《Hey stupid, i love you!》آلفای خسیس!
Advertisement
شرط ووت این پارت و پارت قبلی یعنی کابوس کوچولو 75 ووت هستش.
طبق برنامهریزی عزیزش، شب قرار بود که به خونهی جونگکوک بره.
به کانتر تکیه داد و بی توجه به یونگیای که مشغول شستن طرفها بود، قسمتی که باید به پسر آلفا درس میداد رو برای تسلط بیشتر، مرور کرد.
رستوران راس ساعت هشت بسته میشد.
دلیلش هم این بود که افراد ساکن در اون منطقه بعد از ساعت هشت به هیچوجه شام نمیخوردن.
پس به هرحال باز بودن رستوران کوچیک یونگی بعد از اون ساعت بی فایده بود.
وقتهایی که یونگی آخرین ظرف رو هم میشست و بعد از برداشتن وسایلش اونجا رو ترک میکرد، فضای کوچیک رستوران از همیشه دلگیرتر میشد.
تهیونگ عموما مجبور بود که تو تاریکی و یا نهایتا با یه لامپ کوچیک ساعتهای بعد از هشت رو بگذرونه چون جدیدا مشتریها بخاطر باز شدن یه رستوران بزرگتر که فقط صد متر با مال بتا فاصله داشت، به طرز چشمگیری کمتر شده بودن.
بنابراین امگا اصلا دلش نمیخواست که با روشن کردن کلی چراغ، برای بتای چشم عسلی خرج تراشی کنه.
یونگی اخرین ظرف رو هم شست و دستهاش رو با حولهی سبز رنگی که به پیشبندش دوخته شده بود، خشک کرد.
با خستگی کتفهاش رو ماساژ داد و با قدمهایی که روی زمین کشیده میشد به سمت رختکن رفت تا لباسهای کارش رو با بیرون عوض کنه.
_ بخاری رو روشن میذارم، خاموش نکن سردت میشه.
تهیونگ نگاهش رو از نوشتههای کتاب گرفت و پیشونیش رو به میز تکیه داد و غر زد:
+ ولی اگه تا صبح روشن باشه، قبض این ماهت زیاد میاد.
یونگی همونطور که کیفش رو چک میکرد تا مبادا وسیلهای رو جا گذاشته باشه، از رختکن بیرون اومد.
_ به تو چه؟ فسقلیِ فضول.
اینجا رستوران منه و من دلم میخواد که بخاری تا صبح روشن و شعلهاش زیاد باشه!
کنار تهیونگ ایستاد و دستی به موهای نرمش کشید و تارهای مشکی رنگش رو با انگشتهاش به آرومی شونه کرد:
_ دیروقت برنگرد، خطرناکه.
وقتی برگشتی رستوران بهم پیام بده تا خیالم راحت بشه، باشه؟
+ حله!
بالاخره از جا بلند شد و وسایلش رو از روی کانتر جمع کرد.
اونهارو داخل کیف کولهایش ریخت و بعد از پوشیدن سویشرت سبز رنگ عزیزش، همراه یونگی از رستوران بیرون رفت.
دستی برای بتا که داشت مسیر مخالف با مال اون رو طی میکرد، تکون داد.
اخرین نگاه رو به دکه بستهی آقای لو انداخت و با به یاد آوردن خوشحالی پیرمرد که موقع برگشت از مدرسه، تونسته بود ببینتش و ازش درمورد نوهاش بپرسه، لبخند عریضی زد.
نوهی آلفای آقای لو، دختر از آب دراومد و دلیل غیبت صبحش هم این بود که پیرمرد زیادی شیفتهی زیبایی اون دختر کوچولو شده بود و دل رها کردنش و به سرکار رفتن رو نداشت.
به هرحال، مهم این بود که تهیونگ تونست سهمیه جاموندهی سیب ترش صحبش رو از مرد بگیره!
بند کولهاش رو روی شونهاش جابجا کرد و به راه افتاد.
خونهی جونگکوک خیلی از رستوران دور نبود، ولی انقدر هم نزدیک نبود که با پای پیاده بتونه سر وقت بهش برسه.
میتونست از اتوبوس استفاده کنه ولی دیرش میشد و سروقت نمیرسید.
برای لحظهای سرجاش ایستاد و با خودش فکر کرد که اگه مسیر رفت رو تاکسی بگیره، اونقدراهم بد نمیشه.
پس راهش رو به سمت ایستگاه تاکسی کج و لی لی کنان مسیر کوتاهی که در پیش داشت رو، طی کرد.
پیدا کردن خونهی جونگکوک اصلا سخت نبود.
آلفا آدرس رو به دقیقترین حالت ممکن نوشته بود و تنها کاری که تهیونگ انجام داد، این بود که تیکه کاغذی که شامل آدرس بود رو به راننده بده تا اون رو به مقصد برسونه!
Advertisement
مثل آب خوردن، تهیونگ بعد از گذشت یه ربع حالا درست پشت در سفید رنگ خونهی جئون ایستاده بود.
دوست نداشت که برای اولین بار دستخالی بره، پس بعد از رسیدن به خونهی پسر آلفا و یاد گرفتن آدرسش، به دنبال یه شیرینی فروشی چرخید تا بتونه یه بسته شکلات میوهای بخره.
ساده بود ولی وسع تهیونگ هم در همین حد بود.
اصلا لازم نمیدید که پول بیخود خرج کنه، به هرحال همین بستهی کوچیک شکلات هم میتونست نشون دهندهی حسن نیتش باشه.
برای آخرین بار کولهی سنگینش رو که توش پُر بود از وسایل غیر ضروری، روی شونههای خستهاش جابجا کرد و زنگ خونه رو زد.
برای اطمینان، چندبار هم به در کوبید تا در صورت قطع بودن زنگ، اعلام حضور تهیونگ به گوش صاحبخونه برسه!
درست ده ثانیه بعد از آخرین زنگی که زد، در باز شد و زنی قد بلند توی چارچوب در قرار گرفت.
آلفا!
تهیونگ به محض حس کردن فرمونهای زن، اخمی کرد و ناخودآگاه قدمی به عقب برداشت.
گرگینهها ملزم بودن که در صورت حضور در جامعه و بیرون از خونه یا محل زندگیهاشون، از کاهنده و پوشش دهندهی فرمون استفاده کنن تا موجب تحت فشار قرار گرفتن دستههای دیگه نشن.
تنها جایی که میتونستن آزادانه و بدون هیچ پوششی برای رایحه و فرمون باشن، خونههاشون بود.
این اشتباه خانم جئون نبود که فرمونهاش اعصاب پسرک بیچاره رو به کلی از کار انداخته بود، درواقع تقصیر هیچکدوم نبود!
جئون ههنا به محض دیدن تغییر حالات تهیونگ، با شرمندگی عقب کشید و تند تند گفت:
~ ببخشید عزیزم، جونگکوک یادش رفت که بهمون بگه دوست کوچولوش یه امگاست.
دفعهی بعد حتما رعایت میکنیم تا اذیت نشی.
لطفاً بیا تو.
تهیونگ که بعد از چند ثانیه بالاخره تونست به وضعیت عادت کنه، مثل همیشه لبخند خوشحالی زد و قدمی که عقب رفته بود رو دوباره جلو اومد.
بستهی شکلات میوهای رو دو دستی جلوی مادرِ جونگکوک گرفت و به شیرینی گفت:
+ بفرمایین خانم، لطفاً این رو از من قبول کنین.
ههنا به آرومی خندید و بسته رو از پسر امگا تحویل گرفت.
زیرلب تشکر مختصری کرد و کنار کشید تا تهیونگ بتونه وارد شه.
تهیونگ چند سالی میشد که توی رستوران یونگی کار و زندگی میکرد، پس طبیعی بود که بی توجه به حساسیتهای خانم جئون و قوانین خونهی اونها، با کفش تا وسط هال بره و با بلند شدن صدای عصبانی زن که ناخواسته فریاد زد، از جا بپره و از ترس توی خودش جمع بشه:
~ با کفش نه!
تهیونگ انقدر شوکه شد که تنها کاری که توی اون وضعیت تونست انجام بده، ایستادن سر جاش و حبس کردن نفسش بود.
حتی جرات تکون دادن اینچی بدنش رو هم نداشت.
درست همون لحظه، آلفای جوان به سرعت از پلههای چوبی پایین اومد و مبهوت پرسید:
_ مامان؟ چیشده چرا داد زدی؟
نگاهش رو چرخوند و با دیدن امگای آشنایی که درست وسط حال با چهرهای که در اون لحظه به شدت مظلومانه و سردرگم بود، ایستاده؛ به نرمی خندید و به طرفش رفت.
دستش رو روی شونهی پسر گذاشت و بدنش رو به سمت در چرخوند.
با لحنی که سعی میکرد به اندازه کافی مهربون و خالی از سرزنش باشه، لب زد:
_ اشکالی نداره، فقط باید بری دم در و کفشهات رو دربیاری و رو فرشی بپوشی.
من اینجارو تمیز میکنم، اونقدراهم کثیف نشده.
ههنا با شرمندگی آهی کشید و درحالی که سعی میکرد به هرجایی جز چشمهای مشکی رنگ پسر نگاه کنه، زمزمهوار گفت:
~ من واقعا متاسفم، یه لحظه نتونستم خودم رو کنترل کنم.
× اوه پس معلم جونگکوک بالاخره اومد!
Advertisement
سنگینی فضا به سرعت دود شد و همهی سرها به سمت مردی که به راحتی میشد فهمید پدر جونگکوکه، چرخید.
جئون جیسانگ با خوشرویی جلو اومد ولی کاملا حواسش بود که فاصلهاش رو با امگا تا زمانی که به فرمونهاش عادت کنه، حفظ کنه تا پسر بیچاره اذیت نشه.
کاملا مشخص بود که همین حالاشم بخاطر برخورد قویتر رایحه خاک بارون خورده و فرمونهای آلفایی جونگکوک بهش، سرجاش تلوتلو میخوره.
تهیونگ که با دیدن اخلاق خوب مرد، تمام تنشهای چند ثانیه پیش رو به کلی از یاد برده بود، لبخند عریضی زد و خودش رو معرفی کرد:
+ سلام آقا، من کیم تهیونگم.
قراره به جونگکوک تاریخ درس بدم و هفتهای سه شب قراره که به دیدنتون بیام به مدت یک ماه.
پس امیدوارم که حالاحالاها از دیدنم خسته نشین!
بعد از تموم شدن حرفهاش به سمت زن چرخید و تعظیم نود درجهای تحویلش داد، خطاب بهش گفت:
+ ببخشید خانم، حتما یادم میمونه که باید رو فرشی بپوشم.
خم شد و سعی کرد تا بند کفشهاش رو همونجا باز کنه و درشون بیاره تا بیشتر از اون کف پارکتی خونه رو کثیف نکنه.
ولی به محض خم شدنش، کولهای که روی شونهاش بود به سمت راست سنگینی کرد.
خوشبختانه قبل از اینکه بیوفته و یه صحنهی تراژدی یا شاید کمدی، برای سه عضو خانوادهی جئون به نمایش بذاره؛ آلفای جوان به سرعت واکنش نشون داد و با گرفتن کولهی تهیونگ از روی شونهاش و کشیدنش به سمت چپ، باعث شد که تعادلش حفظ شه.
امگای بیچاره حتی سر بلند نکرد تا حالات چهرهی اونها رو ببینه، درحالی که خودش هم خندهاش گرفته بود و به سختی سعی میکرد که کنترلش کنه، کفشهاش رو درآورد و به دست گرفت.
اونها رو داخل جا کفشی گذاشت و با وسواس از بین سه رنگ متنوعی که اونجا بود، رو فرشی بنفش رنگ رو برداشت و به پا کرد و خیال خانم جئون رو راحت.
~ تهیونگ قبل از اینکه برین بالا، بیا چندتا میوه بردار عزیزم.
امگا نگاهش رو داخل ظرف میوه چرخوند و با ندیدن چیزی که میخواست، پرسید:
+ سیب سبز ندارین، خانم؟
ههنا گیج پلکی زد و به سیب قرمزی که توی ظرف بود، اشاره زد:
~ اینجا سیب قرمز هست.
ولی..
با همون انگشت به طبقهی بالا اشاره زد و ادامه داد:
~ جونگکوک کلی سیب سبز داره، از اونجایی که عاشق این میوهست.
میتونی از اتاقش برداری عزیزم.
تهیونگ که به محض شنیدن این حرف، مثل شخصیتهای کارتونی چشمهاش برق زده بود، پرید و با گرفتن مچ دست آلفا اون رو به سمت پلهها کشید و گفت:
+ بدو جئون، تنبل نباش، باید در راه علم جان بفشانی!
اما با به یاد آوردن چیزی، سرجاش ایستاد و به ههنا خیره شد و با لبخند دندون نمایی گفت:
+ ببخشید، ولی اگه میشه از شکلاتهایی که آوردم، اونهایی که سبز هستن رو برام کنار بذارین، من عاشق اونام!
و بعد، دوباره شروع به کشیدن جونگکوک به طبقهی بالا کرد و پدر و مادری که شوکه از حرفی که زده بود، بهش خیره شده بودن رو تنها گذاشت.
آلفا به محض رسیده به اتاقش، دستش رو کشید و غر زد:
_ من که گونی سیب زمینی نیستم که اینطوری میکشیم!
تهیونگ بی قرار روی پاهاش به جلو و عقب تاب خورد و بی توجه به غرغرهای آلفا، گفت:
+ بدو در رو باز کن وگرنه خودم بازش میکنم ولی اگه خودم بازش کنم یجوریه و احتمالا جلوهی قشنگی نداشته باشه....اصلا میدونی چیه؟ جلوهی قشنگ به کتفم، من سیب میخوام!
و درست جلوی چشمهای گرد شدهی پسرِ بیچاره، پرید و در اتاق رو باز کرد.
نگاهش رو سرتاسر اتاق چرخوند و به محض دیدن ظرف پر از سیب سبزی که درست کنار پنجره بود، با خوشحالی به سمتش هجوم برد و داد زد:
+ هوراا، پاداش کار خیرم این سیب هاست!
اما درست تو فاصلهی پنجاه سانتی رسیدن به گنج عزیزش، دستش از پشت کشیده و به سمت دیگهای هُل داده شد:
_ به سیبهای من دست زدی، نزدیا!
امگا معترض دست جونگکوک رو کنار زد و دوباره به سمت ظرف شیرجه رفت که وسط راه بین دستهای آلفا اسیر شد:
+ جئون این گدا بازیها چیه، یذره مهموننواز باش لعنتی!
جونگکوک دوباره تهیونگ رو به اون سر اتاق هل داد و غرید:
_ مهموننواز چیه، دستت بهشون بخوره از پنجره پرتت میکنم بیرون.
تهیونگ برای لحظهای سرجاش ایستاد و با اخم به چهرهی آلفا که درست جلوی سیبهای عزیزش مثل گارد سلطنتی انگلستان ایستاده بود، خیره شد.
در نهایت پوزخند خبیثانهای زد و تابی به موهای مشکی رنگش داد:
+ اصلا میدونی چیه جئون؟ این سیبها دستمزد منه!
اگه بهم ندیشون، میرم به مدیر میگم که با من راه نمیای و اونم پوستت رو میکنه آلفای خسیس!
جونگکوک متفکر به امگا خیره شد و به حرفهاش فکر کرد.
در نهایت نتیجه گرفت که امکان این اتفاق وجود داره و اگه تهیونگ پیش مدیر راجع بهش گله کنه، قطعا با تنبیه مواجه میشه.
پس با بی میلی کنار رفت و درحالی که غم زده به ظرف سیبهاش نگاه میکرد، لب زد:
_ پس حداقل یذره برای منم بذار.
تهیونگ سرخوش از بردن این نبرد، لی لی کنان به سمت ظرف رفت و پنجتا از سیب هارو داخل کیفش گذاشت.
یکی رو هم گرفت و با آستین لباسش خاکی که روش نبود رو پاک کرد.
گاز بزرگی بهش زد و با ابرو به دوتا سیب باقی مونده توی ظرف اشاره زد و گفت:
+ بیا، اون دوتا هم مال تو!
جونگکوک مغموم شکلکی درآورد و لب زد:
_ چقدر سخاوتمندانه سرورم!
قبل از اینکه از کنار تهیونگ رد شه، نامحسوس بدون اینکه پسر متوجه بشه، دماغش رو نزدیک فرق سرش برد و بو کشید.
نیشخندی زد و چرخید تا روی صندلی و پشت میز تحریرش بشینه، در همون حال زمزمه کرد:
_ تو که خودت سیبی!
بلندتر ادامه داد:
_ بیا برات صندلی گذاشتم کنار خودم.
تهیونگ گاز دیگهای به سیب زد و بخاطر ترشیش هومی کشید.
کنار آلفا نشست و نگاهش رو اطراف میز مرتبش چرخوند.
+ برات جزوهی بخشی که قراره امشب بهت درس بدم رو نوشتم، لازم نیست چیزی بنویسی.
دست کرد تو کیفش و دوتا برگهی آچار که متنهای روش با مداد نوشته شده بودن رو، روی میز پسر گذاشت.
اخرین گاز روهم به سیبش زد و چوبش رو داخل سطل زبالهی کوچیکی که فقط یه متر ازش فاصله داشت، پرتاب کرد.
جونگکوک با کنجکاوی نگاهی به جزوهی دست نویس امگا انداخت و لب زد:
_ چرا این همه وقتت رو بیخود هدر میدی؟به هرحال که بخاطرش پول نمیگیری.
تهیونگ نیشخندی زد و یادآوری کرد:
+ چرا، میگیرم! هفتگی قراره بهم شیشتا سیب بدی.
در ضمن، من شام رو هم اینجا میمونم.
پس میشه شیشتا سیب و یه شام!
نگاهش رو به کتاب تاریخی که روی میز بود داد و کف دستهاش رو بهم کوبید و پر انرژی ادامه داد:
+ خب، بزن که بریم تا تاریخدانت کنم!
_________________________
Advertisement
- In Serial36 Chapters
The Lotus Of Everleaf
Everleaf, a forest ruled by powerful and intelligent beasts, has welcomed an era of turbulence. Ren Zarstorm, a human child, awakens in this infernal forest. Oblivious to the dangers that surround him, Ren finds himself in the crossfire between several ambitious factions. A demon and nearly half the intelligent population of the forest seek his death. With the rules of the jungle, only a nominal title stands between his life and death. He must overcome his lack of talent and snap the shackles of weakness to survive, all while protecting his sanity and humanity. Otherwise, the harsh forest will not even leave his bones behind. Confronting all the hazards, he is forced to face a difficult question. “What can you sacrifice for strength?” However, even in this chaotic era, not all hope is lost. With companions to live and die for, Ren searches for a home in this unwelcoming world. ... Presently in hiatus.
8 118 - In Serial7 Chapters
Betrayal of the Dead
You've died. For most that would be it. The end. A closed path. But fate seems to have something else in store for you. What if... Through death... You can become... stronger. -System activation complete- -System loading...- -Death's betrayal.- [participant in the Royal Road Writathon challenge]
8 120 - In Serial6 Chapters
The Wounded King
A king who lost his integrity challenges his right to the throne for a second chance. Will he be able to regain his prowess? Will he change for good? Or will he begin a new, dark era? Find out in "The Wounded King".
8 340 - In Serial15 Chapters
The Affair
Published: April 21, 2016Completed: May 2, 2016|Edited|~ I suck at descriptions, don't judge ~Nicolas claims he's been attending some business meetings out of town but every time his wife asks to join him, he declines. That is, until, he takes her on one where she decides to follow him and see for herself what he's really out doing.When she discovers he'd been cheating the entire time, she puts herself down but as soon as she lifts herself back up, she goes out and confronts the woman only to discover it's someone she cherished.What will happen? Find out in the story!!**Property of PrincessLiza95's creativity, therefore, no copying or posting on social media of any sort without my consent.**
8 117 - In Serial20 Chapters
Slashers x reader oneshots
What the title says, Imma do slasher x reader one shots and I might have some with several parts if I feel like it. And if you want to request anything just comment! ;)Also sub to by channel! It isn't going anywhere but still... https://www.youtube.com/channel/UCvwrQ4KDuhwWTDjB8jl8UZw[The cover isn't by me! If you know who did it please let me know]
8 124 - In Serial28 Chapters
The Feral, Alpha K
I snapped my eyes to his doing my best to give him the angriest glare I could.Something is his eyes flashed as he pushed me against the couch before climbing on top of me. "Get off of me!"His head dipped to the curve of my neck as he ran his nose along my skin, I felt him inhale slowly as he grabbed my hips roughly. "There's just something about you when you're angry that makes me want to fuck you."(Updates every Wednesday)Honourable Rankings:#bwwm: #1 (2021)#dark: #2 (2021)
8 161