلاسیهاش، دیوانهوار خودش رو به در و دیوار قفسه سینهاش میکوبوند، در شیشهای تراس رو باز کرد و بی توجه به اینکه ممکنه وسایلش آسیبی ببینه، کیفش رو به پایین پرت کرد.
یک پاش رو اون طرف نردهها گذاشت، نیم نگاهی به ارتفاع انداخت و پای دیگهاش رو هم از بالای نرده رد کرد.
قبل از اینکه دستهاش رو ازاد کنه و به پایین بپره، در اتاق به ضرب باز شد و پسر بیچاره شوکه از این اتفاق از بالا سُر خورد و با داد بلند و وحشتزدهای به پایین پرت شد.
خوشبختانه صدمهی جدیای ندید، اگرچه کمر و پاهاش به شدت تیر میکشیدن ولی احتمالاً خوب شدنشون یک روز بیشتر طول نمیکشید.
به سختی خم شد و کیفش رو از روی زمین چنگ زد، صدای ترسیدهی جونگکوک از بالا به گوشش رسید:
_ تهیونگ؟ کجا میری؟ خوبی؟ جاییت درد نمیکنه؟ ته...
سر بلند نکرد، نمیدونست چرا ولی فقط میخواست فرار کنه و چند روز بعد برگرده.
پس جوری که انگار اصلا حرفهای جونگکوک رو نشنیده، با تمام توانی که داشت دویید و دور شد..
***
جونگکوک لبریز از تمام حسهای بد دنیا بود.
هیچ لذتی از جشنی که بخاطر تولدش گرفته شده بود، نمیبرد.
تمام ذهن و فکرش درگیر یکنفر بود، تهیونگ...دو ساعتی از رفتنش میگذشت.
چرا فرار کرده بود؟ دلیل اینکارش چی بود که حتی راضی شده بود با وجود پرت شدنش از اون ارتفاع، پیش جونگکوک برنگرده و جواب حرفهاش رو نده؟
چکار اشتباهی کرده بود؟ نمیدونست..
شب تولدش بود، دلش میخواست که پسرک امگا کنارش باشه و این شب رو بهش تبریک بگه...دلش میخواست که موقع فوت کردن شمعهاش، حضور تهیونگ رو احساس کنه.
ولی حالا حتی نمیدونست که اصلا کی قراره برگرده یا، اصلا میخواد که برگرده؟
دست به سینه با اخمی که قرار نبود به این زودیها از بین بره، بی هدف به گوشهای خیره شد.
دوستهاش میخواستن خوشحالش کنن، مدام باهاش شوخی میکردن تا از اون حال و هوا بیاد بیرون ولی هیچکدوم از این کارها نتیجهای نداشت، پس فقط بیخیال شدن و به جشن خودشون پرداختن.
با کرختی از جا بلند شد و برای بار صدم پردهی هال رو کنار زد تا بیرون رو چک کنه، از دیدن تهیونگ تو حیاط و پشت در ناامید شده بود ولی بازم دلش راضی نمیشد که دست از اینکار بکشه.
عجیب اینجا بود که در کمال ناامیدی دیدش!
تهیونگ اونجا بود!
درحالی که به دیوار چوبی انباری تکیه داد بود، روی زمین چمنی حیاط نشسته بود و با انگشتهای دستش بازی میکرد.
جونگکوک هیجانزده از دیدن و برگشتن پسرک امگا، در مقابل نگاههای خیرهای که به سمتش نشونه گرفته شده بود، به سمت در هجوم برد و از خونه بیرون زد، دویید و خودش رو به تهیونگ کز کردهای که حتی با وجود ایستادن و نشستن آلفا کنارش، سرش رو برای نگاه کردن بهش بلند نکرده بود، رسوند.
دستهاش رو دور بدن یخ زدهی پسرک حلقه کرد و اون رو محکم تو آغوش گرم خودش حبس کرد.
نمیخواست که رهاش کن، دلش میخواست تنش رو گرم کنه و ازش محافظت کنه.
روی موهاش رو بوسید و لب زد:
_ سیبِ خوشگل من، چرا فرار کردی؟ چی اذیتت کرده بود؟
تهیونگ بغضی که توی گلوش جا خوش کرده بود رو کنار زد و کف دستهاش رو روی سینه جونگکوک گذاشت و با فشاری که بهش وارد کرد، به سختی ازش فاصله گرفت.
از کنارش کیسهی کوچیکی که توش ده تا سیب دیده میشد رو برداشت و بی حرف، درحالی که سرش پایین بود، اون رو بین دستهای جونگکوک گذاشت.
به سختی لب زد:
+ تولدت... مبارک.
جونگکوک شوکه از اتفاقی که افتاده بود، چندبار پشت هم پلک زد.
سیب دیوونه براش کادو گرفته بود؟
از اینکه از تولدش بیخبر بود، ناراحت شده بود؟
خم شد و دستش رو زیر چونهی تهیونگ گذاشت و وادارش کرد که بهش نگاه کنه.
دو طرف شقیقههاش رو بوسید و توی گوشش زمزمه کرد:
_ ممنونم سیبِ خوشگل.
چرا یهو گذاشتی و اونجوری رفتی؟ نگفتی نگرانت میشم؟
چرا از تراس پریدی؟ نگفتی از ترس اینکه نکنه اتفاقی برات افتاده باشه قلبم میایسته؟هوم؟
جاییت که درد نمیکنه؟
دستش رو روی پاهای پسر و بعد، کمرش گذاشت تا چکشون کنه.
به نرمی چندبار نوازش بار دستش رو روی کمر اون کشید و بعد بهش کمک کرد تا از جاش بلند شه.
کیسه سیب و کولهی تهیونگ رو با یه دست گرفت و دست آزادش رو دور شونههای پسر پیچید تا اون رو نزدیک به خودش نگه داره.
+ فرار...فرار کردم چون...خجالت میکشیدم... نمیدونستم تولدته...برات کادویی نداشتم، پولی هم نداشتم که برات چیزی بگیرم..
تازه اگه میفهمیدن من اینجا زندگی میکنم آبروم میرفت، مسخرهام میکردن...
زمزمهوار درحالی که سرش همچنان پایین بود گفت.
احساس بدی داشت.
از خونه فرار کرده بود و چون جایی برای رفتن نداشت، به دکهی آقای لو رفته بود.
پیرمرد هم بعد از فهمیدن ماجرا، بهش ده تا سیب مجانی داده بود تا تهیونگ به عنوان کادوی تولد، اونها رو به آلفای جوان بده.
جونگکوک آهی کشید و تهیونگ رو بیشتر تو بغل خودش نگه داشت.
از اینکه پسر بیچاره تو همین دو ساعت داشته با چه احساسات و افکار ترسناک و بدی دست و پنجه نرم میکرده، احساس گناه و ناراحتی میکرد.
_ من حتی خودمم یادم رفته بود که تولدمه..نیازی به کادو نبود سیبِ دیوونه... جدی میگم.
تو فکر کردی من میذارم پای همکلاسیهام به اتاقم باز شه؟ خودم حواسم به همه چیز بود. ای کاش فقط بهم اعتماد میکردی بجای اینکه خودتو از تراس بندازی پایین..
بیا بریم تو، تولدم بی تو هیچ زیباییای نداره..
حالا که تهیونگ رو کنار خودش داشت، بالاخره میتونست این جشن تولد رو به رسمیت بشناسه و توش شاد باشه..
_________________________
Advertisement
Tabula Rasa
Specimen-767, a research experiment that would be weaponized once she reached maturity. Before that could happen, the Organization responsible for creating her suffered a major disaster and S-767 is placed in an alternate world. Whatever was planned for her before has been scraped away, leaving S-767 to find her own purpose in a new and dangerous world.
8 69Time.Travel()
John Thomson is a regular college student, the kind of average person you cross on the street every day. Or at least that’s what most people assume, because he’s far from what’s considered “normal”. After all, a normal person isn’t regularly dragged into life-threatening tribulations involving fantastic creatures, otherworldly beings and people with logic-defying superpowers. Not to mention that he seems to have a knack for sticking his nose into the nefarious plans of secret societies and ancient cults. But John’s life wasn’t always such a mess: Everything began when he accidentally invented a way to rewind time… Weekly Schedule: At least a ~3.5k words chapter every Wednesday and Sunday.
8 201Promise
Five people, with different backgrounds and different nationalities, found themselves in the middle of an unknown forest, not knowing where they were and who the others were. Then a glowing sphere told them that they would have to live, fight and survive through hardship and danger in order to get back home alive. But first they must get out of this forest in three days or their life would just end right there. Could they make it out all together ? Can they trust each other enough with their own life or would they lose to this strange land. Follow their journey to find their way back home at all costs. A journey full of hardship, romance, tears, and sacrifices.
8 79SON OF THE HERO KING
My aunt, the acting queen regent, told me: “Work hard my dear nephew. You have a royal family to re-build.” ---------------------- He was once a simple boy, the personification of what it meant to be ordinary, drifting aimlessly along with the flow of the world. But one day, he awakened to find himself being different from his usual self, finding himself now hosting the body of a newborn. He had been reincarnated, that too as the sole prince and heir of the human empire. He had been reincarnated, now living in a world of sword and magic, filled with fantastical beasts, demi-humans, divine beasts, Goddesses and so much more. Life finally seemed to take a turn for the better for the reincarnated boy. However, as always, reality had its cruel ways of disappointing him. His parents died shortly after his birth in a war to save humanity, subjecting him to the life of an orphan. All the people vying for the throne turned against him, looking for any and all opportunities to kill him, the last living heir to the throne. Fortunately, he had his aunt, his last living family, who helped protect him by becoming the acting queen but this came with the price of being holed up in his palace till his ‘awakening’ which would enable him to defend himself and survive in this cruel world… Witness the story of the young boy now called Sol, the son of the hero king. The man who sacrificed himself and his beloved wife to save the world, the legendary figure resonating in everyone’s heart, either in admiration or fear of his all-encompassing might and chivalry. Witness his story as he grows and evolves to form his own path, moving forward to make his own mark in this world of fantasy, to make his own legend to be foretold for generations to come. Witness his tale of struggle, of valor, of love, of lust as he goes against his fate and destiny and embarks on a path that would lead him to the very center of the conflict, of the mystery, of the truth that spanned since the very creation of this world and finally learn its hidden truth. Will he be triumphant at the end of his journey? Will there be what he desires waiting for him at the end of his path? Or would he be lost in his path, unable to break the shackles of his destiny like so many others before him? Witness and find out!!! ***** Disclaimer: The cover picture does not belong to me. Notice: * mean that it will be a kinky chapter with some preliminary. ** means that's it will be a kinky chapter with actual sex. Release schedule: MONDAY, WEDNESDAY, AND FRIDAY Give a try and the full vol 1( CH 1 to Interlrud 2) before deciding if it's for you or not.
8 139Telepathic [✓]
[COMPLETED]A girl gifted with the ability to read minds, yet comes with a cost. She's unable to speak. A girl like that is believed to be mentally ill and her own parents hate her and experiment on her. That girl isn't mentally ill, she's telepathic.#1 in Psychotherapist#6 in Mentalasylum#7 in Telepacthic
8 266The Witcher: Story of the Black Cat
Based on the original Netflix series, The Witcher. Each chapter relates to its corresponding episode.Excerpt: The story that you all have come to know, and respect is all true. That of Geralt of Rivia, his friendships, encounters, love, and of course, destiny...But what if there is a piece of his tale that had been forgotten? That critical piece is the story of one whose life intertwined with his. The story of another...Witcher.
8 170