《Hey stupid, i love you!》دیگه وجود نداره..
Advertisement
_________________
درست کنار یکی از پنجرههای باز کلاس نشسته بود و به پردهی لیمویی رنگی که بخاطر نسیم به آرومی تو هوا تاب میخورد، چشم دوخت.
همکلاسیهاش پر سر و صداتر از همیشه مشغول اعتراض کردن به حرفهای غیر منطقیِ معلمِ ادبیات بودن، اما تهیونگ تنها کسی بود که در سکوت کامل، سرگرم دنبال کردن حرکات نرم پرده با چشمهای کشیدهاش بود.
دانش آموزی که درست کنار اون نشسته بود، با دیدن سکوتش از سر لج با آرنج ضربهی آرومی به پهلوی اون زد تا توجهاش رو جلب و دعوت به اعتراضش کنه.
تهیونگ به محض حس کردن درد کمی تو ناحیه پهلوش، با تعجب سر چرخوند و به چهرهی عصبانیِ سو ایل نام نگاهی انداخت.
پسرک بتا تو اون شلوغی تقریباً مجبور به داد زدن شد:
_ خب توهم یچیزی بگو!
تهیونگ بیخیال شونههاش رو بالا انداخت و بعد از چک کردن ساعت، مشغول جمع کردن وسایلش شد:
+ اعتراض شما بخاطر جابجا شدنِ زمان برگزاری کلاس آموزش پیشرفتهی ادبیاته، من قرار نیست توش شرکت کنم پس دلیلی برای اعتراض وجود نداره. چرا باید بخاطر شما ها گلوم رو پاره کنم؟!
درست همون لحظه بود که صدای زنگ بلند شد و آقای جو _ معلم ادبیات_ با صدایی رسا آخرین حرفش رو بیان کرد:
~ کلاس آموزش پیشرفتهی ادبیات ساعت بعدی برگزار میشه و کوچیکترین اهمیتی برام نداره که ساعتِ بعد کلاس ورزش دارین چون از معلمتون شخصاً اجازهاش رو گرفتم.
بعد از زدن این حرف بی اینکه کوچیکترین نگاهی به چهرهی وارفتهی بچهها بندازه، کیف و وسایلش رو از روی میز چنگ زد و از کلاس بیرون رفت.
تهیونگ که از قبل خودش رو برای پایان کلاس آماده کرده بود، مثل فنر از جا پرید تا از کلاس بیرون بزنه، حوصلهاش سر رفته بود.
در سکوت درست از کنار جونگکوکی که همچنان مشغول غر زدن سر این مسئله پیش یکی از دوستهاش بود، رد شد و سلانه سلانه به سمت لاکرش قدم برداشت.
کلاس ساعتِ بعد پولی بود و جز کلاسهای فوق برنامه حساب میشد و خب، تهیونگ پولی نداشت که بابت این چیزها بخواد هدر بده.
به هرحال خودش هم میتونست درسش رو بخونه، ادبیات پیشرفته دیگه چه صیغهای بود؟!
اونهایی که در این کلاسها شرکت نمیکردن اجازه داشتن که برن خونه ولی تهیونگ که خونهای نداشت!
اصلا دلش نمیخواست که زودتر از جونگکوک و به تنهایی به اون خونه بره، احساس بدی بهش دست میداد.
پس باید تا دو ساعت آینده سرش رو یجایی گرم میکرد.
سخت مشغول کلنجار رفتن با خودش بود که دستی روی شونهاش نشست و باعث شد که نگاهش از کف زمین جدا و بالا بیاد و صورت اون فرد رو نشونه بگیره.
دخترک بتا که از یونیفرمی که تنش بود میشد حدس زد که سال اولیه، چندتا فایل قطور رو جلوی چشمهای پسر خوشقیافهای که جلوش ایستاده بود، بالا گرفت و با لحنی ملتمس زمزمه کرد:
_ میشه اینها رو بجای من ببرین به معلمی که مسئول تنبیه دانش آموزاست بدین؟
دست به جیب یک تای ابروش رو بالا انداخت و پرسید:
+ چرا باید اینکار رو بکنم و چرا خودت نمیبری؟
دختر نفس لرزونش رو بیرون داد و سعی کرد جوابهای قانع کنندهای تحویل اون بده:
_ باید از مدرسه یواشکی بزنم بیرون، یکاری برام پیش اومده و اگه این پروندهها رو ببرم اتاق تنبیه، قطعا نیم ساعتی وقتم سر مرتب کردنشون گرفته میشه.
اگه اینکار رو نمیکنین بگین، میتونم فرد دیگهای رو پیدا...
بی اینکه اجازه بده حرفهای دخترک بتا تموم بشه، دست بلند کرد و فایلها رو ازش گرفت و به سمت اتاق تنبیه راه افتاد، به هرحال که کار دیگهای نداشت و اینجوری حداقل سرش گرم میشد.
تقهای به در زد و بعد از شنیدن صدای آشنایی، با لبخندی که روی لبهاش نشسته بود دستگیره رو پایین کشید و وارد اتاق شد.
Advertisement
کیم سوکجین درحالی که زیر میزش خم شده و مشغول جمع کردن برگههایی که از دستش افتاده و روی زمین پخش و پلا شده بودن، بود با حس کردن رایحه آشنای پسرک دردسرساز، آهی کشید و از جا بلند شد:
+ وقت بخیر، آقا!
دست به کمر نگاهی به سر تا پا و در نهایت به پروندههایی که بین دستهای اون جا خوش کرده بودن، انداخت و با سر بهش اشاره زد که جای اونها داخل تنها کمد فلزی اتاقه.
تهیونگ در سکوت، به درخواستی که بیان نشده بود سر تکون داد و به سمت کمد فلزی رفت تا کارش رو انجام بده.
_ چه بلایی به سر رستورانتون اومده؟
با کنجکاوی درحالی که سرگرم چک کردن لیست دانش آموزهایی که باید بعد از تموم شدنِ مدرسه توی اتاق به خط میشدن، پرسید و منتظر جواب پسرک امگا موند.
تهیونگ بعد از چک کردن عنوان یکی از فایلها، اون رو جایی که باید میبود، گذاشت و گفت:
+ بسته شده و احتمالا تا ابد امیدی به باز شدنش نباشه، آقا.
دست از نگاه کردن به اون لیست بلند بالا کشید و به پسر لاغر اندامی که مشغول چپوندن دومین فایل تو یکی از طبقههای کمد بود، خیره شد:
_ شبها رو کجا صبح میکنی؟
به سمت معلمش چرخید و با لبهای کش اومده جواب داد:
+ درحال حاضر زیر سقف خونهی جئون، در آینده رو نمیدونم!
لبخند دندوننمای تهیونگ آزارش میداد، نگاه ازش گرفت و روی صندلیاش نشست.
+ هنوز دو ساعت تا تموم شدن مدرسه و اومدن دانش آموزا به اینجا مونده، نمیخواین کمی تا اون موقع استراحت کنین و قدم بزنین؟
سرش رو به پشتی صندلیاش تکیه داد و پلکهاش رو روی هم گذاشت، سرش درد میکرد، باید مسکن میخورد یا فقط تحملش میکرد؟
_ داستانی برای تعریف کردن داری؟
متعجب از حرفی که شنیده بود، دست از کار کشید و چندبار پشت هم پلک زد.
منظورش از این سوال چی بود؟
با زبان لبهاش رو تر کرد و مردد جواب داد:
+ دارم..
_ بیخیال اون پروندهها شو، به هرحال زیاد مهم نیستن.
بیا کنارم بشین و تعریف کن.
میخوام برای چند لحظه به دور از هیاهوی بچههای این مدرسه، در آرامش به یه داستان گوش کنم.
سری تکون داد و درست کنار اون روی صندلی فلزیای که کاملا بی شباهت به صندلی چرخدار و راحت مرد بود، نشست.
+ خب...
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
+ در زمانی که خیلی هم دور نیست، دو پسری بودن که توی مدرسه باهم آشنا و دوست شدن.
در عین اینکه متفاوت بودن ولی بطرز زیبایی شبیه بهم بودن و همدیگه رو درک میکردن.
کنار هم بودنشون قشنگ بود، از همدیگه توی هر شرایطی محافظت میکردن.
اسم یکیشون جیمین بود و دیگری هوسوک.
جیمین فرد پر جنب و جوشی بود، دلش میخواست همیشه برنده باشه، صبر و حوصله نداشت، از منتظر موندن متنفر بود ولی تا آخر عمرش مجبور به انتظار کشیدن شد..
هوسوک اما درکی از اینکار نداشت، هیچوقت به انتظار چیزی نمینشست، انگار وقوع و سر رسیدن هیچچیزی براش مهم نبود..
جیمین اما برخلاف شخصیتی که از خودش نشون میداد، تو تک به تک ثانیههای زندگیش درحال زجر کشیدن بود، تنها کسی که این رو فهمید و تو لحظات سخت زندگیش، روح غمگینش رو در آغوش کشید، هوسوک بود..
هر روز که میگذشت، وابستگی این دو نفر بهم بیشتر و بیشتر میشد.
تا جایی که جیمین صبحهایی که زودتر به مدرسه میرسید، تا سر رسیدن و دیدن هوسوک، سرش رو روی میز میذاشت و ثانیهها رو برای دیدنش میشمرد.
فکر میکرد که پسر چیزی از این موضوع نمیدونه، فکر میکرد که هوسوک متوجه انتظارش نمیشه، ولی میشد..
البته که اون میدونست! اون همه چیز رو دربارهی جیمینیِ عزیزش میدونست!
Advertisement
بغلای هوسوک بوی آرامش و امنیت بهش میداد و تنها آرزوی جیمین توی اون لحظات این بود که اون دستها، تا ابد دور تنش حلقه بمونه..
_ چه اتفاقی براشون افتاد؟..
سوکجین با کنجکاوی پرسید و به جلو خم شد، سرش رو روی میز گذاشت و به تهیونگی که خیره به دستهاش بود، نگاه و به این فکر کرد؛ چقدر از انتظار کشیدن بیزاره!
+ اونها حتی تا دوازده سال بعد هم باهم دوست موندن.
دوستیای که زیبا و دیدنی و به همون اندازه، دردآور بود..
جیمین بدلکار شده بود و هوسوک عکاس..
هوسوک ازدواج کرد و صاحب یه پسر شد، دیگه کمتر جیمین رو درک میکرد ولی حس کردن اینکه اون پسر، دیگه خودش نیست، براش سخت نبود..
خودش هم حال خوشی نداشت، سالها بود که با افسردگی دست و پنجه نرم میکرد، روحش خاکستری و تیره شده بود، اتفاقی نبود که روح بی حسش رو به وجد بیاره و این جیمین و همسرش رو آزار میداد..
اما جیمین همچنان برای همه چیز انتظار میکشید، از اینکار داشت خسته میشد، حس بدی نسبت به خودش داشت، درد داشت، خیلی درد داشت و هیچوقت هیچکس متوجه نشد که منشأ این همه زجر و درد چه چیزی بود..
کسی هم براش مهم نبود، تنها کسی که این وظیفه رو در گذشته به دوش میکشید، حالا سرگرم زندگیِ خودش شده بود و این... احساس تنهایی بهش میداد.
تا اینکه یه روز بارونی، به هوسوک خبر دادن که جیمینیِ عزیزش سر صحنه فیلم مورد علاقهاش از بلندی سقوط کرده و صدمه دیده..
جیمین به کما رفت و چندماه بعدش، مرگ مغزی شد..
ولی هیچکس نتونست این حقیقت تلخ رو به هوسوک بگه..
پسر بیچاره هر روز به امید باز شدن چشمهای مشکی رنگ کسی که براش خیلی عزیز بود به بیمارستان میرفت و باهاش حرف میزد....بهش التماس میکرد که بیدار شه و باهاش حرف بزنه...هوسوک برای باز شدن چشمهای جیمین ماهها انتظار کشید.
هوسوک انتظار کشیدن بلد نبود، این کاری نبود که از قبل بهش عادت داشته باشه و اون روزها داشت به طرز بی رحمانهای تجربهاش میکرد..
اون فقط میخواست که جیمین برگرده...
هنوز یه تیکه از حرفهایی که بهش زده بود رو یادمه...اون روزی که رفته بود پیشش و نزدیک به گوشهایی که دیگه نمیشنید، نجوا کرد:« پس کی قراره خوب بشی؟ چرا ایندفعه انقدر خوب شدنت طول کشید؟ جیمینا..... لطفا!
دلم برای "خودم" تنگ شده، پس کی برمیگردی؟
پس کی خوب میشی؟...من خودم رو میخوام...بهم پسش بده... لطفاً.»
ولی جیمین نه شنید و نه بیدار شد.
سوآ _ همسر هوسوک_ تنها کسی بود که جرات کرد بعد از چند ماه حقیقت رو بهش بگه، اینکه رفیق عزیزش قرار نیست دیگه برگرده و به حرفهاش بخنده..
هوسوک دیوانه شد، داد کشید، گریه کرد... درد کشید..
شکست و هزار تیکه شد، دلش تنگ شنیدن صدای جیمین بود..
دکترها میخواستن برای اهدای عضو از هوسوک اجازه بگیرن، مادر جیمین همه چیز رو به اون سپرده بود.
یه روز با گریه رو به دکترها فریاد زد:« اگه اون پسر راضی باشه، منم راضیم»
هوسوک راضی نبود...
هنوز فکر میکرد که احتمال برگشتن جیمین وجود داره...هنوز انتظار داشت که اون برگرده...
سوآ با گریه سرش فریاد زد:« رهاش کن، بذار بره، آزارش نده، اذیتش نکن»
برای همه رها کردن جیمین سخت بود...
ولی اینکاری بود که باید انجامش میدادن.
روز عمل برای هوسوک یه کابوس بود، سر به سینهی جیمین گذاشت و فقط اشک ریخت، دستهاش رو برای آخرین بار گرفت و پیشونیش رو بوسید، دم گوشش زمزمه کرد که، خیلی نامرده...که خیلی دلتنگشه...که بی اون نمیتونه....که چقدر از انتظار کشیدن متنفره....که نمیخواد رهاش کنه...
ولی جیمین رو بردن و نذاشتن که هوسوک تو آخرین لحظات کنارش باشه.
با صدایی گرفته مدام فریاد میزد:« اون از تنهایی بدش میاد، بذارین منم بیام...بذارین منم باشم...من باید کنارش باشم...جیمینیِ من از تنهایی بدش میاد»
بعضیها میگن هنوز صدای زمزمهها و فریادش بعد از عمل و ثبت رسمی فوت کردن جیمین، تو در و دیوار بیمارستان میپیچه.
مدام میگفت که جیمین تموم شده، دیگه جیمینی وجود نداره...
سر بلند کرد و دید که چطور صورت آقای کیم خیس از اشکه..
لبخندی زد و اشکهایی که روی صورت خودش نشسته بود رو با دست پاک کرد:
+ بعضیها میگن جیمین خودکشی کرده و بعضیها هم معتقدن که این فقط یه حادثه بوده...ولی مهم اینه که، جیمین دیگه تموم شده و وجود نداره... دیگه نیست که کنار هوسوک باشه و براش انتظار بکشه..
_ چه بلایی....به سر هوسوک اومد؟
شونههاش رو بالا انداخت و جواب داد:
+ نمیدونم...
و با خودش فکر کرد، واقعا چه بلایی به سر هوسوک اومده بود؟...
سوکجین درست نشست و تند تند اشکهاش رو از روی گونههاش پاک کرد، نفس عمیقی کشید و چپ چپ نگاهی به امگای کنارش انداخت:
_ یادم باشه که دیگه ازت نخوام برام داستان تعریف کنی!
کابوس میدیدم کمتر درد داشت تا این چیزی که برام گفتی.
راستی...
صندلی رو به سمت اون چرخوند و پا روی پا انداخت:
_ میخوای چیکاره بشی؟
تهیونگ به محض شنیدن این سوال، نیشش رو باز کرد و به سرعت جواب داد:
+ وکیل!
یک تای ابروی بتا بالا پرید:
_ چیزی غیر از این میگفتی باید تعجب میکردم.
تو رو اصلا برای این شغل ساختن، موکلت قاتل سریالی هم که باشه تو با پررو بازیات قطعا تبرئهاش میکنی!
یه مدارک و دلایلی برای قاضی رو میکنی که به عقل جن هم نمیرسه!
درست همون لحظه تقهای به در خورد و سیلی از دانش آموزها به داخل اتاق هجوم آوردن.
تهیونگ و سوکجین با تعجب و دهنی باز مونده به بیست شاگرد کلاس ادبیات پیشرفته نگاه کردن و منتظر حرفی از جانب اونها موندن.
جونگکوک که تا به اون لحظه لبخند دندوننمایی روی لبهاش خودنمایی میکرد، به محض دیدن تهیونگ توی اون اتاق و انقدر نزدیک به معلم کیم، تمام خوشحالیش پر کشید و جاش رو به اخم محوی به روی ابروهاش داد.
~ چندتا از همکلاسیها با معلم دهن به دهن شدن و آخرش آقای جو لج کرد و همهی ما رو فرستاد اینجا تا به اشتباه و کارهای بدمون فکر کنیم.
یکی از دخترها برای سوکجین موضوع رو توضیح داد و باعث شد که ابروهای مرد از شدت مسخره بودن ماجرا، بالا بپره.
جونگکوک نامحسوس خودش رو کنار تهیونگ کشید و وادارش کرد که از روی صندلی بلند شه و کنارش بایسته، دستش رو گرفت و زمزمهوار پرسید:
× تو چرا نرفتی خونه؟
تهیونگ لحظهای مکث کرد و درنهایت جواب داد:
+ اومده بودم به آقای کیم کمک کنم، دیگه موندنی شدم.
حقیقت رو نگفت و بنظر خودش این بهترین کار بود.
با گفتن دلیل واقعیاش فقط فکر جونگکوک رو درگیر میکرد.
پسر آلفا زیرلب هومی کشید و بدن تهیونگ رو به خودش نزدیکتر کرد تا بیشتر از معلم بتایی که داشت با بی حوصلگی به بیست نفر حاضر در اتاق نگاه میکرد، فاصله بگیره.
در نهایت سوکجین، سکوتش رو شکست و گفت:
_ من وقتی برای این مسخرهبازیها ندارم، برین حیاط.
براتون یکی رو میذارم تا حواسش بهتون باشه و نذاره که تا یک ساعت و نیم آینده از مدرسه خارج بشین.
بعد از این زمان، حق خروج دارین.
مرخصین.
صدای جیغ و خوشحالی همه بلند شد و باعث شد که پلکهای سوکجین از شنیدن این همه سر و صدا محکم روی هم فشرده بشه، این لعنتیها فقط داشتن سردردش رو بدتر میکردن.
جونگکوک پشت سر بقیه، درحالی که دست سیب عزیزش رو بین انگشتهای دست خودش گرفته بود، از اتاق بیرون رفت و بعد از اون، وارد محوطه شد.
~ خب، حالا تا یک ساعت و نیم دیگه چیکار کنیم؟
یکی از بچهها پرسید و دختر آلفایی که مشغول محکم کردن بند کفش کتونیش بود، جواب داد:
_ پانتومیم؟
در چشم بهم زدنی، همه موافقت خودشون رو اعلام کردن جز سیبی که شوکه بین جمعیت به اینور و اونور منتقل میشد، حتی فرصت نکرد که نظرش رو بیان کنه و تا به خودش اومد، دید که توی گروه مخالف جونگکوک افتاده!
تا بازی شد شروع، از گروه اونها یکنفر جلو رفت و با برداشتن کاغذ و خوندن کلمهای که باید اجرا میکرد، جلوشون ایستاد.
اما چیزی که بیشتر همه تهیونگ رو شوکه کرد، جونگکوکی بود که بلافاصله از گروه خودش بیرون اومد و درست کنار اونها دست به سینه با چشمهایی که تمرکز ازش میبارید به دختر اجراکننده خیره شد.
تهیونگ زیرلب از فرد کناریش دلیل اینکار پسر رو پرسید و دخترک بتا با خنده جواب داد:
~ پسر مگه نمیدونی؟ جئون اگه یه بازی رو نبره شبش صبح نمیشه.
الانم اومده اینجا ایستاده تا یه وقت گروه ما با لب زدن کلمه، جواب رو بهمون نرسونه.
انگار که بازیِ جهانیه!
تهیونگ مبهوت سری تکون داد و زانوهاش رو به بغل گرفت، این دیگه چه جورش بود؟
این فقط یه بازیِ ساده بود...
و همه چیز وقتی نوبت اون رسید تا اجرا کنه، بدتر شد.
تهیونگ تا به حال پانتومیم اجرا نکرده بود، راستش علاقهای هم به این بازی نداشت.
مثلا اینجوری نبود که، بشینه بهش فکر کنه و دلش بخواد یه روزی بازیش کنه!
امتیاز هردو تیم تقریباً یکسان شده بود و این جوری به همه استرس وارد کرده بود که انگار واقعا قراره به گروه برنده میلیونها وون جایزه بدن!
با دیدن چیزی که باید اجرا میکرد، شونههاش از روی ناامیدی پایین افتادن.
کاغذ رو توی مشتش مچاله کرد و تو دلش غر زد:« الان من "لاکپشت خسته" رو چجوری اجرا کنم که این زبون بستهها بفهمن؟»
با استرس جلوی تیمش ایستاد و اشاره کرد تا تایمر رو فعال کنن، فقط یک دقیقه وقت داشت.
تا سی ثانیهی اول هیچ نتیجهی مطلوبی حاصل نشد، اگه این رو جواب نمیدادن تیم اونها میباخت و تهیونگ آخرین چیزی که میخواست، تبدیل شدن به عامل باخت تیمش بود!
آهی کشید و بی توجه به جونگکوکی که خیره بهش بود، درحالی که بی هدف دستهاش رو توی هوا تکون میداد، جواب رو پشت هم لب زد.
جونگکوک به محض دیدن تکون خورد لبهای پسر که با تمام وجود داشت جواب رو به هم تیمیهاش میرسوند، عصبانی از جا بلند شد تا بازی رو بهم بزنه ولی با گفته شدن جواب و بعد از اون، اعلام برندگی تیم مقابل، دید که چطور گل از گل پسرک امگاش شکفت و با خوشحالی به دور تیمش، دور افتخاری همراه با دست و جیغ و هورا زد!
تهیونگ بعد از زدن یه دور کامل، درحالی که لبهاش تا آخرین حد کش اومده بودن، به جای اولش برگشت و درست همون لحظه بود که با دیدن جونگکوک و به یاد آوردن این موضوع که حتما اون لب زدنهاش رو دیده و الانه که برد شیرینش رو خراب کنه، لبخندش جمع شد و با ناامیدی توی خودش جمع شد.
جونگکوک به محض دیدن این حالتش، با خنده جلو اومد و محکم تنش رو به آغوش کشید و رایحهی ترش سیبش رو بو کشید، چطور میتونست ناراحتش کنه؟ اصلا توانایی اینکار رو نداشت.
لبهاش رو نزدیک به گوش تهیونگ برد و آروم گفت:
× قرار نیست بردت رو ازت بگیرم، سیبِ متقلب!
تهیونگ خوشحال از حرفی که شنیده بود، به شیرینی خندید و دستهاش رو بالا آورد و متقابلاً بدن آلفا رو در آغوش کشید.
باید بخاطر حس خوبی که از بغل کردن جونگکوک بهش دست میداد، بعدها تاوان میداد؟
_________________
Advertisement
A Drop of Water & Blood
When an accident threatens seventeen year old Shay's life, he catches the eye of ancient vampire Jonathan. Something about Shay compels Jonathan to save his life, turning him into a half-vampire in the process. His dreams of going to college and becoming a journalist have been shattered, in its place is a fight for survival. Vampire hunters will stop at nothing to rid the world of creatures of the night. And darker beasts prowl, seeking to take London for themselves. But there's still one person from Shay's old life that wants to rescue him. Rosheen, his best friend. Convinced that Shay is enslaved by a vampire, Rosheen makes it her life's mission to track Jonathan down and kill him. With the help of Van Helsing's forbidden techniques, she will learn to master the mystic arts and exact her revenge. Torn between his loyalty to Jonathan, the vampire who saved his life, and Rosheen, his lifelong friend, Shay will soon be forced to choose a side. But when the line separating good and evil becomes harder to distinguish, how can he ever know which choice is right? [Posting one/two chapters every weekend]
8 82The Core, The Recordings of Raan - Fantasy LitRPG Story
The blue screens all around blink like crazy with red letters saying how I'm dead. I rage and wave my hands, but punch nothing but air. Then I remember what I was told, breathe in deeply, trying to steady my mind, smooth my anger, letting the blue vertigo take me with it, letting myself go...Hard-time convicts from a space orbital penitentiary are sent to a hostile planet where odds of survival are minimal. To make things even worse, their memories seemed to be wiped clean. But their killers' instincts are not, and they soon kick in.For a space wars old-timer Raan, it's all different. He remembers everything. And that's a problem. As others fight for survival, he remembers how most of them, himself included, should not even deserve to have a second chance.In a strange new world, as he fights his own demons, he is faced with new ones whose names he does not even know. But giving up is not inside his DNA and fight on he must. For to stop is to die, and to die means he failed, failed himself and all those who still desperately need him.***The Author's Note:This is another in the Core series, the first one being The Wardens of Destiny while there is also a side story The Memoires of Eisen that's exclusive on Patreon for those who would like to support me.The Recordings of Raan occurs after the events in The Wardens of Destiny, and it's a separate thread from the main story. Among other things, I separated it into a new book as it has elements of progressive LitRPG and a fantasy-world setting.Since I'll keep on writing The Wardens of Destiny, this will be one of my side-projects. Eventually in the future, I plan to integrate some of the protagonists in this story with the main storyline.
8 77The Spell Crafter
The War is over and the Union of Kingdoms is at peace... Yet conflict casts a long shadow and not everyone can let go of the years of blood. Amidst rumours of necromancy and against a backdrop of suspicion, Kanick of the Battlemages is called from retirement to investigate the mysterious death of an old friend. As the case begins to unfold, Kanick and his new apprentice realise that not all is right with the Kingdom and personal tragedy threatens to blossom into a crisis that could consign the world to centuries of darkness.
8 440Magic is Power
Whatever happened, but the world changed, and it changed dramatically. Gray, a common man struggled every day living paycheck to paycheck. However, as he was driving back home something really strange happened, and soon after everything changed. It seemed like a world of fantasy came to life. Schedule: I'll post at least once a week, however, might post more sometimes. Any criticism is appreciated!
8 106Remembering Us
Cameron James had the perfect life. For the past eight years he's been happily married to the first and only woman he's ever loved. What happens when an accident takes away Amelia's memories of the past twelve years? What happens when she only remembers him as the proud best friend of her best friend's ex. Cameron's 'perfect life' is about to come to a screeching halt.#1 in Memories! (6/18/18)#1 in Amnesia! (8/4/18)Beautiful cover by the wonderful SusieReamsWrites!
8 209S P D
It's not that I won't or refuse...I can't.(S)chizoid (P)ersonality (D)isorder- A condition in which people avoid social activities and interacting with others.Depersonalized Schizoid- Often described by the schizoid patient as a tuning out or a turning off. Affectless Schizoid- Lack passion, remain unresponsive in social situations, and are highly unlikely to show any affection to prospective significant others.
8 64