《Hey stupid, i love you!》امگای اخاذ!
Advertisement
در کرکرهای رستوران رو تا حدی که بتونه به حالت دولا از زیرش رد بشه، بالا کشید.
کیفش رو به بغل گرفت و بعد از رد شدنش، کرکره رو دوباره با دقت بست و راه افتاد.
مغازهها کم کم داشتن باز میشدن و این براش خوشایند بود.
دیدن مردمی که سر صبحِ به اون زودی از خونههاشون بیرون میومدن و مشغول به کار میشدن باعث میشد که حس زندگی توی وجودش جریان پیدا کنه.
از بین شلوغیای که کم کم داشت جون میگرفت گذشت و با دیدن دکه میوه فروشی مورد علاقهاش که هرروز صبح یکی از مقصدهاش بود، با خوشحالی و لی لی کنان به سمتش رفت.
جلوی دکه ایستاد و به جعبههای کوچیک میوهها نگاه گذرایی انداخت.
نیازی به فکر کردن نبود، انتخاب تهیونگ همیشه و همیشه فقط یک میوه بود، سیب ترش!
پس با لبخند عمیقی که روی لبهای براقش جا خوش کرده بود، خم شد و یدونه سیب سبز از کوچیکترین جعبهی دکه برداشت.
نیازی به حساب کردن نبود، یدونه سیب ترشِ مجانی حق تهیونگی بود که همیشه اخرشبها به صاحبِ پیر دکه تو جمع کردن جعبههای خالی و یا نیمه پر، کمک میکرد.
~ چطوری فسقلی؟!
همونطور که با شوق مشغول تمیز کردن سیب عزیزش با آستین یونیفرم مدرسهاش بود، به سمت صدا چرخید و لبخند دندون نمایی تحویل پیرمرد داد، تعظیمی کرد و با صدای بلند و هیجان زدهای که ناشی از ذات همیشه سرخوشش بود، جواب داد:
+ عالی! سهم امروزمو گرفتم آقای لو، امیدوارم روز زیبایی در پیش داشته باشین، فعلا.
دستی برای مرد تکون داد و راه مدرسهاش رو در پیش گرفت.
بعد از اینکه با عشق به سیب عزیزش خیره شد و چشمهاش رو از اون همه خوش رنگی و زیبایی سیر کرد، گاز بزرگی بهش زد و با پخش شدن بوی آشنایی زیر بینیش و مزهی ترشیِ لذیذی زیر زبونش، هومی کشید و با ذوق روی پاشنهی پاهاش چرخید.
انقدر محو طمع دلچسب میوهاش بود که زمان به کلی از دستش در رفت و کاملا فراموش کرد که باید خودش رو به موقع به مدرسهاش برسونه و مثل همیشه دیر رسید!
اتفاق تازهای نبود، دیر رسیدن و تاخیر داشتن با روح پسرک امگا عجین شده بود!
با دیدن سر در مدرسهاش، آهی کشید و قدمهای سریعتری برداشت.
Advertisement
قبل از اینکه از در رد بشه بقایای سیبش رو لای دستمال پارهای پیچید و توی جیب شلوارش چپوند.
گرگینهها عادت نداشتن که طبیعت رو با انداختن اشغال در جای نامناسب، کثیف کنن.
اونها معتقد بودن که به عنوان یه نیمه گرگ باید به اصلیتشون احترام بذارن و از طبیعت و محل زندگیشون محافظت کنن.
با دیدن صف طویلی از دانش آموزان مدرسه، لعنتی به شانس کجش فرستاد و سعی کرد بی اینکه توجه کسی رو جلب کنه خودش رو به اخر صف مورد نظر برسونه.
~ بنده به عنوان مدیر دبیرستان هانیانگ، مفتخرم که اعلام کنم، سه نفر از ده دانش آموز منتخبی که قراره از کشور ما در المپیاد ریاضی مقطع دبیرستان شرکت کنن از مدرسهی ما هستن.
امیدوارم با پیروزی در این رقابت سخت، باعث سربلندی ما و کشور عزیزمون بشن.
آقایان جئون جونگکوک و جانگ هوسوک و خانم بای سومین رو لطفاً تشویق.....کیم تهیونگ!
پسرک بیچاره درحالی که تمام تلاشش رو به کار گرفته بود تا به چشم کسی و نیاد و گیر نیوفته، با شنیدن اسمش از دهن مدیر جدی مدرسه و برگشتن سر سیصد نفر به سمتش، از حرکت ایستاد و کمرش رو صاف کرد.
لبخند دندون نمایی تحویل نگاه های کنجکاو دانشآموزان مدرسه داد و به سمت مدیر و معاونین چرخید، تعظیم نود درجهای تحویلشون داد و بی اینکه منتظر حرفی از سمتشون باشه، بدو بدو به سمت صف پایه تحصیلی خودش دویید و پشت سر اخرین نفر ایستاد.
از اون فاصله با وجود قد سر به فلک کشیدهی آلفاها چیزی نمیدید ولی براش مهم هم نبود، به هرحال قرار نبود روی سکو و در جایگاه سخنرانی مدیر، نمایش خاصی اجرا بشه.
آلفایی که تهیونگ پشت سرش ایستاده بود با کج کردن سرش به سمت امگا اون رو خطاب قرار داد:
_ هی! نباید اینجا بایستی، ته صف مال آلفاهاست.
امگاها باید سر صف بایستن، بااین قدت اینجا ایستادی که چی؟
تهیونگ رو ترش کرد، از بین دندونهاش غرید:
+ اگه برم سر صف دوباره مثل خار میرم تو چشمهای مدیر و معاون و باز توبیخم میکنن و در ضمن، من قدم کوتاه نیست!
آلفای صد و نود و پنج سانتی پوزخندی زد و با چشمهاش به فاصله قدیشون اشاره زد.
چشمهای درشت و مشکی رنگ امگایی که با پررویی همچنان بهش خیره مونده بود رو از نظر گذروند و قبل از اینکه صاف سرجاش بایسته لب زد:
Advertisement
_ به هرحال قانون صف اینه که امگاها باید جلو بایستن، اگه خواستی جات رو عوض کنی من طبق قوانین بهش عمل میکنم و جام رو بهت میدم.
تهیونگ شونهای بالا انداخت و زیرلب تشکر مختصری کرد.
چند دقیقه بعد، بالاخره مدیر رضایت داد و دست از سخنرانی بیشتر کشید و اجازهی رفتن دانش آموزان به کلاس رو صادر کرد.
امگای مومشکی دستی برای دوستهای چشم رنگیش تکون داد و لی لی کنان و خوشحال، به سمت لاکرش رفت.
رمز 1234 اش رو زد و وسایل مورد نیازش رو بعد از چپوندن کیفش داخل لاکر، برداشت و درش رو قفل کرد.
مثل همیشه، یادش رفت که کتابهای توی دستش رو با برنامهی درسیش چک کنه، این همه فراموشکاری عادتش شده بود.
پس عجیب نبود که بعد از دیدن کتاب تاریخش که درست اولین کتاب بین دستهاش بود، به سمت کلاس تاریخ مسیر کج کنه و چهار طبقه بالا بره.
بی توجه به سکوتی که توی سالن طبقه چهار حاکم بود درحالی که با دست ازادش بشکن میزد و با کمرش طبق ریتم بشکنهاش، قر میداد، دستگیره کلاس رو به پایین کشید و با فرض اینکه کلاس هنوز خالیه، با لگد محکمی، درش رو باز کرد.
در با صدای وحشتناکی به دیوار برخورد کرد و دو نفری که توی کلاس مشغول بوسیدن هم بودن رو به شدت از جا پروند.
اقای کیم -معلم درس تاریخ- شوک زده دختر بیچاره رو به عقب هل داد و فریاد زد:
_ من نبودم! قسم میخورم، من نبودم!
تهیونگ مبهوت پلکی زد و نوک بینیش رو خاروند:
+ دقیقا چه چیزی رو نبودین آقا؟
دخترک بتا با فهمیدن اینکه یکی مچش رو حین بوسیدن معلمش گرفته، زد زیر گریه و سعی کرد صورتش رو از نگاه کنجکاو تهیونگ دور کنه تا پسرک امگا با شناسایی کردنش، ابروش رو تو مدرسه بین همکلاسیهاش نبره.
معلم کیم آهی کشید و دستپاچه به سمت تهیونگی که همچنان بی حرکت سرجاش ایستاده بود رفت و با صدایی که سعی میکرد جدی باشه، تهدیدش کرد:
_ تو چیزی ندیدی کیم تهیونگ!
تهیونگ برای چند لحظه در سکوت به چشمهای ترسیدهی معلمی که سعی در تهدید کردنش داشت، خیره شد.
در نهایت با خباثت لبخندی زد و با خونسردی به چارچوب در تکیه داد:
+ ولی من خیلی چیزها دیدم آقا! میخواین براتون شرحش بدم؟
جین آشفته قدمی به عقب برداشت و سعی کرد به خودش مسلط باشه، از قرار معلوم نمیتونست به این راحتیها از شر این امگای دیوونه خلاص شه.
سعی کرد از در خواهش و تمنا وارد بشه:
_ ببین پسرم..
+ ولی من که پسر شما نیستم آقا!
پلک چپ جین تیک عصبی گرفت و پرید:
_ باشه! ببین امگا..
+ من اسم دارم آقا!
تهیونگ با حوصله گفت و منتظر موند تا معلم اون رو درست خطاب کنه:
_ باشه!...سگ تو روحت... ببین کیم تهیونگ، این قضیه خیلی برام مهمه باشه؟ پس میشه مسالمتآمیز حلش کنیم و گند نزنی بهم؟
پسرک امگا با شنیدن حرفهایی که میخواست از دهن معلمش بشنوه، تو گلو خندید و سری به نشونهی تایید تکون داد.
کم کم داشت سر و کلهی باقی بچههایی که تو طبقهی چهارم کلاس داشتن، پیدا میشد و این بیشتر از هرچیزی دخترک بتا و معلم تاریخ رو تحت فشار میذاشت.
تهیونگ بالاخره رضایت داد و خواستهاش رو بیان کرد:
+ بین لیست بچههای سال چهارمی کلاستون بگردین و هرکسی که نمرهاش تا یه حدی پایین بود رو انتخاب کنین و بهشون اخطار بدین که شما قراره تو امتحانی که چند ماه دیگه برگزار میکنین، سختگیری کنین.
لطفاً اجبارشون کنین که با من که نمرهام توی این درس خوبه همکاری کنن و بذارن بهشون تو خونههاشون تدریس کنم.
_ چیه؟ نکنه میخوای از اونها هم اخاذی کنی؟
لبخندی تحویل چهرهی عصبانی مرد داد و بی مکث تایید کرد:
+ چرا که نه؟ بالاخره که باید یجوری زندگیم رو بگذرونم، مگه نه آقا؟
لطفاً خواستهی من رو فراموش نکنین، وگرنه منم خواستهی شمارو فراموش میکنم!
بتا با دیدن سیل عظیم دانش آموزانی که به طرفشون میومدن، باناامیدی زیرلب آخرین تلاشهاش رو برای منصرف کردن پسرک امگا به کار گرفت:
_ کیم، خودت میدونی که دانش آموزا میتونن اعتراض کنن و مدیر..
تهیونگ توجهی به باقی حرف مرد نکرد، تکیهاش رو از چارچوب در گرفت و بیخیال گفت:
+ مدیر پدر شماست آقا، یه پدر باید اشتباهات پسرش رو بپوشونه!
و بین شلوغی از دیدرس معلمش خارج شد.
_________________________
Advertisement
- In Serial252 Chapters
Wholly Undead
Join Jack, after his death by microwaved food, as he reincarnates into the body of a ruler of an undead kingdom in a strange environment of the underworld. Follow our, wannabe nihilist and socially awkward, hero as he learns about his world, and tries to play the part of their supreme pontiff and ruler of the Holy Kingdom of Deagoth.The novel features heavy world-building elements, many characters, drama, cultivation, and magic.Give it a try, and leave a review.And here is a map to help understand locations, as they are mentioned in the story.https://i.imgur.com/ZrJOvLa.jpg
8 181 - In Serial9 Chapters
The Last Blade of Ful
Beaten down and brought low into ruin. Wreathed in a miasma of death and marched upon by a demonic incursion. This is the kingdom of Ful’lal’tul. There is not much left there now unless you count the few haunted survivors. A lone knight comes to realize this when he awakens from his place on a tower. With little other choice other than to sit down and rot away, the knight sets off in search of answers.
8 240 - In Serial6 Chapters
Gandon and Ilmur
This is a story about two best friends that become deadly enemies, a mix between a short story and a fairy tale
8 122 - In Serial16 Chapters
Cursed child
Youkai, Japanese spirits and monsters there all around us, you just can't see them. And trust me you wouldn't want to.
8 158 - In Serial11 Chapters
One-Shots (Stranger Things Cast x Reader)
Since I did the Mileven and Fillie one-shots, I thought I'd do the cast (kids) with you guys, the reader. Enjoy!
8 186 - In Serial30 Chapters
HER NIKOLAI (Her Volkovs Book 1)
Her Volkovs Series Book OneBelle is an innocent and kindhearted 26-year-old virgin who came from a small country once ruled by her overbearing dictator father. Now she is in New York City enjoying every bit of her freedom until she met Nikolai and Alexei. Nikolai Vyacheslav Volkov and Alexei Viktor Volkov, the most sought-after brothers of the New York underground criminal world. Nikolai, more popularly known as Volkov, is the Boss of the Russian Mafia. An organized criminal organization ran by the Volkov Crime Family. He took over the family business when his father, Vyacheslav, was murdered. Nikolai made a name for himself as a man of his word, feared and respected. He is on top of his game--a Billionaire who owns different legitimate businesses and finance companies in New York City. His reputation precedes him; a short-tempered and violent crime Boss. His brother, Alexei is the Underboss of the Mafia. He handles the underground business and takes charge of the Mafia's manpower and underground dealings. His father was the Underboss before the latter was also shot to death. Belle was swept off her feet the very moment she locked eyes with the man who has dark green eyes and an undeniable charm she finds hard to resist. Little did she know that in that same moment her life will turn upside down.
8 145

