《Hey stupid, i love you!》پادشاه سیب‌ها

Advertisement

به بهانه‌ی انجام یه سری کار دم غروب از خونه زد بیرون.

دست به جیب راهی شد و قدم‌هاش رو به سرعت یکی پس از دیگری برمی‌داشت.

از اونجایی که آستین لباس خودش بخاطر حادثه‌ی شب گذشته پاره و خونی شده بود، جونگکوک بهش یکی از لباس های سبز رنگ خودش رو داد.

گرم و نرم بود، تهیونگ با خودش فکر کرد که شاید بتونه این لباس بامزه رو که روش تصویر چندتا توله گرگ دوخته شده بود، یه مدتی از صاحبش قرض بگیره.

به محض رسیدن به رستوران، با ناامیدی و غم، نگاهی به در بسته و کرکره‌ی پایین کشیده‌اش انداخت.

الان یونگی در چه حالی بود؟ حال پدرش چطور بود؟

اصلا فرصت نکرد که بهش زنگ بزنه و این حس بدی بهش می‌داد.

تو ذهنش یادداشت کرد که به محض برگشتن به خونه‌ی آلفا، با دوست عزیزش تماس بگیره و از حالش با خبر بشه.

چرخید تا به سمت پشت ساختمان رستوران بره و ساکش رو برداره که وسط راه، چشمش به در بازِ دکه‌ی آقای لو افتاد.

از شوق خوب شدن و برگشتن پیرمرد، لبخند دندون نمایی زد و لی لی کنان به سمت دکه رفت.

همونجا بود، فقط کمی پیرتر و شکسته تر از قبل.

بیماری باهاش بد تا کرده بود.

با لبخندی که حالا بخاطر دیدن وضعیت جدید مرد، کمی کمرنگ تر شده بود، جلوش ایستاد و یکی از جعبه‌های میوه رو برداشت تا داخل دکه بذاره.

آقای لو با حس کردن حضور و رایحه پسر، به سرعت چرخید و بدنش رو محکم در آغوش کشید، هرچند که اون جعبه داشت مانع ابراز احساساتش می‌شد.

_ فسقلی!

تهیونگ به نرمی خندید و عقب کشید، تعظیم کوتاهی کرد و همان‌طور که جعبه رو مرتب می‌چید، زیرلب غرغر کرد:

+ آقا من واقعا از شما دلخورم!

حتی یه خبر بهم ندادین و اینجوری تنهام گذاشتین، واقعا که.

پیرمرد خندید و چرخید و دوتا سیبی که برای پسرک کنار گذاشته بود رو برداشت و به دست‌هاش داد.

_ یکی برای تو و یکی برای اون آلفای جوانی که سری قبل از من سیب خرید.

انگشت اشاره‌اش رو تهدیدوار جلوی چشم‌های ذوق زده‌ی تهیونگ تکون داد و با جدیت ادامه داد:

_ سهم اون بیچاره رو بالا نکشی‌ ها!

بعداً ازش می‌پرسم که سهمش رو بهش دادی یا نه.

راستی، چه بلایی به سر رستوران اومده؟

تهیونگ آهی کشید و سیب‌ها رو داخل جیب بزرگ لباسش چپوند.

دوست نداشت که هنوز هیچی نشده چندتا خبر بد تحویل مرد بیچاره بده ولی چاره‌ای هم نداشت.

پس سعی کرد که حداقل حقیقت رو جوری بگه تا باعث ناراحتی آقای لو نشه.

+ یونگی بخاطر حال پدرش برگشته بوسان و خب...رستوران تا یه مدت قراره بسته بمونه.

منم فعلا خونه‌ی همین آلفایی که بخاطرش من رو تهدید کردین، می‌مونم!

شونه‌ای بالا انداخت و روی پاهاش به جلو و عقب تاب خورد:

+ پس همون طور که می‌بینید، نمی‌تونم سهمش رو بالا بکشم!

فعلا گوشتم زیر دندونش گیره!

مرد با ناراحتی سری تکون داد و دستی به صورت پر از چین و چروکش کشید، در نهایت به چشم‌های مشکی رنگ و کشیده‌ی امگا خیره شد و با صداقت و مهربانی گفت:

Advertisement

_ بذار آدرس خونه‌ام رو بهت بدم، هروقت که جایی برای رفتن نداشتی، در اونجا به روت بازه.

اصلا درمورد اومدن به خونه‌ی من حتی یه لحظه‌ هم تعلل نکن. توهم مثل بچه و نوه‌ی من، چه فرقی دارین مگه.

تهیونگ در جواب تنها لبخندی زد و قدمی به عقب برداشت و به قصد خداحافظی، تعظیم کرد.

باید هرچه زودتر وسیله‌اش رو بر‌می‌داشت و به خونه‌ی جئون‌ها می‌رفت، اصلا دوست نداشت که به تاریکی بخوره و اتفاقات شب قبل دوباره براش تکرار شه، نمی‌دونست که چندبار شانس می‌تونه نجاتش بده.

بعد از برداشتن ساک بزرگ لباس‌ها و باقیِ وسایلش، به سمت خونه دویید.

وقتی درست وسط حیاط سرسبز اونجا قدم گذاشت، لحظه‌ای با خودش فکر کرد که آیا اصلا اجازه‌ی بردن وسایلش به داخل خونه و اشغال کردن فضای اونجا رو داره؟

نکنه از این کارش برداشت بدی کنن و از خونه بندازنش بیرون؟

نکنه فکر کنن که امگا قصد داره تا ابد اونجا بمونه و براشون مزاحمت ایجاد کنه؟

اخمی کرد و به سمت مخالف چرخید، باید چیکار میکرد؟

به هرحال به این وسایلش هم احتیاج داشت، نمی‌تونست بیخیالشون بشه!

با خستگی دستی به پیشونیش کشید و بخاطر این همه درگیری و مشکلات چندبار به سرش کوبید، از اینکه نمی‌دونست باید چیکار کنه و چکاری درسته، حرصش گرفته بود.

باید وسایلش رو یجایی مثل انباریِ کوچیکی که ته حیاط بود، می‌ذاشت؟

فکر بدی هم نبود، به هرحال هم جاش امن بود و هم فضای داخل خونه رو اشغال نمی‌کرد.

قبل از اینکه بتونه به سمت انباری به قصد انجام دادنِ تصمیمی که گرفته بود قدم برداره، در سفید رنگ خونه‌ با شتاب باز شد و آلفای جوان ازش بیرون پرید.

با عجله خودش رو با برداشتن چند گام بلند بهش رسوند و جلوش قرار گرفت.

با دست‌هاش دو طرف شونه‌های لاغر امگا رو گرفت و با نگاهی که نگرانی ازش می‌بارید کل بدنش رو چک کرد تا از سالم بودنش مطمئن شه.

وقتی کوچیکترین نشونه‌ای از زخم و جراحت پیدا نکرد، با عصبانیت به چشم‌های گرد شده از تعجب تهیونگ خیره شد و با انگشت ضربه‌ای به پیشونیِ پسر زد:

_ هیچ معلوم هست که کجایی؟ فکر کردم باز بهت حمله کردن دیوونه!

تهیونگ با لب‌های کش اومده، قدمی به جلو برداشت و بی هوا نوک بینی‌ِ یخ زده‌اش رو به نوک بینی گرد و گرم آلفا کشید و باعث شد که پسر بیچاره از شوکِ این کار نفسش حبس بشه.

با چشم به ساک سنگینی که تو دست‌هاش بود اشاره زد و گفت:

+ رفته بودم وسایلم رو بیارم و...

جونگکوک بی اینکه اجازه بده حرف‌های امگا ادامه پیدا کنه، ساک رو به زور از دستش بیرون کشید و تو دست خودش گرفت.

با دست آزادش مچ تهیونگ رو گرفت و به داخل خونه کشید:

_ فعلا بیا تو، هوا سرده.

خب، مثل اینکه لازم نبود وسایلش رو داخل انباری جاساز کنه!

فضای خونه مثل همیشه گرم و راحت بود.

هه‌نا درحالی که روی مبل راحتی نشسته بود و با آرامش کتابی که به تازگی خریده بود رو می‌خوند، نیم نگاهی به تهیونگ و جونگکوک انداخت و سلام کرد.

امگا با لبخند جوابش رو داد و به همراه آلفا به اتاق‌خوابش رفت.

Advertisement

جونگکوک با آرامش، ساک رو گوشه‌ای نزدیک به کمدش گذاشت و با گفتن:« بعداً خودت وسایلت رو داخل کمد بچین.» به سمت میزش رفت تا درسش رو بخونه.

تهیونگ با سرخوشی پشت سر پسر که حالا روی صندلیش نشسته بود، ایستاد و از داخل جیبش یکی از سیب‌هایی که سهم اون بود رو بیرون آورد و جلوی صورتش گرفت:

+ بیا، آقای لو گفت که بهت بدمش، البته دقیقش اینه که تهدیدم کرد!

جونگکوک وقت رو تلف نکرد، به سرعت سیب رو از دست تهیونگی که دلِ رها کردن میوه‌ی مورد علاقه‌اش رو نداشت، قاپید و پوزخند زنان گاز بزرگی بهش زد.

صندلی رو چرخوند تا رو به روی اون سیبِ عصبانی و غم زده قرار بگیره، گاز دیگه‌ای به سیب سبز و ترشش زد و با انگشت اشاره ضربه‌ای به شکم نرم امگا که زیر لباس پنهان شده بود، زد:

_ بعداً یادم باشه یه گاز هم از پادشاه سیب‌ها بگیرم، باید خوشمزه باشه!

گونه‌های امگای بیچاره به محض شنیدن این حرف به سرعت به طیف‌های گسترده‌ی رنگ قرمز دراومد و در نهایت درحالی که زیرلب به جونگکوک فحش می‌داد، روش رو برگردوند و به سمت کتاب‌های مدرسه‌اش رفت تا خودش رو باهاشون سرگرم کنه.

+ گرگ انقدر بی ملاحظه آخه!

زبرلب غرید و با حرص جزوه‌اش رو باز کرد و باعث شد که جونگکوک با سرخوشی به این کار و حرفش قهقهه بزنه.

خاک بارون خورده تا اینجا یک، هیچ از سیب دیوونه جلو افتاده بود!

جونگکوک همون‌طور که سرگرم پیدا کردن یکی از کتاب‌های تستش بود، با کنجکاوی پرسید:

_ راستی، یونگی تا وقتی که اینجا بود کجا زندگی می‌کرد؟ آخه گفتی دوستی تو این شهر نداره.

تهیونگ که کماکان گونه‌هاش از حرف چند لحظه پیش پسر، صورتی رنگ مونده بود، شونه‌ای بالا انداخت و بی اینکه بهش نگاه کنه جوابش رو داد:

+ یونگی دانشگاه می‌ره و این مدت هم تو خوابگاه می‌مونده. بخاطر همین من نمیتونستم پیشش زندگی کنم.

الان هم که رفته بوسان، احتمالاً یا این ترم رو مرخصی گرفته باشه یا انتقالی.

حالا که حرفش شد، باید یه زنگ بهش بزنم.

گوشیش رو از کنارش برداشت و با پسر بزرگتر تماس گرفت، بعد از گذشت چند ثانیه صدای آروم و گرمش توی گوش‌های امگا پیچید و باعث شد که احساس دلتنگی بهش دست بده.

با خوشحالی به تاج تخت تکیه داد و پاهاش رو بالا اورد و تو شکمش جمع کرد و با آرامش مشغول حرف زدن و پرس و جو از احوال خودش و پدرش شد.

بعد از اینکه به بتا اطمینان داد که جاش تو خونه‌ی جونگکوک امنه و نیازی به نگرانی نیست، تماس رو قطع کرد تا به درس‌هاش برسه.

چند ساعت بعدی در سکوت گذشت، هر دو پسر سرگرم رسیدن به کارهای عقب افتاده‌اشون بودن و درس‌هاشون رو مرور کردن.

رأس ساعت نه شب، تقه‌ای به در خورد و صدای خانم جئون از پشت در به گوششون رسید:

~ پسرا، شام حاضره.

بعد از شام خوشمزه‌ی هه‌نا، پسرها دوباره به اتاق برگشتن و مشغول مرتب کردن وسایل تهیونگ داخلِ تنها کمدِ اتاق خواب جونگکوک شدن.

آلفا با وسواس لباس‌های پسرِ دیگه رو تا می‌کرد و کنار لباس‌های خودش می‌ذاشت، کتاب‌ها رو هم توی کتابخونه‌اش چید.

تا زمان خواب، هر دو با آرامش مشغول انجام کارهای شخصی خودشون بودن و درکنارش گهگاهی باهم حرف میزدن.

ساعت نزدیک‌های دوازده بود که جونگکوک شروع کرد به خمیازه کشیدن و اعلام اینکه دیگه وقت خواب رسیده!

از پشت میز بلند شد و بعد از جمع و مرتب کردن وسایلش، پا کشان به سمت لحاف و تشکی که گوشه‌ی اتاق گذاشته شده بود رفت تا پهنش کنه.

بالشت آبی آسمانی رنگ رو هم روی تشک گذاشت و خطاب به تهیونگی که مشغول شونه کردن موهاش بود، گفت:

_ بفرما، دیشب تو روی تخت خوابیدی پس امشب نوبت منه!

تهیونگ به محض شنیدن این حرف، شوکه شونه رو روی تخت انداخت و بهش توپید:

+ من مهمان توام! یعنی چی که روی زمین بخوابم!

بلافاصله بعد از زدن حرفش، پتو رو کنار زد و زیرش خزید و سعی کرد با تمام قوا به تخت بچسبه تا جونگکوک نتونه از اون جای گرم و نرم بیرونش کنه.

اما آلفای جوان اصلا گوشش به این حرف‌ها بدهکار نبود، دست به جیب با نیشخندی شیطانی که روی لب‌هاش جا خوش کرده بود، به تخت نزدیک شد و بالای سر اون ایستاد.

با یه حرکت پتو رو کنار زد و با لحنی طلبکار درحالی که به شکم نرم امگا سیخونک میزد و باعث می‌شد پسر بیچاره بیشتر از اون توی خودش جمع شه و به شکل یه توپ دربیاد، گفت:

_ مهمان کجا بود؟ تو خودت صاحب‌خونه‌ای سیبِ پررو!

بدو برو، فردا شب تخت مال تو!

تهیونگ با لب‌های آویزون زیرلب نق نقی کرد و بالاخره تسلیم شد، چشم غره‌ای به سمت لبخند پیروزمندانه‌ی آلفا پرتاب کرد و از روی تخت بلند شد.

+ امیدوارم خواب به خواب بری، آلفای پلشت..

جونگکوک قهقهه‌ای زد و قبل از اینکه تهیونگ فرصت کنه ازش فاصله بگیره، به سمتش رفت و بدن اون سیبِ غرغرو رو روی دستهاش بلند کرد و روی تخت گذاشت.

در جواب نگاه متعجب و پر از سوال پسر، با لبخند بینی‌اش رو بین دو انگشتش گرفت و به نرمی کشید که البته مثل همیشه، اون به سرعت خودش رو کنار کشید و لگد پروند:

_ داشتم اذیتت می‌کردم.

کنارش روی تخت و زیر پتو دراز کشید و دست‌هاش رو باز کرد:

_ بیا اینجا.

تهیونگ چینی به بینی‌اش داد و متفکر با چشم‌های ریز شده به دست‌های آلفا که برای در آغوش گرفتنش، باز شده بودن نگاه کرد.

در نهایت شونه‌ای بالا انداخت و درحالی که در آغوش گرم جونگکوک می‌خزید، زیرلب با لحنی طلبکار گفت:

+ فکر نکن کشته مرده‌اتم‌ ها!

فقط چون تختت خیلی گرم و نرمه قبول کردم!

جونگکوک به نرمی خندید و چرخی به چشم‌هاش داد، دست‌هاش رو مثل پیچک دور بدن پسرک امگا پیچید و نزدیک به گوشش پچ پچ کرد:

_ انقدر غرغر نکن، سیبِ پررو!

بینی‌اش رو به موهای مشکی رنگ اون چسبوند و عمیقاً رایحه‌ی مورد علاقه‌اش رو بو کشید، احتمالاً قرار بود تا خودِ صبح بخاطر این رایحه، خواب صدتا سیب سبز رو ببینه!

درحالی که هردو در کنار هم، سرشار از آرامش و خوشحالی بودن، پلک‌هاشون روی هم افتاد و به خواب رفتن..

________

Esam

    people are reading<Hey stupid, i love you!>
      Close message
      Advertisement
      You may like
      You can access <East Tale> through any of the following apps you have installed
      5800Coins for Signup,580 Coins daily.
      Update the hottest novels in time! Subscribe to push to read! Accurate recommendation from massive library!
      2 Then Click【Add To Home Screen】
      1Click