《Hey stupid, i love you!》مکان امنِ سیب
Advertisement
شرط ووت این پارت: 200
کامنت لطفاً فراموش نشه گیلیها 🍏
آهنگ این پارت:
Can you hear my heart
______________________
بعد از بیرون رفتن آخرین مشتری، نفسش رو از روی خستگی محکم بیرون فرستاد و مشتی به شونههای خستهاش زد.
فردا روز موعود بود، امتحان تاریخ داشتن و تهیونگ واقعا امیدوار بود که جونگکوک نمرهی خوبی بگیره، هرچند که احتمالاً بدون کمک های اون هم میتونست نمرهی بالایی به دست بیاره.
به همین دلیل برخلاف اینکه شب باید به خونه آلفا میرفت، رستوران یونگی موند تا هم برای امتحان فرداش آماده بشه و هم بهش کمک برسونه.
ظرفها رو جمع کرد و به آشپزخونه رفت تا تمیزشون کنه.
اونها رو توی سینک گذاشت و آب رو روشون باز کرد.
نیم نگاهی به چهره غرق در فکر یونگی انداخت و کنجکاو پرسید:
+ چرا تو فکری؟ چیزی شده؟
بتا خیره به دستهاش، به آرومی سری تکون داد و لب زد:
_ فردا آقای جو که صاحب این مِلکه، میاد اینجا.
راستش رو بخوای الان دو ماهی هست که اجارهاش رو ندادم. چندبار به دو، سه تا دوستی که تو این شهر داشتم رو زدم که به پول احتیاج دارم...ولی بی نتیجه بود.
نمیدونم چیکار کنم ته، تمام پولی که به دست میاریم خرج مواد اولیه و پول آب و برق و گاز میشه.
باقیش هم که باید بفرستم برای خانوادهام تو بوسان.
پدرم بیماره، با این پولی که براشون میفرستم تازه درمانش رو شروع کردن....دیگه چیزی برای دادن اجاره تو دست و بالم نمیمونه.
تهیونگ با نگرانی شیر آب رو قطع کرد و درحالی که شلختهوار دستش رو با پیشبند خشک میکرد، کنار یونگی روی صندلی نشست و دست روی شونهی خمیدهاش گذاشت.
احساس بدی بهش دست داده بود، تمام این مدت یونگی کسی بود که به تنهایی بار این همه مشکلات و نگرانی رو به دوش میکشید و حتی یه لحظهام نذاشته بود که اون چیزی از این قضایا بفهمه تا ذهنش درگیر نشه.
حتی هر ماه بخاطر دورهی هیتش، دو روز رستوران رو تعطیل میکرد و همیشه بهش میگفت که بخاری رو روشن بذاره.
بتا قطعاً از چشمهای تهیونگ، یه فرشته بود.
+ تو این اوضاع واقعا نیاز نبود که حقوق من رو هر ماه سر وقت بدی، یونگ..
لبخندی روی لبهای بی رنگ بتا نشست، سر بلند کرد و نگاه عسلی رنگش رو به صورت غرق در نگرانی و عذاب وجدان امگا داد.
دست بلند کرد و موهای مشکی رنگ و نرم پسرک رو نوازش کرد.
از خودش پرسید، تا کی میتونه از لبخندهای زیبای تهیونگ محافظت کنه؟
_ مگه چقدر بهت حقوق میدم که داری درموردش حرف میزنی؟ اینها رو نگفتم که بیخودی عذاب وجدان بگیری.
در ضمن، تو چه گناهی کردی که بهت همینقدر پولت رو هم ندم؟ اگه بهت حقوق نمیدادم، پس چجوری میخواستی شهریه مدرسهات رو بدی و درس بخونی؟
تقصیر تو نیست سیب فسقلی، خودت رو ناراحت نکن.
با وجود تمام این حرفها، تهیونگ همچنان حس بدی توی قلبش احساس میکرد.
از روی لجبازی چینی به بینیاش داد و بی توجه به اینکه این حرفی که قراره بزنه، قرار چقدر یونگی رو عصبانی کنه، غر زد:
+ خُب مدرسه نمیرفتم!
بهتر از این بود که تو اینجوری اذیت بشی و پول کم بیاری!
انقدر به فکر بقیه نباش، یونگ!
به خودت هم باید فکر کنی، تو مسئول زندگی من نیستی، پس باید مثل رئیسهای دیگه، سر ماه شونه بالا مینداختی و میگفتی که پولی تو دستت نیست که بهم بدی و اگه راضی نیستم وسایلم رو جمع کنم و از اینجا برم!
تهش مدرسه رو ول میکردم و میرفتم سر یه کار دیگه و شبها هم میاومدم اینجا تا کمکت کنم و بخواب...
_ دیگه داری چرت و پرت میگی!
با صدای بلندی بهش توپید و اجازه نداد که بیشتر از این ادامه بده.
Advertisement
با عصبانیت نگاه از چشمهای نگرانش گرفت و از جا بلند شد، بی حرف چنگی به کتش زد و در شیشهای رو باز کرد تا بیرون بره.
آخرین لحظه، قبل از اینکه کاملا رستوران رو ترک کنه، چرخید و با صدایی که به گوشهای اون امگای احمق برسه، گفت:
_ دیگه هیچوقت این حرفها رو به من نزن.
من رئیست نیستم تهیونگ، دوستتم!
در رو بست و کرکره رو پایین کشید، رستوران غرق در سکوت شد.
پسرک امگا، با ذهنی آشفته از جا بلند شد و پا کشان به سمت سینک رفت، آب رو باز و شروع به شستن باقی ظرفها کرد.
این رستوران پنج سالی بود که شده بود خونهاش و یونگی، تنها خانوادهاش.
دوست؟ نه! یونگی دوستش نبود، برادرش بود..
و تهیونگ چطور میتونست رنج کشیدن و آشفته بودنِ تنها برادرش رو تحمل کنه و چیزی نگه؟
اون چطور ازش انتظار داشت که تهیونگ، برای اون از خودش نگذره؟
باید فردا دنبال کار دیگهای میگشت؟ باید شبها رو به نگهبانی دادن برای فروشگاهها میگذروند؟ نمیدونست...
نمیدونست که چطور میتونه به اون کمک کنه و سر بارش نباشه هرچند که مطمئن بود یونگی هیچوقت اون رو به چشم یه سر بار نمیبینه..
با تنی پر از خستگی، آخرین ظرف رو هم شست.
باید برای امتحان فرداش آماده میشد، قرار بود بعد از تموم شدن کارش درس بخونه ولی حالا، دیگه هیچ حس و حالی برای اینکار نداشت.
در اون لحظه آخرین چیزی که براش اهمیت داشتن، امتحان تاریخ بود..
طبق انتظار، امتحان تاریخ سختتر از همیشه بود.
انقدری از قبل اطلاعات درمورد این درس داشت که نمرهاش افتضاح نشه، و همین هم براش کافی بود.
بی توجه به سه تا از سوالهایی که بی جواب مونده بودن، از جا بلند شد و برگه رو روی میز، جلوی آقای کیم گذاشت و بعد از تعظیم کردن از کلاس بیرون رفت.
آخرین کلاس بود و معلم تاریخ بهشون گفته بود که بعد از تحویل دادن برگههاشون میتونن برن خونه.
قبل از اینکه به میز معلم برسه، نامحسوس نگاهی به برگهی جونگکوک انداخت و دید که چطور پسر داشت سوالهای کاملا نوشته شدهاش رو چک میکرد تا جایی رو اشتباه جواب نداده باشه.
لبخندی زد و با شوق بیشتری قدم برداشت، خوشحال بود که حداقل جلوی کیم سوکجین شرمنده نشده و آبروش نرفته بود.
از دکه آقای لو با ناراحتی رد شد، صبح از یکی از دوستهای پیرمرد شنیده بود که حالش بد شده و حالا حالاها قرار نیست که برگرده سرکار.
آهی کشید و جلوی در شیشهای ایستاد، هُلش داد تا باز شه ولی برخلاف انتظار، این اتفاق نیفتاد!
با ابروهای بالا رفته سر بلند کرد و از پشت شیشه نگاهی به فضای خالی رستوران انداخت.
نگران از این وضعیت، گوشیش رو از جیب بیرون کشید تا با یونگی تماس بگیره و دید که ده تا تماس بی پاسخ از طرف بتا داره.
مشتی به پیشونیش کوبید و باهاش تماس گرفت.
بعد از چند ثانیه، تماس برقرار شد و صدای گرفته و خستهی بتا تو گوشش پیچید:
_ متأسفم ته، صبح بهم خبر دادن که پدرم حالش بد شده.
مجبور شدم که برگردم بوسان، کلید رو که خودت داری، احتمالا یه چند روزی نباشم.
یادت نره که شب قراره آقای جو بیاد اونجا، نترس پیرمرد خوبیه.
قبلاً هم چندبار اجارهام عقب افتاده بود، کاری باهام نداشت.
فقط یذره باهاش حرف بزن و بهونه بیار و بهش بگو که رئیس رستوران نیست و هروقت برگشت خودش درمورد این قضیه میاد پیشش، باشه؟
+ مشکلی نیست، یونگ.
امیدوارم حال پدرت هر چه زودتر خوب شه، نگران چیزی نباش، من مراقب رستوران هستم.
_ ممنونم ته، فعلا..
گوشی رو پایین آورد و پلکهاش رو محکم بهم فشرد، چرا این روزها فقط خبرهای بد میشنید؟
ولی نباید روحیهاش رو خراب میکرد، دنیا که به آخر نرسیده بود!
Advertisement
چشمهاش رو باز کرد و لبخند دندون نمایی زد.
زیرلب شروع کرد به زمزمه کردن یکی از آهنگهای مورد علاقهاش و همزمان که باسنش رو همراه با ریتم آهنگ به چپ و راست تکون میداد، از تو کیفش و بین اون همه خرت و پرتی که داخلش بود، کلید رو بیرون کشید و در رو باز کرد.
تابلوی « بسته است» رو جلوی در گذاشت تا کسی داخل نیاد.
یکی از برقها رو روشن کرد و بعد از عوض کردن لباسهاش، از روی بیکاری سرگرم تمیز کردن رستوران شد.
تا شب، انقدر مشغول کارهای مختلف بود که گذر زمان رو حس نکرد.
تا وقتی که تاریکی آسمون رو دید و ابروهاش از تعجب به بالا پریدن.
خم شد و از کف زمین سطل آب رو برداشت تا وسایل رو سر جاهای خودشون بذاره ولی همون لحظه تقهای به در شیشهای رستوران خورد و باعث شد که بیخیال اونها شه و همونجا رهاشون کنه.
دست به کمر به سمت در رفت تا ببینه چخبره و خوشبختانه فراموش نکرد که قبلش آهنگ پر سر و صدایی که داشت از گوشیش پخش میشد رو ساکت کنه.
سه مرد پشت در ایستاده بودن.
اخم عمیقی بین ابروهاش نشست و از پشت شیشه به چهرهی عصبانیشون خیره شد که چطور داشتن براش خط و نشون میکشیدن تا در رو براشون باز کنه!
طبق گفتهی یونگی، صاحب رستوران یه مرد پیر بود،
ولی هیچکدوم از اونها پیر به نظر نمیرسیدن!
در نهایت نفسش رو محکم بیرون داد و تصمیم گرفت تا در رو باز کنه تا سر از کارشون دربیاره.
اما به محض باز کردنِ قفل، یکی از اونها به وحشیانهترین حالت ممکن در رو هُل داد و باعث شد که دستگیر فلزیِ اون محکم به شکم تهیونگ بخوره و روی زمین بندازدش.
دستهاش رو دور شکمش پیچید و از روی درد نالید.
با این حال، سعی کرد از جا بلند شه و روی پاهاش بایسته و جلوی اون ها رو که کاملا بی دلیل داشتن کل رستوران رو زیر و رو میکردن بگیره.
به سختی قدم برداشت و خودش رو به کسی که بنظر میاومد سر دسته باشه، رسوند.
اما قبل از اینکه فرصت حرف زدن پیدا کنه، انگشتهای آلفا با بی رحمی دور گلوش حلقه شدن و راه نفس کشیدنش رو بستن.
تهیونگ وحشت زده، به دست مرد چنگ زد تا رهاش کنه ولی ازاش، اون تفریحانه به این تقلاها نگاه کرد و از بین دندونهاش غرید:
_ رئیست کجاست، امگا؟
قطره اشکی از گوشهی چشمش سُر خورد و روی گونهی کبود شده از نفس تنگیش، افتاد.
اون ها با یونگی چیکار داشتن؟ صاحبهای جدید رستوران بودن؟
_ پدر احمقم گرون ترین ملکش رو به یه بتا داده و حتی اهمیتی به عقب افتادن پول اجارهاش هم نمیده. چقدر مضحکانه!
ببین بچه، به اون رئیست بگو که دیگه از حالا من صاحب اموال اون گرگ احمقم، پس بیخیال این رستوران بشه!
بالاخره رضایت داد و انگشتهاش رو از دور گلوی پسرک بیچارهای که به خس خس افتاده بود، جدا و به روی زمین پرتش کرد.
به سمت دوتا بتایی که منتظر دستورش بودن چرخید و فریاد زد:
_ این احمق رو همراه با وسایلش بندازین بیرون، باقی وسایل اینجا هم به عنوان اجارهی عقب افتادهی رئیس اینجا، برای ما میمونه!
یکی از بتا ها به سمت تهیونگی که روی زمین افتاده بود و برای فرستادن ذرهای هوا به داخل ریههاش تقلا میکرد، رفت و چنگی به بازوش زد.
کشون کشون به سمت در بردش و به بیرون پرتش کرد.
بتای دیگه خطاب بهش داد زد:
~ وسایلت کجاست؟
تهیونگ نیم نگاهی به کف دستهاش که بخاطر برخورد با آسفالت، زخمی و خاکی شده بودن، انداخت و به ناچار جواب داد:
+ تو... رختکن.
هضم این اتفاقاتی که درست در عرض چند دقیقه براش افتاده بودن، خیلی سخت بود.
نمیتونست حتی درک کنه که چرا باید مردم تا این حد وحشیانه با بقیه برخورد کنن!
حالا حتما شب باید میاومدن سراغش و اون رو از تنها سر پناهش به بیرون پرت میکردن؟
حالا باید کجا میرفت؟ چیکار میکرد؟
یونگیِ بیچاره، از این به بعد چطور میخواست خرج خانوادهاش رو بده؟
هق هقی کرد و به سختی از جا بلند شد.
بتایی که اومده بود وسایلش رو بده، نیم نگاهی بهش انداخت و به آرومی کیف و ساکش رو جلوی پاهاش گذاشت و آه کشان به داخل برگشت.
گوشیش رو از جیب بیرون کشید و با فلاکت اشک ریخت.
به یونگی زنگ زد و به محض شنیدن صداش، بغضش ترکید:
+ یونگ..
_ ته؟ چیشده؟ داری گریه میکنی؟
آهی کشید و خم شد و کیفش رو از روی زمین برداشت و روی شونهاش گذاشت، بینیاش رو بالا کشید و زمزمهوار ماجرا رو براش تعریف کرد.
از صداهای پشت خط میتونست بفهمه که پسر بزرگتر درحال حاضر بخاطر پدرش، بیمارستانه.
وقتی یونگی با صدایی گرفته و شکسته، ازش پرسید:« جایی رو داری که بری؟»
میخواست با گریه به سرعت بگه نه، و ازش بخواد که یکاری براش بکنه و اون رو از این وضعیت نجات بده.
تهیونگ ترسیده بود، خیلی هم ترسیده بود، انقدری که زانوهاش میلرزیدن و توان قدم برداشتن، نداشت.
ولی گفتن این حرفها چه فایدهای داشت؟
یونگی اینجا خونهای نداشت!
هیچ کاری نمیتونست براش انجام بده درحالی که کیلومترها ازش دوره!
انصاف نبود که در این وضعیت، یه نگرانیِ جدید به مشکلاتش اضافه کنه.
پس برخلاف چیزی که باید میگفت، زبونش رو روی لبهای خشکیدهاش کشید و به دروغ گفت:
+ دارم... نگران من نباش..
وقتی تماس قطع شد، نگاهی به اطراف انداخت.
نمیتونست با ساک به اون بزرگی جایی بره، پس تصمیم گرفت اون رو همونجا پشت ساختمون رستوران قایم کنه تا بعداً که جایی پیدا کرد، به سراغش بره.
و حالا، باید چیکار میکرد و به کجا پناه میبرد؟ نمیدونست...
قدم زنان راه افتاد با یه کوله به روی شونهاش، احساس تنهایی میکرد.
هیچجایی برای رفتن نداشت، در هیچخونهای به روش باز نبود، غیر از یونگی کسی رو نداشت که نگرانش باشه و بخواد بهش جا بده..تنها بود، تنها تر از همیشه.
دوباره برگشته بود به دورانی که پدر و مادرش فوت کرده بودن، زندگی داشت باهاش چیکار میکرد؟
نمیدونست چند ساعته که داره قدم زنان خیابانهای شهر رو متر میکنه، انقدری فکرش درگیر بود که حتی احساس خستگی و گرسنگی هم نمیکرد، سرمای هوا براش معنایی نداشت، هیچکدوم مسئلهی بزرگی براش نبودن.
باید به بوسان میرفت؟ شاید باید همه چیز رو رها و واقعا اینکار رو میکرد، بتا اونجا خونه داشت، بهش یه سر پناه و کار میداد، این بهترین چیزی بود که میتونست در این لحظه بهش فکر کنه.
سر بلند کرد و نگاهی به پارکی که تکا توک توش فردی به چشم میخورد، انداخت.
ساعتش رو چک کرد، دوازده!
ساعت دوازده شب، با یه مقدار ناچیز پول، چکاری از دستش برمیآمد؟
آهی کشید و با پاهایی که به کف زمین کشیده میشدن وارد محوطه شد و روی یکی از نیمکتهای فلزی نشست.
باید شب رو همینجا میگذروند؟ به هرحال که فکر بدی بنظر نمیاومد! اون یه گرگ بود، میتونست سرما و سختی جای خواب رو تحمل کنه...چیزی نبود..
پاهاش رو تو هوا تاب داد و سعی کرد که لبخند بزنه، لبخند زد و بعدش...سعی کرد که خوشحال باشه، بی اینکه دلیل براش داشته باشه..
+ اونقدرام بد بنظر نمیاد!
با سرخوشترین لحنی که از خودش سراغ داشت، گفت و شونههاش رو بالا انداخت.
به هرحال همه یه مشکلی تو زندگیشون داشتن و باید باهاش مقابله میکردن.
غرق در فکرهای خوشبینانهاش بود که دستی روی شونهاش نشست و از جا پروندش.
خودش رو به سرعت کنار کشید و سرجاش ایستاد.
با چشمهایی که وحشت زدگی به وضوح ازشون قابل تشخیص بود، به چهار گرگی که اونجا ایستاده بودن، خیره شد.
بینیاش رو بالا کشید و قدمی به عقب برداشت، بوی دردسر میاومد، احساس خطر کرد.
یکی از آلفا ها به سمتش قدم برداشت و بعد از اون، امگای درونش به سرعت دستور داد:« فرار کن!»
تهیونگ معطل نکرد، آخرین نگاه رو به پوزخندها و چهرههای ترسناک اونها انداخت و با تمام وجود شروع به دوییدن کرد، به کجا؟ نمیدونست! فقط میخواست از اون گرگهایی که مشخصاً وارد رات شده بودن و برخلاف قانون، داشتن بدون مصرف کاهنده بیرون از خونه میچرخیدن، فرار کنه.
صدای برخورد کفشهای اونها به روی زمین به گوش هاش رسید و ترسوندش، چرا فقط بیخیالش نمیشدن؟ چرا درست وقتی که جایی برای رفتن نداشت، به سراغش اومده بودن؟
یکی از آلفاها بهش رسید و چنگی به کیفش زد و باعث شد که پسرک بیچاره تعادلش رو از دست بده و محکم روی زمین بیفته.
آرنجش شکافته شد و خون لباسش رو خیس و رنگی کرد، اشک از چشمهاش سرازیر شد و بیچارگیاش رو به نمایش گذاشت.
چرخید و به شکم آلفایی که روش خیمه زد بود، لگد محکمی زد و به کنار پرتش کرد.
وقتی برای تلف کردن نداشت، به سرعت بلند شد و دوباره شروع به دوییدن کرد.
و درست همون لحظه بود که گرگی که در درونش نفس میکشید، اسمی آشنا رو زمزمه کرد:« جونگکوک!».
درسته، جونگکوک! آلفایی که این مدت مراقبش بود و بهش اهمیت میداد!
باید پیش اون میرفت و بهش پناه میبرد، اون نجاتش میداد، حتما اینکار رو میکرد.
بی اینکه بخواد نگاهی به پشت سر بندازه تا بفهمه که اونها چقدر باهاش فاصله دارن، به سمت مسیر آشنایی فرار کرد.
خیابونها رو زیر پا گذاشت تا یه جایی که براش یاد آور امنیت بود، پناه ببره.
وقتی رسید، نفس نفس زنان به سمت در سفید رنگ رفت و با مشت پی در پی بهش کوبید.
با صدایی که بخاطر گریه و هق هق زیاد گرفته و خش دار شده بود، فریاد زد:
+ لطفاً... لطفاً در رو باز کنین.... لطفاً...
وقتی نزدیک شدن آلفاها رو احساس کرد، به جیغ کشیدن افتاد، به پهنای صورت اشک ریخت و محکمتر به در کوبید:
+ جونگکوک....آقا...خانم... لطفاً... لطفاً...
و بالاخره، در باز شد!
امید تو چشمهای بی روح و وحشت زدهی تهیونگ دویید و قلبش رو گرم کرد.
گریهاش با دیدن آقای جئون شدت گرفت، بی اینکه حتی توانایی حرف زدن داشته باش، با بیچارگی فقط به مسیری که اونها داشتن میاومدن اشاره زد.
جیسانگ شوکه نگاهش رو از امگای آشنایی که غرق در ترس و اشک بود، گرفت و به همون مسیر نگاه کرد و دید که اون آلفاها چطور به قصد تصاحب پسر بیچاره در حال هجوم آوردن به اونجا هستن.
~ جیسانگ؟ چیشده!
به سرعت دست تهیونگ رو گرفت و به داخل خونه کشید و پشت سر هه نا که تازه به دم در رسیده بود، قایم کرد:
× مراقبش باش، بهش حمله کردن، میرم سراغشون.
ههنا متعجب تند تند سری تکون داد و چرخید و بدن لرزون تهیونگ رو محکم به آغوش کشید و برای تهدید اون مهاجم ها، غرشی کرد.
جونگکوک شوکه از سر و صداهایی که شنیده بود، از پله ها با دو پایین اومد و به محض حس کردن رایحه سیب ترش تهیونگ، وحشت زده به سمت منبع رایحه که در آغوش امن ههنا تو خودش جمع شده بود و هق هق میکرد، رفت و بهش خیره شد.
_ چیشده؟
دست بلند کرد تا سیبِ عزیزش رو از بغل مادرش بیرون بکشه و تو بغل خودش قایم کنه ولی ههنا قدمی به عقب برداشت و داد زد:
~ برو کمک پدرت، من مراقبش هستم!
سریع مسیر نگاهش به خارج از در خونه، تغییر کرد.
با دیدن اونهایی که احتمالا برای سیبِ عزیزش مزاحمت ایجاد کرده بودن، غرید و به بیرون دویید و تبدیل شد.
آلفاها به محض حس کردن رایحه یه گرگ حقیقی، به سرعت عقب کشیدن و جیسانگی که کتفش زخمی شده بود رو به حال خودش رها کردن.
جونگکوک عصبانی از زخمی شدن پدرش، وحشیانه به سمتشون هجوم برد، ولی اون ها به سرعت پا به فرار گذاشتن.
آخرین چیزی که تهیونگ به یاد داشت، جونگکوکی بود که بعد از به انسان تبدیل شدن و پوشیدن شلواری که مادرش تو صورتش پرت کرده بود، به سمتش دویید و محکم به آغوش کشیدش.
حالا جاش امن بود..
______________________
Esam◉‿◉
Advertisement
The Hidden Seed (in Hiatus for a Rewrite)
In a faraway corner of Tellor, Susan was running from Forest's Edge, the village she spent her whole life in. Entering the place she feared the most, the aptly named Beasts' Forest, one of the most dangerous areas in the world, something she never thought she would ever do. She was running from the guards who suddenly started attacking everyone she knew indiscriminately for no obvious reason at all ... Inside the forest, Adam, a travelling adventurer as he calls himself, was heading towards Forest's Edge for some much-needed respite after months of travelling. Suddenly, he heard an unusual sound coming from afar. Curious by nature and wondering what it could have been, he headed excitedly, but silently, towards the sound. ... Thousands of kilometres away, in the Capital of Capitals, the world's strongest pillar fell, The Usurpation happened, sending waves of unrest all over the world... [Completed the Royal Road Writathon challenge November 2021]
8 197HIgh King
Come and read the tale of Desmond Murphy, as he recounts the story of how he went from a 25 year old office worker nobody, to the High King of Hell. Follow along as he is thrust against his will from his boring day to day office life into one of gods, magic and mystery. Stuck in a plot between Heaven and Hell, Desmond is forced to forge new relationships with demons and other unlikely mythological creatures while he struggles to understand the rules of this new world revealed to him. Will he survive Heaven’s angels that pursue his bloody end?
8 185Dust
""""There are nine bald, naked men in the room with me, and they are all identical. No doors, no windows. nine of the same bald man. "This is the story of strange brothers in a world where people can change their own genetics. It is a world where imagination meets biology with often disastrous results, and where who you are is quite literally whatever you want to be - If you live long enough.expect weird body horror. Not gore, Think Frankenstein by Kubrik, at least for the first few chapters. Also, quite a few naked dudes. They'll find pants eventually.
8 175A Primeval Future
Follow the story of a modern caveman as he learns to survive, thrive, and shape his nascent civilization in a world yet untouched by man. Expect a focus on the nitty-gritty of primitive living, especially early on. I plan for this to eventually progressing to the settlement management and politics stage as people gravitate towards the one guy who looks like he knows what he's doing, but this will likely take some time. Despite the occasional system elements, skilling and levels will not be a part of this story. No shortcuts. There will be violence and there will be sexuality but there will be no sexual violence. I hate reading that crap and I hate writing it even more. This is my first serious foray into writing. I plan to put out at least 1 chapter a week, more when I can. Constructive criticism is very much welcomed as are ideas and suggestions! Cover image credit: "Mesolithic camp site" by Wessex Archaeology is licensed with CC BY-NC 2.0. To view a copy of this license, visit https://creativecommons.org/licenses/by-nc/2.0/
8 100Rampaging Biology
It is the year 2199, the end of the 22nd century. Due to a biopocalypse unleashed by a certain genetic engineer, all life on the planet evolved at incredible speeds, but humans couldn't keep up so they built walled cities. The story follows a certain clone trying to find its place. The first 90ish chapters aren't those that I am proud of, but if you like the premise, stick around, it gets better in the 100s. Five chapters per week Mon-Fri
8 164Teddy Bear | WinRina
WinRina/Jiminjeong AU [COMPLETED]Katrina's life was boring, but that was until she brought home a teddy bear, unknown to her that it's no ordinary bear. Disclaimer: This is only an alternate universe /alternative reality. The following story is purely fictional and the plot is not to be associated with actual historical records. This is a work of fiction. Any names, characters, places, events and incidents are products of the author's imagination only.Highest ranking:#winrina - 1st#jiminjeong - 1st© This is an adaptation, story is not mine. Credit goes to the brilliant author.
8 88