《chocolate and ice》•2•
Advertisement
دود سیگار داخل ریه هاش فرستاد و نگاهی به آسمان تیره ی شب انداخت
تمایل به مصرف چیز قوی تر و گذروندن شب توی بار کمی انتهای ذهنش رو غلغلک میکرد.
بی توجه به حس های اضافی، سمت خانه قدم برداشت
خانه؟
کلمه ی عجیبی که چند سالی هست براش بیگانه است
خونه جایی که از سردی روزها به گرمی شب هاش پناه میبری
پس چرا، انقدر سردش بود؟
با باز کردن در ، سر زنی که وسط هال دست به کمر ایستاده بود، به طرفش چرخید
تک ابرویی بالا انداخت و نگاهش روی پسر بچه ای که روی مبل نشسته و سرش پایین بود افتاد
با بالا اومدن سر بچه، چشم های ناراحتش برق افتاد
در پشت سرش بست و ازونجایی که سکوت انگار قرار نبود شکسته بشه، بی صدایی سمت اتاق خوابش حرکت کرد
-: کجا؟
صدای بی حوصله و خسته ی سه رین سرجا نگهش داشت
+: از کی تا حالا باید بهت توضیح بدم؟
بی حس گفت و نگاهش به طرفش چرخوند
بیش از اندازه ناراحت بنظر می رسید
-: از وقتی که باعث میشی از مدرسه اش بهم زنگ بزنن، منو خواستن و اون رو بدلیل زدن یکی از سال بالایی هاش توبیخ کردن.
نگاهش سمت متهم چرخید و نیشخند کم رنگی رو لبهاش نقش بست
+: آره مینی؟ تونستی؟
چهره ی ناراحت بچه به سرعت به چهره ی غرورآفرینی تبدیل شد
×: معلومه که تونستم..
-: اوه خدای من! ته او.. یکی از بچه هارو زدی و حالا بهش افتخار میکنی؟ پاشو برو تو اتاقت..
بلند سرش غر زد و همزمان با بلند شدن بچه و رفتنش سمت اتاقش، دستی بین موهای بلندش کشید
-: چرا از اینکارات دست برنمیداری؟
خسته پرسید و روی صندلی پایه بلند نشست
-: زندگی هممون به اندازه کافی سخت هست.. همه ی این مدت هرکاری کردی هیچی نگفتم.. اما.. دیگه تحملش داره سخت میشه.
نگاهی به مرد انداخت و شیشه ی وودکای روی میز باز کرد
سمت مقابل رفت و با پرت کردن کت چرمیش روی دسته ی مبل، خودش هم روش فرود امد
+: احمقی چیزی هستی؟ توی مدرسه اذیتش میکردن. دوست نداشت که من جلوی مدرسه پیادش کنم. این وضعیت باید تموم میشد.. مثلا با توسری خور بودنش چی گیرش میاد؟
سمتش چرخید۱
-: اینکه یادش بدی بچه های مردم بزنه راه حلشه؟
از جیب شلوارش پاکت سیگارش دراورد و با خالی بودنش، لعنتی زیرلب فرستاد و پاکت سمت سطل اشغال گوشه ی اتاق پرت کرد
+: اره.. تنها راهش بود. باید دهنشون رو می بست. اون بچه ی جونگینه.. یکم فکر کن! جونگین کیه؟ تو خودتم فرقی با جونگین نداری.. اونوقت اون بچه باید صبر کنه بقیه اذیتش کنن؟ اون باید کسی باشه که بقیه رو اذیت میکنه..
+: میخوای باور کنم که این کارت از روی دلسوزی بوده؟ که دلت برای پسرِ من سوخته؟ تو اصلا ازین احساسات سر در میاری؟
فکی که قفل شده و دستی که مشت میشه
این چیزی بود که همیشه خودش میخواست راجبش فکر کنن
شخصیتی که خودش ساخته بود
و فقط یک نفر توی تمام سالهای زندگیش پیدا شده بود که وقتی میگفت ازش متنفره، منظور واقعیش میفهمید
یه نفری که خیلی وقت بود دیگه نبود..
-: هر فکری میخوای بکنی بکن.. فکر کردی طرز فکرت برای من مهمه؟
با بی حسی همیشگیش گفت و از جا بلند شد
-: همینکه دارم تحملت میکنم خیلیه.. هی به پروپام نپیچ
Advertisement
سمت اتاق خوابش راه افتاد
+: همه ی اینا تقصیر توئه.. اینکه زندگیمون نابود شده و ته او داره بدون پدر بزرگ میشه تقصیر توئه.. بعد اونی که داره تحمل میکنه تویی؟
چشم هاش لحظه ای بست
-: تقصیر منه؟ آره ..حالا میخوای چیکار کنی؟ چه کاری از دستت برمیاد؟ همم؟
با تمسخر گفت و سمتش چرخید
زن دستی بین موهاش فرو کرد و سرش روی میز تکیه داد
+: هیچی.. نفهمیدی تاحالا؟ اگه میخواستم کاری کنم الان وضعیتم این نبود..
طوری خسته گفت که باعث سکوت سهون شد.
در ورووی با صدای قیژی باز شد
کریس وارد شده به خونه، جعبه های پیتزارو روی میز وسط گذاشت
×: باز بحث کردین؟
بیشتر جمله خبری بود تا سوالی،
شونه ای بالا انداخته و سمت اتاق خواب حرکت کرد.
-: یکی اینجا انگار پریود شده..
+: وای باورم نمیشه..!
سه رین تشر زده و سهون با نیشخندی در اتاقش بست
انگار یاد گرفته بودن
کنارهم دوام اوردن رو، بدون کنار اومدن باهم
...................................
........................................................
خشاب کلت توی دستش چک میکرد و همزمان یه نارنجک کوچیک دستی داخل جیبش میذاش
-: دقیقا راس ساعت ۱۱:۴۵ دقیقه؟
به کریسی که درحال تایپ چیزی توی مک بوک کوچیک توی دستش بود، گفت
+: فقط ۲۳ دقیقه وقت داریم..تا برگشت برق
نگاهی به ساعت مچیش انداخت و با ورود بکهیون به گاراژ، تک ابرویی بالا انداخت
+: اون اینجا چیکار میکنه؟
چرخی به چشم هاش داد و کلت داخل غلاف روی کمربندش گذاشت
-: تو چی فکر میکنی؟
+: این یکی مثل قبلیا نیست سهون.. خطرناکه
نفسی پرفشار از بینیش خارج کرد
-: فکر میکنی کاری از دستم برمیاد؟ فکر کردی اصلا دیگه به حرف من گوش میده ؟
×: اصلا حالیتون هست من دارم میشنوم چی میگین؟
هردو مرد شونه ای بالا انداختن
-: وای حواسمون نبود که "دکتر بیون" اومده..چقدر بد
سهون به شکل دراماتیک واری گفت درحالی که دو تا چاقوی دستی توی غلاف مخصوص چاقو که دور ران های پاش بسته میشد، جاساز میکرد
×: دوباره شروع نکن سهون
بهش تشر زد و سهون برخلاف میلش سکوت کرد. اونها هیچ وقت برادرهایی نبودن که بخوان با کلمات محبت آمیز باهم صحبت کنند. گاهی پیش میومد که چند هفته حتی نمیتونستن درست همدیگر ببینن، وقتهایی که سهون تا دیروقت سرکار بود و بکهیون درس میخوند
اما، هیچ وقت تا این حد احساس جدا افتادن نمیکرد.
شاید پذیرش این حقیقت که بکهیون تغییر کرده اونقدر سنگین بود که ترجیح میداد قبولش نکنه و فاصله رو حفظ کنه
از رد شدن خط و پیدا کردن چیزی که اون انتها منتظرش بود، میترسید
همه چیز وقتی بکهیون فامیلیش رو تغییر داده بود بدتر شده بود
نیشخند دردناکی روی لب هاش نقش بست، حتی برادرش هم ازش متنفر شده بود. تا حدی که نمیخواست "اوه" کنار اسمش باشه
چه انتظاری از بقیه داشت؟
+: اگه اجازه بدین ما یه عملیات داریم که باید بهش برسیم؟
کریس جو سنگین بین دو برادر شکست و نقشه ای روی میز پهن کرد
+: از در غربی وارد میشیم. دو نفر از داخل بهمون کمک میکنن. شیرهای گاز دو قسمت سالن اصلی و آشپزخونه ی غربی و راهروی جنوب شرقی رو باز میکنیم. دوربین ها قطع میشن و نگهبانا فقط جاهای مشخص شده ان. ۱۶ دقیقه وقت داریم تا دوباره پیش هم جمع شیم و لحظه ی آخر..
سهون سیگاری بین لب هاش گذاشت
Advertisement
-: یه سیگار روشن میکنیم.
نیشخند هرسه مرد
+: به نیروهام گفتم به فاصله ی ده دقیقه میرسن.
.........................................
.............................................................
صدای عبور ماشین های آتش نشانی و آژیر ماشین های پلیس از نزدیکی قابل شنیدن
پسر، خون از روی صورتش پاک کرده و چاقوش توی غلافش جا میده
شاید لزومی به کشتن اون نگهبان نبود، حالا که مغزش دوباره به کار افتاده انگار فهمیده
+: سوار نمیشی؟
صدای سهون باعث شد برگرده سمت ماشینی که آماده کنار جاده ی خلوت ایستاده
جلو رفت و روی صندلی جلو نشست
+: حداقل یه تعارف میزدی که نگران زخم دست کریسی.
بهش غر زد و بکهیون نیم نگاهی به عقب انداخت
کریس عقب دراز کشیده و بازوی سالمش روی چشم هاش بود
×: من خوبم..
به سمت جلو برگشت
-: میبینی که.. میگه خوبه
حتی خودش هم نمیدونست چش شده
فقط دیگه اهمیتی نمیداد.
چشم غره ی برادرش نادیده گرفت و سیگاری روشن کرد
+: اوه محض رضای خدا.. سیگار چی میگه؟ از کی تاحالا دکتر بیون سیگاری شده؟
سهون بازهم غر زد.
-: سهون.. خودت تمومش میکنی یا مجبورم میکنی پیاده شم؟
بهش هشدار داد و به وضوح فشار دست های سهون روی فرمان رو متوجه شد
میدونست که ناراحته،
ازش دلخور بود
بخاطر عوض کردن فامیلیش ازش دلخور بود
و این دلخوری از عنوان کردن فامیلی جدیدش در هر جمله ای که بهش میگفت، نشان میداد
هیچ وقت بهش توضیح نداد که چرا این کار کرده.
چطور میتونست بهش بگه که از اینکه فامیلیش با اون عوضی ای که این بلا سرش اورده بود، یکیه، متنفر بود؟
چطور میتونست بهش توضیح بده که ازینکه سهون اون روز اونجا بود، متنفره؟
ازینکه هربار به برادرش نگاه میکنه یاد نگاه اون شبش بهش میوفته، متنفره؟
هیچ وقت نتونست تکه های غروری که خرد شده بود رو دوباره پیش برادرش جمع کنه..
شاید برای همین تصمیم گرفته بود ازش فاصله بگیره
فاصله ای که زجرش میداد اما خیلی وقت بود که زجر دادن به خودش و دیگران، جزو عادت های زندگیش شده بود
×: اگه بحثای احمقانه اتون تموم شده، من باید بهم خون تزریق بشه
کریس بی حال گفت.
سهون از آینه بهش نگاهی انداخت
+: باید با هلیکوپتر مامورا میرفتی دیگه..دارم میرم سمت بیمارستانِ بک
کریس لگدی به پشتی صندلی راننده زد
×: میتونی خفه شی قبل اینکه به فنام بدی؟ انقدر مامور مامور نکن و فقط برو بیمارستان..
خنده ی آرام سهون و ناله ی از روی درد کریس.
سکوت بکهیونی که از پنجره به سیاهی بیرون زل زده بود
..........................................................................
.............................................................
صدای زنگ ممتد و بوق باز شدن در سلول ها
بعد از چند ثانیه، خسته از روی تخت بلند شد و به در ورودی سلول که حالا باز شده بود زل زد
نفسی بیرون داده و از روی تخت فلزی زنگ زده، بلند شد. نگاهش به ساعت نصب شده داد
دوازده و یک دقیقه ی بعد از ظهر
تکرار عذاب آور روتین روزانه ی دو سال گذشته
در راهروی باریک و طوسی رنگ به سمت غذا خوری قدم میزد
عجله ای برای رسیدن نداشت
ساعت دوازده و چهار دقیقه به غذاخوری میرسید
و ساعت دوازده و هفت دقیقه مشغول غذا خوردن میشد
زیرنگاه باقی زندانی ها سینی غذاش روی میز در گوشه ی سالن غذاخوری انداخت و روی صندلی فلزی نشست
آرام و مثل همیشه با صلابت
میزی که حالا دو سال بود که به اسم خودش دراومده و زمان ناهار برای کیم کای، رزرو میمونه
نگاه افراد داخل سالن غذاخوری دو مدل داره
تنفر ، ترس و اشتیاق
تنفرِ ناشی از کینه هایی که از کای، رئیس پرآوازه ی کدهای سیاه وجود داشت
و ترس ناشی از دونستن این حقیقت که فرقی نمیکنه کجا، آدم های بالا همیشه به بالا متصلن، چه داخل زندان چه خارجش
و اشتیاق حاصل از شانسی که داشتن تا خودشون رو به کای، نزدیک کنند
به غذای داخل سینی نگاهی انداخت
حالت تهوع تا گلوش بالا اومد اما با قاشق اول به زور به پایین قورتش داد
دوازده و دوازده دقیقه و بالاخره نگاه ها معطوف به خودشون میشه
یه روتین عذاب اور و تکراری دیگه
یک و بیست دقیقه ی بعد از ظهر
حیاط خاکستری رنگ زندان
تعدادی از زندانی ها مشغول بازی فوتبالن
و گوشه گوشه های حیاط روی نیمکت ها دسته های مختلف افراد جمع شده و هرکس به کاری مشغول
بیشتر از هرچیزی شرط بندی روی نخ های سیگار
یک و بیست و دو دقیقه
مینو، پسری که همیشه براش سیگار میاره
و اسکناسی که بدست پسر میده
سیگار بین لب هاش قرار میده و با پک اول به آسمان نگاه میکنه
روی نیمکت همیشگیش نشسته و به آسمان زل زده
زندانی هایی که دو سالی هست جرئت نزدیک شدن به خودشون نمیدن
گاهی صداهای ریزی از اعتراض رو میشنوه
متوجه میشه، اینکه تعداد زیادی از افراد هستن که منتظر موقعیت خوب برای زخم زدن میگردن
اما، ترسِ کای بودنش، دو سالی هست که مانع حرکت خاصی شده
نه برای دوستی میتونن پا پیش بذارن و نه برای آزار و آسیب
تعدادی از زندانی های قدیمی که ادعای مالکیت روی این زندان داشتن، دورِ پسر تازه واردی که دیروز منتقل شده حلقه زده بودن
یه قربانی دیگه
بدون نگاه کردن هم میتونست حدس بزنه قراره چی سر اون پسر بیاد
سرش به دیوار سیمانی پشتش تکیه داد و به ساعت بزرگ نصب در دیوار ورودی حیاط نگاهی انداخت
امروز دوشنبه بود
دوشنبه ای که دقایقش کمی متفاوت با دقایق روزهای دیگه اش میگذره
تا چند دقیقه ی دیگه وقت چکاپش بود
........
دستبند های الکتریکی توی دستش با اشاره ی سرباز باز شد، مچ دستش رو چرخی داد و با باز شدن درِ الکتریکی همراه دو سرباز کنارش، وارد اتاق بهداری شد
-: شما بیرون منتظر بمونین
پزشک به سربازها دستور داد و با دستش به مرد ایستاده اشاره کرد تا روی تخت بره
با صدای بسته شدن در الکتریکی، پزشک از جا بلند شده و سمت مردی که روی تخت لم داده حرکت کرد
چسبِ فشارسنج رو باز کرد و دور دست مردی که در سکوت نگاهش میکنه، بست
-: حالت چطوره؟
پزشک پرسید و نگاه بی روح مرد، کمی جان گرفت
لبخند محوی روی لب های خشکش نشست
+: مثل همیشه..
فشارسنج با صدای فیسی، مشغول باد شدن شد و پزشک روی تخت کنار مرد زندانی نشست و نیم نگاهی بهش انداخت
-: اینکه دلم میخواد بغلت کنم، خبر بدیه یا خوب؟
بی حس پرسید و به دیوار رو به رو زل زد
مرد زندانی فشارسنجی که حالا روی مانیتورش عدد ۱۶ روی ۱۰ نشان میداد از دستش خارج کرده و روی میز فلزی و رنگ و رو رفته ی کنار تخت گذاشت
-: فشارت باز بالاس..
بهش اطلاع داد و وقتی دست های مرد نارنجی پوش، برای به آغوش کشیدنش باز شد، جلو رفت و خودش توی بغلش انداخت
+: فکر نمیکردم این هفته ام بیای بک..
آرام لب زد و پزشک توی بغلش کمی جا به جا شد
-: اصلا فکر نکن که بخوام به حال خودت بذارمت پیرمرد
صدای داغون مرد باعث شد این جمله رو بگه تا هردو از حجم غمی که از بغلشون بهم متصاعد شده بود، نجات پیدا کنن
+: بخوام رو راست باشم ازین بکهیونی که پیرمرد صدام میکنه بیشتر از اونی که جونگین شی صدام میکرد و لپ هاش گل مینداخت خوشم میاد
بهش اطلاع داد و پزشک توی بغلش به خنده انداخت
-: تو تنها کسی هستی که این ورژنم بیشتر دوست داری..
دست های مرد برنزه بین موهای پسر توی بغلش فرو رفت
+: توام تنها کسی هستی که ورژن زندانیم رو داری میبینی.. حالا از خودت برام بگو..حالت چطوره؟
.....................................................................................................................................
:
Advertisement
The Fifth Horseman - Now You See Me (Daniel Atlas Fanfiction)
When a new group of illusionists, the Five of Hearts, starts to cause trouble with their magic, Dylan Rhodes, benefactor of The Four Horsemen, begins to look for an addition to the famous group. To ringleader, Daniel Atlas's dismay, Dylan chooses a senior in high school from Tennessee named Morgan Steel. Will Morgan make the group strong enough to show up their new rivals? And will a relationship like none other appear between the ringleader and the newbie
8 168Sun and Moon ☆ Haechan
☆Soulmate au☆They were fated togetherCover by @lor-beer
8 172Reincarnated with Narrator
Our protagonist died in a war as a mercenary. He know that, being a mercenary, is just a matter of time of him dying in a battlefield. He doesn't regret that. What he regreted is he don't have a family, or love ones who will remember him. But, he will be given a chance to reincarnate in another timeline but with a narrator inside of his head who will narrate his whole life!
8 233Hellishly Angelic || jjk ✓
❝stop biting your lip like that.❞❝make me.❞❝i didn't know you were this desperate for a punishment, haru,❞ he says, pinning me against the wall.------©daintythva bts fanfictionjeon jungkook editiontysm to my sisters for helping me come up with some of the plot! ✨------achievments: #2 in kpop #1 in fanfiction (12-20-19)(IM CRYING)#1 in jeonjungkook #1 in jungkook20k reads 12-20-1950k reads 12-22-19100k reads 12-31-19 (THANK YOU SO MUCH)200k reads 1-21-20500k reads 4-30-2010k votes 3-10-201 MILLION READS 3-5-21 (AHHHH)------started writing: 11/20/18first part published: 11/25/18finished: 07/04/19final part published: 08/06/19
8 164How to Create a Purrfect Prophecy
Even struggle creating your Warrior cats prophecy? Well, I gotcha! Jump into this step-by-step tutorial on creating your prophecy with Bramblefeather and your ideas!(This is a warrior cats book guide. If you have not read or are not writing a warrior cats book, this book is unnecessary.)
8 52HIS ALPHA
Her lips brush against his, "Mine," she whispers before kissing him. Sparks flew throughout both of their bodies and their lips molded together perfectly. "You're defiantly coming home with me," she says as she pulls away. Aella winks at him before leaving him frozen against the tree. Adonis Accardi is the Beta to the Moon Stone pack and when he attends a gala for unmated wolves, he didn't expect to meet his mate.Aella Xavier is the Alpha to River Eclipse pack, she is known to be the deadliest Alpha in California but she isn't that at all.Adonis and Aella go off with a rocky start but damn it will be a smooth finish, so just read it.
8 85