《Hey stupid, i love you!》این زن قهرمان منه.
Advertisement
100
___________________
مدادش رو کنار گذاشت و انگشتهای دست راستش رو به نرمی ماساژ داد.
نگاه کلیای به جزوهی درس ادبیات انداخت و وقتی مشکلی توی نوشتههاش به چشمش نخورد، لبخند درخشانی زد.
پسر آلفا درست کنارش روی صندلی چرخدار عزیز و رویاییاش نشسته بود و مبحث تاریخ اون روز مرور میکرد تا بعدش به سوالهای تهیونگ جواب بده.
کتابش رو ورق زد و زیر چشمی اون رو پایید.
تهیونگ اون روز خستهتر از همیشه بنظر میومد ولی لبخندی که روی لبهاش بود، خیال جونگکوک رو از بابت خوب بودن حالش مطمئن میکرد.
گردن گرفتهاش رو به چپ و راست گردوند و به پشتی صندلیش تکیه داد.
در جواب نگاه سوالیِ امگا، شونهای بالا انداخت و خیره به جزوهی دستنویسش لب زد:
_ چرا همیشه در حال جزوه نوشتنی؟
تهیونگ پشت چشمهای خستهاش رو با کف دست مالید و خمیازهی نچندان کوتاهی کشید. خیلی خسته بود و همهی اینها به لطف روز پر مشغلهاش بود.
نامحسوس نیم نگاهی به ساعت دیواریِ چوبی اتاق انداخت تا ببینه هنوز وقت شام رسیده یا نه!
ناامید از حرکت کند عقربههای ساعت، درست مثل پسر آلفایی که حالا با نگاهش حرکات اون رو دنبال میکرد، به پشتی صندلیش تکیه و جواب سوالی که ازش پرسیده بود رو داد.
+ بچههای کلاسمون عموما حوصلهی جزوه نوشتن ندارن.
من براشون جزوه مینویسم و در ازاش پول میگیرم.
پولش زیاد نیست ولی به درد بخوره.
یک تای ابروی آلفا به بالا پرید.
تهیونگ توقع داشت که پسر یه حرف مسخره تحویلش بده و اذیتش کنه ولی برخلاف چیزی که فکر میکرد، جونگکوک از توی جامدادیِ مشکی رنگش سه تا خودکار بیرون آورد و روی دفتر اون گذاشت.
_ با خودکار رنگی بنویس.
با مداد که بنویسی بهت پول کمتری میدن چون خیلی مشخص و مرتب نمیشه.
تهیونگ زیرلب غرغری کرد و خودکار هارو دوباره به جامدادی آلفا برگردوند.
+ من با خودکار راحت نیستم.
نگاهش رو به اطراف چرخوند و پرسید:
+ سیب نداری؟
جونگکوک با بد خلقی شکلکی درآورد و صندلی پسر مومشکی رو هُل داد تا ازش فاصله بگیره:
_ ندارم...سیبِ دزد!
متاسفانه تهیونگ خسته تر از اونی بود که بتونه مثل همیشه پا به پای حرفهاش بیاد و یه جواب دندونشکن تحویلش بده.
از روی صندلیش بلند شد و با گفتن:« برو خداروشکر کن که حوصلهی کلکل کردن ندارم» روی تخت تک نفره و نرم و گرمِ پسر نشست.
کمی پاهاش رو توی هوا تاب داد و روی تشک نرم تخت بالا و پایین پرید.
خیلی وقت بود که روی تخت نخوابیده بود و حالا بی دلیل بخاطرش هیجانزده شده بود.
روی تخت دراز کشید و لبهاش بخاطر راحتیِ اون، کش اومدن.
چشمهاش رو بست و پاها و دستهاش رو به بالا گرفت و تکون داد.
این کارش جونگکوک رو به یاد کلاس صبحشون انداخت و باعث شد که ناخودآگاه لبخند بزرگی روی لبهاش نقاشی بشه.
+ جئون بیا یه کار خیر برات سراغ دارم!
جونگکوک با خنده از جا بلند شد و دست به سینه بالای سر پسرک امگایی که همچنان با خوشی روی تخت غلت میزد، ایستاد.
تهیونگ که حضور پسر رو درست کنارش حس کرد، لای یکی از چشمهاش رو باز کرد و با لحنی که سعی میکرد به اندازهی کافی مهربون و خر کننده باشه، گفت:
+ بیا کتف و شونههامو ماساژ بده، از صبح دارم جزوه مینویسم!
جونگکوک چرخی به چشمهاش داد و کنارش روی تخت نشست.
اولش میخواست مخالفت کنه ولی دلش نیومد که تو ذوق اون چشمهای پر از امیدواری بزنه.
ترجیح داد که برای یبار هم که شده، اجازه بده اون سیبِ دیوونه گولش بزنه و ازش کار بکشه.
بهش اشاره زد که به شکم بخوابه و وقتی که امگا به کرختی غلت زد و به شکم خوابید، خودش رو جلو کشید و شروع به ماساژ دادن شونهها و گردنش کرد.
Advertisement
میدونست که نباید زیادی از دستهاش کار بکشه چون قطعا بااینکار استخونهای کتف و شونهی تهیونگ زیر دستهاش خُرد میشد.
یک ربع تمام، منتظر موند که امگا رضایت بده و بیخیال ماساژ گرفتن مفتیش بشه ولی انگار که زیادی بهش مزه کرده بود چون حتی صدای نفس کشیدنش هم به سختی به گوشهای تیز جونگکوک میرسید.
در نهایت، خسته از پررویی ناتموم تهیونگ، نیشگون محکمی از پهلوی لاغرش گرفت و صدای دادش رو درآورد.
_ چه عجب! فکر کردم مردی!
تهیونگ انگار که تیر خورده باشه دو دستی پهلوش رو چسبید و لگد پروند.
قبل از اینکه بتونه چهارتا نفرین بار اون کنه، تقهای به در خورد و صدای خانم جئون به گوششون رسید:
~ بچهها شام حاضره.
تهیونگ نفسش رو محکم بیرون داد و چشمغرهای به لبهای کش اومدهی جونگکوک رفت.
در نهایت طاقت نیاورد و درست لحظهای که پسر حواسش نبود، لگد محکمی به پشتش زد و از تخت به پایین پرتش کرد.
+ این رو نمی زدم واقعا شب خوابم نمیبرد!
وقتی بالاخره دوشادوش هم سر میز شام حاضر شدن، خانم جئون اخرین دیس رو هم پر از پاستا کرد و جلوشون گذاشت.
تهیونگ به محض دیدن غذای مورد علاقهاش لبخند دندون نمایی زد و قبل از همه دست بلند کرد تا برای خودش کلی غذا بریزه.
ههنا بخاطر این رفتار که بنظرش کمی ناشایس و دور از ادب بود، اخم محوی روی ابروهای خوشحالتش نشست.
نیم نگاهی به آستین نخنما و ساییده شدهی سویشرت سبز رنگ تهیونگ انداخت و در جواب سوال همسرش که پرسیده بود، کیمچی تربچه دارن یا نه، سری تکون داد و از جا بلند شد تا اون رو هم سر میز بیاره.
وقتی دوباره روی صندلیِ چوبی جاگیر شد، دستمالی که کنار ظرف گذاشته بود رو برداشت و با حوصله روی ران پاهاش پهن کرد تا دامن جدیدش بخاطر غذا لک نشه.
فضای میز گرم و صمیمی بود و هر از گاهی جونگکوک و تهیونگ باهم سر چیزهای بی سر و ته زیرلب بحث میکردن، آخر و نتیجهی تمام اون بحث و دعواهای لفظی چندتا لگد بود که زیر میز و دور از چشم پدر و مادر جونگکوک، بهم حواله میکردن.
~ تهیونگ، درمورد پدر و مادرت خیلی کنجکاوم، میتونیم شانس این رو داشته باشیم که یه روزی دعوت مارو قبول کنن و به اینجا بیان؟
پسرک امگا آخرین لگد رو هم به پاهای آلفای حقیقیِ کنارش کوبوند و بی توجه به نالهی از روی دردش، مقابل چشمهای متعجب خانم جئون لبخندی زد و گفت:
+ ببخشید خانم، ولی امکانش نیست.
پدر و مادرم خیلی وقته که از دنیا رفتن.
جئون جیسانگ به محض شنیدن این حرف، چاپستیکش رو گوشهی ظرف رها کرد و متأثر لب زد:
× واقعا بخاطرش متأسفم تهیونگ، باید خیلی سخت بوده باشه.
تهیونگ قاشق پر از پاستاش رو توی دهنش فرو برد و شونهای بالا انداخت.
+ واقعا مشکلی نیست، جدی میگم.
لطفاً خودتون رو بخاطر این قضیه ناراحت نکنین.
جونگکوک خیره به ظرف غذاش، خودش رو نامحسوس کمی به سمت سیبِ دیوونهای که کنارش نشسته بود، کشید تا بتونه رایحهاش رو بهتر بو بکشه.
فقط میخواست از این طریق مطمئن بشه که رایحه پسر بخاطر غم سنگینتر نشده باشه، ولی چیز خاصی حس نکرد.
پس با خیال راحت لیوان آبش رو سر کشید و مشغول خوردن غذاش شد.
ههنا که بدجوری کنجکاو شده بود، به سوال پرسیدن ادامه داد.
~ دلیل مرگشون چی بود؟ الان...الان کجا زندگی میکنی؟
زن برای لحظهای با خودش فکر کرد، نکنه که این امگای بیچاره شبها جایی برای خوابیدن نداره؟
هر آن منتظر بود تا تهیونگ این نظریهاش رو تائید کنه تا اونم به هر روشی که شده اون رو مجبور به زندگی کردن توی خونهاش کنه.
تهیونگ که دید سوالهای خانم جئون تمومی نداره، بالاخره دست از غذا خوردن کشید و بهش خیره شد تا همه چیز رو مفصل و کامل براش توضیح بده.
Advertisement
+ پدر و مادر من هردو آتشنشان بودن.
راستش رو بخواین، سنشون خیلی زیاد بود و وقتی من فقط دو سالم بود، اونها بازنشسته شدن و دست از کار کردن کشیدن.
هیچوقت حوصلهی من رو نداشتن که البته مشکل اونها نبود، من میتونستم بفهمم و درک کنم که هردوشون دیوانهوار عاشقم بودن ولی بخاطر بالا بودن سنشون دیگه توانایی سر و کله زدن با بچهای مثل من رو که زیادی شیطون بود، نداشتن.
با به یاد آوردن خاطرهای، لبخندی زد و ادامه داد:
+ اولین سالی که مدرسه رفتم با مقایسه سن اونها و مادر و پدرهای همکلاسیهام، فهمیدم که یجای این قضیه مشکل داره.
اون روز رو خوب یادمه، بعد مدرسه مستقیم رفتم و از مامانم پرسیدم؛ راستش رو بگو، تو مادربزرگمی مگه نه؟
انتظار داشتم که تائید کنه ولی فقط زد زیر خنده و گفت که مادر بزرگم یه بیست سالی میشه که فوت کرده!
جونگکوک متفکر لب زد:
_ شاید به سرپرستی گرفته بودنت؟
تهیونگ سرش رو به نشونهی تائید حرف پسر تکون داد.
+ آره، این یکی احتمالش خیلی بیشتره.
چون پدر و مادرم هردو آلفا بودن و این امکان نداره که بچهی دوتا آلفا، امگا بشه.
به هرحال برای من که فرقی نداره، راستش روزی که تمام این حقایق رو فهمیدم فقط شونهامو بالا انداختم و گفتم، که چی؟
چه فرقی میکنه که کی منو به دنیا آورده یا پدر و مادر واقعیم چه کسایی هستن؟
برخلاف بقیه که راه میوفتن دنبال اونها و زانوی غم بغل میگیرن، من مادر و پدرم رو محکم بغل کردم و بخاطر اینکه انقدر دوستم داشتن، ازشون تشکر کردم.
پدرم وقتی که سیزده سالم بود توی اون سیلی که اون سال جون خیلی از گرگها رو گرفت از دنیا رفت.
مادرمم درست دو ماه بعدش بخاطر نجات یه نوزاد با وجود سن خیلی زیاد و مناسب نبودن شرایطش، به دل آتیش زد و منو تنها گذاشت.
جونگکوک به محض حس کردن سنگین شدن رایحه سیب تهیونگ، سر بلند کرد و بهش خیره شد.
با دیدن چشمهای خیس از اشکش آهی کشید و از جا بلند شد و به سمت یخچال رفت.
آخرین سیبی که توی جا میوهای بود رو برداشت و بی حرف بین دستهای پسرک امگا گذاشت و دوباره سرجاش برگشت.
تهیونگ خوشحال از سیبی که از آسمون براش نازل شده بود، ذوق زده خندید و بالاخره داستانش رو با گفتن چندتا جمله تموم کرد:
+ مادرم توی اون آتیش جونش رو از دست داد ولی بچه در عوض زنده موند.
این زن قهرمان منه.
گاز بزرگی به سیبش زد و بخاطر حس مزهی ترش سیب زیر زبونش، سرجاش با خوشی وول خورد.
+ اوه راستی!
سیبش رو جویید و پایین داد:
+ الانم تو رستوران دوستم زندگی میکنم، خوشحال میشم که گاهی بیاین اونجا و از غذاهای فوقالعادهاش بچشین.
ههنا و جیسانگ هردو لبخندی به دعوت پسر زدن و گفتن که حتما اینکار رو میکنن و تهیونگ توی دلش بخاطر معرفی کردن رستوران یونگی به چندنفر دیگه، با خوشحالی به خودش افتخار کرد.
.
.
.
اون روز مدرسه کسل کنندهتر از همیشه تموم شد.
حتی بی حوصلگی انقدر بهش فشار آورد که راه افتاد و کل مدرسه رو برای پیدا کردن معلم تاریخش گشت تا اذیتش کنه ولی در آخر متوجه شد که اون روز، روز کاری کیم سوکجین نبود.
به محض شنیدن صدای زنگ، وسایلش رو برداشت و پا کشان از در بیرون رفت.
قبل از اینکه فرصت کنه با برداشتن قدمهای بیشتر از اونجا دور بشه، دستی از پشت کیفش رو چسبید و مجبورش کرد که سر جاش بایسته.
رایحه خاک بارون خوردهی آلفا همون حالاش هم زیر بینیش پیچیده بود، دلیلی برای ترسیدن نبود پس خونسرد منتظر موند تا جونگکوک کارش رو بگه و بعد راحتش بذاره.
پسر بالاخره جلوش ایستاد و گفت:
_ فکر کنم دفتر حل تمرین ریاضیم رو اشتباهی دیشب بین کتابهای خودت گذاشتی تو کیفت رو بردی.
تهیونگ برای چند لحظه به آرومی پلک زد تا حرفهای آلفا رو پیش خودش تحلیل کنه.
در نهایت بی حوصله شونهای بالا انداخت و لب زد:
+ نمیدونم، دنبالم بیا اگه بود بهت پس میدم.
و بی اینکه حرف دیگهای بزنه یا منتظر جواب پسرِ دیگه بمونه، از کنارش رد شد و به قدم زدن ادامه داد.
جونگکوک چرخی به چشمهاش داد و به دنبال امگا راه افتاد.
هر دو خسته بودن پس در طول راه حرفی بینشون رد و بدل نشد.
و درست لحظهای که به نزدیکی رستوران رسیدن، چشمهای جونگکوک با دیدن دکهی کوچیکی که سبد میوهاش پر از سیبهای سبز رنگ بود، ناخودآگاه داد زد:
_ سیب!
تهیونگ نیم نگاهی به دکه انداخت و نیشخندی زد:
+ آره، سیب!
جونگکوک دیگه وقت رو هدر نداد، بلافاصله به سمت دکه دویید و دوتا سیب خرید.
تهیونگ خیره به سیبهایی که توی دست پسر بود، مغموم لب زد:
+ دوتا سیب میخوای چیکار جئون؟ یکی رو بده من، خسیس نباش!
آلفا انگار که حتی یه کلمه هم از حرفهای اون رو نشنیده باشه، یکی از سیب هارو توی جیب بیرونی کیفش چپوند و به اونی که توی دستش مونده بود، خیره شد.
با خودش زمزمه کرد:
_ این که خاک داره!
تهیونگ ناامید از گرفتن یکی از سیبهای آلفا، چرخی به چشمهاش داد و آستین سویشرتش رو پایین کشید و جلوی چشمهای اون بالا آورد:
+ بکشش روی آستین من، خاکش بره و تمیز شه!
جونگکوک مردد، طبق حرفی که پسر مومشکی زد سیبش رو به آستین کهنهی اون کشید تا خاکش بره. وقتی از تمیز شدنش مطمئن شد، جلوی چشمهای غمزدهاش یه گاز بزرگ بهش زد و دل و دهن پسر بیچاره رو آب انداخت.
تهیونگ چرخید و نفسش رو محکم بیرون داد.
نگاهش که به کیسههای زبالهی پشت رستوران افتاد، به سمت اونها راهی شد و خطاب به جونگکوک گفت:
+ تو برو داخل. من این کیسههارو که انداختم تو سطل زباله، میام پیشت.
آلفا سری تکون داد و سیب به دست به سمت ورودی رستوران سلانه قدم برداشت.
در همون حین، تهیونگ به کیسهها رسید و بعد از برداشتن یکیشون، خم شد تا دومی رو هم از روی زمین برداره که با بلند شدن یه صدای بلند و شکستن چیزی، وحشت زده از جا پرید.
کیسهای که توی دستش بود رو شوکه به گوشهای پرت کرد و به سمت جایی که منبع صدا بود، یعنی ورودی رستوران، دویید.
با صحنهای که دید، مبهوت سر جاش میخکوب شد.
در شیشهای رسما خُرد شده بود و دستگیری فلزیش هم دست جونگکوکی بود که با چشمهای گرد شده از ترس و شوک، وسط اون بل بلشو ایستاده بود.
یونگی با عصبانیت بیرون پرید و مشتری ها هم به دنبالش دور آلفا جمع شدن.
تهیونگ که اوضاع رو خطری دید، به سرعت دویید و کنار پسر ایستاد، سعی کرد برای یونگی توضیح بده.
+ این دوست منه یونگ.
احتمالا بخاطر اون کاغذی که روی در بود این اتفاق افتاده.
بتا با عصبانیت چشمهاش رو محکم بست و نفسش بیرون داد.
تهیونگ از فرصت استفاده کرد و بازوی جونگکوک رو بین دستهاش گرفت و اون رو به داخل رستوران کشوند.
+ بیا تو، اشکالی نداره، تقصیر تو نیست.
جونگکوک اما بازوش رو از حصار دستهای امگا آزاد کرد و پیش بتایی که با چشمهای عسلی رنگ و مغمومش به دری که دیگه نبود، خیره بود رفت.
مودبانه کنارش ایستاد و گفت:
_ من متاسفم، میتونم خسارتش رو بدم.
یونگی سر بلند کرد و به مشتریهایی که داشتن دور میشدن و مقصدشون قطعا رستوران کناری بود، خیره شد و آه کشید.
بی اینکه جوابی به حرفهای آلفا بده، با گفتن اینکه میره یکنفر رو بیاره تا در رو درست کنه، از اونجا دور شد.
تهیونگ با عجله کیفش رو گوشهاش گذاشت و تی رو گرفت.
شیشههارو به سرعت جارو زد و جمع کرد و توی یه کیسه ریخت و توی سطل زباله انداخت.
پسر آلفا رو به داخل کشید و بهش یه لیوان آب داد تا از اون حالت در بیاد و دوباره مشغول رسیدن به باقی کارها شد.
+ نگران نباش، احتمالا یونگی ازت نصف پول خسارت رو بگیره.
به هرحال باید اون کاغذ رو برمیداشت.
دستهاش رو با دستمال خشک کرد و به رختکن اشاره زد.
+ بیا ببینم دفترت اینجاست یا نه!
جونگکوک از جا بلند شد و به دنبال امگا به رختکن رفت. با کنجکاوی به داخلش سرک کشید و همه چیز رو از نظر گذروند و وقتی که یه دفتر آبی رنگ جلوی چشمهاش گرفته شد، دست از کارش کشید.
+ اینم از دفترت.
دفتر رو گرفت و بعد از چک کردنش اون رو داخل کیفش گذاشت.
سیبی که توی جیب بیرونی کیفش گذاشته بود رو بیرون کشید و به دست پسری که به کمد چوبی تکیه داد بود و نگاهش میکرد، داد.
کوتاه توضیح داد:
_ از اولش هم برای تو گرفتمش.
و بی اینکه منتظر شنیدن تشکر یا حرف دیگهای از طرف اون سیبِ خوشحال باشه، از رستوران بیرون زد و اونو با خوراکی محبوبش تنها گذاشت.
___________________
𝐸𝓈𝒶𝓂 🍏
https://t.me/esamsam
Advertisement
- In Serial9 Chapters
Archage
What comes after death? Is it eternal darkness, heaven or even hell? For Mike it was non of those. The story of the man given the job to conquer worlds. Will be updated once maybe twice a week. Hey im a new author hoping to make a story people will like by fusing multiple elements into one. Its my first story so im excited and a bit scared for your feedback but, i will appreciate it non the less. i hope you enjoy and i will try my best to listen and improve as i go along.
8 206 - In Serial12 Chapters
Abandoning All Hope
Everyone has skeletons in their closet. The next-door neighbor’s son catches and kills frogs, the village drunk once kicked a dog, for which he was heavily fined, Mrs. Borroh, cheated on her husband with a merchant once while her husband was toiling at the lumbermill, and the Woodbrooks boys like to throw rocks at the neighbor's cat. Anna Truemare’s father, on the other hand, has a much darker secret, one that she never could have seen coming. Mr. Truemare knows how to kill night creatures. When the mayor's daughter goes missing after venturing off to meet the mysterious beast hold up in its castle to the north, Anna’s father, trained by one of the last surviving members of House Belmont, resolves to venture out to retrieve the poor girl. However in her graying fathers hollowing eyes, Anna knows that this is a journey he will not return from. In a bid to save her father from his gruesome fate, 19-year-old Anna strikes out to save her father’s life by offering up her own in return. Never having left the village and armed with nothing but a knife, a map, and her determination, will Anna survive the grueling week-long journey through the untamed countryside to rescue the mayor’s young daughter? Or will she perish like so many others before her at the hands the mysterious and bloody monster in it’s indomitable castle in this mature fan-rewrite on the season 3 ending of Netflix’s Castlevania?
8 85 - In Serial16 Chapters
Virtual God Zu
I am the God of my world, Zu. Are you the God of your world? I was born a noble in the southern region of Chaos, made a slave only to buy my freedom. However i remember none of this. My past does not define who I will be, even if I do not remember does not mean others don't. I will learn, I will master, I will become a God. This world that the 'Jumpers' call a Virtual World is my home, and the continent I'm on is called Azure. I may be called a 'Noob' but my name shall shake the world! My legend continues, and those who know me call me the Virtual God Zu.[Warning] - Cussing, sexual situations, violence
8 128 - In Serial25 Chapters
The Matrimony 4 (Completed)
Aziah And August Are Back Can They Make When There Love Is Tested This Time Are Will These Two Let The Devil Take Over Thier Marriage Read To Find Out
8 170 - In Serial10 Chapters
Born With A Quirk(Izuku Midoriya)
Izuku Midoriya, an offspring of Inko and Hisashi Midoriya. Though his mother loved him dearly, his father left to be with another woman he had adored for many years. This left Inko and Izuku to mourn only with eachother.What would Izuku do then?This is an alternate universe of where Izuku Midoriya is actually born with a quirk. But, what if this quirk was too dangerous for a child to handle? Who would be able to save Izuku from his own ability then? And... will he slowly become to be his idol, the greatest hero, All Might? Or will he fall into the depts of his past and slowly become what he despises the most, a villain.
8 156 - In Serial90 Chapters
Eldest Potter
While Harry James Potter was only 1 and a bit years old when his parents died, his older sister was 3. Born on the 1st of May. Her full name, Rosealine Lily Potter. The goddaughter of Remus Lupin and Sirius Black. Whereas Harry only had Sirius as his godfather. When Rosealine looses her parent's she is the one to be effected the most. She lost her parents and could remember the whole thing. Of course, when Voldemort attacked, Rose took it upon herself to protect Harry from him, even when she saw her mother drop down dead.That night she ended up getting a scar on her wrist.This scar was not like her baby brother's. In fact. Her's was in a heart shape. Now... She's forced to move in with an aunt and uncle that she really didn't want to go to.
8 394

