《Hey stupid, i love you!》روم تف کردی؟
Advertisement
_______________
سر و صدای بچههایی که با خنده و شادی از خیابون رد میشدن، صدای بوق ماشینها، صدای بحث بین مغازهدارها و مشتری، همه و همه توی سرش میپیچیدن و آزارش میدادن.
کولهی سنگینش رو از روی شونههاش برداشت و به دست گرفت، جای بندهای کیف روی شونه هاش درد میکرد.
کلی کار سرش ریخته بود، کلی تکلیف و درس داشت ولی به هیچکدوم نرسیده بود.
نه اینکه وقت نکرده باشه، نه، وقت داشت ولی ذرهای حال و حوصله برای انجام دادنشون نداشت.
بالاخره به خونهی جونگکوک رسید ولی هیچ تمایلی برای در زدن نداشت.
با لبهای آویزون قدمی به عقب برداشت و کمی از در فاصله گرفت.
سر چرخوند و به راهی که ازش اومده بود خیره شد.
باید برمیگشت؟ آره، فقط باید میچرخید به سمتی که ازش اومده بود و به رستوران برمیگشت.
آهی از اعماق وجودش کشید و دوباره کولهی جهنمیاش رو روی شونههاش گذاشت.
اما قبل از اینکه بتونه تصمیمش رو عملی کنه و اولین قدم رو برداره، قطرهای آب روی نوک بینیاش افتاد.
چینی به بینیاش داد و سر بلند کرد ولی درست همون لحظه یه قطره دیگه درست روی چشم چپش افتاد و صدای دادش رو بلند کرد.
+ هی!
با غرغر چشم بیچارهاش رو با کف دست مالوند و دوباره سر بلند کرد و جونگکوکی که با خنده از نردههای بالکن اتاقش تا کمر آویزون شده بود و با خباثت ابروهاش بالا میانداخت، نگاه کرد.
با دلخوری نگاهش رو گرفتار و زیرلب غرید:
+ گرگِ خنگ!
جونگکوک بی توجه به حرف اون، با لبخند دندون نمایی گفت:
_ الان در رو برات باز میکنم، صبر کن!
چرخید تا طبق حرفش عمل کنه اما با شنیدن صدای تهیونگ سرجاش ایستاد.
+ نمیخواد!
امشب حوصله ندارم، برمیگردم رستوران.
اخم محوی بین ابروهای آلفا نشست، دوباره روی نردهها خم شد و از بالا به کپهی مشکی رنگ موهای تهیونگی که سرش رو پایین انداخته بود و با نوک کفش روی زمین خطهای خیالی میکشید، نگاه کرد.
ارتفاع بالکن رو تخمین زد و بعد از چک کردن و اطمینان از همه چیز، از بالای نردهها رد شد و بعد از آویزون شدن از اونها، درست کنار تهیونگ روی زمین پرید.
پسرک امگا بخاطر اینکارش یکه خورد ولی عکس العملی نشون نداد، حتی سرش رو هم بلند نکرد.
_ سیبهام مگه بی حوصله میشن؟
Advertisement
تهیونگ بالاخره سر بلند کرد و چشم غرهای به پسری که داشت با افتخار به حرف خودش میخندید، رفت.
حتی حوصلهی حرف زدن هم نداشت.
جونگکوک با دیدن این حالت پسر، دست از خندیدن کشید و قدمی نزدیک تر رفت.
بینیاش رو به موهای پسر نزدیک کرد و با حس کردن چیزی که حدسش رو زده بود، زمزمه وار گفت:
_ اوه! هیت شدی!
تهیونگ با بدخلقی شکلکی درآورد و جواب داد:
+ بخاطر این ناراحت نیستم.
آقای لو حالش بده، امروز نیومد و دکه تمام روز بسته بود.
نگرانم که نکنه اتفاقی براش افتاده باشه.
آلفا نفسش رو محکم بیرون و سرش رو به نشونهی فهمیدن تکون داد.
دست به کمر به اطراف نگاهی انداخت و در نهایت پیشنهاد داد:
_ بیا داخل، امشب درس نمیخونیم.
الان بخوای دوباره این همه راه رو برگردی خیلی برات سخت میشه.
بیا یه ذره استراحت کن، بعد شام ماشین بابا رو میگیرم میرسونمت رستوران، نظرت؟
تهیونگ کمی روی پاهاش تاب خورد و متفکر چینی به بینیاش داد.
به هرحال که خسته بود و حوصلهی برگشتن این همه راه رو نداشت و علاوه برای همهی اینها، گرسنهاش بود و تهیونگ واقعا آدمی نبود که بخواد به دست پخت معرکهی خانم جئون دست رد بزنه!
پس تند تند سری تکون داد و دوباره جلوی در ایستاد، همزمان با زنگ زدن، به در تقه زد و منتظر باز شدنش موند.
جونگکوک خوشحال از راضی شدن اون سیبِ دیوونه، لبخندی زد و همونطور که دست به جیب به در سفید رنگ زل زده بود، خطاب بهش گفت:
_ و در ضمن، امروز قراره سهمیه شیشتا سیبت رو بگیری!
اگه میرفتی سیبهات دود میشدن، سیبِ خنگ!
تهیونگ که به کلی این قضیه رو فراموش کرده بود، شوکه به سمتش چرخید ولی قبل از اینکه بتونه حرفی بزنه در توسط خانم جئون باز شد.
ههنا متعجب از بیرون بودن جونگکوک، گیج چندبار پلک زد ولی با شنیدن صدای پسرک امگا که بهش سلام داده بود بالاخره نگاهش رو از پسرش گرفت و به تهیونگ داد.
لبخندی زد و از جلوی در کنار رفت.
× خوش اومدی تهیونگ.
تهیونگ سری تکون داد و با لبخند بی حالی که روی لبهاش نشونده بود از در رد شد.
جونگکوک پشت سرش وارد خونه شد و بعد از فاصله گرفتن تهیونگ، به مادرش گفت:
Advertisement
_ سیبِ دیوونه هیت شده.
ههنا مضطرب لبخندی زد و گوشهی ابروش رو خاروند، زمزمه وار پرسید:
× وقتی هیت میشن، چطوری میشن؟
جونگکوک شوکه عقب کشید و با چشمهای گرد شده به ههنا خیره شد:
_ چی؟ از من میپرسی؟
× من امگام یا پدرت؟ امگا که نزاییدم، از کجا بدونم!
هردو سردرگم نگاه از هم گرفتن و متفکر به کف پارکت شدهی خونه زل زدن.
باد سردی وزید و فضای خونه رو سردتر کرد ولی هیچکدوم اهمیتی به این قضیه ندادن.
در نهایت ههنا دستی به صورتش کشید و با انگشت به زیر چونهی پسرش زد تا توجهاش رو جلب کنه:
× برو ببین کجاش درد میکنه بعد بیا به من بگو تا براش کیسه آب گرم بیارم، بذاره همونجاش!
جونگکوک رو ترش کرد:
_ راهنمایی خوبی بود، مرسی!
فعلا شام رو بخوریم منم شیشتا سیب میدم دستش باهاشون سرگرم شه!
بعد از زدن این حرف به آشپزخونه رفت و بعد از برداشتن سیبها راهی اتاقش شد.
در اتاق رو که باز کرد با امگای غم گرفتهای مواجه شد که روی تخت دراز به دراز خوابیده بود و پاهاش رو طبق عادت رو به هوا گرفته بود و تکون میداد.
لبخندی به دیوونگی پسر زد و سیب به دست کنارش روی تخت نشست.
تهیونگ اما عکس العملی نشون نداد.
رایحه سیب خودش به اندازهای زیر بینیش پیچیده بود که دیگه نمیتونست بوی سیب ترش هایی که آلفا براش آورده بود رو حس کنه.
جونگکوک ناامید از این وضعیت، با انگشت سیخونکی به پهلوی امگا زد و وقتی پلکهاش از هم باز شدهاش رو دید، یکی از سیب هارو جلوی چشمهاش تکون داد:
_ بیا، به هم نوع خودت حمله کن، سیبِ قاتل!
تهیونگ نیشخندی بخاطر این حرفش زد و بلافاصله بلند شد تا سیبهای عزیزش رو از چنگال اون آلفای خطرناک نجات بده.
گازی به یکی از سیبهاش زد و با حس کردن هزاربارهی اون طعم دلنشین، لبخند عمیقی زد.
+ دلیل ناراحتیم فقط مریضی آقای لو نیست...یونگی هم هست!
چیزی به من نمیگه ولی برام مثل روز روشنه که توی مدیریت رستوران به دردسر افتاده و من...خیلی براش نگرانم.
آهی کشید و سیب گاز زده و نا تمومش رو کنار گذاشت.
حتی دیگه میل به خوردنش نداشت و جونگکوک دیگه نمیدونست چطور میتونه حال تهیونگو رو به راه کنه وقتی که حتی دیگه سیب هم خوشحالش نمیکنه.
با فکری که به سرش زد، با انگشت ضربهی آرومی به پیشونی امگا که زیر موهای بهم ریختهی مشکی رنگش تقریبا ناپدید شده بود، زد و گفت:
_ کسی اینجا ماساژ مفتی نمیخواد؟
تهیونگ به محض شنیدن این حرف، با خوشحالی خندید و تند تند سر تکون داد.
بی اینکه وقت رو هدر بده ظرف سیب هاش رو جایی نزدیک به خودش و دور از دسترس آلفا گذاشت و به شکم دراز کشید.
با پررویی دستور گفت:
+ شونههام درد میکنه جئون، برو ببینم چه میکنی!
آلفا چرخی به چشمهاش داد و شروع به ماساژ دادن شونههای خستهی تهیونگ کرد.
تهیونگ غرق در آرامش و خوشی، لبخند به لب پاهاش رو به چپ و راست تکون میداد.
اما درست چند لحظه بعد، با یادآوری چیزی، اخم عمیقی بین ابروهاش نشست.
زیرلب پرسید:
+ جونگکوک...اون قطرههای آبی که افتادن روی بینی و چشمم چی بودن؟!
با متوقف شدن حرکت دستهای پسر، شوکه سرجاش نشست و به چشمهای جونگکوکی که هر آن ممکنه بود از خنده پخش زمین شه، خیره شد و داد زد:
+ روم تف کردی؟ آره؟ آره؟
وقتی جونگکوک پخی زد زیر خنده و روی تخت افتاد، با حرص به سمتش هجوم برد و مشتهاش رو به سمت شکم و سینهی پسر حواله کرد.
+ جئون کثیف...چندش...بی فرهنگ...بی نزاکت...بی..
بی...پلشت!
جونگکوک که از خندهی زیاد شکمش درد گرفته بود، به سرعت پاهای پسرک امگا رو بین پاهای خودش قفل کرد و با چرخیدن به راست، اون رو روی تخت انداخت.
هردو به شدت نفس نفس میزدن، روی لبهای جونگکوک یه لبخند عمیق بود، درست بر عکس تهیونگی که همچنان با اخم و عصبانیت بهش خیره شده بود.
دست بلند کرد و چتری های مشکی رنگ پسر رو از روی چشمهاش کنار زد، با نوک انگشت بین ابروهاش ضربه زد و زمزمه کرد:
_ اخم نکن، سیبِ اخمو!
دستش رو بالاتر و بین موهای اون برد و به نرمی نوازششون کرد:
_ نه! تف نبود، آب پاش دستم بود.
تهیونگ که حالا از این بابت خیالش راحت شده بود، چشم هاش رو بست و بی اینکه بخواد دست پسر رو کنار بزنه، باارامش از ماساژ مفتی سرش و نوازش شدن موهاش لذت برد.
_______________
Advertisement
Yashima Chronicles
The island nation of Yashima is in chaos. Armies march to war, pitting cousin against cousin in the fight for power. Sword saints hone their craft in battle, growing more deadly even as the tide of muskets flooding the country make the average soldier ever more dangerous. One woman towers over the era. Known as the blood-soaked flower of the battlefield, it is said that to see her is to risk madness. To fight her is to die. Some even say she draws her power from the blood of vanquished foes. Listening to the rumors, I can't help but feel that my plan to secure a comfortable administrative post has somehow gone awry.
8 200The Fall
Perhaps the most well known of all devils, demons, or fallen angels is the one known as Lucifer, Satan, the Father of Lies. The cultural influence of this figure throughout history is by no means small. Despite that, it wasn’t until the time of Milton’s classic – Paradise Lost – that we saw an attempt to portray a dramatized version of the events leading to this figure’s fall from grace and power. And while this is the case, Paradise Lost is not about Lucifer – though it goes into great detail about his potential musings. No, Paradise Lost was, and still is, about the fall of mankind. So, in light of this, and the feeling that the classical story deserved another telling, I present to you all The Fall – a story focused particularly on Lucifer’s fall from grace and his musings both before and after.
8 114Terra Nostra
His life wasn't pleasant. He keep trying but it wasn't enough. Nobody was there to rely on. He give up. A God give him another chance. A test for himself to try seeing what he really worth. Would he shine? Would he find his way? In a world where there's no hope, where injustice lay in every corner, he will make a place for those in despair. Join the journey of our MC, in a world of magic and swords.
8 64A Mutant Magus's Journal
Mazran wanted to become a magus since the day he was saved by one. Hydapset is burdened with glorius purpose in a secret war for the free multiverse. Jayadrath joins the sacred order to get revenge on the demon that killed his family. All struggling to survive the uncaring void of existence. As magic regains its glory, and a new golden age arrives, watch the curtains lift upon the first magus world war and the rise of new legends upon the graves of the old!
8 59Fidaa - An Akshan Short Stories Collection
This is a collection of short stories which I have made based on my favourite couple Akshan from the show Guddan Tumse Na Ho Payega. Most of these stories will be my take of some of the stories/scenes that have already happened in the show.
8 105Locked In (Jayda & Pooh Shiesty Story)
When Chicago and Memphis Link Up....This is what you get🖤
8 193