《Hey stupid, i love you!》جفتِ آینده
Advertisement
~ تهیونگ سفارش میز اخری رو بگیر، بدو.
سرش رو تند تند تکون داد و به سرعت دستهای خیسش رو با حوله کوچیک سبز رنگی که جلوی پیشبندش بسته شده بود، خشک کرد و دفترچه و خودکاری که روی کانتر بود رو چنگ زد و با عجله به سمت میزی که یونگی بهش آدرس داده بود، رفت.
اون شب رستوران بخاطر تولد یکی از مشتریها به طرز بی سابقهای شلوغ شده بود و این قضیه یونگی و تهیونگ رو هم به وجد آورده بود.
وسط راه ساق پاش به پایه چوبی یکی از صندلیها برخورد کرد ولی نایستاد تا چکش کنه، به هرحال میدونست که دردش قراره به همون سرعتی که به وجود اومده، محو بشه.
بالاخره به میز رسید و از بین همهمه و صدای فریادها و آوازهای تولد مبارکی که باقیِ مشتریها داشتن میخوندن، جوری که که فرد پشت میز بتونه صداش رو بشنوه پرسید:
+ ببخشید، میتونم سفارشتون رو بگیرم، آقا؟
مرد جوان در آرامش سری تکون داد و بی اینکه حرفی بزنه فقط چیزهایی که مدنظرش بود رو از داخل لیست به امگا با اشاره زدن بهشون، نشون داد.
تهیونگ سری تکون داد و تند تند مشغول یادداشت اونها شد، صدای یونگی دوباره بلند شد و صداش زد و باعث شد که پسر بیچاره با استرس نیم نگاهی به اون سمت بندازه.
بین یادداشت کردن باقی سفارشات مرد و رفتن پیش یونگی مونده بود که بی هوا دستی روی شونهاش نشست و صدای جونگکوک توی گوشهاش پیچید:
_ تو سفارش ایشون رو بگیر من میرم ببینم یونگی چیکار داره.
نفسش رو با خیال راحت بیرون داد و لبخندی به پسر که با عجله به سمت آشپزخونه دوییده بود، زد.
کارش رو تموم کرد و نگاهی به اطراف انداخت تا اگه کسی کار یا مشکلی داره، بهش رسیدگی کنه.
وقتی چیز خاصی به چشمش نخورد، به سمت آشپزخونه رفت تا به باقی کارها رسیدگی کنه.
به محض پا گذاشتن اونجا، جونگکوک رو درحالی دید که داشت تند تند چیزی رو هم میزد و هم زمان پیازها رو تو ماهیتابه تفت میداد.
یونگی گوشهی دیگه، مشغول تزئین کردن سه تا از ظرفها بود.
دفترچه و خودکارش رو گوشهای گذاشت و کنار آلفا ایستاد، با لبخند دستش رو روی پهلوی پسر گذاشت و اون رو کنار زد تا بجاش پیازها رو تفت بده.
+ مجبور نیستی که اینجا بمونی، حتما خیلی خسته شدی.
به آرومی زمزمه کرد ولی میدونست که جونگکوک صداش رو شنیده.
Advertisement
پسر سرش رو برای نشون دادن مخالفتش به دو طرف تکون داد، از کار کردن و یا اونجا بودنش ناراضی نبود.
در واقع میتونست بجای اینکه تا ساعت ده شب مشغول هم زدن و سفارش گرفتن از مشتری ها باشه و کارهایی رو انجام بده که حتی تا به اون شب، خیال انجام دادنشون به ذهنش خطور هم نکرده بود، تو اردو و وسط جنگل درحال برپا کردن یه چادر کوچیک و نشستن به دور آتیش باشه.. ولی نمیخواست!
نه که خیلی گرگ خوب و مهربونی باشه، نه...فقط دلش نمیخواست که به دور از اون سیبِ دیوونه باشه!
سسی که حالا آماده شده بود رو به دستهای یونگی سپرد، پشت سر تهیونگ ایستاد و با شیطنت چونهاش رو روی شونهی لاغر اون که کاملا درگیر کار خودش بود، گذاشت.
_ مشکلی با کنارت موندن ندارم، سیبِ خنگ!
دستهای پسرک امگا برای لحظهای از حرکت ایستادن و نفس توی سینهاش حبس شد.
نگاه خیرهاش به موادی بود که داخل ماهیتابه درحال پخته شدن بودن.
رایحه خوش بوی جونگکوک، از بین اون همه بوهای مختلف غذا زیر بینیاش پیچید و قلبش رو قلقلک داد.
~ تهیونگ موقع بردنِ کیکه!
با صدای یونگی، رشته افکار بی سر و تهاش از هم پاشیده شد.
اخمی کرد و غرغر کنان، با آرنج بدن جونگکوک رو از خودش فاصله داد و درحالی که به سمت یخچال میرفت، بهش دستور داد:
+ بجای چسبیدن بهم، مفید باش جئون. اون رو هم بزن تا ته نگیره.
_ سیبِ غرغرو!
نیم ساعت بعد رستوران خالی از هر مهمونی شد، ظرفها تمیز و خشک و مرتب شده، سرجاهاشون قرار داده شدن.
تهیونگ و جونگکوک تی به دست با خنده و بحث به سرعت کف کثیف شدهی رستوران رو تمیز کردن تا هرچه زودتر بتونن به خونهی آلفا برن و برنامهی خودشون رو شروع کنن.
یونگی بعد از چک کردن آخرین چیزهایی که مد نظرش بود و سفارش کردن پسرک امگا درمورد اینکه مواظب خودش باشه و فردا سر وقت برگرده رستوران، ازشون خداحافظی کرد و راه خودش رو در پیش گرفت.
تهیونگ وسایل مورد نیازش رو تو کولهاش ریخت و بعد از قفل کردن در شیشهای، کنار رفت تا جونگکوک کرکره رو پایین بکشه و کار رو تموم کنه.
+ خب، هنوز هم نمیخوای بگی که امشب چخبره و قراره چیکار کنیم؟
جونگکوک نیشخندی زد و شونههاش رو بالا انداخت، بی اینکه جوابی به سوال امگا بده، دست به جیب شروع به قدم زدن کرد.
Advertisement
+ این قرتی بازیها چیه که درمیاری آخه؟
زیرلب غرغر و بند کولهی سنگینش رو روی شونهاش جابجا کرد، بعد از انداختن نیم نگاهی به دکه بستهی آقای لو، با ناراحتی آهی کشید و به دنبال آلفا دویید تا بتونه باهاش هم قدم شه.
امیدوار بود که اون شب بهشون خوش بگذره.
اصلا فکرش رو نمیکرد که به محض رسیدن، آلفا از اتاقش یه چادر مسافرتی کوچیک بیرون بیاره و با لبهایی کش اومده با خوشحالی بهش بگه که قراره شب رو توی حیاط پشتی خونهی اونها صبح کنن.
ذوقزده از برنامهی جالبی که جونگکوک تدارک دیده بود، تا حیاط پشتی لی لی کرد.
انقدری خوشحال و هیجانزده شده بود که بی اختیار به پرحرفی افتاده بود و یه لحظه هم آروم نمیگرفت.
مدام از این سر حیاط به اون سرش میرفت درمورد همه چیز نظر میداد و میخندید.
احساس خوبی داشت، تاحالا پیش نیامده بود که با دوستهاش به تفریح شبانه بره یا شب رو توی چادر بگذرونه.
جونگکوک همونطور که با لبخند و حوصله، به تک تک حرف های تهیونگ گوش و جواب میداد، روکش بیرونی چادر رو درآورد و بهش اشاره زد:
_ سیبِ دیوونه بیا کمک، باید سر و پاش...
حرفش نصفه موند وقتی که پسرک امگا با شوق به سمتش دویید و بی هوا توی بغلش پرید.
شوکه شده بود ولی دستهاش به سرعت دور کمر باریک پسر حلقه شدن تا ازش دربرابر افتادن محافظت کنه.
صدای خندههای تهیونگ به گوشِ قلبش، زیباترین آهنگِ دنیا بود.
+ ممنونم خاک بارون خوردهی خل و چل! خیلی اینکارت برام ارزشمنده.
تهیونگ گره دستهاش رو از دور گردن آلفا باز کرد تا از بغلش بیرون بیاد، ولی دستهای حلقه شدهی اون به دور کمرش، محال بود که بهش این اجازه رو بده.
جونگکوک با لبخند سَر خم و بینیاش رو به گلو و گردن تهیونگ نزدیک کرد، برای لحظهای حس کرد که امگا بخاطر این حرکتش از جا پرید ولی درست چند ثانیه بعدش، بدنش بین دستهاش آروم گرفت و این اجازه رو بهش داد.
هیچکدوم حتی روحشون هم خبر نداشت که خانم و آقای جئون دارن از پشت پنجره بهشون نگاه میکنن.
جیسانگ ماگ قهوهاش رو روی میز گذاشت و نفسش رو بیرون داد. فکرش بدجوری درگیر شده بود.
زیرلب زمزمه کرد:
_ عجیبه..
ههنا با شنیدن این حرف همسرش، نگاه از دو پسری که حالا از آغوش هم جدا و مشغول دعوا سر چطوری سر و پا کردن چادر بودن، گرفت و متعجب به سمتش چرخید.
+ چی عجیبه؟
_ تهیونگ گذاشت که جونگکوک گردن و گلوش رو بو بکشه.
+ خب؟ مشکلش کجاست؟
جیسانگ روی یکی از صندلیها نشست و متفکر به چشمهای همسرش خیره شد.
_ امگاها بطور غریزی نمیذارن صورت گرگی جز خانواده یا فردی که بهش خیلی اعتماد دارن در حدی که اون رو به عنوان جفتشون بتونن قبول کنن، به گردن و گلوشون نزدیک شه.
وقتی نگاه گیج و گنگ ههنا رو دید، چرخی به چشمهاش داد و سعی کرد سادهتر منظورش رو توضیح بده:
_ امگاها روی گردنشون بخاطر مارک شدن از طرف جفتشون حساسن، پس نمیذارن هرکسی به این راحتیها به اون قسمت از بدنشون دسترسی داشته باشه.
تهیونگ این اجازه رو به پسرمون داده، این برات معنیای نداره؟
+ بهش به عنوان جفت آینده نگاه میکنه..
شوکه لب زد و با نگرانی دوباره به سمت پنجره چرخید.
نگاهش نظارهگر تهیونگی بود که داشت با میلهی چادر پسرش رو دنبال میکرد!
_ ههنا، تهیونگ پسر خوبیه ولی.. واقعاً امیدوارم که این یه حس یک طرفه باشه و جونگکوک هیچ علاقهای به اون نداشته باشه.
برام مهم نیست اگه با جفت مقدر شدهاش نخواد زندگی کنه ولی اینکه طرف مقابلش کی باشه، برام مهمه!
تهیونگ نه چهرهی خاصی داره و نه از نظر هوش به پای جونگکوک میرسه... این قضیه برام اصلا خوشایند نیست..
+ میخوای چیکار کنی؟ جداشون کنی؟ اگه حسی که بینشونه، دو طرفه باشه چی؟
جیسانگ از جا بلند شد و کنار همسرش ایستاد و به پسرش که داشت با صدای بلند قهقهه میزد خیره شد.
جونگکوک واقعا در کنار اون سیب دیوونه خوشحال بود!
بعد از چند دقیقه کلنجار رفتن با خودش، بالاخره زمزمه کرد:
_ یک ماهیای که قرار بود تهیونگ به طور مداوم به اینجا بیاد، دو روز دیگه تموم میشه.
اگه بعد از این قضیه، جونگکوک باز هم به اینجا دعوتش کنه و بخواد که به اندازهی حالا باهاش ارتباط داشته باشه و....و اگه، دوستش داشته باشه و بخواد باهاش جفت بشه، من نمیتونم جلوی خواستهاش رو بگیرم و قلبشون رو بشکنم.
آره... امیدوارم که این اتفاق نیافته، ولی اگه این تقدیرشون باشه، مانعشون نمیشم.
+ بذار ببینیم که چی پیش میاد، جیسانگ..
_
Advertisement
Hold the line.
Daniel was just a regular Army grunt on patrol in a province of Iraq until he stumbled upon a unique opportunity, in the form of an honorable death and the offer of a more interesting afterlife With the power to make changes in the direct future of the world, the only downside is that he lives and dies on the whims of the Gods. Will his sacrifice make the world a better place, or see it burned to ruin? Let's hope he can unravel the intricacies of his new life, and work out his own issues before fate grinds him to dust ____________________________ Side note here, I added sexual content and traumatizing content tags because once the MC gets into the story things start to get a bit dark.
8 164The Abyssal Sanctum
Sanctus is a Dungeon core on a remote island in a world filled with monsters and heroes. A world where people deal with demons and pray to angels, and a world where even gods know fear. Sanctus isn't just a normal core but also a demonic blade forged with angel's blood and trapped in the ground for thousands of years. Follow sanctus as it grows, and devours any soul foolish enough to die in its depths. This is my first story on Royal Road and I am using it as an exercise to become a better author. Hope you enjoy.
8 234Secrets of the Myath
In a world of unlimited bio-technology, where the races are at there pinnacle, and to most, their life is close to a utopia, there are those who do not belong. Outcast and displaced, the Myath are given little thought and even less consideration. But the world the races is in danger and no one has any idea. Sierra, a Myath, finds herself thrust into a world that she never thought she would touch and where she must watch her back. But more than that, she needs to decide if she will reveal her secrets or trust someone enough to make a difference. [participant in the Royal Road Writathon challenge] - Winner November 2021 *** Regular Upload schedule: Every-other Wednesday Here's my current project with my preferred writing style and genre. Hope you enjoy and let me know what you think! Please suggest any tags you think are missing. Book 1: Kin (Complete) Book 2: Kith (Ongoing) Book 3: ?? Book 4: ??
8 206FIRST YOU HAVE TO FINISH - F1 ONE-SHOTS
A book filled with one-shots about our favourite formula one / two drivers
8 188YEARS , naruto uzumaki
❝SHE WAS THEFLOWER GODDESS AND HE WAS SUN GOD.❞ [narutoxoc]
8 107alphabet lore x reader oneshots
since my satire fanfic got some attention im making this. if anyone requests O or L im actually killing myself 💀 /nsrs
8 196