《Hey stupid, i love you!》تولد
Advertisement
_________________________
جیبهاش رو خالی کرد و هرچی وسیله باقی مانده بود رو با عجله داخل لاکرش چپوند، درش رو با بی حواسی محکم بهم کوبوند و به سمت محوطه دویید.
آقای چویی مرد بیخیالی بود ولی روی یک چیز به شدت حساس بود، این که دانش آموزی بعد از خودش وارد کلاس بشه.
خوشبختانه برای یکبار هم که شده شانس با تهیونگ یار بود و تونست فقط دو دقیقه زودتر از معلمش وارد محوطه بشه و کنار همکلاسیهاش بایسته که البته با یادآوری این که هنوز تبدیل نشده، با کف دست به پیشونیش کوبید و درحالی که به سمت رختکن که نزدیک بهش بود میدوید، مشغول باز کردن کمربند و دکمههای لباسش شد.
به شلخته ترین حالت ممکن لباسهاش رو درآورد و بی توجه به این که بعد از کلاس ممکنه با چه فلاکتی سر پیدا کردنشون رو به رو بشه، هر تیکه از اونها رو گوشهای از اتاقک رختکن پرت کرد و به سرعت تبدیل شد.
درست زمانی که مرد رو به روی تخته ایستاد، تهیونگ هم با یه جهش خودش رو وسط فاصلهی بین بچههای کلاس و آقای چویی انداخت.
مردِ بیچاره با پرت شدن یه هیبت اونم درست نزدیک به پاهاش چنان شوکه شد که بی هوا داد بلندی کشید و به عقب تلوتلو خورد.
پسرک امگا قبل از این که معلمش فرصت کنه با چشمهای سرخ شده از عصبانیتش بهش بتوپه، همانطور سینه خیز درحالی که شکمش روی زمین چمنی محوطه کشیده میشد به سمت جونگکوک رفت و پشتش پناه گرفت و قایم شد تا از دسترس معلمش دور بمونه.
آقای چویی به گرگ آلفایی که در نامحسوس ترین حالت ممکن سعی داشت که اون امگای دیوونه رو پشت خودش قایم کنه، چشم غرهای رفت و نفسش رو با حرص بیرون داد.
به سمت تخته چرخید و بعد از برداشتن یکی از سه ماژیکی که اونجا بود، مشغول نوشتن عناوین درس اون روزشون شد.
~ امروز هم حملهی گروهی رو امتحان میکنیم فقط فرقش با جلسات گذشته این هستش که امروز بطور تخصصی این حرکات رو آموزش میبینین.
فکر کنم لازم باشه دوباره بهتون یادآوری کنم که این درس ممکنه چقدر در آینده و جامعه به دردتون بخوره، پس حواستون رو خوب جمع کنید.
به سمت دانش آموزان چرخید و با ناامیدی نگاهی به تهیونگ که نشسته روی زمین مشغول ور رفتن با دم جونگکوک که درحال تاب خوردن روی هوا بود، انداخت و دوباره به سمت تخته برگشت تا نکات بیشتری رو روش یادداشت کنه.
بعد از نیم ساعت تدریس، مثل همیشه روی صندلیاش نشست و در سوتی که به گردنش آویز بود، دمید تا گرگها شروع به تمرین کنن.
تهیونگ مثل هر وقت دیگهای که این کلاس رو میگذروند، بعد از ده دقیقه تمرین از گروهش جدا شد و جایی به دور از اون شلوغی و همهمه به پشت خوابید و پاهاش رو سمت آسمون گرفت و چشمهاش رو بست.
آرامش توی وجودش پخش شد درحالی که آفتابِ بی جانی که پشت ابرها پنهان شده بود روی خزهای سفید و قهوهای رنگِ شکمش میتابید و گرمش میکرد.
آرامشش درست لحظهای که نگاه خیرهای رو روی خودش حس کرد، بهم خورد.
از روی نارضایتی خرخری کرد و تصمیم گرفت که نادیدهاش بگیره، به هرحال اون فرد کسی جز جونگکوک نمیتونست باشه.
اما لحظهای فهمید اشتباه کرده که خیز گرفتن اون گرگ آلفا رو به سمت خودش حس کرد و از روی رایحهاش فهمید این گرگی که بهش حمله کرده، هرکسی هست جز آلفایی که میشناسه.
به سرعت چشمهاش رو باز کرد، تنها کاری که توی اون زمان محدود میتونست انجام بده قِل خوردن بود پس تصمیم گرفت که امتحانش کنه، همیشه با این روش حملات بازیگوشانهی جونگکوک رو دفع میکرد، حتما الان هم جواب میداد و میتونست از دست اون آلفای سمج فرار کنه.
Advertisement
اما هیچوقت متوجه این نشده بود که جونگکوک از قصد جوری وانمود میکنه که امگا تونسته شکستش بده و حملهاش رو دفع کنه!
با بدنی جمع شده با ترس منتظر موند که پنجههای همکلاسیاش بدن پوشیده از خزش رو زخمی کنه که جونگکوک به موقع سر رسید و اجازهی اینکار رو نداد.
گردن آلفا رو با دندانهاش گیر انداخت و به نقطهای دور از پسرک امگا، پرتش کرد.
جلوی بدن تهیونگ ایستاد و رو به پارک سهو گارد گرفت و غرید.
صدای فریاد آقای چویی از چند متر دورتر بلند شد:
~ جئون جونگکوک، درس امروز ما حملهست نه دفاع از هم گروهی یا دوستمون!
اما نگاه عصبانیِ جونگکوک حتی لحظهای از پارک سهو منحرف نشد.
تهیونگ به محض درک موقعیت، بلند شد و پوزش رو به صورت آلفای گارد گرفته کشید:
+ من خوبم. اینجا مدرسهست، اون نمیتونه بهم آسیب بزنه..
جونگکوک نگاهش رو از مقابل گرفت و سرش رو چرخوند، زبانش رو بیرون آورد و جایی نزدیک به زیر گوش امگا کشید و ازش فاصله گرفت تا به گروه خودش بپیونده و به ادامهی تمرینش برسه.
تهیونگ روی پاهای عقبیاش نشست و درحالی که با نگاهش، حرکات آلفا رو دنبال میکرد، با خودش فکر کرد:« اون چرا هر چی میشه گردن من رو تف تفی میکنه؟.»
خوشبختانه این آخرین کلاس اون روزشون بود، تهیونگ درحالی که کل بدنش لبریز از انرژی دراز کشیدن زیر آفتاب بود، وسایلش رو جمع و به دنبال آلفا سالن مدرسه رو طی کرد و بالاخره تونست تو یکی از کلاسها درحالی که مشغول حل کردن سوالهای ریاضی دو سه تا از بچههای کلاس بود، پیداش کنه.
نمیتونست تنهایی برگرده خونه، پس بی این که حرفی بزنه، بی سر و صدا رفت و روی یکی از صندلیهای کلاس نشست تا کار پسرِ دیگه تموم بشه.
فکر میکرد قرار نیست این پروسهی حل سوالها و اشکالات بقیه زیاد طول بکشه ولی اشتباه میکرد چون چهل و پنج دقیقه بعدی کاملا صرف جوابدهی به تمرینات ریاضی گذشت...تهیونگ کم کم داشت از این درس متنفر میشد.
کلافه سرش رو روی میز گذاشت و نفسش رو محکم بیرون داد، انقدر اینکارش پر سر و صدا بود که توجه جونگکوک بهش جلب شد و بلافاصله بعد از دیدن بی حوصلگی پسرک امگا، بی توجه به سوالهایی که همچنان روی میز مونده بودن، کیفش رو گرفت و همانطور که به سمت تهیونگ قدم برمیداشت خطاب به همکلاسیهاش با جدیت گفت:
_ بقیه باشه برای بعد، بیشتر از این ذهنم کار نمیکنه.
بی حرف دست تهیونگ رو که زیر سرش و از میز آویزون شده بود رو گرفت و کشید تا بهش بفهمونه وقت رفتنه.
پسرک امگا خوشحال از این موضوع به سرعت از جا پرید و با دو از کلاس بیرون رفت، مدرسه خستهاش کرده بود و اون نیاز به استراحت داشت.
مسیر خونه با کلی شوخی و خنده طی شد. تهیونگ مدام با شیطنت شونههاش رو بالا مینداخت و میگفت که نمرهی خوب تاریخش رو مدیون اونه و باید بهش به عنوان جایزه یه گونی سیب سبز بده!
و جدی بود، واقعا میخواست که جونگکوک این کار رو براش بکنه!
به هرحال اون کسی بود که سه روز در هر هفته به مدت یک ماه از کار و زندگیش زده بود تا به پسرِ دیگه بصورت کاملا رایگان تاریخ درس بده...به هرحال هر عمل خیرخواهانهای باید در نهایت یه پاداشی داشته باشه!
_ این همه سیب میخوری دل درد نمیگیری؟
ابرویی بالا انداخت و مشغول شوت کردن سنگ کوچیکی که جلوی پاش در کمال آرامش یه گوشه افتاده بود، شد:
+ دیگه اینها به خودم مربوطه! تو کاریت نباشه، فقط یادت بمونه که پاداشم رو بدی.
جونگکوک با لبهای کش اومده چرخی به چشمهاش داد و درحالی که حرکت نرم موهای مشکی رنگ پسرک امگا تو باد ملایمی که میوزید رو با نگاهش دنبال میکرد، سوالی که مدتها بود ذهنش رو مشغول کرده بود رو، پرسید:
Advertisement
_ ولی جدی، چرا همچین چیزی از آقای کیم خواستی؟ به هرحال که برات منفعتی نداشت.
تهیونگ لگد دیگهای به سنگی که تازه پیدا کرده بود زد و مسیر حرکتش رو دنبال کرد تا یه وقت گمش نکنه.
مردد لبهاش رو از هم فاصله داد تا جواب سوال جونگکوک رو بده:
+ من خیلی تنها بودم...شبها توی رستوران خیلی احساس تنهایی میکردم..دلم میخواست موقع شام خوردن دورم شلوغ باشه یا با چند نفر بحث کنم و سرم گرم بشه..
فقط....نمیدونم...دلم میخواست تو جمع یه خانواده بودن رو دوباره احساس کنم و یادم بیاد که چطور بوده.
قصد بدی نداشتم.
جونگکوک برای لحظهای لبهاش رو محکم روی هم فشرد و از این فکر که پسرک بیچاره چه شبهایی رو در تنهایی خودش با رویای داشتن یه خانواده سر کرده، قلبش درد گرفت.
نیم نگاهی به چهرهی دمغ شدهی تهیونگ انداخت و برای عوض کردن حال و هواش، دستش رو دور شونهاش حلقه کرد و به شوخی گفت:
_ پسر، اگه آقای کیم من رو انتخاب نمیکرد چی میشد واقعا؟
تهیونگ بی تفاوت شونهای بالا انداخت و با نیشخندی که روی لبهاش نشسته بود، با خباثت گفت:
+ چی میخواست بشه؟ با یکنفر دیگه دوست میشدم و خونهاش میموندم!
به هرحال که به جز تو دو نفر دیگه هم تو لیست بودن!
تو تنها گزینه نبودی، جئون.
جونگکوک از فکر این که ممکن بود تهیونگ با کس دیگهای به جز اون تا به این حد صمیمی بشه و حتی خونهاش بمونه و از همه بدتر، کنارش روی یک تخت بخوابه، حسادت و عصبانیت کل وجودش رو گرفت.
با دلخوری دستش رو از دور شونهی پسر برداشت و با سرعت دادن به قدمهاش، ازش فاصله گرفت.
تهیونگ به وضوح شنید که اون آلفای حسود چطور داشت زیرلب درمورد این قضیه غرغر میکرد و میگفت:« آره، جز من انتخابهای دیگهای هم بودن، پس برو ور دل همونا. سیبِ پررو!»
تهیونگ خندید و قدمهای جونگکوک از زیبایی صدای خندهاش ناخودآگاه کوتاهتر و آرومتر شد.
تهیونگ خندید، و جونگکوک برای لحظهای فراموش کرد که ازش دلخور بوده.
پسرک امگا بهش نزدیک و خم شد تا انگشتهاش رو به انگشتهای دست جونگکوک گره بزنه.
با لبخند شیرینی که روی لبهاش نقاشی شده بود، جلوش ایستاد و خیره به لبهای آویزون و چشمهایی که نگاهشون هرجایی غیر از صورت اون بود، گفت:
+ تو تنها گزینه نبودی، ولی بهترین فرد ممکن بودی جونگکوک.
این از خوششانسیِ من بود که اسم تو توی لیست آقای کیم بود و باعث شد که انقدر بهم نزدیک بشیم.
تهیونگ اصلا خبر داشت که با گفتن این حرفها، چطور قلب جونگکوک رو به بازی گرفته بود؟!
وقتی بالاخره به خونه رسیدن، پاهای جفتشون از خستگی به زوق زوق افتاده بود.
جونگکوک درحالی که همچنان دست تهیونگ رو نگه داشته بود، با دست آزادش کلیدش رو از جیب بیرون آورد و در رو باهاش باز کرد.
به محض باز شدن در، چیزی با صدای بلندی ترکید و ورقههای رنگی مستقیما تو صورت تهیونگ و جونگکوکی که شوکه همچنان دم در ایستاده بودن، پرت شد.
چندتا از همکلاسیهای جونگکوک، درحالی که کیک و یه سری چیزهایی که مشخصاً مربوط به تولد بود رو توی دستشون نگه داشته بودن، با خوشحالی شروع به خوندن تولدت مبارک برای پسر کردن.
به کلی فراموش کرده بود که روز تولدش رسیده..
تهیونگ اما با ناراحتی قدمی به عقب برداشت و با خودش فکر کرد که حتی نمیدونسته تولد جونگکوک چه روزیه... اون دیگه چجور دوستی بود؟ حتی ازش سوال هم نپرسیده بود...احساس خجالت میکرد.
و درست همون لحظه بود که به یاد آورد وسایل و کتابهاش روی میز و تخت جونگکوک پخش بودن و اگه دوستهای آلفا به اتاقش سر بزنن، حتما اونها رو میبینن.
نباید این اتفاق میافتد، اینجوری آبروش میرفت و تو کل مدرسه این خبر پخش میشد.
پس با ذهنی پر از نگرانی و استرس، دستش رو ناخودآگاه محکم از دست جونگکوک بیرون کشید و از بین جمعیت رد شد تا به اتاقخواب بره و وسایلش رو جمع و از دید بقیه مخفی کنه.
به محض رسیدن به اتاق، در رو محکم بست و با صورتی خیس از عرق، درحالی که نفس نفس میزد به سرعت شروع به ریختن کتابها و وسایل داخل کولهاش کرد.
اونهایی که جا نشدن رو زیر تخت پسرِ آلفا هل داد و مخفی کرد.
نمیتونست با این کیف به اون بزرگی از اتاق بیرون بره و از بین جمعیت هیجانزدهای که طبقهی پایین جشن گرفته بودن، رد بشه بی اینکه کسی توجهاش به اون جلب بشه.
با ناامیدی نفسش رو محکم بیرون داد و دور خودش چرخید، صداها داشتن نزدیک تر میشدن، باید یکاری میکرد..
و درست همون لحظه بود که نگاهش به تراس اتاق جونگکوک افتاد. با خوشحالی و قلبی که داشت از ترس و استرسِ رفتن آبروش جلوی همکلاسیهاش، دیوانهوار خودش رو به در و دیوار قفسه سینهاش میکوبوند، در شیشهای تراس رو باز کرد و بی توجه به اینکه ممکنه وسایلش آسیبی ببینه، کیفش رو به پایین پرت کرد.
یک پاش رو اون طرف نردهها گذاشت، نیم نگاهی به ارتفاع انداخت و پای دیگهاش رو هم از بالای نرده رد کرد.
قبل از اینکه دستهاش رو ازاد کنه و به پایین بپره، در اتاق به ضرب باز شد و پسر بیچاره شوکه از این اتفاق از بالا سُر خورد و با داد بلند و وحشتزدهای به پایین پرت شد.
خوشبختانه صدمهی جدیای ندید، اگرچه کمر و پاهاش به شدت تیر میکشیدن ولی احتمالاً خوب شدنشون یک روز بیشتر طول نمیکشید.
به سختی خم شد و کیفش رو از روی زمین چنگ زد، صدای ترسیدهی جونگکوک از بالا به گوشش رسید:
_ تهیونگ؟ کجا میری؟ خوبی؟ جاییت درد نمیکنه؟ ته...
سر بلند نکرد، نمیدونست چرا ولی فقط میخواست فرار کنه و چند روز بعد برگرده.
پس جوری که انگار اصلا حرفهای جونگکوک رو نشنیده، با تمام توانی که داشت دویید و دور شد..
***
جونگکوک لبریز از تمام حسهای بد دنیا بود.
هیچ لذتی از جشنی که بخاطر تولدش گرفته شده بود، نمیبرد.
تمام ذهن و فکرش درگیر یکنفر بود، تهیونگ...دو ساعتی از رفتنش میگذشت.
چرا فرار کرده بود؟ دلیل اینکارش چی بود که حتی راضی شده بود با وجود پرت شدنش از اون ارتفاع، پیش جونگکوک برنگرده و جواب حرفهاش رو نده؟
چکار اشتباهی کرده بود؟ نمیدونست..
شب تولدش بود، دلش میخواست که پسرک امگا کنارش باشه و این شب رو بهش تبریک بگه...دلش میخواست که موقع فوت کردن شمعهاش، حضور تهیونگ رو احساس کنه.
ولی حالا حتی نمیدونست که اصلا کی قراره برگرده یا، اصلا میخواد که برگرده؟
دست به سینه با اخمی که قرار نبود به این زودیها از بین بره، بی هدف به گوشهای خیره شد.
دوستهاش میخواستن خوشحالش کنن، مدام باهاش شوخی میکردن تا از اون حال و هوا بیاد بیرون ولی هیچکدوم از این کارها نتیجهای نداشت، پس فقط بیخیال شدن و به جشن خودشون پرداختن.
با کرختی از جا بلند شد و برای بار صدم پردهی هال رو کنار زد تا بیرون رو چک کنه، از دیدن تهیونگ تو حیاط و پشت در ناامید شده بود ولی بازم دلش راضی نمیشد که دست از اینکار بکشه.
عجیب اینجا بود که در کمال ناامیدی دیدش!
تهیونگ اونجا بود!
درحالی که به دیوار چوبی انباری تکیه داد بود، روی زمین چمنی حیاط نشسته بود و با انگشتهای دستش بازی میکرد.
جونگکوک هیجانزده از دیدن و برگشتن پسرک امگا، در مقابل نگاههای خیرهای که به سمتش نشونه گرفته شده بود، به سمت در هجوم برد و از خونه بیرون زد، دویید و خودش رو به تهیونگ کز کردهای که حتی با وجود ایستادن و نشستن آلفا کنارش، سرش رو برای نگاه کردن بهش بلند نکرده بود، رسوند.
دستهاش رو دور بدن یخ زدهی پسرک حلقه کرد و اون رو محکم تو آغوش گرم خودش حبس کرد.
نمیخواست که رهاش کن، دلش میخواست تنش رو گرم کنه و ازش محافظت کنه.
روی موهاش رو بوسید و لب زد:
_ سیبِ خوشگل من، چرا فرار کردی؟ چی اذیتت کرده بود؟
تهیونگ بغضی که توی گلوش جا خوش کرده بود رو کنار زد و کف دستهاش رو روی سینه جونگکوک گذاشت و با فشاری که بهش وارد کرد، به سختی ازش فاصله گرفت.
از کنارش کیسهی کوچیکی که توش ده تا سیب دیده میشد رو برداشت و بی حرف، درحالی که سرش پایین بود، اون رو بین دستهای جونگکوک گذاشت.
به سختی لب زد:
+ تولدت... مبارک.
جونگکوک شوکه از اتفاقی که افتاده بود، چندبار پشت هم پلک زد.
سیب دیوونه براش کادو گرفته بود؟
از اینکه از تولدش بیخبر بود، ناراحت شده بود؟
خم شد و دستش رو زیر چونهی تهیونگ گذاشت و وادارش کرد که بهش نگاه کنه.
دو طرف شقیقههاش رو بوسید و توی گوشش زمزمه کرد:
_ ممنونم سیبِ خوشگل.
چرا یهو گذاشتی و اونجوری رفتی؟ نگفتی نگرانت میشم؟
چرا از تراس پریدی؟ نگفتی از ترس اینکه نکنه اتفاقی برات افتاده باشه قلبم میایسته؟هوم؟
جاییت که درد نمیکنه؟
دستش رو روی پاهای پسر و بعد، کمرش گذاشت تا چکشون کنه.
به نرمی چندبار نوازش بار دستش رو روی کمر اون کشید و بعد بهش کمک کرد تا از جاش بلند شه.
کیسه سیب و کولهی تهیونگ رو با یه دست گرفت و دست آزادش رو دور شونههای پسر پیچید تا اون رو نزدیک به خودش نگه داره.
+ فرار...فرار کردم چون...خجالت میکشیدم... نمیدونستم تولدته...برات کادویی نداشتم، پولی هم نداشتم که برات چیزی بگیرم..
تازه اگه میفهمیدن من اینجا زندگی میکنم آبروم میرفت، مسخرهام میکردن...
زمزمهوار درحالی که سرش همچنان پایین بود گفت.
احساس بدی داشت.
از خونه فرار کرده بود و چون جایی برای رفتن نداشت، به دکهی آقای لو رفته بود.
پیرمرد هم بعد از فهمیدن ماجرا، بهش ده تا سیب مجانی داده بود تا تهیونگ به عنوان کادوی تولد، اونها رو به آلفای جوان بده.
جونگکوک آهی کشید و تهیونگ رو بیشتر تو بغل خودش نگه داشت.
از اینکه پسر بیچاره تو همین دو ساعت داشته با چه احساسات و افکار ترسناک و بدی دست و پنجه نرم میکرده، احساس گناه و ناراحتی میکرد.
_ من حتی خودمم یادم رفته بود که تولدمه..نیازی به کادو نبود سیبِ دیوونه... جدی میگم.
تو فکر کردی من میذارم پای همکلاسیهام به اتاقم باز شه؟ خودم حواسم به همه چیز بود. ای کاش فقط بهم اعتماد میکردی بجای اینکه خودتو از تراس بندازی پایین..
بیا بریم تو، تولدم بی تو هیچ زیباییای نداره..
حالا که تهیونگ رو کنار خودش داشت، بالاخره میتونست این جشن تولد رو به رسمیت بشناسه و توش شاد باشه..
_________________________
Advertisement
- In Serial38 Chapters
Geniecide: Genie's First Law
If David Jinn could have any wish in the world, he would wish to not be a genie. From the moment that cruel woman, Jinn, woke his powers, his life has been a nightmare. Between dodging fireballs and dealing with divine beings, he struggles to discover how to use his power. The knowledge that had been inextricably kept from him.
8 211 - In Serial55 Chapters
The Academy
Nicholas Stryder is finally leaving the space colony he grew up on. He has passed the mysterious exam, and gained entrance into the illustrious Academy. Do well at the Academy, and he can finally complete his dream of becoming a DRED Knight, and protect mankind from an alien species that threatens the entire universe. There is only one problem...who will protect him as he goes through the next four years at the Academy?
8 224 - In Serial9 Chapters
The Sanguine Reaver
Young detective Harrison Slyde works alongside three trusted allies, fighting for the good people of Karabone City. But they don’t know that they’ve already lost him way before a criminal from his past catches up to him. At the same time, high schooler Andrew Lakes wounds up in an incident, resulting in some extraordinary ‘gifts’. He’s not sure how to use them, however. These two separate individuals, though they know each other on the surface, work differently in the shadows, masked by their newly-formed alter egos. There’s a third player, too. One whom Harrison detests so much it drives him to do all he’s done, till the end. With him dabbling in morally ambiguous grounds, and Andrew uncertain of his own purpose, will they find out what they’re really here for?
8 236 - In Serial31 Chapters
Dark Lands: The Exile and the Prince
A short time has passed since the siege on Ruined Home has been lifted and as the survivors of the battered encampment slowly begin to rebuild their new home, Aurelius has returned from a failed troll hunt. Yet despite the battered prince’s failures, he has set into motion a series of events that will forever change his life. Meanwhile, Iskra has found herself at the helm of a far more favorable position and begins to forge a path that will lead her towards the first steps of a long road of revenge. Author’s Note: This is the direct sequel to the first Dark Lands story and as time goes on I will update the synopsis to help bring further detail about the story. For now however, I hope you all enjoy what is about to be written. Eight Years Arc: Eight Years have passed since Aurelius and Iskra have first met one another, and a lot has changed since then. The vast majority of Aurelius’ family has been slaughtered by the hands of none other than his oldest brother, a man that the golden haired prince had spent the past several years to hunt down and kill all in the name of vengeance. Upon his return, the kin-slaying prince has found that some things have changed during his absence. Iskra, his first wife and love of his life, has proclaimed that she no longer cares about the events that have been unfolding in her former homeland for the last several years and states that she is solely focused on raising her children. Yet it is through learning that the High Elves have taken a keen interest in the once magically-absent lands of Ranislava that Aurelius decides that action must be taken and thus he journeys south to learn more about what his distant kin are up to in such a backwater region of the world. Who he will meet and what he will do will turn the tides of fate, but in whose favor is something that only the Gods will know. (The Eight Years arc is something that was designed to be written in a way where people don't have to feel the need to go back to the very beginning of the Dark Lands story in order to know what is going on or who the characters are.)
8 176 - In Serial32 Chapters
The Adventure of Two Mildly Sociopathic Siblings in a Poorly Designed VRMMORPG World
uhh An author who has no idea what he's doing. Read on as he regale's a tale of two siblings, whose antics inadvertantly make waves that threaten to drown all those around them. Credit for the synopsis and the story itself goes to my good friend The Sexy Warrior Poet. I'm just an add-on for posting. There will be weekly updates. Most likely. Probably. Hopefully. We'll see.
8 182 - In Serial15 Chapters
Lynn's story
An omegas curse is that they would never have a mate. They are the weakest wolf in the pack so they are usually not respected either. Some omegas are born very weak even though it's rare. I, Lynn, was an example of a rare very weak omega. Abandoned as a child by my parents, I was taken in by the Alpha of my pack. Unfortunately, by the age of 3, the Alpha was told I was an omega. Once the Alpha had heard that I was kicked out of the castle. Now I live in a crumbled apartment building on the outskirts of the city. I spend my time on the streets, trying to hide from being beaten and raped by the pack. But little did I know, my luck was about to change for the better and the worse. A visiting fox clan from England was about to change my life. I was going to meet the fox kings brothers and things would change. My normal life would turn upside down within 3 days. I would learn information that I wish I hadn't and I would learn what telling the truth does to someone.
8 196