《chocolate and ice》part53
Advertisement
وارد اتاق تاریک شد، نفسی بیرون فرستاد. سکوت سنگین بین تاریکی مطلق دفتر، توی ذوق میزد اما بوی سیگار همیشگی اش نشون از حضورش توی اون اتاق بزرگ، میداد.
کلید چراغ زد و با روشن شدن یهویی اتاق، کمی چشم هاش باز و بسته کرد تا به این تغییر ناگهانی نور عادت کنه. چشم چرخوند برای پیدا کردنش .. اینجا بود. انتهایی ترین گوشه ی اتاق روی زمین رو به شهر نورانی زیرپاش که از دیوارهای تمام شیشه ی دفتر پیدا بود نشسته بود و بطری کریستالی تا نیمه خالی شده ی ویسکی کنارِ جای سیگاری پر از فیلترای خاموش شده ی سیگار روی زمین کنارش قرار داشت.
-: جونگین؟
پسر تکون نخورد، نفسی بیرون فرستاد.
-: چی شده باز؟
هرطور نگاه میکرد دلیلی برای این حال جونگین نمیتونست پیدا کنه، امروز طرح پیشنهادیش برای جاساز مواد مونتاژیشون و بعد صادراتشون تصویب شده بود و این یه موفقیت بزرگ تو کارنامه اش بود، پس این حالش؟!
جلو رفت و کنارش رو به ویوی شهر روی زمین نشست و سیگاری بین لب هاش قرار داد.
پسر کنارش آروم تکونی خورد و مقدار زیادی مایع طلایی رنگ از سر بطری وارد گلوش کرد، قطره ی سرکشی از کنار لبش روی چانه و بعد گردنش لیز خورد که نگاه کریس رو به خودش کشیده بود
-:جونگین!
بهش تشر زد و پسر لبخند نصفه نیمه ای به شهر زیرپاشون تحویل داد. موهاش طوری بهم ریخته شده بود که انگار همین الان از یه مرحله سکس خشن گذر کرده، کرواتش شل شده و دو دکمه ی بالایی پیرهن مردونه اش باز بود
+: جوابهای آزمایشش رو گرفته بود.. حامله اس!
چند ثانیه ای سکوت شد، مغز کریس درحال تلاش برای پردازش خبر شنیده به تقلا افتاد.
بطری شیشه ای رو از دست جونگین کشید و به لب هاش نزدیک کرد
-: داری.. بابا میشی؟ اینکه ...خبر خوبیه..چرا غمباد گرفتی؟
جمله ی مصنوعیش حتی برای خودشم مسخره بود. کی رو مسخره میکردن؟
پسر دست بین موهاش برد و زانوهاش بالا آورد، به پایه ی آکواریوم غول پیکر اتاق تکیه زد
+: قیافه من به باباها میخوره؟ چی من شبیه ادمایی که بدرد پدر شدن میخورن؟
سرش بلند کرد و به طرف مرد قدبلند کنارش چرخید
+: من اصلا خودم سالمم که یه بچه رو وارد دنیا کنم؟ نمیخوام که.. نمیخوام یه بچه رو مثل خودم.. بدبخت کنم.. نمیخوام، میفهمی؟
صداش رفته رفته بلندتر میشد و همزمان شکسته تر، مدت زیادی نگذشته بود، یک سال و ۳ ماه زمان درستی نبود که تونسته باشه مشکلات قبلیش فراموش کنه و به زندگی عادیش برگرده. نه هنوز خیلی زود بود.
کریس جلوتر اومد و دست هاش که داشتن به موهاش چنگ میزدن گرفت
-: آروم باش.. یه فکری براش میکنیم.
چشم های قرمز شده و کمی مات شده از مستیش بالا اومدن و توی چشم های قهوه ای رنگش خیره شد. چشم هاش پر از حرف بودن و لب هاش؛ بسته. قطره اشکی از گوشه ی چشمش روی گونه ی تبدارش سر خورد. نگاه کریس به لب های درشت، کمی قرمز شده و خیس از ویسکیش افتاد. زمان انگار براشون ایستاد و حالا نفس هردو کمی تندتر شده از بین لب های نیمه بازشون به سختی بیرون میومد. نزدیک تر رفت تا جایی که هرم نفس های جونگین با عطر سیگار تلخش به صورتش میخورد و بینی هاشون تقریبا بهم کشیده میشد.
قطره اشک دیگه ای از گوشه ی چشم پسر کوچیک تر چکید و اینبار، قبل از سر خوردن از گونه اش، لب های داغ کریس قطره ی اشک رو شکار کردن.
چشم های جونگین بسته شد و دستش روی دست کریس که حالا صورتش قاب کرده بود قرار گرفت.
لب کریس از روی گونه اش سرخورد و روی لب هاش قرار گرفت.
Advertisement
چند ثانیه هردو خشکشون زده بود و لحظه ای که کریس فکر کرد جونگین پسش میزنه، لب های جونگین تکون خوردن و بوسه ی تبدار تندی بینشون شکل گرفت.
سیگار از بین انگشت های جونگین روی زمین افتاد و دستش بین موهای لخت کریس فرو رفت و جلوتر کشیدش.
خیلی زود خودشون رو توی بوسه گم کردن، دست های کریس محکم دور کمر و گردن جونگین حلقه شده بود، با فشاری که جونگین بهش میورد عقب عقب رفته و حالا به دیوار شیشه ای تکیه داده در حالی که جونگین بین پاهاش بود. دستش از روی پیرهن نازک جونگین از روی عضلاتش عبور کرد و روی کمربندش ثابت موند. وقتی انگشتش مشغول ور رفتن با گیره ی کمربندش شد؛ دست جونگین روی دستش قرار گرفت و بالاخره با ناله اش بوسه شکسته شد
+: کریس..
به دنبال لب هاش سرش جلو کشید اما جونگین اجازه تماس دوباره ی لب هاشون نداد و صورت کریس رو با فاصله ی خیلی کمی از خودش متوقف کرد.
هردو نفس نفس میزدن، لب هاش از مک های محکم جونگین سوزن سوزن میشد و حتی خودشم نمیدونست چه مرگشه! فقط نمیتونست جلوی حرکات خودش بگیره..
پس دوباره جلو کشید و لب هاش به لب هاش کوبید، جونگین خواست اعتراضی بکنه اما.. به جاش یقه ی مرد توی دستش مچاله کرد و جلوتر کشیدش تا دسترسی بهتری بهش داشته باشه.
دست کریس دور کمرش حلقه شد و بعد سر خورد و روی باسنش قرار گرفت، با چنگی به باسنش جونگین بیشتر به خودش فشار داد که باعث شد دوباره پسر با ناله ای عقب بکشه
+: نه.. کریس..
با کمی فاصله از لب هاش نفس زد، مشخص بود که عقب کشیدن براش سخته و این از روی نگاهش که قفل لب های خیس شده ی کریس بود زیادی معلوم بود.
کریس اما با اخمی لب هاش به چونه اش چسبوندو بوسه ی ریزی زد
-: کی اهمیت میده؟
خنده ی نصفه نیمه ای از بین لب های ورم کرده ی جونگین خارج شد و کریس واقعا نمیدونست چرا انقدر اون خنده بنظرش سکسی و کشنده میومد
کریس رو از خودش فاصله داد و به شیشه ی پشت سرش کوبید
+: من..! چون تو.. برام.. فرق میکنی.. نمیتونم.
آروم زمزمه کرد درحالی که دستش از روی گردن کریس سر خورد و روی پهلوش قرار گرفت
کریس سرش به شیشه ی پشت سرش تکیه داد و با فشاری که به کمر جونگین وارد کرد توی بغلش کشیدش
سر جونگین روی شونه اش قرار گرفت
-: یه بچه که برای خودِ خودته، که خانوادته، کجاش بده؟
توی بغلش منقبض شد و سرش بیشتر توی گردن کریس فرو برد
+:وضع منو که میبینی.. اینطوری.. این کجاش برای سه رین و اون بچه ای که قراره بیاد، منصفانه اس؟
لبخند تلخی زد، این پسر.. چرا انقدر متفاوت بود با دنیایی که توش زندگی میکرد؟
-: به زمان احتیاج داری.. پدر خوبی بودن ربطی به اینکه تو مردارو میکنی یا زنارو نداره میدونی که؟
فقط میخواست حالش بهتر کنه ک خودشم حتی نمیفهمید دقیقا چه چرت و پرتی درحال گفتنه،
جونگین غرولندی کرد و کمی تکون خورد تا جاش راحت تر باشه
+:حالا که حرفش شد.. تو که میگفتی از زنا و سینه ی بزرگ خوشت میاد؟!
سعی کرد سنگی که خیلی سریع توی گلوش ایجاد شد قورت بده
-: کدوم خری دوست نداره؟
بازم یه جمله ی بی ربط دیگه..
چی باید میگفت؟ اینکه اره معلومه که دوست دارم پس الان دارم چه غلطی میکنم؟
داشت چه غلطی میکرد؟ حتی دیگه خودشم نمیفهمید..
بعد از اینکه لوهان به اون وضع فجیع از زندگی جونگین خارج شده بود، کریس یکی از راه های نزدیک شدن به جونگین رو رابطه میدید. میتونست اینطوری خیلی زودتر به چیزی که میخواد برسه..و روی نزدیک شدن به جونگین کار کرده بود.
Advertisement
برای این ماموریت همه کاری میکرد.. راه برگشتی نداشت
اما بوسه ی امشب؟
اصلا نمیخواست به اینکه یه لحظه خودش گم کرده بود فکر کنه، نمیخواست به اینکه الان هم عذاب وجدان داشت گلوش خط مینداخت حتی فکر کنه.
اون یه هدف داشت و فقط همین مهم بود، مگه نه؟
پسر مشتی به شکمش زد و از بغلش خارج شد
+: الان تیکه میندازی؟
ناخودآگاه خندید و مشت بعدی باعث شد بلندتر بخنده.
اگه همه ی اینا فقط برای ماموریت بود، پس چرا داشت زیادی درگیر این پسر میشد؟ لحظات کنارش بودن، زیادی لذت میبرد و حتی زیادی غمگین میشد؟
..........................
بهم اعتماد کرده بود، کامل. زیادی بهش نزدیک شده بودم.. البته هیچ وقت جونگین نذاشت از یه حدی جلوتر بره، یه رابطه ی عجیبی که برای خودمم غریبه بود بینمون شکل گرفته بود.
از یه جایی به بعد نمیفهمیدم منم که دارم سعی میکنم جونگین بازی بدم یا برعکسه..
به فرمانده جانگ، توی یکی از دیدارهامون که برای دادن اطلاعات بود، گفتم که میخوام زودتر این عملیات تموم کنم، نمیتونستم بیشتر از این کنار جونگین بمونم و.. بهش خیانت کنم. اصلا حتی نمیدونستم اسمش میشه خیانت یا نه؟ درست و غلط رو جایی گم کردم که به جای ووییفان کم کم داشتم کریس وو میشدم. خیلی وقت بود که خیلی از حرکتام، حسام و واکنشام بازیگری نبودن، واقعی بودن. و کنار همه ی اینا عذاب وجدانی که از نگرفتن انتقام زنم و انجام ندادن درست کار اصلی ام حس میکردم، داشت دیوانم میکرد
روزی که پسرش، ته او، بدنیا اومد.. همون شب تصمیم قطعیم رو گرفتم.
...............................
رفت و امد های مداومش توی راهروی بیمارستان دیگه داشت اعصاب نداشته اش رو خط خطی میکرد
-: نمیتونی دو دقیقه عین آدم بشینی یه گوشه؟
بهش تشر زد و جونگین چشم غره رفت
+: نه نمیتونم.. الان ۳ ساعت و نیمه که رفته داخل.. چرا تموم نمیشه؟ یول کجاس پس؟
چرخی به چشم هاش داد
-: ابله عزیزم، زایمان طبیعی ممکنه خیلی بیشتر از اینا طول بکشه.. و یول زنگ زد گفت بعد از دانشگاهش به سرعت خودش میرسونه اینجا.
دستی بین موهاش کشید
+:چی؟یعنی قراره خیلی بیشتر طول بکشه؟نه نمیتونم تحمل کنم.... وقتی هم میرم تو سه رین پرتم میکنه بیرون..
لبخندی از واکنشهاش زد، توی ۹ ماه گذشته رابطه ی بین جونگین و سه رین خیلی بهتر شده بود و میتونست بفهمه که جونگین بهش اهمیت میده و حالا دیدن نگرانی های جونگین حس عجیبی رو تو دلش غلغلک میداد. خیلی وقت بود بار نمیرفت و وقت زیادی رو با سه رین میگذروند. میتونست ببینه که کم کم از وضعیت گیج و آشفته ی قبلی داره خارج میشه و زندگیش سروسامان میده. همونطوری که خیلی راحت تونسته بود توی سِمَت ریاست جا بیوفته و برای خودش اسم و رسم بهم بزنه! کای، اسمی که خیلی زود برخلاف پیش بینی ها، گنده شده بود.
-: اونی که داره درد میکشه زنته نه تو.. بعد تو نمیتونی تحمل کنی؟
لب هاش به خط صاف تبدیل شد
+: اگه میخوای نمک بریزی پاشو گمشو بیرون کریس!
خندید و شونه ای بالا انداخت، دقیقا لحظه ای که جونگین خواست کنارش بشینه صدای جیغ های بلند سه رین باعث شد جونگین مثل فنر از جا بپره و سمت اتاق زایمان بره.
به دیوار پشت سرش تکیه داد و به در بسته ی اتاق زایمان خیره شد.
هیچ وقت فرصت نشد که خودش به عنوان "پدر" توی بیمارستان و توی این نقطه قرار بگیره ولی حالا، احساس کسی رو داشت که انگار منتظر دنیا اومدن بچه ی خودشه، یا حداقل بچه ی برادرش.. یا همچین چیزی.. استرس و هیجان خاصی که باعث میشد پای راستش روی زمین ضرب بگیره.
نمیدونست دقیقا چقدر گذشته بود تا بالاخره در اتاق باز شد و جونگین با بچه ای که تو حوله ی آبی رنگی پیچیده شده و توی بغلش بود خارج شد
+: کریس..!
سمتش پرید و با چشم های تقریبا گشاد شده به بچه ی نیم وجبی توی بغل مرد خیره شد
-: خدایا نگاش کن..
کمی پسر تازه بدنیا اومده اش رو از خودش فاصله داد تا کریس بتونه بهتر ببینتش؛ بچه ی کوچیک که هنوز کمی خون روی صورتش بود کمی تکون خورد
دستش جلو برد و دست فوق العاده کوچیک بچه رو ناز کرد
-: چقدر شبیه خودته.
لبخند عمیقی رو چهره اش نقش بسته بود و سعی میکرد بدون اذیت کردن نوزاد، نازش کنه
جونگین سرش خم کرد و بوسه ای روی سر پر موی بچه گذاشت
+: باورم نمیشه.. خیلی کوچولوئه.. نگاش کن .. اندازه ساق دستمم نیست..
گفت و با چشم های نیمه اشکی به مرد قدبلند نگاه کرد،
کریس دست روی شونه اش گذاشت
-: گریه نکن خرس گنده
با چشم های اشکی خندید
+: اشک شوقه احمق. داشتم فکر میکردم که.. توی دراز میتونی پدرخوانده اش بشی..؟!
قلبش سقوط کرد و لحظه ای ذهنش قفل شد. قبل از اینکه بتونه چیزی بگه صدای ضعیف سه رین که صداش میکرد باعث شد پسر برگرده و داخل اتاق بره،
بچه ی پیچیده شده بین پتوی حوله ای رو به آغوش سه رین برگردوند تا بتونه بهش شیر بده
بوسه ای روی موهای نامرتب و خیس از عرق زنش گذاشت
+: خیلی خوشگله سه رین.. مرسی عزیزم
اشک دختر چکید
-: خیلی کوچولوئه.. دماغش به تو رفته جونگین.. ببین!
گفت و با ذوق بی نهایتی سعی کرد به حالت نشسته دربیاد، جونگین کمکش کرد تا بتونه به حالتی که میخواد دربیاد تا بتونه به بچه شیربده
کنار تخت نشست و با حالت شیفته ای به بچه اش که به سینه ی مادرش چسبیده بود خیره شد
+: نمیذارم هیچ کدومتون وارد دنیای تاریکمون بشین سه رین. قول میدم.. شمادوتا.. هرطور شده ازتون مراقبت میکنم!
زمزمه ی جونگین رو شنید، دست لرزون سه رین بالا اومد و صورت جونگین سمت خودش کشید با وصل شدن لب هاشون بهم، کریس از اتاق خارج شد تا راحت باشن.
بیرون اتاق به در تکیه داد و مثل مرده ها به دیوار رو به رو خیره شد.
نمیتونست اینطوری ادامه بده، باید زودتر از اینجا میرفت.. موندنش وقتی نمیتونست انجام وظیفه کنه بی فایده بود.
کی رو گول میزد؟ جونگین اونی نبود که کریس مشتاق زمین زدنش بود و با آزار رسوندن به جونگین به هیجایی نمیرسید.
فقط باید تمومش میکرد.. ماموریتش شکست خورده بود و تمام این سالها برای چیزی تلاش کرده بود که ارزشش رو نداشت.
پارک ایم هانیول مرده بود و کریس که درحال تقلا برای پیدا کردن مقصر و ادامه ی انتقامی میگشت که پایانی نداشت، احساس میکرد به پایان خط رسیده.
این تشکیلات گنده تر از اونی بودن که یه نفر به تنهایی یا حتی کل پلیس کره بتونن جلوشونو بگیرن پس..
وقتش بود دست از تلاش کردن برداره!
باید تمومش میکرد؛ گوشی مدل ساده ی غیرهوشمند نوکیاش رو خارج کرد و پیامی برای جانگ فرستاد
" فردا باید ببینمت. توی قفس همیشگی ساعت ۱۱"
.............
رو به روی قفس کبوتر های سفید رنگ روی صندلی نشست و به پرنده هایی که درحال وول خوردن توی قفس بزرگ بودن زل زد. خیلی نگذشته بود که حضور شخص دومی رو کنارش حس کرد.
پارک خلوت بود و هرچند دقیقه رهگذرهایی با سرعت از پیاده روی کناری رد میشدن. نگاهی به مرد کناری انداخت، مجله ای دستش بود و درحال حل کردن سودوکو بود. رو به قفس شد و با روشن کردن سیگاری روی نیمکت چوبی لمیده تر شد
-: میخوام ماموریت تموم کنم.. بیشتر از این نمیتونم..
لب زد و تکه ای از نان داخل دستش کند و سمت حوض کنار قفس که پر از اردک های رنگارنگ بود انداخت و باعث شد تعداد زیادی اردک هیجان زده برای خوردن نان سمت اون قسمت از حوض عظیم، حجوم بیارن.
مرد عدد دیگه ای توی یکی از مربع های جدول گذاشت
+: همینطوری وسط ماموریت به این مهمی؟ اخیرا اطلاعات دهی ات هم خیلی کمتر شده و دیگه داشتم نگرانت میشدم.
پوزخندی زد و تکه ی دیگه ای از نان جدا کرد
-: موندنم دیگه فایده نداره.. هرچقدرم مدرک جمع کنیم تهش که چی؟ هیچ کاری از دست ماها برنمیاد نه تا وقتی که اینا تا بالای بالا بهم وصلن.. من وارد این ماموریت نشدم که فقط یه سری اطلاعات ساده رو بدم تا شما بتونین چندتا بار قاچاق و مواد رو بگیرین. هدف من چیز دیگه ای بود و خودت خوب میدونی فرمانده. بیشتر موندنم فایده ای نداره جز خطر بیشتر برای خودم
باید هرطور شده فقط این ماموریت تموم میکرد. قلبش کشش بیشتری نداشت و این ذهنش بود که با مرور صحنه ی فوق العاده زیبای جونگین همراه پسر تازه متولد شدش توی بغلش، تمام تمرکزش بهم میریخت.. چش شده بود؟
لحظه ای سکوت بین صدای همهمه ی عبور و مرور افراد و صدای پرنده ها ایجاد شد
+: درسته.. متوجه ی منظورت هستم.. باشه اگه احساس خطر میکنی ماموریت رو تموم میکنیم. فقط.. قبل از اون فقط یکار دیگه باید انجام بدی.. محموله ی اصلی واردات شیشه از مرز جنوبی که گفتی نزدیکه، روز و زمان تحویل رو پیدا کن و بعد.. ماموریت رو باطل میکنیم.
..................
آخرین ماموریت..
و تمام. بعد از این میتونست از شر احساسات گیج کننده ای که درگیرش شده بود نجات پیدا کنه و سعی داشت اون صدای لعنتی توی ذهنش که مدام بهش یاداوری میکرد نتیجه ی این تحویل بار برای جونگین به عنوان رییس کد خیلی مهمه، توجه نکنه.
چرا باید براش موفقیت جونگین مهم باشه؟ قرار بود آخرین وظیفه اش انجام بده و بعد برای همیشه از زندگی جونگین خارج بشه پس چرا باید براش مهم باشه انجام وظیفه اش چه پیامدی برای زندگی جونگین داره؟
جونگین ازش خواسته بود به دفتر برگرده و پوشه ی حساب های مالیات اخیر رو براش بیاره و این بهترین فرصت بود.
پشت میز کار جونگین قرار گرفت و با کمی گشتن تونست پیداش کنه، قبل از اینکه پوشه ای که جونگین خواسته بود رو برداره از روی اطلاعات تحویل بار محموله خیلی سریع عکس گرفت و بعد بلند شد.
...........................
هوای کمی مرطوب بهاری جزیره به صورتش خورد ؛ روی اسکله ی عظیم ایستاده بودن و کریس از خلوت بودن اسکله متعجب شده بود. مگه امروز روز تحویل بار نبود؟
با پهلوگرفتن کشتی و بعد جابه جایی کانتیر های محموله ها از داخل کشتی با جرتقیل به دلخل اسکله، نگاه کریس به دور و بر میچرخید
یچیزی درست نبود ولی نمیتونست بفهمه دقیقا چی.
با چینش کانتیرها، فرد مسئول به سرعت سمت جونگین اومد و با تعظیم نود درجه ای سلام داد
-: قربان خودتون تشریف اوردین؟ انتظار نداشتم وگرنه با شرایط بهتری ازتون پذیرایی میکردیم.
جونگین به نشونه ی اشکالی نداره سری تکون داد و برگه های تحویل رو امضا کرد
-: هرچی زودتر بارگیری بشه و به سمت سئول حرکت کنه.
گفت و برگه های روی شاسی رو تحویل مرد داد، مرد تعظیم دیگه ای کرد و خیلی سریع همراه با داد زدن و دادن دستور به کارگرهای مختلف سمت کشتی حرکت کرد.
با ورود ماشین های پلیس به منطقه و پیاده شدنشون، کریس خیلی واضح نیشخند جونگین رو تونست ببینه و همون موقع بود که فهمید مشکل کجاست!
با ضربان قلب بالا رفته به حرکات پسر کنارش خیره شد،
جونگین خیلی خونسرد به سرهنگی که نزدیکش میشد سلام داد و به تیونگ، از مشاورهای مورد اعتمادش، اشاره زد تا همراه سرهنگ به قسمت بارها برن تا هرچیزی که سرهنگ بخاطرش اینجا اومده رو چک کنن.
و برای کریس دیر شده بود که بخواد جلوی چیزی رو بگیره، خیلی دیر.
بدون حرف خیره به حرکات جونگین مونده بود. پسر سمت ساحل خصوصی ویلا به راه افتاد و کریس نگاه دیگه ای سمت پلیس هایی که شرمنده از آبروریزی ایجاد شده اشون و دست خالی موندنشون درحال برگشت توی ماشین هاشون بودن، انداخت.
باید فرار میکرد؟
با رسیدن به ویلای خصوصی، جونگین روی شن ها نشست و سیگاری بین لب هاش گذاشت.
بی قرار کمی این پا اون پا شد؛ چرا حرفی نمیزد؟
+: میدونی؟ تنها زرنگ این داستان تو نیستی کریس..
جریان خون انگار تو رگ هاش منجمد شد و ضربان قلبش کمی بالا رفت
جونگین اما بدون هیچ حالت خاصی و درحالی که به دریا زل زده بود ادامه داد
+: من روی نقشه هام مطمئنم؛ همه ی طرح های پیشنهادی من از یه الگوی خاص پیروی میکنن ..برای همین خیلی زود با انالیز پروژه های شکست خورده به یه الگوی ثابت رسیدم. پروژه هایی که شکست میخوردن همشون چندتا ویژگی مشترک داشتن، یا خیلی قیمتی بودن، یا مربوط به واردات مواد مخدر بودن. این نشون میده که پلیس دنبال گرفتن همه ی پروژه ها نیست؛ فقط دنبال مهما میگرده. ولی چطوری دقیقا دست روی پروژه های مهم میذاشتن؟
سیگار روی شن های مرطوب کنارش تکوند و دوباره بین لب هاش برگردوند
+: خیلی زود فهمیدم که یه موش دارم.. یه موش که اطلاعات لازم و مهم رو از در و دیوار پیدا میکنه..
چشم های کریس بسته شد و بدون مقاومت کنارش نشست، به هرحال، با شکست خوردن توی هدف انتقامش، دلیلی برای ادامه زندگی نمیدید. پس چه بهتر که بدست کسی که این روزا زیادی توی ذهنش پررنگ شده بود، میمرد؟
+: میدونی کریس؟ تا همین چند دقیقه ی پیش داشتم تو دلم دعا میکردم که تو نباشی.. که تمام حدسیاتم اشتباه باشه..که امروز، پلیس پاش به اینجا باز نشه.
لبخند تلخی زد
و قلب کریس مچاله شد؛ احساس شرمندگی بود که داشت خفه اش میکرد؟ شرمندگی بود یا بغض یا ناراحتی؟
نفس عمیقی کشید تا بتونه حرف بزنه
-: از قصد مدارک انتقال رو دم دست گذاشته بودی..
به سختی لب زد و جونگین سیگار بعدی رو روشن کرد، باد موهای توی پیشونیش بهم ریخته کرده بود
+: خیلی وقت بود بهت شک کرده بودم.. فقط اینطوری، ثابتش کردی!
مرد بزرگ تر روی شن ها دراز کشید، چیزی برای گفتن نداشت درحالی که قلبش بهش التماس میکرد که به جونگین توضیح بده، که بهش بفهمونه که مجبور بوده و بخشیده بشه.. پس چرا لال شده بود؟
صدای برخورد موج هه به ساحل، سکوت سنگین بینشون رو میشکست
+:بازیگر خیلی خوبی هستی.. شایدم من زودباورم.. واقعا نمیدونم!
قلبش تیر کشید، از حالت درازکش به حالت نشسته دراومد
-: تو هیچی از زندگی من نمیدونی جونگین. فکر میکنی تنها کسی که سختی کشیده تویی؟ فکر میکنی برای من آسون بوده؟ نه نبوده.. حتی نمیتونی حدس بزنی دلیل اینجا بودنم چی بوده.. دلیل اینکه این ماموریت کوفتی رو شروع کردم چی بوده.. دلیل موندنم هم نمیدونی پس.. برای من سخنرانی نکن..
از روی غلاف بسته شده روی کمربندش، کلت کوچیک کمری رو دراورد و جلوش گرفت
-: فقط کاری که باید بکنی رو انجام بده.. شلیک کن، من، مشکلی ندارم با مردن.
نگاه جونگین روی کلت نشست، دست برد و کلت رو ازش گرفت. چرخی به اسلحه توی دستش داد و خشاب رو چک کرد که پر باشه، اسلحه رو آماده ی شلیک کرد
+: لامصب مجبوری بودی اینطوری واقعی بازی کنی؟ بدون اینکه بخوای بوسم کنی یا چه میدونم تو همه ی لحظات مهم زندگیم مثل بدنیا اومدن پسرم باشی، هم من بهت اعتماد کرده بودم، نکرده بودم؟
صورتش حسی رو منعکس نمیکرد ولی چشم هاش، عصبانی نبودن فقط.. انگار شکسته بودن. عجیب بود که هربار نگاه کردن به چشماش باعث مچاله شدن قلبش میشد؟
حالا باید چی بهش میگفت؟ هرچی میگفت بهونه بود.. اون بهش خیانت کرده بود.
منتظر به اسلحه ی نشونه گرفته شده سمتش خیره شد، تحمل نگاه جونگین نداشت.
اینطوری بهتر بود.. امروز زندگیش تموم میشد.. کاش خیلی سال پیش وقتی سارا رو مرده پیدا کرده بود، مرده بود.
اسلحه اما.. بعد از چند دقیقه توی دست های برنزه ی مرد دوباره چرخی خورد و بعد روی زمین کنارش قرار گرفت
+: یچیزی وجود داره که هم من میخوام و هم تو.. مشکل کارتون اینجاس که با این روش شماها به هیچ جا نمیرسین. حتما خودتم فهمیدی که قدرت کدها چقدره؟
با چشم های متعجب بهش خیره شد
-: خب؟
شونه ای بالا انداخت
+: کدها دوتا مهره ی قوی دارن. شرکت پارک و ما. من میخوام پارک رو زمین بزنم. علاقه ای هم به ریاست ندارم.. خودت دیگه این رو میدونی! اگه شما پشتم باشین خیلی زودتر میتونم اینکارو بکنم. من پارک زمین میزنم و بعد.. تو منو زمین میزنی.. دو مهره ی قوی پر! بقیه اشم میسپرم دست خودتون!
با دهنی که کمی باز مونده بود به پسر خیره شد
پسر بهش نیشخند زد
+: نظرت چیه؟ معامله ی خوبی نیست؟
..............................................
Advertisement
The Descendants
"You're going to die screaming..." A wraith crawled on the ground. Katie smirked before kneeling down and slashing him across the throat. "You know what? I would really like that." Follow the masochist Katie as she slashes and dashes her way through the supernatural world. As of the moment, the update rate will be one chapter every three to four days, roughly. I am proud to announce all the rights of this fiction is completely mine. and if you enjoy this story, or just want to give me money, go to my paetron page in the donation tab and support me by either following me or becoming my patron. Also thanks to Lokumi, Tmq5521, and Imperator of Benera for doing beta-reading for this story.
8 163Power of Possibility
In 8th century Greece, legends and myths were an everyday occurrence. Stories of great demigods like Heracles were told around the hearth to the young and old alike. Aleksander was not one that really cared much about legends. But it's usually those that do not seek to be a legend, that ends up becoming one. Thrust out of everything he knows he is forced on a voyage that leads him further away than any gods had gone in the legends. Will the new world favour him like the great Achilles and the strong Heracles, or will he merely be a footnote in history? Join him in his unexpected rise to myth in a history unknown to the modern world. P.S. Cover is not the MC. It's a depiction of the Ashen one. Updates every Mon/Wed/Fri
8 133Core Evolution
Cyrus’s soul was taken to partake in an event called DC BG (The Dungeon Core Battle Games). It’s eternal death if he loses meaning he can no longer reincarnate or go back to his previous world. The winner will be granted any wish of their choosing. There are 6 color core clans that he must go up against. They all come from the rainbow, so they all have different elements. A new color was added to mix which is his color. Can you guess which one it is? He must become a dungeon core and strengthen it for any intruders and the future battle games. Due to there being 7 different core clans, the battle games last for 7 years and then new representatives will be chosen.
8 102The Traveler
Reincarnated with no information other than a single mysterious message, little Damian must survive as an infant in a world of might and magic. He’d better not get caught possessing his memories, or he might spend a thousand years suffering. Being a baby in another world is weird, disorientating, scary, disgusting, and also heartwarming. It doesn’t just happen for no reason, but the “why?” might be a harder puzzle to solve than conquering the whole entire realm. Both of those eventualities were very remote possibilities for an unusually smart baby. He was more concerned with making it to his first birthday without being damned by the gods or eaten by dangerous monster.
8 190The Rising of The Young Demon Lord
Can anyone imagine a world where a single species has the whole world at its whims and yet worship a being that practically is non-existence? The dominant species who would lie to their brother in arms, hurt their family…... betray their loved ones to gain some kind of blessing from their so-called "Gods". This sickening way of life is what we humans live by, thinking that the gods are the reason we have lived for over millions of years and not the perseverance of we homosapiens who have met many disasters over the years and prevail. What's even worse is that there are extremists who believe that these disasters are a trial for humans to take to reach the sacred ground of the gods…. This is a story of a young 15-year-old Asagami Haruki who faced the truth of the world face first.
8 151Sold To Be His
(Mafia Series#3)He advanced towards me and grabbed my arm painfully. I hissed under his hold and tried to pull my arm away from him but all in vain. "Who are you?" I asked, sacredly. He squeezed my arm which was causing pain in my arm. It would leave a buries for sure. He chuckled darkly and pulled me to him which made me hit with his chest. He quickly moved his hand from my arm to my waist and pulled me impossibly close. I looked at him in uncontrollable fear. I felt his other hand move on my back and felt something pinching on my arm, painfully. I looked at him with wide eyes and tearful eyes which were flowing through my eyes, that were slowly closing."Your future!" I heard him saying in dangerous voice as my eyes were closing without my permission. I tried to open them but failed and let myself sunk in the darkness. - - -Izzah, a beautiful and talented doctor. Always there to help and support anyone in the hours of need.But what will she do when she is sold to a mafia man?Daniel, handsome and dashing mafia man. Who hates lies and don't know the meaning of love.But what will he do when Izzah enters in his life? And why he kidnaps her and bought her?- - -Status~Started: 15/06/2019.Completed: --/--/----.
8 136