《Hey stupid, i love you!》عضو جدید خانواده جئون.

Advertisement

صداها، صداهایِ دنیایی که از خوابی که داشت می‌دید نبود، توی گوش‌هاش پیچید و بهش فهموند که دیگه وقت بیدار شدنه.

نوری پشت پلک‌هاش احساس کرد و بالاخره هوشیار شد.

چشم‌هاش رو به آرومی باز کرد و با کرختی نگاهی به اطرافش انداخت.

اونجا اتاق و تخت پسری بود که شب گذشته به تهیونگ پناه داده و ازش محافظت کرده بود.

ساعت چند بود؟ جونگکوک کجا بود؟

چرخی بین ملحفه‌ی نرم و گرم پسر زد تا بتونه ساعت دیواریِ طرح چوبی که به دیوار سمت چپش زده شده بود رو ببینه.

ساعت ده بود!

سابقه نداشت که تهیونگ تا این ساعت خواب بمونه!

آهی کشید و از جا بلند شد و نشست.

بانداژی که دور آرنجش بسته شده بود، کمی خونی شده بود ولی تهیونگ می‌دونست که زخمش خیلی وقته که بسته و ترمیم شده و دیگه نیازی به اون بانداژ نیست.

به شلخته‌ترین حالت ممکن بازش کرد و اون بافت نرم و نازک و خونی شده رو توی مشتش فشرد.

ذهنش بدجوری درگیر بود، درسته که شب گذشته خانواده‌ی جئون بهش پناه داده بودن، ولی از حالا به بعد، باید شب‌ها رو زیر کدوم سقفِ امنی صبح می‌کرد؟

نمی‌تونست که تا ابد وبال گردن اون‌ها بشه.

اگه می‌تونست، با اولین قطار به بوسان و پیش یونگی فرار می‌کرد و از کنارش جُم نمی‌خورد...ولی نمی‌تونست.

مدرسه دست و بالش رو بسته بود که خوشبختانه ماه بعد تموم و تهیونگ فارغ‌التحصیل می‌شد.

فقط یک ماه فرصت داشت که برای آزمون ورودی دانشگاه‌ها خودش رو آماده کنه، ولی چطور؟ اون حتی دیگه جایی برای خوابیدن هم نداشت چه برسه به درس خوندن!

کلافه با دو دست چنگی به موهای مشکی رنگش زد و اون‌ها رو بهم ریخت.

باید دنبال کار می‌گشت؟ اگه می‌تونست جایی رو مثل رستوران یونگی پیدا کنه، عالی می‌شد.

غرق در افکار تلخ و تاریکش بود که تقه‌ای به در خورد و باز شد.

خانم و آقای جئون درحالی که مرد یه سینی پر از غذاهای مختلف به دست داشت، وارد اتاق شدن و با لبخند جلوش ایستادن.

تهیونگ دستپاچه و خجالت‌زده مثل فشنگ از جا پرید و پتو رو کنار زد و ایستاد، تعظیم نود درجه‌ای کرد و با سری پایین افتاده تند تند گفت:

+ سلام، صبحتون بخیر.

من دیگه داشتم می‌رفتم، ببخشید و ممنون بابت دیشب.

سر بلند کرد و بی توجه به چشم‌های گرد شده‌ی اون دو نفر، با عجله به سمت کوله‌ی سنگینش که پر از کتاب‌های مدرسه‌اش بود رفت تا بعد از گرفتنش از خونه بره.

قبل از اینکه فرصت قاپیدن کیفش رو پیدا کنه، هه‌نا پیش قدم شد و با گرفتن شونه‌های لاغر امگا، اجازه‌ی خم شدن بهش نداد.

به چشم‌های غمگینی که تا قبل از شب گذشته، همیشه ستاره‌باران و خوشحال بودن، خیره شد و با لبخند مهربونی که روی لب‌هاش نقاشی کرده بود، لب زد:

Advertisement

~ بری؟ کجا می‌خوای بری؟ مگه ما می‌ذاریم که تو پات رو از این خونه بیرون بذاری!

می‌دونی جونگکوک چقدر امروز صبح قبل اینکه بره مدرسه، بهمون گوشزد کرد که به هیچ‌وجه نذاریم حتی یه قدم از این خونه فاصله بگیری و جایی بری؟

+ خا..خانم!

دست بلند کرد و چتری‌های مشکی رنگ پسرک رو نوازش‌وار از جلوی چشم‌هاش کنار زد.

مهر مادری‌‌اش اجازه نمی‌داد که رایحه‌ی سیبِ سنگین شده‌ی پسر رو حس کنه و بی اهمیت از کنارش رد بشه.

~ اگه تو بری، جونگکوک خیلی ناراحت می‌شه.

دیشب خودش تو رو گذاشت روی تختش و تا نزدیک‌های صبح بالای سرت بیدار موند تا اتفاقی برات نیفته.

صبح پدرش با کتک مجبورش کرد که بره مدرسه.

اون وقت تو حرف از رفتن می‌زنی؟

تهیونگ از درون درحال از هم پاشیدن بود، قطره‌های اشک از چشم‌هاش سقوط کردن و روی گونه‌هاش افتادن.

چشم‌هاش رو بست و قدمی از مادر جونگکوک فاصله گرفت.

+ من...من جدی متاسفم.

من کسی نیستم که بخواد جایی انگل‌وار زندگی کنه.

اگه اینجا بمونم همه بهشون سخت می‌گذره.

من اغلب آدم دیوونه و بیخیالی‌ام، ولی حالا وضعیت فرق داره، نمی‌تونم اینجوری سربار خانواده‌اتون بشم..ولی راستش..

با وجود صورت خیس از اشکش، لبخندی زد و به چشم‌های ناراحت و مهربون هه‌نا خیره شد و به سختی ادامه داد:

+ دروغ چرا، خیلی دوست دارم که بمونم...

هیچ‌جایی برای رفتن ندارم، هیچ پولی هم برای خرج کردن ندارم....دیگه هیچی ندارم...نه خانواده‌ای و نه غیر از شما، کسی که بتونم بهش تکیه کنم..

_ پس به ما تکیه کن!

هه‌نا و تهیونگ با شنیدن صدای محکم مرد، به سمتش چرخیدن.

جیسانگ سینی صبحانه رو روی میز گذاشت و دست به جیب جلو اومد و کنار همسرش ایستاد.

با چشم‌هایی نافذ، به پسرک امگا خیره شد.

موندن تهیونگ اصلا به نفع پسرش نبود، ولی دیگه چه اهمیتی داشت؟ قلب و وجدانش اجازه نمی‌داد که پسر بیچاره رو تک و تنها و بی پناه گوشه‌ی خیابان‌ها رها کنه.

_ پیش ما بمون، تهیونگ.

ما ازت محافظت می‌کنیم...ما خانواده و دوستت می‌شیم..

نگاهش رو به اطراف اتاق چرخوند و ادامه داد:

_ اینجا سه تا اتاق داریم، اتاق‌خواب جونگکوک، اتاق خواب من و هه‌نا و اتاق کاری که از بس شلوغه شتر با بارش توش گم میشه.

تهیونگ اجازه نداد که جیسانگ صحبتش رو تموم کنه، با عجله بین حرف‌های مرد پرید و با شرمندگی گفت:

+ من...من نهایت یک ماه بخوام اینجا بمونم.

بعدش می‌رم، قول میدم..میرم بوسان پیش دوستم.

فقط تا تموم شدنِ مدرسه و آزمون ورودی دانشگاه، میشه...میتونم بمونم؟

نمی‌دونم خانم جئون داشتن تعارف می‌کردن یا نه، ولی اگه دلتون به این قضیه راضی نیست...میشه بهتون التماس کنم که بهم این اجازه رو بدین؟

Advertisement

تا..تا چند لحظه پیش نمی‌خواستم بمونم ولی...حالا که فکر میکنم می‌بینم که واقعا چاره‌ای جز این ندارم.

من..من درک میکنم که پسرتون یه آزمون مهم در پیش داره و بهتون قول میدم که اصلا مزاحمش نشم.

میتونم روی کاناپه یا توی انباری بخوابم...برام مهم نیست کجا، فقط میخوام بالای سرم یه سقف باشه و روز‌ها نگران جای خواب نباشم.

اگه اذیت میشین از دیدنم باهاتون سر میز غذا نمی‌خورم.

البته احتمالاً از فردا برم دنبال کار، کم پیش میاد که توی این مدت بتونین من رو زمانی غیر از وقت خواب ببینید، بهتون قول میدم.

تهیونگ احساس می‌کرد که با گفتن این حرف‌ها غرورش رو گذاشته زیر پاش و به وحشیانه‌ترین حالت ممکن له کرده!

ولی چکاری از دستش بر می‌اومد؟ حداقل اینجوری می‌تونست زنده بمونه!

جیسانگ قدمی به جلو برداشت و در فاصله‌ی کمتری از پسرکی حالا سرش رو پایین انداخت بود، ایستاد.

دست‌هاش رو دور شونه‌اش پیچید و اون رو به آغوش کشید.

آغوشی که تهیونگ رو به شدت شوکه کرد ولی بعدش، بهش احساس آشنایی رو منتقل کرد.

حسِ آشنای آغوش یه پدر..

_ دیگه نمی‌خواد نگران چیزی باشی.

چه یک ماه اینجا باشی و چه ده سال، ما هیچ آزاری از حضور تو در کنار خودمون نمی‌بینیم.

پیش ما باش و زندگی کن، تهیونگ.

دیگه از چیزی نترس و گریه نکن، تو حالا دیگه ما رو داری....سه تا آلفای دیوونه که از قضا بدجوری تو دلشون جا باز کردی!

هه‌نا لبخندی به حالت اون دو نفر زد و برای عوض کردن اون جَو غم‌انگیز، دست‌هاش رو محکم بهم کوبید و گفت:

~ خیلی خب دیگه، غم و غصه بسه!

اینجا یه لحاف تشک پهن میکنم، تو و کوک نوبتی شب‌ها روش بخوابین که سر تخت کارتون به گیس و گیس کشی نیفته!

الان هم صبحانه‌ات رو بخور و بعدش سینی رو بیار پایین تو آشپزخونه.

انگشت اشاره‌اش رو تهدید وار جلوی صورت تهیونگی که بالاخره آثار خوشحالی رو می‌شد از توش دید، تکون داد و با جدیت گفت:

~ یادت نره که سینی رو بیاری مرد جوان!

اگه یادت بره پوستت رو می‌کنم!

جونگکوک همیشه یادش می‌ره...خدایا، این پسر واقعا با اینکارش روحم رو آزار می‌ده!

دوست عزیزت تا چند ساعت دیگه بر میگرده، بعدش می‌تونین دوتایی آتیش بسوزونین!

جیسانگ بیا ما بریم دیگه، تهیونگ اول باید صبحانه‌اش رو بخوره و بعدش بره سر درس و مشقش.

جیسانگ با لبخند سری تکون داد و بعد از زدن ضربه‌ی آرومی به شونه‌ی تهیونگ، همراه با همسرش از اتاق بیرون رفتن.

تهیونگ با خوشحالی روی پاهاش به جلو و عقب تاب خورد و بعد، لی لی کنان به سمت سینیِ صبحانه‌ای که یه عدد سیب سبز توش مشاهده می‌شد، رفت.

زندگی داشت بهش لبخند میزد، پس تهیونگ باید قدر دان می‌بود و این مهربانی رو جبران می‌کرد.

درست چهار ساعت بعد بود که بالاخره جونگکوک از مدرسه‌ برگشت و درحالی که کیفش رو به یک طرف پرت می‌کرد و کفش‌هاش رو به طرف دیگه‌ای، سرآسیمه بی اینکه حتی در رو ببنده به سمت اتاقش هجوم برد تا از بودنِ امگا خیالش راحت بشه.

ولی به محض باز کردن در اتاقش و ندیدن اثری از تهیونگ، شونه‌هاش پایین افتادن و نگاه خوشحالش به آنی رنگ باخت.

هنوز هم میتونست رایحه سیب ترش پسر رو به خوبی حس کنه، یعنی چقدر از رفتنش گذشته بود؟ اگه می‌رفت دنبالش، می‌تونست بهش برسه و پیداش کنه و برش گردونه به خونه؟

با فکری که به سرش زد، بی اینکه وقت رو تلف کنه از پله‌ها پایین دویید، ولی قبل از اینکه به در برسه، صدای خنده‌های آشنایی از داخل آشپزخونه بلند شد!

با کنجکاوی به اون سمت قدم برداشت.

امگای دیوونه درحالی که داشت مایع کیک رو هم میزد و همه جاش آردی شده بود، به غرغرهای بامزه‌ی هه‌نا می‌خندید و به سختی تلاش می‌کرد که طبق دستورات زن عمل کنه و گند نزنه به کیک و آشپزخونه‌اش!

درست همون لحظه بود که هر دو نفر با حس کردن رایحه‌ی خاک بارون خورده‌ی جونگکوک، سرشون رو به سمت جایی که منبع این رایحه بود، چرخوندن.

تهیونگ با محض دیدن آلفا که با لب‌های کش اومده بهش خیره شده بود، لبخند عمیقی زد و با صورت و لباسی‌ که تماما با آرد سفید و کثیف شده بودن، براش دست تکون داد که البته بااینکار تعادل ظرفی که دستش بود بهم خورد و چپه شد و درست کف آشپزخونه فرود اومد و موادی که داخلش بود به زمین، پاها و لباس خانم جئون و تهیونگ پاشیده شد.

جونگکوک بی اینکه کنترلی روی خودش داشته باشه، با صدای بلندی زد زیر خنده و قبل از اینکه مادرش از عصبانیت تک‌تک موهای امگا رو از سرش بکنه، مچ دستش رو گرفت و فراریش داد.

به محض ورود به اتاق، در رو بست و قفل کرد، صدای فریادهای خانم جئون داشت چهارستون خونه رو به لرزه درمی‌آورد ولی تهیونگ بیخیال تر از این حرف‌ها بود که بااین چیزها بترسه و نزنه زیر خنده.

جونگکوک همون‌طور که محو خنده‌های اون سیبِ دیوونه بود، دست بلند کرد و نوک بینی ‌اش رو به نرمی کشید و لب زد:

_ عضو جدید خانواده جئون، یه سیبِ خوشگله!

اون دو نفر قرار بود آرامش و سکوت رو از آقا و خانم جئون بدزدن!

_____________

Esam

    people are reading<Hey stupid, i love you!>
      Close message
      Advertisement
      You may like
      You can access <East Tale> through any of the following apps you have installed
      5800Coins for Signup,580 Coins daily.
      Update the hottest novels in time! Subscribe to push to read! Accurate recommendation from massive library!
      2 Then Click【Add To Home Screen】
      1Click