《Hey stupid, i love you!》جریمه

Advertisement

_________________

همون‌طور که پاهاش رو تو هوا تاب میداد و زیرلب آهنگی رو نصف و نیمه زمزمه میکرد، آخرین ظرف رو هم از دست یونگی گرفت و با حوله‌ی کوچیکی که دستش بود، اون رو خشک کرد و سرجاش گذاشت.

از بین دستهای بتا سرک کشید تا ببینه کارش تموم شده یا هنوز ظرفی باقی مونده، وقتی هیچ نشونه‌ای از ظرف کثیف به چشمش نخورد، با خوشحالی تو گلو خندید و صندلی چرخ دار پایه بلندش رو با شدت چرخوند.

+ یوهووو!

یونگی به نرمی خندید و بعد از اینکه دستهاش رو با پیش‌بندش خشک کرد، موهای مشکی رنگ و بامزه‌ی امگایی که داشت همچنان روی صندلی می‌چرخید رو بهم ریخت.

_ نکن بچه، صندلی خراب میشه.

دست به سینه، کمرش رو به کابینت چوبی تکیه داد و با کنجکاوی پرسید:

_ راستی، مگه امشب قرار نبود که بری خونه‌ی جئون؟

تهیونگ بالاخره دست از چرخوندن صندلی بیچاره کشید و درحالی که هنوز آثار خنده توی چشمها و روی لبهاش مشهود بود و سرش گیج می‌رفت، سعی کرد از جاش بلند شه تا اطراف رو مرتب کنه.

+ با کمی تفکر متوجه شدم که اگه این سه شب در هفته، یکی درمیون باشه خیلی بهتره.

به سمت یونگی چرخید و دستهاش رو تو هوا تکون داد و سعی کرد دقیق‌تر منظورش رو برسونه:

+ بازدهی با اینکار بیشتر میشه!

بتا تک خندی زد و یک تای ابروش رو بالا انداخت.

دست برد تا پیش‌بندش رو باز کنه، ساعت از هشت گذشته بود و باید تعطیل میکردن.

اون روز فقط ده تا مشتری داشتن و این قضیه کم کم داشت یونگی رو نگران میکرد. اگه این روند ادامه پیدا می‌کرد، باید از خیر رستوران می‌گذشت و این فکر بدجوری داشت عذابش می‌داد.

بعد از عوض کردن لباس‌هاش و خداحافظی با امگای سرخوشی که داشت با قر کف رستوران رو تی می‌کشید، در رو بست و کرکره رو تا حدی که ته بتونه از داخل بازش کنه، پایین کشید.

قبل از اینکه دور شه، تقه‌ای به در زد و هشدار داد:

_ بخاری رو خاموش نکن!

تهیونگ صادقانه بله‌ی بلندی تحویلش داد و بلافاصله بعد از دور شدن یونگی، شعله‌ی بخاری رو تا حد زیادی پایین کشید:

+ گفت خاموشش نکنم، نگفت که کمش نکنم!

با افتخار تابی به موهاش داد و تی به دست به سمت دیگه‌ی رستوران کوچیکِ بتا رفت تا کفش رو تمیز کنه.

وقتی کارش تموم شد، برق‌‌هارو خاموش کرد و لحاف و تشکش رو از توی کمد چوبیِ عزیزش بیرون کشید و کف رخت‌کن پهن کرد.

گوشیش رو مختصر چک کرد و وقتی دید که خبری نیست و کسی بهش پیام نداده، به شارژ زد.

آثار کم بودن شعله‌ی بخاری داشت کم کم نمایان میشد ولی برای امگا اهمیتی نداشت.

به هرحال اون یه گرگ بود و قرار نبود که بخاطر یه سرمای کوچیک بمیره!

پتو رو تا نوک بینیش بالا کشید و چشمهاش رو بست و با فکر کردن به سیب‌هایی که همچنان توی کیفش مونده بود، با لب‌های کش اومده، به خواب رفت.

.

.

.

صبح خوبی بود، هوا به سردی روزهای گذشته نبود و خورشید حالا با سخاوت بیشتری گرماش رو در اختیار اون‌ها قرار میداد.

بعد از گرفتن سهم روزانه‌ی سیبش، با وجود اینکه هنوز دوتا سیب دیگه توی کیفش داشت، به سمت مدرسه‌اش روونه شد.

خوشبختانه درست به موقع رسید و احتیاجی به دویدن و عجله نبود.

وسایل مورد نیازش رو از لاکر برداشت و بعد از چپوندن کیفش داخل اون، درش رو بست و قفلش کرد.

نوک بینیش رو خاروند و با روحیه خوبی که طبق معمول همیشه داشت، به سمت اولین کلاسش راهی شد.

سرجای همیشگی‌اش که درست وسط کلاس بود، نشست و با لبخند دستی برای همکلاسی‌های مهربونش تکون داد.

دختر آلفایی که کنارش نشسته بود با دیدن لبخند معروف دوستش به نرمی خندید و جواب سلامش رو داد.

Advertisement

به هرحال اون امگا به قدری اخلاق و روحیه خوبی داشت که کسی نمیتونست دوستش نداشته باشه یا باهاش خوب رفتار نکنه.

پنج دقیقه قبل از شروع کلاس، جونگکوک لیست به دست وارد کلاس شد و جلوی تخته ایستاد.

دوبار به آرومی روی میز کوبید تا توجه‌ی همه بهش جلب بشه و وقتی که موفق شد، نفس عمیقی کشید و با جدیت و صدای رسایی که به گوش همه برسه، گفت:

_ لطفاً همگی تکالیف صفحه چهل رو بذارین روی میز تا چکشون کنم.

تهیونگ شوکه از شنیدن این حرف ناخودآگاه با صدای بلندی گفت:

+ چی چی؟

با درک اینکه چیکار کرده، دستپاچه خندید و رو به جونگکوک لب زد:

+ ببخشید، ادامه بده.

آلفا نگاه جدیش رو از امگای دیوونه گرفت و لیستش رو جلوی چشمهای همه بالا گرفت و تكون داد:

_ داشتم میگفتم... لطفاً تمرین‌هاتون رو نشونم بدین. اون‌هایی حل نکردن، طبق روال همیشه اسمشون توی لیست نوشته میشه تا بعد از مدرسه جریمه‌اشون رو دریافت کنن.

تهیونگ با استرس چشمهاش رو بست و پیشونیش رو روی میز کوچیکش گذاشت و زیرلب غر زد:

+ ای به خشکی شانس.

حالا دقیقا باید همونی بیاد تکالیف رو چک کنه که دو شب قبلش سیب‌هاش رو به زور از چنگش بیرون کشیدم؟

صبر کن ببینم!

انگشت اشاره‌اش رو تو هوا بلند کرد و تکون داد، امیدوارانه زمزمه کرد:

+ ما الان دوست محسوب میشیم، مگه نه؟

اخه کدوم گرگی دوستش رو فدای وظیفه‌اش می‌کنه؟

آره...

پیشونیش رو از روی میز برداشت و صاف سرجاش نشست.

دست به سینه شد و با اعتماد به نفس یه تای ابروش رو بالا انداخت:

+ برین کنار بدبختا، امروز من کسی نیستم که باید جریمه قبول کنه!

با حس کردن حضور آلفا درست کنار میزش، سر بلند کرد و لبخند دندون نمایی تحویلش داد، با انگشت بهش اشاره زد تا سرش رو خم کنه.

جونگکوک با گیجی پلکی زد و خم شد تا ببینه امگا چیکارش داره.

+ هی جئون، من ننوشتم و خیلی خوشحالم که دارم این رو به دوستم میگم!

خودت دیگه ردیفش کن، رفیق.

با خوشحالی عقب کشید و نگاهش رو به اطراف چرخوند، باید بخاطر دوستی با نماینده‌ی این درس و نجات پیدا کردنش، به بقیه فخر می‌فروخت!

ولی خوشحالیش زیاد دووم نیاورد وقتی که جونگکوک لیستش رو درست جلوی چشمهای اون روی میزش گذاشت و بعد از اینکه به زور، مداد سبزش رو از بین انگشت‌هاش بیرون کشید، اسم کیم تهیونگ رو تو قسمت افرادی که باید جریمه دریافت میکردن، نوشت!

تهیونگ شوکه از اینکارش، بغ کرده لب زد:

+ حداقل با مداد خودم به من خیانت نکن لعنتی!

خب، از قرار معلوم وظیفه از دوستی برای آلفا مهم تر بو‌د.

ساعت بعد، وقت تمرین دادن گرگ‌هاشون بود.

تهیونگ عاشق این درسش بود، چون تمام مدت بجای یاد گرفتن نکات اساسی و مهم، روی چمن‌ها می‌پرید و قِل میخورد.

معلم این درسشون مرد بی‌خیالی بود.

اصلا براش نبود که کی چیکار میکنه.

فقط چندتا تاکتیک توضیح میداد و بعد، اون هارو به حال خودشون رها میکرد.

اکثر دانش آموزا درس‌هارو تمرین میکردن ولی تهیونگ واقعا نمی‌تونست یجا آروم بگیره.

به ترتیب وارد رختکن شدن و بعد از درآوردن لباس‌هاشون و تبدیل شدن، ازش بیرون اومدن.

آقای چویی مثل همیشه سلانه سلانه وارد حیاطِ پشتی مدرسه شد و جلوی گرگ‌هایی که مودبانه به انتظار روی چهار پاشون ایستاده بودن، ایستاد.

نگاهی به تهیونگ که طبق معمول و برخلاف همه، روی پاهای عقبیش نشسته بود و دم پشمالو و خرمایی رنگش رو توی هوا با بازیگوشی تاب میداد، انداخت و آهی کشید.

~ درس امروز دفاع و حمله‌ی گروهی هستش.

همون‌طور که از اسمش پیداست، دیگه انفرادی نیست و توقع میره که همراه گروهتون به تمرین این تاکتیک ها مشغول بشین.

Advertisement

به سمت تخته‌ای که توی فضای آزاد روی پایه‌های فلزی گذاشته بودن، رفت و شروع به نوشتن و توضیح دادنِ درس اون جلسه کرد.

جونگکوک با دقت مشغول گوش کردن به درسش بود، البته تا وقتی که گرگ سفید خرماییِ کنارش بی اینکه حواسش باشه، کاملا غیر عمدی، دم پشمالوش رو محکم و با تمام قوا به پاهای عقبی اون می‌کوبوند.

عصبانی زوزه‌ی آرومی کشید و درست لحظه‌ای که معلم به سمتشون برگشت، با پاش روی دم امگایی که با خباثت اون رو حالا بی حرکت نگه داشته بود، کوبید.

~ جئون این چه رفتاریه؟

جونگکوک شوکه چرخید و به چشمهای عصبانی مرد خیره شد.

~ اینکه آلفایی دلیل نمیشه که زورت رو به رخ همکلاسی‌های بی‌گناهت بکشی.

جونگکوک چندبار با پوزه به دم تهیونگ و پاهای خودش اشاره زد و سعی کرد از طریق لینک به معلم توضیح بده که همین همکلاسیِ بی‌گناه، درست چند لحظه پیش رسما داشته با اون دم خرمایی و زشتش کتکش می‌زده ولی اقای چویی این اجازه رو بهش نداد و با اخم روش رو برگردوند!

تهیونگ به محض چرخیدن معلم، زبونش رو برای آلفا بیرون انداخت و خرخری کرد.

حالا که انتقامش رو گرفته بود، احساس بهتری داشت!

_ خب، حالا طبق درسی که الان بهتون دادم گروهبندی شین و بهم حمله و از خودتون دفاع کنین.

تهیونگ با کرختی بلند شد و ایستاد.

نگاهی به اطراف انداخت و به اولین گروه گرگی که چشمش رو گرفت ملحق شد.

میتونست به راحتی وسط تمرین فرار کنه و زیر آفتاب دراز بکشه.

بعد از چندتا مبارزه و دفاع، بالاخره تونست نامحسوس خودش رو از گروه کنار بکشه و در دور ترین نقطه‌ی ممکن، زیر آسمون دراز بکشه و آفتاب بگیره.

به پشت چرخید و پاهاش رو توی هوا تکون داد، نسیمی که به نرمی شروع به وزیدن کرد، خز های سفید و خرمایی شکمش رو تکون داد و باعث شد که امگا از روی خوشی، خرخر کنه.

درست همون لحظه، جونگکوک بعد از زمین زدن آلفای گروه مقابل، چرخید تا برای مبارزه‌ی بعدی به گروهش ملحق شه که چشمش به امگای شُل کرده‌ی زیر آفتاب که با خوشحالی پنجه‌هاش رو توی هوا باز و بسته میکنه، افتاد.

اگه توی فرم انسانیش بود، پوزخند خبیثانه‌اش میتونست ته دل هرکسی رو خالی کنه، خوشبختانه توی فرم گرگش نمی‌تونست از این کارها بکنه.

روی پنجه‌ی پاهاش به نرمی شروع به حرکت کرد.

حالتی که به خودش گرفته بود، دقیقا شبیه گرگی بود که میخواست شکار کنه.

به محض رسیدن به دو متری امگا، خیز برداشت تا حمله کنه که صدای تهیونگ از طریق لینک توی ذهنش پیچید و شوکه‌اش کرد:

+ تن لشت رو از من دور کن جئون، من شاید کر باشم ولی شامه‌ی تیزی دارم.

نفسش رو محکم بیرون داد و کنارش ایستاد، با پنجه روی خز نزم و تمیز شکم امگا کوبید و غر زد:

_ گرگی که از گله‌اش فاصله بگیره، شکار میشه!

تهیونگ لای یک چشمش رو باز کرد و نگاهی به گرگ خاکستری و سفیدی که بالای سرش ایستاده بود، انداخت.

در نهایت با کرختی چرخید و روی پاهاش و رو به روی آلفای حقیقی ایستاد.

+ بیا بهم حمله کن و بعدش تنهام بذار تا از آفتابم لذت ببرم!

جونگکوک بلافاصله دندون‌هاش رو به امگای کسل رو به روش نشون داد و به سمتش جهید.

تهیونگ با بازیگوشی خودش رو روی چمن‌ها انداخت و قل داد و از بین دستهای آلفا فرار کرد.

+ باختی جئون!

صداش خوشحال و ذوق زده بود، این باعث شد که جونگکوک بهش خیره شه و برای لحظه‌ای، فقط لحظه‌ی خیلی کوتاهی، دلش برای شادیِ کودکانه‌ی پسر قنج بره.

به سمتش رفت و دوباره مثل چند دقیقه پیش، بالای سرش ایستاد.

با پوزه به شکم امگا که طبق معمول به پشت خوابیده بود، زد و گفت:

_ هیچوقت توی مبارزه‌ی واقعی انقدر راحت شکمت رو در دسترس رقیبت قرار نده، خطرناکه.

اونها اول از همه به گلو و شکمت حمله میکنن..سیبِ خنگ!

بعد از زدن حرفش چرخید و به سمت گروهش دویید و اجازه داد که امگا به آفتاب گرفتنش ادامه بده.

.

.

.

بالاخره ساعت‌ها به سرعت گذشت و مدرسه تعطیل شد.

متاسفانه تهیونگ اونقدری خوش‌شانس نبود که بتونه مثل بقیه همکلاسی‌هاش بلافاصله بعد از بلند شدن صدای زنگ، به سمت محل زندگیش راهی شه.

با غرغر از جا بلند شد و بعد از گرفتن وسایل و کیفش از داخل لاکر، به سمت اتاق جریمه راه افتاد.

قدم‌هاش کوتاه بود و پاهاش از خستگی و بی حوصلگی کف سالن مدرسه کشیده می‌شد.

جلوی در ایستاد و دوتا تقه به در زد و بی اینکه منتظر جواب از طرف مسئول جریمه‌ی اون روز بمونه، در رو باز کرد و وارد شد.

نگاه معلمی که اونجا نشسته بود همزمان با تهیونگ بالا اومد و بهم خیره شدن.

_ تو؟

+ آقا؟

جین کلافه عینکش رو از روی چشمهاش برداشت و روی میز پرت کرد، چنگی به موهاش زد و زیرلب غرغر کرد:

_ آخه چرا باید درست روزی که من مسئول جریمه‌‌ی دانش آموزا میشم، تو کارت به اینجا کشیده بشه؟

تهیونگ خونسرد شونه‌ای بالا انداخت و در رو بست.

صندلی‌‌ دیگه‌ی تنها میز گردی که اونجا بود رو عقب کشید و روش نشست.

کیفش رو کنار پاهاش روی زمین گذاشت و چونه‌اش رو به کف دستهاش تکیه داد.

+ بهش میگن نفرینِ سرنوشت، آقا!

بتا چشم‌ غره‌ای به سمت امگای خسته پرتاب کرد و دوباره مشغول کارش شد.

بنظر درحال تصحیح برگه‌های امتحانی یکی از کلاس‌های درسیش بود.

تهیونگ با فکری که به سرش زد، زبونش رو روی لب‌هاش کشید و گفت:

+ آقا، اگه من توی تصحیح برگه‌ها کمکتون کنم، میتونم زودتر برم؟

جین نیم نگاهی به تهیونگ و بعد برگه‌های زیر دستش انداخت.

با یه دو دوتا چهارتای ساده، به این نتیجه رسید که امگا پیشنهاد خوبی بهش داده.

بخش اعظم برگه‌هارو جدا کرد و با یه خودکار قرمز، جلوی دستهای اون گذاشت.

_ اینم جوابیه‌ست، با دقت تصحیحشون کن، کابوس کوچولو!

تهیونگ بی حرف سری تکون داد و مشغول کارش شد.

بیست دقیقه بعد، برگه‌های نمره داده شده رو به دست بتا داد و باهم از اتاق جریمه بیرون زدن.

برخلاف چند ساعت پیش، هوا بارونی بود و این قضیه اصلا به مذاق امگا خوش نیومد.

چتری همراهش نبود و تا ایستگاه اتوبوس هم خیلی راه بود.

بغ کرده دم ورودی ایستاد و به راه خیره شد.

سوکجین قبل از اینکه به سمت ماشینش بره، نیم نگاهی به وضعیت پسر انداخت و درحالی که از کنارش رد میشد، گفت:

_ بدو بیا کابوس، می‌رسونمت.

تهیونگ اصلا اهل تعارف نبود، بخاطر همین به محض شنیدن این حرف، نیشش طبق معمول کش اومد و لی لی کنان به دنبال معلمش رفت و سوار ماشینش شد.

کمربندش رو بست و رو به مرد تعظیم کرد:

+ ممنون آقا.

بتا جوابی به حرفش نداد، ولی خوشحال بود که تونسته اون حالت غمگین رو از چهره‌ی خندون تهیونگ پاک کنه تا اون دوباره بتونه به یه کابوس متحرک تبدیل بشه!

در طول مسیر حرف خاصی بینشون رد و بدل نشد.

تهیونگ همون اول آدرس رو به معلمش داد و اون هم بعد از یک ربع اون رو به مقصد رسوند.

درست کنار در رستوران پارک و سعی کرد از پشت شیشه‌ به داخلش سرک بکشه:

_ اینجا زندگی می‌کنی؟

تهیونگ کیفش رو گرفت و کمربند رو باز کرد:

+ بله آقا، میتونین بیاین تو، شام رو مهمون من باشین.

جین مخالفتی نکرد، بلافاصله ماشین رو خاموش و کمربندش رو باز کرد:

_ من کسی نیستم که دست رد به غذای مفتی بزنم!

به محض اینکه جلوی در شیشه‌ای رستوران ایستادن، بتا طبق نوشته‌ی روی در، خواست که اون رو با کشیدن باز کنه که تهیونگ بلافاصله دست به کار شد و در رو به داخل هل داد و بازش کرد.

لبخندی به چشمهای متعجب اون زد و بهش اشاره زد تا وارد بشه.

خودش هم پشت سرش رفت و در رو بست.

یونگی طبق معمول کنار گاز ایستاده بود و غذاش رو هم می‌زد. البته بلافاصله با حس کردن رایحه سیب تهیونگ، زیر گاز رو کم کرد و به سمتش چرخید:

~ سیب فسقلی! اوه.. سلام؟

+ یونگی ایشون معلم تاریخ من هستن، آقای کیم.

برای شام دعوتشون کردم.

یونگی با مهربونی سری تکون داد و دستش رو به سمت بتای دیگه گرفت:

~ خوش اومدی رفیق، راحت باش.

جین با خوشرویی به یونگی دست داد و زیرلب تشکر کرد.

با راهنمایی تهیونگ، پشت یکی از میزها نشست و منتظر شامی که قرار بود ساعت شیش عصر براش سرو بشه موند!

عادت نداشت که این ساعت‌ها شام بخوره ولی به هرحال هرچیزی یه شروعی داشت.

نگاهی به اطراف انداخت و آرنج ‌هاش رو به میز تکیه داد:

_ پس لونه‌ی کابوس کوچولوی ما اینجاست!

خب، همچین هم بد نبود!

_________________

Esam🍏✨

    people are reading<Hey stupid, i love you!>
      Close message
      Advertisement
      You may like
      You can access <East Tale> through any of the following apps you have installed
      5800Coins for Signup,580 Coins daily.
      Update the hottest novels in time! Subscribe to push to read! Accurate recommendation from massive library!
      2 Then Click【Add To Home Screen】
      1Click