《Hey stupid, i love you!》کابوس کوچولو

Advertisement

چهارزانو روی نمیکت فلزی و قرمز رنگ نشست و به سمت پسرِ دیگه چرخید و قبل از اینکه آلفا‌ی حقیقی حتی بتونه کلمه‌ای حرف بزنه، پیش دستی کرد و با جلو بردن دستش به سمت اون، تند تند گفت:

+ میشه بهم یه برگه و مداد بدی، هوم؟ چون متاسفانه من همه‌ی وسایلم رو داخل لاکرم گذاشتم و الان چیزی دستم نیست.

جونگکوک دهنش رو بست و نفسش رو به بیرون فوت کرد.

با دقت برگه‌ای از دفترش کند و با خودکار به دستهای منتظر پسرک امگا داد.

تهیونگ اون‌هارو با خوشحالی گرفت.

میخواست دوباره بچرخه و پشتش رو به پشتیِ نیمکت تکیه بده ولی با به یاد آوردن نکته‌ای، به سرعت نگاهش رو بین دست‌های جونگکوک چرخوند و با دیدن دفترش؛ اون رو هم ازش گرفت و در جواب نگاه سوالیِ پسر، بیخیال شونه‌ای بالا انداخت و گفت:

+ بدون زیردستی که نمیتونم چیزی بنویسم!

بالاخره چرخید و پشتش رو تکیه داد.

متفکرانه درحالی که اخم محوی بین ابروهای مشکی رنگش نشسته بود، مشغول نوشتن شد.

جونگکوک با کنجکاوی گردن کشید تا سر از کار پسرک امگا دربیاره ولی تهیونگ با غرغر بدنش رو به سمت مخالف چرخوند و برگه رو مخفی کرد:

+ نگاه نکن، نمیتونم تمرکز کنم!

یک تای ابروی آلفا ناخودآگاه بخاطر حرف تهیونگ بالا پرید ولی باز هم چیزی بهش نگفت و گذاشت کارش رو بکنه.

با گذشتن ده دقیقه، امگا بالاخره رضایت داد که از شاهکارش رو نمایی بکنه!

درحالی که همچنان چهارزانو نشسته بود، به سختی به سمت جونگکوک چرخید و رو به روش قرار گرفت.

دفتر و مداد رو بینشون، روی نیمکت گذاشت و برگه رو جلوی صورت پسر نگه داشت تا بتونه ببینتش:

+ اینم از برنامه‌ی درسیت!

جونگکوک با گیجی پلکی زد و بی اینکه نگاهی به برگه بندازه، با دست کنارش زد و پرسید:

_ برنامه‌ درسی؟

تهیونگ بالاخره دست از برافراشته کردن شاهکارش جلوی چشمهای میشی رنگ آلفا برداشت و اون رو روی پاهاش گذاشت تا مچاله نشه.

کف دستهاش رو بهم چسبوند و درحالی که ژست مشاور‌هارو گرفته بود، با جدیت توضیح داد:

+ بله، برنامه درسی!

من قراره که تا یک ماه، سه شب در هفته بیام به خونه‌ات و بهت تاریخ درس بدم.

بعد، با کف دست به آرومی روی شونه‌ی پهن آلفا زد و با لحنی که سعی می‌کرد دلگرم کننده باشه، ادامه داد:

+ نگران نباش شاگرد جان، قرار نیست بخاطرش بهم پولی بدی.

من ادم خیرخواهی هستم، کلا دست به کمکم خوبه.

جونگکوک تک خندی زد و گفت:

_ ببین، من واقعا ازت ممنونم ولی بهش احتیاجی ندارم.

اینکه نمراتم توی امتحانات تاریخ انقدر کم شده بخاطر این نیست که توی خوندنش مشکلی دارم یا یه همچین چیزی.

Advertisement

نه، فقط وقتش رو نداشتم و حتی مدیر هم کاملا بااین قضیه موافق بود و مشکلی نداشت.

نمی‌دونم چرا امروز یکدفعه زد زیر حرف‌هاش و همراه معلم تاریخ بهم تذکر دادن که حتما بذارم بهم درس بدی ولی، من واقعا بهش نیازی ندارم تهیونگ.

تهیونگ کم نمیاورد و حق به جانب گفت:

+ ازمون ورودی دانشگاه‌ها دو ماه دیگه‌ست.

اگه به خودت باشه فقط روی ریاضی و المپیاد تمرکز می‌کنی و این قطعا بهت آسیب میزنه چون از درس‌های تاریخ برای آزمون ورودی هم سوال میارن!

من بهت کمک میکنم که در عرض یه ماه، این درس رو کاملا تموم کنی و دیگه نگرانی‌ای راجع بهش نداشته باشی.

جونگکوک خونسرد شونه‌ای بالا انداخت، وسایلش رو از روی نمیکت برداشت که این یعنی کاملا اماده‌ی رفتن و تموم کردنِ این بحث بود.

_ مدال آوردن توی این المپیاد یعنی گرفتن یه بلیط مستقیم به بهترین دانشگاه کشور اون هم بدون آزمون، تهیونگ.

از جاش بلند شد تا بره و تهیونگ شوکه از نگرفتن نتیجه‌ی مطلوبی که مد نظرش بود، سرجاش وا رفت.

ولی قبل از اینکه آلفا کاملا ازش فاصله بگیره و از دسترسش خارج شه، برای اخرین بار تلاش کرد:

+ ولی اگه مدال نیاری چی؟

متوقف شدن جونگکوک بهش فهموند که دست روی نکته‌ی خوبی گذاشته.

لبخند عریضی زد و ادامه داد:

+ از کجا مطمئنی که فرد برنده خودت باشی؟

به هرحال که تو باهوش‌ترین دانش آموز حاضر تو المپیاد نیستی!

اگه شکست بخوری، با در نظر گرفتن روحیه بدی که بعد این اتفاق داری، دیگه نمیتونی بشینی سر بقیه درس‌هات و خودتو برای آزمون ورودی آماده کنی.

حتی ممکنه که اون رو هم از دست بدی!

و در ضمن، اینکه من بهت کمک کنم دستور مستقیم مدیر و معلم مدرسه‌ست، اگه ازش پیروی نکنی قطعا عواقب جالبی نداره!

جونگکوک کلافه به سمتش چرخید و به امگای بازیگوشی که حالا با خباثت داشت براش ابرو بالا مینداخت خیره شد.

اگه دوتا مشت تو صورت خوشحالش میکوبید، براش خیلی بد میشد، نه؟

چشمهاش رو برای چند ثانیه بست تا کنترلش رو از دست و کار دست جفتشون نده.

در نهایت، پلک‌هاش رو از هم فاصله داد و از بین دندون‌هاش غرید:

_ سه روز در هفته؟ مگه میخوای فیزیک کوانتوم بهم درس بدی که این همه تایم گذاشتی براش!

تهیونگ کلافه از این همه مقاومت، آهی کشید و با برداشتن برگه‌ی برنامه‌ریزی عزیزش از جا بلند شد و رو به روی آلفایی که ازش پنج سانت بلندتر بود، ایستاد:

+ همینه که هست!

بی توجه به آلفای حقیقی‌ای که در مرز انفجار بود، دفتر رو از بین دستهاش بیرون کشید و درست از وسطش، در شلخته‌ترین حالت ممکن، قسمت نسبتا کوچیکی از برگ رو کند و به سمت اون گرفت:

Advertisement

+ بیا آدرس خونه و شماره تلفنت رو بنویس.

آلفا درحالی که نگاه مغمومش به دفتر بیچاره‌اش بود، بالاخره تسلیم امگای دیوونه‌ی رو به روش شد و تیکه کاغذ رو از دستش کشید.

_ بچرخ و خم شو.

امگا رو ترش کرد و بهش توپید:

+ به مدیر میگم که قصد لگد زدن بهم رو داری!

آلفا برای چند لحظه بی حرف و حس به چشمهای تخس تهیونگ خیره شد.

در نهایت دستی به پیشونیش کشید و لب زد:

_ معمولا مردم برداشت دیگه‌ای از این حرف میکنن ولی باشه...اینم یجورشه.

با صدای بلندتری که واضح به گوش پسر برسه، ادامه داد:

_ میخواستم کاغذ رو به کمرت تکیه بدم تا چیزهایی که ازم خواسته بودی رو بنویسم ولی بیخیال، میرم روی نمیکت می‌شینم.

امگا رو به نرمی کنار زد و روی نمیکت نشست.

آدرس و شماره رو نوشت و به دستهای منتظر پسر داد:

_ اینم از این، حالا میشه برم دنبال کارم؟

طلبکار پرسید ولی تهیونگ نیشخندی زد و دستش رو تو هوا تکون داد:

+ میتونی بری، دیگه امری نیست.

ایندفعه دیگه ملایمتی در کار نبود، آلفا موقع رد شدن از کنار تهیونگی که با دقت داشت اطلاعاتی که با خط خوش، روی کاغذ نوشته شده بود رو میخوند، تنه محکمی بهش زد و باعث شد که پسر‌بیچاره سرجاش تلو تلو بخوره.

+ هی!

با اخم نگاهش رو از پشت جونگکوکی که حالا ازش دور شده بود گرفت و دوباره به تیکه کاغذی که تو دستش بود داد.

مشکوک گوشه‌ی ابروش رو خاروند و زمزمه کرد:

+ نکنه برای اینکه منو از سر خودش باز کنه، ادرس و شماره‌ی قلابی نوشته باشه؟

باید مطمئن شم!

بشکنی تو هوا زد و شاد و خوشحال به سمت ساختمون مدرسه دویید.

کیم سوکجین در کمال آرامش مشغول وارد کردن نمره‌های کلاس سومش بود و هر از گاهی هم با باقی معلم‌ها خوش و بش میکرد.‌

هوا نسبتاً سرد بود ولی با وجود شوفاژ کوچیکی که در دفتر معلم‌ها قرار داشت، به هیچ‌وجه سرما رو احساس نمیکرد.

با کرختی به صندلیش تکیه داد و با لبخند محوی که ناشی از تموم کردن کارش بود، چشمهاش رو بست.

با خودش فکر کرد، حالا که تا دو ساعت آینده هیچ کلاسی نداره، یه چُرت کوچیک میتونه سرحالش بیاره.

تو حال و هوای خودش بود که صدای منحوس پسرک امگا، مثل یه کابوس توی گوشهاش پیچید:

+ آقا؟

_ کوفت!

با بدبختی چشمهاش رو باز کرد و با تهیونگی مواجه شد که با لبخند عریضی، کاغذ به دست رو به روش روی پاهاش خوشحال به جلو و عقب تاب میخورد.

آهی کشید و درست روی صندلیش نشست.

_ چیشده وروره جادو؟

تهیونگ بی توجه به لقبی که معلم تاریخ بهش داده، کاغذ رو جلوی چشمهای خسته‌ی بتا گذاشت و با انگشت بهش اشاره زد:

+ اینجا آدرس خونه و شماره تلفن جئون جونگکوک نوشته شده.

ولی میشه از اون پوشه‌ای که صبح نشونم دادین، چک‌کنین که آیا درست هستن یا نه؟

بتا خبیثانه نیشخندی زد و یه تای ابروش رو بالا داد:

_ میترسی دورت زده باشه؟

تهیونگ نگاهش رو سرتاسر میز چرخوند تا بتونه پوشه رو پیدا کنه و به هدفش برسه.

در جواب حرف سوکجین، بیخیال شونه‌ای بالا انداخت و لب زد:

+ شاید! باید احتمالات رو در نظر گرفت، آقا!

بتا کف دستهاش رو روی چشمهاش فشرد و زیرلب نالید:

_ دیگه کم کم دارم به آقا گفتنت آلرژی پیدا می‌کنم!

بعد، یکی از کشوهای میزش رو باز کرد و پوشه رو بیرون آورد.

سرسری اطلاعات نوشته شده روی کاغذ رو چک و تأیید کرد که همه چیز درسته و آلفا بهش دروغ نگفته.

تهیونگ با شنیدن این حرف با خوشحالی تو‌ گلو خندید و تیکه کاغذ عزیزش رو از جلوی دست معلم کیم، قاپید.

تعظیم نود درجه‌ای بهش کرد.

قبل از اینکه از میز فاصله بگیره و اتاق رو ترک کنه، بتا پیش دستی کرد و سوالی که بدجور ذهنش رو از یک ساعت پیش درگیر کرده بود، پرسید:

_ راستی، چرا برای مسابقه‌ی تئاتر رد شدی؟

انقدری میشناسمت که بدونم بازیت خوبه.

تهیونگ مغموم سر جاش ایستاد و به گوشه‌ای بی هدف خیره شد.

چند بار دهنش رو باز و بسته کرد تا بخاطر ناحقی‌ای که داورها در حقش کردن گله کنه ولی در نهایت، لبخند بی روحی روی لب‌هاش نقاشی کرد و گفت:

+ راستش ردم کردن چون خوشگل نبودم!

خودتون میدونین دیگه...همون قضیه‌ی چشم و مو مشکی بودنم و اینها..

اخم عمیقی بین ابروهای بتا نشست.

از جا بلند شد و بی توجه به باقی معلم‌ها، مچ دست تهیونگ رو به نرمی گرفت و مجبورش کرد که بهش نگاه کنه.

به چشمهای کشیده و مشکی رنگ امگا خیره شد و با جدی ترین لحنی که از خودش سراغ داشت، گفت:

_ من ازت متنفرم کیم تهیونگ، جدی میگم.

ولی اینو از من بشنو که مطمئنی اهل دلداری دادن‌های بیخود نیستم و رک حرفم رو میزنم.

تو زیبایی، فرقی نمیکنه که موهات و چشمهات چه رنگی دارن.

پس نذار افکار مسموم بقیه، افکار خوبت رو نسبت به خودت خراب کنه!

قدمی به عقب برداشت و به میزش تکیه داد و به تهیونگی که شوکه بهش خیره شده بود، با دست به بیرون اشاره زد و با لحن سابق و خسته‌ی چند دقیقه پیش خودش ادامه داد:

_ حالا هم از جلوی چشمام دور شو.

کابوس کوچولو.

_______________

    people are reading<Hey stupid, i love you!>
      Close message
      Advertisement
      You may like
      You can access <East Tale> through any of the following apps you have installed
      5800Coins for Signup,580 Coins daily.
      Update the hottest novels in time! Subscribe to push to read! Accurate recommendation from massive library!
      2 Then Click【Add To Home Screen】
      1Click