《Hey stupid, i love you!》دیگه وجود نداره..
Advertisement
_________________
درست کنار یکی از پنجرههای باز کلاس نشسته بود و به پردهی لیمویی رنگی که بخاطر نسیم به آرومی تو هوا تاب میخورد، چشم دوخت.
همکلاسیهاش پر سر و صداتر از همیشه مشغول اعتراض کردن به حرفهای غیر منطقیِ معلمِ ادبیات بودن، اما تهیونگ تنها کسی بود که در سکوت کامل، سرگرم دنبال کردن حرکات نرم پرده با چشمهای کشیدهاش بود.
دانش آموزی که درست کنار اون نشسته بود، با دیدن سکوتش از سر لج با آرنج ضربهی آرومی به پهلوی اون زد تا توجهاش رو جلب و دعوت به اعتراضش کنه.
تهیونگ به محض حس کردن درد کمی تو ناحیه پهلوش، با تعجب سر چرخوند و به چهرهی عصبانیِ سو ایل نام نگاهی انداخت.
پسرک بتا تو اون شلوغی تقریباً مجبور به داد زدن شد:
_ خب توهم یچیزی بگو!
تهیونگ بیخیال شونههاش رو بالا انداخت و بعد از چک کردن ساعت، مشغول جمع کردن وسایلش شد:
+ اعتراض شما بخاطر جابجا شدنِ زمان برگزاری کلاس آموزش پیشرفتهی ادبیاته، من قرار نیست توش شرکت کنم پس دلیلی برای اعتراض وجود نداره. چرا باید بخاطر شما ها گلوم رو پاره کنم؟!
درست همون لحظه بود که صدای زنگ بلند شد و آقای جو _ معلم ادبیات_ با صدایی رسا آخرین حرفش رو بیان کرد:
~ کلاس آموزش پیشرفتهی ادبیات ساعت بعدی برگزار میشه و کوچیکترین اهمیتی برام نداره که ساعتِ بعد کلاس ورزش دارین چون از معلمتون شخصاً اجازهاش رو گرفتم.
بعد از زدن این حرف بی اینکه کوچیکترین نگاهی به چهرهی وارفتهی بچهها بندازه، کیف و وسایلش رو از روی میز چنگ زد و از کلاس بیرون رفت.
تهیونگ که از قبل خودش رو برای پایان کلاس آماده کرده بود، مثل فنر از جا پرید تا از کلاس بیرون بزنه، حوصلهاش سر رفته بود.
در سکوت درست از کنار جونگکوکی که همچنان مشغول غر زدن سر این مسئله پیش یکی از دوستهاش بود، رد شد و سلانه سلانه به سمت لاکرش قدم برداشت.
کلاس ساعتِ بعد پولی بود و جز کلاسهای فوق برنامه حساب میشد و خب، تهیونگ پولی نداشت که بابت این چیزها بخواد هدر بده.
به هرحال خودش هم میتونست درسش رو بخونه، ادبیات پیشرفته دیگه چه صیغهای بود؟!
اونهایی که در این کلاسها شرکت نمیکردن اجازه داشتن که برن خونه ولی تهیونگ که خونهای نداشت!
اصلا دلش نمیخواست که زودتر از جونگکوک و به تنهایی به اون خونه بره، احساس بدی بهش دست میداد.
پس باید تا دو ساعت آینده سرش رو یجایی گرم میکرد.
سخت مشغول کلنجار رفتن با خودش بود که دستی روی شونهاش نشست و باعث شد که نگاهش از کف زمین جدا و بالا بیاد و صورت اون فرد رو نشونه بگیره.
دخترک بتا که از یونیفرمی که تنش بود میشد حدس زد که سال اولیه، چندتا فایل قطور رو جلوی چشمهای پسر خوشقیافهای که جلوش ایستاده بود، بالا گرفت و با لحنی ملتمس زمزمه کرد:
_ میشه اینها رو بجای من ببرین به معلمی که مسئول تنبیه دانش آموزاست بدین؟
دست به جیب یک تای ابروش رو بالا انداخت و پرسید:
+ چرا باید اینکار رو بکنم و چرا خودت نمیبری؟
دختر نفس لرزونش رو بیرون داد و سعی کرد جوابهای قانع کنندهای تحویل اون بده:
_ باید از مدرسه یواشکی بزنم بیرون، یکاری برام پیش اومده و اگه این پروندهها رو ببرم اتاق تنبیه، قطعا نیم ساعتی وقتم سر مرتب کردنشون گرفته میشه.
اگه اینکار رو نمیکنین بگین، میتونم فرد دیگهای رو پیدا...
بی اینکه اجازه بده حرفهای دخترک بتا تموم بشه، دست بلند کرد و فایلها رو ازش گرفت و به سمت اتاق تنبیه راه افتاد، به هرحال که کار دیگهای نداشت و اینجوری حداقل سرش گرم میشد.
تقهای به در زد و بعد از شنیدن صدای آشنایی، با لبخندی که روی لبهاش نشسته بود دستگیره رو پایین کشید و وارد اتاق شد.
Advertisement
کیم سوکجین درحالی که زیر میزش خم شده و مشغول جمع کردن برگههایی که از دستش افتاده و روی زمین پخش و پلا شده بودن، بود با حس کردن رایحه آشنای پسرک دردسرساز، آهی کشید و از جا بلند شد:
+ وقت بخیر، آقا!
دست به کمر نگاهی به سر تا پا و در نهایت به پروندههایی که بین دستهای اون جا خوش کرده بودن، انداخت و با سر بهش اشاره زد که جای اونها داخل تنها کمد فلزی اتاقه.
تهیونگ در سکوت، به درخواستی که بیان نشده بود سر تکون داد و به سمت کمد فلزی رفت تا کارش رو انجام بده.
_ چه بلایی به سر رستورانتون اومده؟
با کنجکاوی درحالی که سرگرم چک کردن لیست دانش آموزهایی که باید بعد از تموم شدنِ مدرسه توی اتاق به خط میشدن، پرسید و منتظر جواب پسرک امگا موند.
تهیونگ بعد از چک کردن عنوان یکی از فایلها، اون رو جایی که باید میبود، گذاشت و گفت:
+ بسته شده و احتمالا تا ابد امیدی به باز شدنش نباشه، آقا.
دست از نگاه کردن به اون لیست بلند بالا کشید و به پسر لاغر اندامی که مشغول چپوندن دومین فایل تو یکی از طبقههای کمد بود، خیره شد:
_ شبها رو کجا صبح میکنی؟
به سمت معلمش چرخید و با لبهای کش اومده جواب داد:
+ درحال حاضر زیر سقف خونهی جئون، در آینده رو نمیدونم!
لبخند دندوننمای تهیونگ آزارش میداد، نگاه ازش گرفت و روی صندلیاش نشست.
+ هنوز دو ساعت تا تموم شدن مدرسه و اومدن دانش آموزا به اینجا مونده، نمیخواین کمی تا اون موقع استراحت کنین و قدم بزنین؟
سرش رو به پشتی صندلیاش تکیه داد و پلکهاش رو روی هم گذاشت، سرش درد میکرد، باید مسکن میخورد یا فقط تحملش میکرد؟
_ داستانی برای تعریف کردن داری؟
متعجب از حرفی که شنیده بود، دست از کار کشید و چندبار پشت هم پلک زد.
منظورش از این سوال چی بود؟
با زبان لبهاش رو تر کرد و مردد جواب داد:
+ دارم..
_ بیخیال اون پروندهها شو، به هرحال زیاد مهم نیستن.
بیا کنارم بشین و تعریف کن.
میخوام برای چند لحظه به دور از هیاهوی بچههای این مدرسه، در آرامش به یه داستان گوش کنم.
سری تکون داد و درست کنار اون روی صندلی فلزیای که کاملا بی شباهت به صندلی چرخدار و راحت مرد بود، نشست.
+ خب...
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
+ در زمانی که خیلی هم دور نیست، دو پسری بودن که توی مدرسه باهم آشنا و دوست شدن.
در عین اینکه متفاوت بودن ولی بطرز زیبایی شبیه بهم بودن و همدیگه رو درک میکردن.
کنار هم بودنشون قشنگ بود، از همدیگه توی هر شرایطی محافظت میکردن.
اسم یکیشون جیمین بود و دیگری هوسوک.
جیمین فرد پر جنب و جوشی بود، دلش میخواست همیشه برنده باشه، صبر و حوصله نداشت، از منتظر موندن متنفر بود ولی تا آخر عمرش مجبور به انتظار کشیدن شد..
هوسوک اما درکی از اینکار نداشت، هیچوقت به انتظار چیزی نمینشست، انگار وقوع و سر رسیدن هیچچیزی براش مهم نبود..
جیمین اما برخلاف شخصیتی که از خودش نشون میداد، تو تک به تک ثانیههای زندگیش درحال زجر کشیدن بود، تنها کسی که این رو فهمید و تو لحظات سخت زندگیش، روح غمگینش رو در آغوش کشید، هوسوک بود..
هر روز که میگذشت، وابستگی این دو نفر بهم بیشتر و بیشتر میشد.
تا جایی که جیمین صبحهایی که زودتر به مدرسه میرسید، تا سر رسیدن و دیدن هوسوک، سرش رو روی میز میذاشت و ثانیهها رو برای دیدنش میشمرد.
فکر میکرد که پسر چیزی از این موضوع نمیدونه، فکر میکرد که هوسوک متوجه انتظارش نمیشه، ولی میشد..
البته که اون میدونست! اون همه چیز رو دربارهی جیمینیِ عزیزش میدونست!
Advertisement
بغلای هوسوک بوی آرامش و امنیت بهش میداد و تنها آرزوی جیمین توی اون لحظات این بود که اون دستها، تا ابد دور تنش حلقه بمونه..
_ چه اتفاقی براشون افتاد؟..
سوکجین با کنجکاوی پرسید و به جلو خم شد، سرش رو روی میز گذاشت و به تهیونگی که خیره به دستهاش بود، نگاه و به این فکر کرد؛ چقدر از انتظار کشیدن بیزاره!
+ اونها حتی تا دوازده سال بعد هم باهم دوست موندن.
دوستیای که زیبا و دیدنی و به همون اندازه، دردآور بود..
جیمین بدلکار شده بود و هوسوک عکاس..
هوسوک ازدواج کرد و صاحب یه پسر شد، دیگه کمتر جیمین رو درک میکرد ولی حس کردن اینکه اون پسر، دیگه خودش نیست، براش سخت نبود..
خودش هم حال خوشی نداشت، سالها بود که با افسردگی دست و پنجه نرم میکرد، روحش خاکستری و تیره شده بود، اتفاقی نبود که روح بی حسش رو به وجد بیاره و این جیمین و همسرش رو آزار میداد..
اما جیمین همچنان برای همه چیز انتظار میکشید، از اینکار داشت خسته میشد، حس بدی نسبت به خودش داشت، درد داشت، خیلی درد داشت و هیچوقت هیچکس متوجه نشد که منشأ این همه زجر و درد چه چیزی بود..
کسی هم براش مهم نبود، تنها کسی که این وظیفه رو در گذشته به دوش میکشید، حالا سرگرم زندگیِ خودش شده بود و این... احساس تنهایی بهش میداد.
تا اینکه یه روز بارونی، به هوسوک خبر دادن که جیمینیِ عزیزش سر صحنه فیلم مورد علاقهاش از بلندی سقوط کرده و صدمه دیده..
جیمین به کما رفت و چندماه بعدش، مرگ مغزی شد..
ولی هیچکس نتونست این حقیقت تلخ رو به هوسوک بگه..
پسر بیچاره هر روز به امید باز شدن چشمهای مشکی رنگ کسی که براش خیلی عزیز بود به بیمارستان میرفت و باهاش حرف میزد....بهش التماس میکرد که بیدار شه و باهاش حرف بزنه...هوسوک برای باز شدن چشمهای جیمین ماهها انتظار کشید.
هوسوک انتظار کشیدن بلد نبود، این کاری نبود که از قبل بهش عادت داشته باشه و اون روزها داشت به طرز بی رحمانهای تجربهاش میکرد..
اون فقط میخواست که جیمین برگرده...
هنوز یه تیکه از حرفهایی که بهش زده بود رو یادمه...اون روزی که رفته بود پیشش و نزدیک به گوشهایی که دیگه نمیشنید، نجوا کرد:« پس کی قراره خوب بشی؟ چرا ایندفعه انقدر خوب شدنت طول کشید؟ جیمینا..... لطفا!
دلم برای "خودم" تنگ شده، پس کی برمیگردی؟
پس کی خوب میشی؟...من خودم رو میخوام...بهم پسش بده... لطفاً.»
ولی جیمین نه شنید و نه بیدار شد.
سوآ _ همسر هوسوک_ تنها کسی بود که جرات کرد بعد از چند ماه حقیقت رو بهش بگه، اینکه رفیق عزیزش قرار نیست دیگه برگرده و به حرفهاش بخنده..
هوسوک دیوانه شد، داد کشید، گریه کرد... درد کشید..
شکست و هزار تیکه شد، دلش تنگ شنیدن صدای جیمین بود..
دکترها میخواستن برای اهدای عضو از هوسوک اجازه بگیرن، مادر جیمین همه چیز رو به اون سپرده بود.
یه روز با گریه رو به دکترها فریاد زد:« اگه اون پسر راضی باشه، منم راضیم»
هوسوک راضی نبود...
هنوز فکر میکرد که احتمال برگشتن جیمین وجود داره...هنوز انتظار داشت که اون برگرده...
سوآ با گریه سرش فریاد زد:« رهاش کن، بذار بره، آزارش نده، اذیتش نکن»
برای همه رها کردن جیمین سخت بود...
ولی اینکاری بود که باید انجامش میدادن.
روز عمل برای هوسوک یه کابوس بود، سر به سینهی جیمین گذاشت و فقط اشک ریخت، دستهاش رو برای آخرین بار گرفت و پیشونیش رو بوسید، دم گوشش زمزمه کرد که، خیلی نامرده...که خیلی دلتنگشه...که بی اون نمیتونه....که چقدر از انتظار کشیدن متنفره....که نمیخواد رهاش کنه...
ولی جیمین رو بردن و نذاشتن که هوسوک تو آخرین لحظات کنارش باشه.
با صدایی گرفته مدام فریاد میزد:« اون از تنهایی بدش میاد، بذارین منم بیام...بذارین منم باشم...من باید کنارش باشم...جیمینیِ من از تنهایی بدش میاد»
بعضیها میگن هنوز صدای زمزمهها و فریادش بعد از عمل و ثبت رسمی فوت کردن جیمین، تو در و دیوار بیمارستان میپیچه.
مدام میگفت که جیمین تموم شده، دیگه جیمینی وجود نداره...
سر بلند کرد و دید که چطور صورت آقای کیم خیس از اشکه..
لبخندی زد و اشکهایی که روی صورت خودش نشسته بود رو با دست پاک کرد:
+ بعضیها میگن جیمین خودکشی کرده و بعضیها هم معتقدن که این فقط یه حادثه بوده...ولی مهم اینه که، جیمین دیگه تموم شده و وجود نداره... دیگه نیست که کنار هوسوک باشه و براش انتظار بکشه..
_ چه بلایی....به سر هوسوک اومد؟
شونههاش رو بالا انداخت و جواب داد:
+ نمیدونم...
و با خودش فکر کرد، واقعا چه بلایی به سر هوسوک اومده بود؟...
سوکجین درست نشست و تند تند اشکهاش رو از روی گونههاش پاک کرد، نفس عمیقی کشید و چپ چپ نگاهی به امگای کنارش انداخت:
_ یادم باشه که دیگه ازت نخوام برام داستان تعریف کنی!
کابوس میدیدم کمتر درد داشت تا این چیزی که برام گفتی.
راستی...
صندلی رو به سمت اون چرخوند و پا روی پا انداخت:
_ میخوای چیکاره بشی؟
تهیونگ به محض شنیدن این سوال، نیشش رو باز کرد و به سرعت جواب داد:
+ وکیل!
یک تای ابروی بتا بالا پرید:
_ چیزی غیر از این میگفتی باید تعجب میکردم.
تو رو اصلا برای این شغل ساختن، موکلت قاتل سریالی هم که باشه تو با پررو بازیات قطعا تبرئهاش میکنی!
یه مدارک و دلایلی برای قاضی رو میکنی که به عقل جن هم نمیرسه!
درست همون لحظه تقهای به در خورد و سیلی از دانش آموزها به داخل اتاق هجوم آوردن.
تهیونگ و سوکجین با تعجب و دهنی باز مونده به بیست شاگرد کلاس ادبیات پیشرفته نگاه کردن و منتظر حرفی از جانب اونها موندن.
جونگکوک که تا به اون لحظه لبخند دندوننمایی روی لبهاش خودنمایی میکرد، به محض دیدن تهیونگ توی اون اتاق و انقدر نزدیک به معلم کیم، تمام خوشحالیش پر کشید و جاش رو به اخم محوی به روی ابروهاش داد.
~ چندتا از همکلاسیها با معلم دهن به دهن شدن و آخرش آقای جو لج کرد و همهی ما رو فرستاد اینجا تا به اشتباه و کارهای بدمون فکر کنیم.
یکی از دخترها برای سوکجین موضوع رو توضیح داد و باعث شد که ابروهای مرد از شدت مسخره بودن ماجرا، بالا بپره.
جونگکوک نامحسوس خودش رو کنار تهیونگ کشید و وادارش کرد که از روی صندلی بلند شه و کنارش بایسته، دستش رو گرفت و زمزمهوار پرسید:
× تو چرا نرفتی خونه؟
تهیونگ لحظهای مکث کرد و درنهایت جواب داد:
+ اومده بودم به آقای کیم کمک کنم، دیگه موندنی شدم.
حقیقت رو نگفت و بنظر خودش این بهترین کار بود.
با گفتن دلیل واقعیاش فقط فکر جونگکوک رو درگیر میکرد.
پسر آلفا زیرلب هومی کشید و بدن تهیونگ رو به خودش نزدیکتر کرد تا بیشتر از معلم بتایی که داشت با بی حوصلگی به بیست نفر حاضر در اتاق نگاه میکرد، فاصله بگیره.
در نهایت سوکجین، سکوتش رو شکست و گفت:
_ من وقتی برای این مسخرهبازیها ندارم، برین حیاط.
براتون یکی رو میذارم تا حواسش بهتون باشه و نذاره که تا یک ساعت و نیم آینده از مدرسه خارج بشین.
بعد از این زمان، حق خروج دارین.
مرخصین.
صدای جیغ و خوشحالی همه بلند شد و باعث شد که پلکهای سوکجین از شنیدن این همه سر و صدا محکم روی هم فشرده بشه، این لعنتیها فقط داشتن سردردش رو بدتر میکردن.
جونگکوک پشت سر بقیه، درحالی که دست سیب عزیزش رو بین انگشتهای دست خودش گرفته بود، از اتاق بیرون رفت و بعد از اون، وارد محوطه شد.
~ خب، حالا تا یک ساعت و نیم دیگه چیکار کنیم؟
یکی از بچهها پرسید و دختر آلفایی که مشغول محکم کردن بند کفش کتونیش بود، جواب داد:
_ پانتومیم؟
در چشم بهم زدنی، همه موافقت خودشون رو اعلام کردن جز سیبی که شوکه بین جمعیت به اینور و اونور منتقل میشد، حتی فرصت نکرد که نظرش رو بیان کنه و تا به خودش اومد، دید که توی گروه مخالف جونگکوک افتاده!
تا بازی شد شروع، از گروه اونها یکنفر جلو رفت و با برداشتن کاغذ و خوندن کلمهای که باید اجرا میکرد، جلوشون ایستاد.
اما چیزی که بیشتر همه تهیونگ رو شوکه کرد، جونگکوکی بود که بلافاصله از گروه خودش بیرون اومد و درست کنار اونها دست به سینه با چشمهایی که تمرکز ازش میبارید به دختر اجراکننده خیره شد.
تهیونگ زیرلب از فرد کناریش دلیل اینکار پسر رو پرسید و دخترک بتا با خنده جواب داد:
~ پسر مگه نمیدونی؟ جئون اگه یه بازی رو نبره شبش صبح نمیشه.
الانم اومده اینجا ایستاده تا یه وقت گروه ما با لب زدن کلمه، جواب رو بهمون نرسونه.
انگار که بازیِ جهانیه!
تهیونگ مبهوت سری تکون داد و زانوهاش رو به بغل گرفت، این دیگه چه جورش بود؟
این فقط یه بازیِ ساده بود...
و همه چیز وقتی نوبت اون رسید تا اجرا کنه، بدتر شد.
تهیونگ تا به حال پانتومیم اجرا نکرده بود، راستش علاقهای هم به این بازی نداشت.
مثلا اینجوری نبود که، بشینه بهش فکر کنه و دلش بخواد یه روزی بازیش کنه!
امتیاز هردو تیم تقریباً یکسان شده بود و این جوری به همه استرس وارد کرده بود که انگار واقعا قراره به گروه برنده میلیونها وون جایزه بدن!
با دیدن چیزی که باید اجرا میکرد، شونههاش از روی ناامیدی پایین افتادن.
کاغذ رو توی مشتش مچاله کرد و تو دلش غر زد:« الان من "لاکپشت خسته" رو چجوری اجرا کنم که این زبون بستهها بفهمن؟»
با استرس جلوی تیمش ایستاد و اشاره کرد تا تایمر رو فعال کنن، فقط یک دقیقه وقت داشت.
تا سی ثانیهی اول هیچ نتیجهی مطلوبی حاصل نشد، اگه این رو جواب نمیدادن تیم اونها میباخت و تهیونگ آخرین چیزی که میخواست، تبدیل شدن به عامل باخت تیمش بود!
آهی کشید و بی توجه به جونگکوکی که خیره بهش بود، درحالی که بی هدف دستهاش رو توی هوا تکون میداد، جواب رو پشت هم لب زد.
جونگکوک به محض دیدن تکون خورد لبهای پسر که با تمام وجود داشت جواب رو به هم تیمیهاش میرسوند، عصبانی از جا بلند شد تا بازی رو بهم بزنه ولی با گفته شدن جواب و بعد از اون، اعلام برندگی تیم مقابل، دید که چطور گل از گل پسرک امگاش شکفت و با خوشحالی به دور تیمش، دور افتخاری همراه با دست و جیغ و هورا زد!
تهیونگ بعد از زدن یه دور کامل، درحالی که لبهاش تا آخرین حد کش اومده بودن، به جای اولش برگشت و درست همون لحظه بود که با دیدن جونگکوک و به یاد آوردن این موضوع که حتما اون لب زدنهاش رو دیده و الانه که برد شیرینش رو خراب کنه، لبخندش جمع شد و با ناامیدی توی خودش جمع شد.
جونگکوک به محض دیدن این حالتش، با خنده جلو اومد و محکم تنش رو به آغوش کشید و رایحهی ترش سیبش رو بو کشید، چطور میتونست ناراحتش کنه؟ اصلا توانایی اینکار رو نداشت.
لبهاش رو نزدیک به گوش تهیونگ برد و آروم گفت:
× قرار نیست بردت رو ازت بگیرم، سیبِ متقلب!
تهیونگ خوشحال از حرفی که شنیده بود، به شیرینی خندید و دستهاش رو بالا آورد و متقابلاً بدن آلفا رو در آغوش کشید.
باید بخاطر حس خوبی که از بغل کردن جونگکوک بهش دست میداد، بعدها تاوان میداد؟
_________________
Advertisement
- In Serial1333 Chapters
Spare Me, Great Lord!
Visit translator siteThis is the story of an orphan, Lu Shu. He is not any regular orphan, but a metahuman experiencing the changes in himself, his country and the world during the dawn of the magical era. Watch as Lu Shu embarks on a journey to hone his peculiar abilities together with his sister, the adorable and charismatic Lu Xiaoyu. Along the way, they’ll encounter supernatural events, obstacles and even the most powerful people in their country. How will Lu Shu make the best of his abilities and oust his never-ending list of rivals and opponents?
8 456 - In Serial28 Chapters
ALL HOLLOW
The Teir, a tiny machine powered by long-lost magic, has predicted the end of the world. Only two students from a prestigious university can stop it by mastering that same magic. Malou Lamaire’s biggest secret is that she can use what little magic is left in the world, but then she uncovers a plot to steal the Teir. So she steals it first and goes on the run to protect it from those who wish to use its power for their own gain. Gavriel Eng, her willing accomplice, is accustomed to running from his secrets, but he can’t run from his true identity any longer. Not when it requires him to seek an ancient, dangerous magic to make his own—and he’s not the only one on the hunt for it, either. Their combined power is the key to rooting out an evil that defies the laws of life and death—and their failure means the end of everything.
8 192 - In Serial6 Chapters
Contact First
2039 - Earth A narrow beam energy signal appeared aimed squarely at earth from the TRAPPIST system. The communication consisted of a layered set of repeating data over several thousand wavelengths. Over the next few months scientists discovered that the lower wavelengths carried an encoded numerical language which could then be used to interpret the more complicated messages carried on the higher wavelengths. After half a year of painstaking work the signal was fully decoded. It described a small satellite launched along a precise trajectory towards the fourth planet of our solar system. Included was a package of advanced research that humanity would need to have ready in order to receive the satellite and decelerate it safely. The alien data provided the kick that humanity needed to turn from petty squabbling and unite to explore the final frontier. Major government and corporate leaders worked together to create the framework for the United Federation of Sol. UFS spaceports went from scaffolding to daily launches in every major city around the globe. Ships floated like dandelion seeds, spreading on solar wind to grow into colonies. 2397 - Mars orbit, Egeria Station The command center was a hive of activity as checks were conducted and systems initialized. Scientists flitted by like mayflies as communicators beeped and holoscreens spat out green tinted readouts. Nervous energy was thick in the air as everyone anticipated the culmination of over three hundred years of work. Massive fusion reactors under the planet's surface thrummed with barely restrained power as energy fed into a gleaming metallic maze criss crossing the planet. Metal fingers reached up, overshadowing the mighty olympus mons and trying to grab the stars. All over the solar system, people quickly turned to look as gigantic energy lances shot from the dusty fourth planet. Two years later. The same people that clapped loudly at the successful activation of project Hermes now wait with baited breath. A silver capsule trailing bright photonic sails is captured by a net of grav beams and guided with care bordering on reverence into the station. Holoscreens across the headquarters project an image of the sleek craft settling in the bay. Data connections are established and the holoscreens blink to white. Slowly an image forms on the screen. Across the headquarters people stare in wonder as a wholly alien face stares back. "Contact established. Welcome to the universe."
8 155 - In Serial58 Chapters
Kiyopon Can't Communicate!
Basically a Kiyopon that refuses to talk unless he deems it necessary. Scenes from the LN altered to fit how I want this story to progress. Will also add my own scenes too.Expect OOC characters. IT'S WHOLESOME! PLEASE READ IT!
8 211 - In Serial47 Chapters
study
"brian young from NO SLEEP GANG sent you an invite."➷ COMPLETED➷ EDITED2020 © radvelvet // a jaehyungparkian epistolary.
8 260 - In Serial20 Chapters
Naruto boyfriend scenario (requests open)
8 73

