《Hey stupid, i love you!》اومدم عیادتت!

Advertisement

دفتر حل تمرینش رو روی میزش گذاشت و بی توجه به صحبت‌های بی سر و ته همکلاسیش، نگاهش رو به سر تا سر کلاس چرخوند.

نبود، نیومده بود...

احتمالا بخاطر گذروندن روز دوم هیتش نتونسته بود بیاد مدرسه.

از همکلاسی‌های امگاش چندباری شنیده بود که همیشه روزهای دوم یا سوم هیتشون سخت‌تر و دردناک‌تر از همیشه‌ست.

اخم محوی بین ابروهاش نشست، سرش رو پایین انداخت و با خودکار روی صفحه‌ی تمیز دفترش اشکال بی معنی کشید.

یعنی الان اون سیب دیوونه داشت درد می‌کشید؟

مسکن و کاهنده همراهش بود؟ غذا یا جای گرم و نرمی برای گذروندن این دوران داشت؟ سیب چی، سیب به اندازه‌ی کافی داشت؟

شب گذشته شیش‌تا بهش داده بود، نکنه همه رو تموم کرده باشه و الان هیچی دستش نباشه؟

با چی داره خودش رو سرگرم می‌کنه؟ نکنه از درس‌هاش عقب بمونه!

با فکری که به سرش زد، برای خودش سری تکون داد و صفحات دفترش رو ورق زد تا به یه صفحه جدید برسه.

خودکارهای رنگیش رو آماده کرد و منتظر شروع درس موند، باید یه جزوه‌ی خوب و کامل برای اون سیب دیوونه می‌نوشت تا یه وقت از بقیه عقب نمونه!

به محض تموم شدن مدرسه، وسایلش رو با عجله جمع کرد تا هرچی زودتر به دیدنِ پسرک امگا بره.

از بدشانسی‌اش اون روز کلاس زبان داشت، نمیتونست زیاد پیش اون بمونه و باهاش وقت بگذرونه، ولی همین‌که از خوب بودن حالش باخبر بشه، براش کافی بود.

سر راه با در نظر گرفتن حرف‌های شب گذشته‌ی تهیونگ درمورد مریض بودن آقای لو و بسته بودن دکه‌اش، احتمال داد که امروز هم به سرکار نیومده باشه.

پس به محض دیدن یه میوه فروشی به طرفش دویید و چندتا سیب براش خرید.

قبل از اینکه دوباره راه بیوفته چشمش به سوپرمارکتی که درست چسبیده به مغازه‌ی میوه فروشی بود، افتاد.

با فکری که به سرش زد، واردش شد و یخچال رو باز کرد.

از بین انبوه آب‌میوه‌هایی که اون تو ردیف شده بودن، دوتا پاکت با طعم سیب ترش برداشت و بعد از حساب کردن، شاد و خوشحال راهیِ رستوران یونگی و محل اقامت تهیونگ شد.

Advertisement

طبق چیزی که انتظار داشت، دکه‌ی آقای لو اون روز هم بسته بود.

آهی کشید و سرش رو به دو طرف تکون داد، امیدوار بود که پیرمرد بیچاره هرچه زودتر حالش خوب بشه و به روال عادیِ زندگیش برگرده.

سر چرخوند و با دیدن کرکره‌ی پایین رستوران، گیج و سردرگم سرجاش ایستاد و چندبار پلک زد.

با قدم‌هایی که بخاطر ناامیدی روی زمین کشیده میشدن به ورودیش نزدیک شد.

گوشش رو به کرکره چسبوند و چشمهاش رو برای تمرکز بیشتر بست.

به محض شنیدن چندتا صدای ساده، لب‌هاش با خوشحالی کش اومدن.

اون تو بود!

با دست به آرومی روی کرکره کوبید، تمام تلاشش رو بکار گرفت که این رو هم مثل اون در شیشه‌ای بخت برگشته، نابود نکنه.

بعد از سه تا تقه، بالاخره صدای بی‌حال پسرک امگا بلند شد که با بدخلقی داد زد:

+ بسته‌ست، مگه کوری یارو؟

چرخی به چشمهاش داد و مثل خودش، داد زد:

_ بیا بیرون، اومدم عیادتت، سیبِ دیوونه!

تهیونگ که کاملا بین لحاف سبز رنگش ساندویچ شده بود، با شناختن صدای جونگکوک آهی کشید و با خستگی از جای گرم و نرمش بلند شد.

تلوتلو خوران خودش رو به در رسوند و بازش کرد‌.

حال خم شدن و بالا کشیدن کرکره رو نداشت، پس از پشتش غر زد:

+ کرکره رو بکش بالا و ده متر ازم فاصله بگیر.

خواهشاً آروم بالا بکشش، این یکی رو پودر کنی یونگی خفه‌ات می‌کنه‌.

جونگکوک طبق گفته‌ی پسر عمل کرد و بعد از بالا کشیدن کرکره، به سمت دیگه‌ی خیابون رفت و روی جدول نشست.

تهیونگ بعد از اینکه از فاصله گرفتن آلفا مطمئن شد، نفسش رو بیرون فرستاد و از رستوران بیرون رفت.

نور چشمهای مشکی رنگش رو زد، دستش رو جلوی اون‌ها گرفت تا کمتر آزار ببینن و زودتر به این روشنایی عادت کنن.

نگاهی به اطراف انداخت و روی تنها پله‌ی کوتاهی که دم در ورودی بود، نشست.

زانوهاش رو به بغل گرفت و چونه اش رو به اون‌ها تکیه داد.

بافتِ سبز رنگش به تن لاغرش زار می‌زد، موهاش کاملا نامرتب و بهم ریخته بود و دمپایی‌هایی که به پا کرده بود، حداقل دو سایز براش بزرگ‌تر بودن.

Advertisement

جونگکوک با دیدن این سر و وضع عجیبی که جلوش بود، فقط تونست لبخند بزنه، این سیبِ دیوونه...

تهیونگ با دیدن نگاه خیره‌ی آلفا روی خودش و طولانی شدن سکوت بینشون، با لحنی پرخاشگر برای رسیدن صداش به پسری که ازش ده متری فاصله داشت، داد زد:

+ اومدی اینجا که بشینی نگاهم کنی؟

جونگکوک سرش رو به نشونه‌ی مخالفت یه دو طرف تکون داد.

دست کرد و از توی کیفش، جزوه‌اش رو بیرون کشید و جلوی چشمهای متعجب پسر تکون داد.

_ برات جزوه‌ی کلاس‌های مشترکی که امروز داشتیم رو نوشتم.

به کیسه‌ی خریدی که کنارش بود، اشاره زد و ادامه داد:

_ اینها رو هم برای تو گرفتم، گفتم شاید خودت نتونی بااین حالت بری خرید.

لب‌های تهیونگ با شنیدن این حرف‌ها به سمت بالا کش اومدن.

دستهاش رو بیشتر دور پاهاش پیچید و بدنش رو به جلو و عقب تاب داد.

با چشمهایی که حالا می‌شد به وضوح آثار خوشحالی رو از توشون پیدا کرد، تشکر کرد:

+ ممنون جئون.

به هرحال نمیتونم دعوتت کنم که بیای داخل، بعدا که بهتر شدم حتما یه روز اینکار رو می‌کنم.

جونگکوک با لبخند سری تکون داد و دفترش رو داخل کیسه‌ی خریدش جا داد تا بعد از تموم شدن حرف‌هاشون، بهش بده.

_ راستی، رستوران چرا بسته‌ست؟

+ هروقت که من هیت میشم یونگی رستوران رو یکی، دو روزی تعطیل می‌کنه تا من به مشکل نخورم و اذیت نشم.

باد سردی وزید و موهای مشکی رنگ امگا رو به اطراف پخش و نامرتب‌تر از قبلش کرد.

جونگکوک برای لحظه‌ای از ذهنش گذشت که به طرفش بدوه و موهاش رو با انگشت ‌هاش شونه و مرتب کنه.

باز هم در سکوت و لبخند عمیقی که روی لبهاش جا خوش کرده بود، به اون خیره شد.

به کلی کلاسی که داشت رو فراموش کرده بود، انگار که تنها کار مهمی که توی دنیا داشت، خیره شدن به امگای بی‌حال و بهم ریخته‌ی رو به روش بود.

محو نگاه کردن به حرکات پسر بود که با حس کردن نزدیک شدن یه گروه آلفا و بتا به اون سمت، اخم عمیقی بین ابروهاش نشست.

به سرعت اخطار داد:

_ دیگه برگرد داخل، بیشتر از این بیرون نمون.

از جا بلند شد و وسایلش رو برداشت، همچنان که نگاهش به سمتی که اون گروه گرگ‌ها داشتن میومدن بود، ادامه داد:

_ من اینارو میذارم پشت در، وقتی برداشتی کرکره رو پایین میکشم.

تهیونگ بی حرف سری تکون داد و به داخل برگشت.

جونگکوک وسایلی که براش آورده بود رو کنار در شیشه‌ای گذاشت و چند قدم فاصله گرفت و وقتی که پسرک امگا اون هارو به داخل برد، دوباره نزدیک شد تا کرکره رو پایین بکشه.

_ یادت نره در رو قفل کنی!

لبخند دندون نمایی زد و بالاخره کرکره رو پایین کشید.

تهیونگ اما بی اینکه حتی کوچیکترین تکون به بدن یا چشمهاش بده، به رو به روش، جایی که درست چند ثانیه پیش پسر آلفا ایستاده بود، خیره موند.

میتونست به راحتی رایحه خاک بارون خورده‌ی جونگکوک رو پشت در احساس کنه، چرا نرفته بود؟

تلفنش رو از جیب شلوار راحتیش بیرون کشید و بهش زنگ زد.

قبل از خوردن بوق دوم، تماس وصل شد.

+ مشکلی پیش اومده؟ آخه...میتونم رایحه‌ات رو از پشت در حس کنم.

_ چی؟...آها...خُب راستش..

صدای چند نفر از پشت خط به گوش رسید، وقتی دوباره سکوت برقرار شد، جونگکوک ادامه داد:

_ منتظر بودم این‌ها رد شن بعد برم. چیزی اگه نیاز داشتی خبرم کن، سیبِ دیوونه...فعلا.

زیرلب جوابش رو داد و گوشی رو پایین آورد.

قلبش حالا با شدت دیوانه واری به قفسه سینه‌‌اش کوبیده می‌شد.

اون آلفای لعنتی، داشت قلبش رو به طرز خطرناکی مثل دیوانه‌ها به تپش می‌نداخت... امگای بیچاره حتی نمیدونست که این خبر خوبیه یا نه ولی هرچیزی که بود، تهیونگ به خوبی میدونست که فرار کردن ازش احتمالا غیرممکن ترین کار ممکن باشه!

____

Esam

    people are reading<Hey stupid, i love you!>
      Close message
      Advertisement
      You may like
      You can access <East Tale> through any of the following apps you have installed
      5800Coins for Signup,580 Coins daily.
      Update the hottest novels in time! Subscribe to push to read! Accurate recommendation from massive library!
      2 Then Click【Add To Home Screen】
      1Click