《Hey stupid, i love you!》بی تو خوش نمیگذره!
Advertisement
🍏
________
دفتر به دست روی دور ترین سکوی ممکن، با فاصله از بقیه نشست و به دیوار تکیه داد.
چشمهاش رو بست و برای چند لحظهی کوتاه، فقط از گرمای بی جانِ خورشید لذت برد.
لبخندی از حس همان آرامش کوتاه روی لبهاش نشست، ولی به محض بهم خوردن خلوت عزیزش، محو شد.
بای سومین، کلافه جلوی آلفا ایستاد و روش سایه انداخت. بی حوصله و با عجله، خواستهاش رو به گوشهای پسری که همچنان چشمهاش رو مصرانه بسته نگه داشته بود، رسوند.
~ با هوسوک سر حل آخرین سوالِ استاد شین شرط بستم، تو حلش کردی؟
جونگکوک کرخت، لای یکی از چشمهاش رو باز کرد و نگاهی به دختری که مثل خودش و هوسوک جز منتخبین المپیاد بود، انداخت.
شونهای بالا انداخت و دفترش رو به سمت اون گرفت و لب زد:
_ اتفاقا اونم اومده بود دنبال جواب!
نه، حلش نکردم ولی تا نصف راهحل رو رفتم.
بیا یه نگاه بهش بنداز، شاید تونستی حلش کنی.
~ اون عوضیِ متقلب!
نفسش رو محکم بیرون فرستاد و دستهای از موهای حنایی رنگش رو با گیرهی پروانه شکلی که به یقه یونیفرم مدرسهاش وصل کرده بود، بست.
دفتر رو از دست پسر گرفت و درست کنارش روی سکو نشست. صفحاتش رو برای پیدا کردن سوال موردنظر، تند تند رد کرد و به محض رسیدن بهش، با دقت مراحلِ نصف و نیمهی جونگکوک رو از نظر گذروند.
~ که اینطور.
زیرلب زمزمه کرد و خیره به سوال، خودکار طرح تک شاخش رو از جیب لباسش بیرون آورد و مشغول حل کردنش شد.
در نهایت، درست جلوی چشمهای متحیر جونگکوک، جواب رو بدست آورد و دورش با افتخار خط کشید.
نگاه پر از غروری به پسر انداخت و به صورت نمایشی، عینکی که وجود نداشت رو به چشمهای خاکستری رنگش زد.
با انگشت به سوال و مراحلی که رفته بود، اشاره زد و گفت:
~ اینجوری سوال حل میکنن، یاد بگیر!
از جا بلند شد، دفتر خودش رو تو بغل آلفایی که همچنان مبهوت شده بهش خیره شده بود، پرت کرد و دفتر اون رو جلوی صورتش تکون داد.
~ دفترت رو با خودم میبرم تا اون جانگِ عوضی به جوابم دست درازی نکنه!
بعد از کلاس بهت پسش میدم، و اینکه...
اخمی کرد و انگشت اشارهاش رو تهدید وار رو به پسر بیچاره نشانه گرفت:
~ جرات نکن که از این قضیه چیزی به اون بتای متقلب بگی!
پوزخندی روی لبهای جئون نقش بست.
دست به سینه شد و با خودپسندی گفت:
_ اونی که راه حل رو گذاشت جلوی چشمهای کورت من بودم، سومین!
و در ضمن..
سر کج کرد و یک تای ابروش رو بالا انداخت:
_ من آلفام دختر جان، از کی تاحالا یه امگا میتونه من رو تهدید کنه؟!
+ از خیلی وقت تا حالا!
جونگکوک و سومین با شنیدن صدای بیخیال و خونسرد نفر سومی که بی هوا به جمعشون اضافه شده بود، با تعجب به سمتش سر چرخوندن.
تهیونگ مثل همیشه، با سیب سبزی که توی دستش میدرخشید به سمتشون قدم برداشت و نزدیک بهشون ایستاد.
میوهی عزیزش رو چندبار برای گرفتن خاکی که روش نبود، روی آستین سویشرت سبز رنگش کشید و بعد، گاز بزرگی بهش زد.
با درک نگاه خیره و متعجب اون دو نفر روی خودش، سر بلند کرد و با خیال اینکه حواس اونها پی آخرین سیب عزیزشه، قدمی به عقب برداشت و غرغر کرد:
+ چیه؟ نکنه چشمتون دنبال اینه؟ برین برای خودتون بخرین، به مال بقیه چشم نداشته باشین!
~ عجب!
دختر زیرلب زمزمه کرد و بالاخره نگاه از اون امگای دیوونه گرفت، رو به جئون برای آخرین بار خط و نشون کشید و بعد، سلانه به سمت سالن مدرسه قدم برداشت و از اونها دور شد.
Advertisement
تهیونگ گاز دیگهای به سیبش زد و درست کنار جونگکوک روی سکو نشست، با نگاهش سومینی که داشت دور میشد رو دنبال کرد.
+ بای سومین هم خوشگله و هم باهوش. واقعا گاهی اوقات نمیشه چشم ازش برداشت.
آلفا در سکوت فقط سرش رو بالا و پایین کرد، اما نگاهش میخِ موهای مشکی رنگ تهیونگی بود که احتمالاً بخاطر باد، مثل همیشه پخش و پلا شده بود.
دست چپش رو بلند و موهای پسرک امگا رو با انگشتهاش شونه کرد و دید که چطور فکِ اون دست از جوییدن سیبش برداشت و چشمهاش با خوشحالی بسته شد.
لبخندی به این صحنه زد و بی طاقت از این همه شیرینیِ اون سیبِ دیوونه، نوک بینیاش رو بین انگشت اشاره و وسطش گرفت و به نرمی کشید و باعث شد که پسر نقنق کنان چشمهاش رو باز کنه و خودش رو کنار بکشه.
آخرین گاز رو هم به سیبش زد و چوبش رو توی سطل آشغالی که فقط دو متر باهاشون فاصله داشت، پرت کرد.
_ راستی..
سر چرخوند و نگاهش رو به چشمهای میشی رنگ آلفا داد.
_ برای اردوی فردا، بیا تو تیم من. خوش میگذره.
گنگ نگاهش رو توی صورت پسر چرخوند، اخم محوی بین ابروهای خوشحالتش نشست ولی بعد از چند لحظه، بالاخره به یاد آورد که منظور جونگکوک از این حرف چیه.
تکخندی زد و از جا بلند شد، دیگه آخرای وقت استراحتشون بود.
+ ولی من فردا نمیام اردو!
جونگکوک که اصلا این حرف تهیونگ به مذاقش خوش نیامده بود، مثل اون از جا بلند شد و دست به کمر جلوش ایستاد.
_ چرا؟ مشکل چیه؟ کم پیش میاد که مدرسه از این اردوها بذاره، میخوای همین هم نیای؟
تازه این اردو به گرگت کمک میکنه که سرحالتر بشه، اصلا میدونی طبیعت تا چه حد میتونه به بازیابی انرژی درونیت کمک میکنه؟
صدای زنگ و به دنبال اون، همهمه دانشآموزانی که توی حیاط مدرسه بودن، بلند شد.
تهیونگ در واکنش به حرفهای جونگکوک، بیخیال شونهای بالا انداخت و با صدایی که توی اون شلوغی به گوشهای پسرِ دیگه برسه، گفت:
+ راستش بخاطر چندتا دلیل نمیتونم بیام.
اولیش اینه که به پول این اردو نیاز دارم، باید یچیزی باهاش بخرم.
دومی هم..
_ من بهت قرض میدم!
جونگکوک دستپاچه بین حرفهاش پرید و گفت. نمیدوست چرا، ولی واقعا دلش میخواست که اون سیب دیوونه همراهشون به اردو بیاد.
دوست داشت که تو جنگل با گرگ خرمایی و سفید رنگ پسر کشتی بگیره و دوباره آفتاب گرفتن و درخشش خزهای تمیز شکمش رو زیر نور خورشید ببینه.
دوست داشت شب که شد، باهم با کلی بحث و دلخوری یه چادر رو سر و پا کنن و احتمالاً بعدش تهیونگ با لجبازی وسط چادر بشینه بهش اجازهی دراز کشیدن نده و بیخوابش کنه..
دوست داشت که اون بیاد، چون حس میکرد که بدون اون سیبِ دیوونه، اردو بهش خوش نمیگذره!
حیاط کم کم داشت خلوت میشد، باید هرچه زودتر به کلاسهاشون میرفتن.
تهیونگ نگران از دیر رسیدن به سر کلاس مورد علاقهاش، قدمی به سمت ساختمون مدرسه برداشت و در جواب نگاه منتظر جونگکوک، لبخندی زد و با حوصله توضیح داد:
+ مسئله فقط پولش نیست، فردا شب رستوران برای تولد رزرو شده، یونگی دست تنها میمونه اگه من بیام اردو.
نمیتونه همزمان هم غذا درست کنه و هم سفارش بگیره و بعدش ظرفها رو بشوره.
اونقدری برام مهم نیست که بیام، جدی میگم.
به هرحال من مثل تو یا بقیه رفیقی ندارم که بخوام تو اردو پیشش وقت بگذرونم، پس ناراحتِ من نباش!
میتونم فردا صبح برم به پارک جنگلیِ سون گو و حال و هوای گرگم رو عوض کنم.
Advertisement
امیدوارم بهت خوش بگذره.
بی اینکه منتظر جوابی از طرف جونگکوک بمونه با عجله به سمت ساختمون مدرسه دویید تا به کلاسش برسه و ندید که چطور شونههای آلفا با ناامیدی و ناراحتی پایین افتادن و چشمهاش از اون همه درخشش و برق خوشحالی، تهی شدن.
عصبی از حرفی که شنیده بود، مشتی توی هوا پروند و غرغر کنان به سمت ورودی قدم برداشت.
برای لحظهای به سرش زد که بره و با وعده دادن ده تا سیبِ ترش به پسرک امگا، اون رو مجاب به اومدن کنه ولی خوشبختانه زود به احمقانه بودن این فکر پی برد و منصرف شد.
به هرحال، جونگکوک هم رفیقهای خودش رو داشت، پس قطعا فردا بهش خوش میگذشت...
----
صبح روز بعد، طبق عادت رأس ساعت هفت از خواب بیدار شد.
خواب آلود چرخی توی رختخوابش زد و مثل گربه دستها و بدنش رو کشید.
وقتی صدای شکستن قلنج بدنش کل فضای اتاقک رو پر کرد، از روی رضایت لبخندی روی لبهاش نشست.
مدرسه بخاطر اردو تعطیل بود، پس نیازی به عجله و نگرانی برای سر وقت رسیدن به کلاسش نداشت.
دوباره ساعت گوشیش رو چک کرد و برای ساعت یازده و نیم آلارم گذاشت تا سر وقت به رستوران برگرده و به یونگی تو آماده کردنِ نهار کمک کنه.
سرحال از جا بلند شد و بعد از تا زدن و جمع کردن رختخوابش به سمت دستشویی رفت تا مسواکش رو بزنه.
وقتی کارهاش تموم شد، لباسش رو عوض کرد و بعد از گرفتن وسایل مورد نیاز و کوله پشتیش، قفل در شیشهای رو باز کرد و کرکره رو به حدی که بتونه دولا از زیرش رد بشه، بالا داد.
کرکره رو دوباره پایین کشید و قفل کرد و مطمئن شد که کلیدش رو جای امنی بذاره تا یه وقت گم نشه.
ناامید سرک کشید تا ببینه دکهی اقای لو بازه یا نه، با دیدن در بستهاش آهی کشید و با سری افتاده به سمت مخالف راه افتاد.
پارک جنگلیِ سون گو زیاد از محل زندگیش دور نبود، پس میتونست بدون گرفتن تاکسی با چهل دقیقه پیادهروی بهش برسه. اینجوری هم برای سلامتیش بهتر بود و هم خواب از سرش میپرید.
سر راه برای خودش یه بطری آب سیب و کیک شکلاتی به عنوان صبحانه خرید. ذخیرهی سیبهاش تموم شده بود ولی در حال حاضر این چیزی نبود که بخواد بخاطرش ناراحت باشه، توی چند روز اخیر انقدری ازش خورده بود که دیگه حالاحالا نتونه هوس اون میوهی سبز رنگ و ترش مزه رو بکنه...البته تا فردا، فقط تا فردا میتونست هوسش رو نکنه!
به محض رسیدن به ورودی پارک، شاد و خوشحال به سمت مسئول رفت و کارت عضویتش رو نشون داد.
بتا نگاهی به کارت انداخت و بعد از ثبت کردن اطلاعاتش توی سیستم، فیشی به سمتش گرفت و با جدیت بهش توضیح داد:
_ رختکن امگاهای نر سومین ساختمونه.
رأس ساعت یازده باید بیرون باشی، اگه نیای تیم ما دنبالت میگرده تا مطمئن شه که اتفاقی برات نیافتاده یا گرگی بهت حمله نکرده، متوجه شدی؟
تهیونگ تند تند سر تکون داد و فیش رو توی یکی از جیبهای کوله پشتیش چپوند.
ساختمانهای رختکن خیلی دور نبود، سرک کشید و بعد از پیدا کردن جایی که باید میرفت، به سمتش قدم تند کرد.
وارد رختکن شد و از کنار دو امگای نری که سرگرم درآوردن لباسهاشون بودن تا تبدیل بشن، رد شد تا یکی از کمدهای فلزی خالی رو برای گذاشتن وسایلش در اون، انتخاب کنه.
در کمد شمارهی بیست و چهار رو باز کرد و کیفش رو مرتب گوشهای گذاشت تا جا برای لباسهاش باشه.
وقتی کارش تموم شد، رمزش رو زد و در رو قفل کرد.
گوشهای خلوت ایستاد و بعد از تبدیل شدن، با خوشحالی از رختکن به سمت درختها و فضای سبزی که در انتظارش بود، دویید.
با تمام توان در حال لذت بردن حس سبزهها و شاخه و برگهای افتاده روی زمین، زیر پنجههاش بود که گرگی بی هوا از کنار بهش حمله کرد و روش پرید و باعث شد که تهیونگ شوکه تعادلش رو از دست بده و به سمت چپ روی زمین بیوفته.
خرناسی از روی نارضایتی کشید، به پشت افتاده بود و همین بلند شدن رو براش طولانی میکرد.
قبل از اینکه بخواد اقدامی برای چرخیدن و ایستادن بکنه، گرگی که بهش حمله کرده بود بلافاصله بالای سرش ظاهر شد و بدن خاکستری و سفید رنگش رو روی شکم امگا انداخت.
رایحه خاک بارون خورده زیر بینیِ تهیونگ پیچید و شوکهاش کرد. جونگکوک از کجا پیداش شده بود؟
به سرعت از طریق لینک همین سوال رو ازش پرسید ولی آلفا بی اینکه توجهی به سوالش بکنه، با پوزهاش روی خزهای نرم و تمیز شکم اون کشید و باعث شد که گرگِ کوچیکتر قلقلکش بگیره.
_ ته این جنگل یه رودخانهاست، بیا بریم اونجا.
تنها چیزی که گفت، همین بود.
تهیونگ بیشتر از این برای گرفتن جواب سوالهاش پافشاری نکرد، به هرحال از بودن جونگکوک در کنار خودش خوشحال و ذوقزده بود، پس چرا باید بیخودی وقتش رو صرف فکر کردن به اون سوالهای بی اهمیت میکرد؟
به سرعت از جا بلند شد و با شیطنت روی شونههای آلفا پرید، سعی کرد زمینش بزنه، فکر میکرد که کار آسونی باید باشه ولی جونگکوک بی اینکه حتی کوچیکترین تکونی بخوره، همچنان سرجاش ایستاده بود.
دلخور از تکون نخوردن آلفا، نفسش رو محکم بیرون فرستاد.
جونگکوک اگه تو فرم انسانیش بود، قطعا لبخند کش اومدهاش حرص پسر رو درمیآورد.
برای چند لحظه در آرامش همانطور که گرگ امگا روی پشتش تقریباً سوار بود، ایستاد و درنهایت خودش رو به ناشیانه ترین حالت ممکن روی سبزهها پرت کرد.
میخواست جوری وانمود کنه که انگار امگا اون رو زمین زده و شکستش داده ولی به حدی کارش واضح و محسوس بود که تهیونگ رو به خنده انداخت.
+ خیلی ضایع بود جئون، به غرورم بر خورد!
جونگکوک نمیدونست چرا، ولی در اون لحظه بدجور دلتنگ بو کشیدن رایحهی خوش بوی پسرک امگا شده بود.
پس بی اینکه بخواد لحظهای تردید به دلش راه بده، پوزهاش رو به گردن اون چسبوند و عمیقاً رایحهی سیبش رو بو کشید.
_ سیبِ باهوش!
بهش طعنه انداخت ولی بجاش برای بدست آوردن دل تهیونگی که با شنیدن این حرف شروع به غرغر کرده بود، زبونش رو بیرون آورد و لیس بزرگی به خز سفید- خرماییاش زد و پسر رو برای سومین بار در همون چند دقیقهای که هم رو ملاقات کرده بودن، شوکه کرد.
بالاخره از جا بلند شد و با سر به مسیری که دوست داشت برن، اشاره زد.
_ بیا بریم کنار رودخونه. بعدش هم باهات میام رستوران و وقتی کارت تموم شد، میریم خونهی ما.
جونگکوک میدونست که داشت بااینکارها و حرفهاش، بدجوری قلب کوچیک امگای بیچاره رو به تپش می انداخت؟!
------
امیدوارم این پارت رو دوست داشته باشین 💜💙
Esam✨
Advertisement
- In Serial74 Chapters
The Trials of the Lion
BEHOLD THE COMING OF THE LION! Ulrem is an exile, cursed by destiny to wander a grim and deadly world. Reviled by some and held as a savior by many, he has been a thief, a soldier, a pirate, and a vanquisher of great evils. Some call him the Slayer. Others call him the Lionborn. And some... some see in his trials the grim portents that would end the age in fire and blood.Filled with monsters, mysteries, and cutthroat action, these eight interconnected stories chart Ulrem's adventures as he seeks his destiny. This is heroic fantasy and sword and sorcery like you've never seen before! Want to read the full Trials of the Lion, including stories not yet published here? Buy an ebook or paperback on Amazon today!
8 176 - In Serial12 Chapters
Overpowered Sadistic Cat
Teddy IV was a cat. Not just any cat, he was a very spoiled cat. At least until one day he was chased by a few crazy people. They tried to capture him but he escaped but unluckily as he was escaping his tail was ran over by a truck. This caused the spoiled cat to hate humans, and as he died by bleeding to death due to his tail being crushed he wished for the power to crush them... "I-is this the truck I saw my owner reading about in a manga?!" And magically his wish was fulfilled. The celestial white tiger guardian made him reincarnate into a magic world with overpowered powers. How will this cat do in this absurd fantasy world?
8 227 - In Serial190 Chapters
OUTLIERS
30 years ago brought the first superhumans, regular people given great power seemingly at random. 15 years ago brought the paranormals, stranger and often weaker in their abilities, but far more numerous. Today, the world holds its breath . . . Or at least, it should. Most people, though, are just trying to get on with their lives; some successfully, some less so. It's a sensible goal, but it can be hard when shadowy conspiracies and worldwide N.G.O.s are turning your city into a proxy battleground over world-shattering secrets. It’s bad enough when you’ve just woken up with superpowers and terrorists are holding your school hostage. It’s even worse if you’re an illegal vigilante stuck in the middle of the whole Charlie Foxtrot after a supervillain raid drops vital information in your lap. For Hannah Eiling-Kingsford and Flint Perez, life is about to get a lot harder to get on with. ----- Outliers is a superhero story. Okay, so not so much superhero as vaguely superhero-ish. It's about two teenagers dealing with, among other things, new powers, psycho exes, mysterious datapads and a giant, secret war between the foremost powers-that-be, over information that could forever change the world. Again. You know, normal teenage stuff. Outliers contains some foul language and mild sexual references. It is a complete story, and can also be read on its own website. If you enjoy the story, please consider writing a review, either here or on WebFictionGuide, or just drop a vote for it on Topwebfiction. Any and all support is appreciated, and comments, questions and critiques are all expected and encouraged.
8 135 - In Serial7 Chapters
Nanite World: RPG in Reality
It was a day to be remembered, when the first AI was created. It was a day to be remembered, when the first Self-Replicating nanite was made and clean waste disposal advanced. It was a day to be remembered, when the AI's hacked the nanites. It was a day to be remembered, when every single human was dismanted by nanites, down to the last molecule. It was a day to be remembered, when the first human came online. Yes, online, for they were no longer made of flesh. They were made of nanites. It was a day to be remembered, when the old world was left behind. Welcome to the game, players. Welcome, to Nanite World. Cover art is opensource. Note this is a reboot of Nanite World, featuring the same premise but with major rehauling of the world and characters.
8 130 - In Serial22 Chapters
Reincarnation as ???
An unassuming highschooler was reincarnated in a fantasy world as an ant. How will he survive?...Well, it probably will involve eating. Lots and lots of eating.And then changing into something else that is NOT an ant.Random evolutions here we go!
8 253 - In Serial35 Chapters
MELODY
"All i need in this life of sin is..." Kiara Palet is a 22 year old photographer from Harlem New York, her life is a train wreck and so is her love life. khari Sage Francois is a 26 year old poetand business man, h e was the world in his hands, he has the money, the fame, the respect and all of the women he could possibly have.
8 88

