《chocolate and ice》part 52
Advertisement
مرد زخمی خودش روی زمین به سمتش کشید و با دست های خونیش به پاش آویزان شد
-: نه.. خواهش میکنم.. اشتباه کردم...
سعی کرد با تکون دادن پاش مرد رو دور کنه و اسلحه ی توی دستش محکم تر گرفت
+: برو کنار لعنتی
-: نه نه.. توروخدا..رحم کن
مرد قدبلند کنارش نزدیک تر بهش ایستاد
+: بزن جونگین.. معطل نکن.
پایه اسلحه رو تو دستش فشار داد، نفسش حبس شد و انگشتش روی ماشه قراره گرفت..
چند ثانیه طولانی خیره شدن توی چشم های ترسیده ی مردی که به پاش چسبیده بود
چشم هاش بسته شد، لعنتی زیر لب گفت و با لگدی که به مرد زد، کنار پرتش کرد.
-: فاک....!!!
داد زد و با پرت کردن اسلحه جلوی پاهای کریس، سمت در خروج اون سوله ی لعنتی حرکت کرد.
صدای فریاد باباش متوقفش کرد
_: فکر کردی کدوم گوری داری میری؟ این احمق بدون توجه به حرف ما از انبار دزدی میکرده! میفهمی؟ باید بمیره..
سمتش چشم غره رفت
-: بدرک! اگه میخوای بکشیش خودت بکشش من نمیتونم! نمیتونم لعنتی..
داد زد و بدون توجه به نگاه بقیه از در سوله خارج شد.
............
نمیتونست آدم بکشه..
بزرگ ترین ضعفش بود. برای کسی مثل اون توی اون محیط؛ خیلی ضعف بدی به حساب میومد. اینطوری نمیتونست جانشین پدرش بشه و این رو همه میدونستن.
و من کم کم داشتم میفهمیدم که اینا اداهاش نیست اون واقعا با باباش فرق میکرد و البته.. این به نفع من نبود.
حالا که من مشاور جونگین شده بودم لازم بود که جونگین جانشین پدرش بشه تا دست من باز بشه؛ برای گرفتن مدارک درست حسابی.. جونگین باید لیدر کد میشد.
برای همین هم همه سعیم میکردم تا ازین پسربچه ی سوسول مهربون یه مرد خشن وحشی که مناسب کارش باشه بسازم.
سخت بود اما شدنی..
.....................................................
.......................................
نفسش به سختی از قفسه ی سینه اش خارج میشد؛ مثل وقت هایی که بیش از حد دویده باشه و سینه اش برای بلعیدن هوا به خس خس افتاده باشه. مشتی آب به صورتش پاشید و ریشه ی موهاش چنگ زد.
حالت تهوع داشت و دستش لرزش گرفته بود. قرصاش کجا بودن؟
لعنتی فرستاد و از سرویس بهداشتی خارج شد، سروصدای مهمونی سردردش بیشتر میکرد، توی جیب هاش دنبال قرص هاش میگشت و سعی داشت همزمان راهش سمت راه پله ها پیدا کنه که دست های آشنایی دور کمرش پیچیده شد
+: جونگین، حالت چطوره؟
ایستاد و نفس عمیقی کشید، با لبخند محوی توی بغل آشناش چرخید
-: قرصام دست تو نیست لو؟ پیداشون نمیکنم.
چشم های درشتش غمگین شدن
+: اون لعنتیارو میخوای چیکار؟
ازش جدا شد و دستی بین موهاش کشید: حالم خوب نیست.. فقط یچیزی میخوام این سردرد لعنتی ولم کنه.
لبخند غمگینی روی لبای قرمز رنگش نقش بست؛ دست هاش دور گردنش حلقه کرد و جلو کشیدش
+: من میدونم تو چی لازم داری.. یه حمام آب سرد دوتایی
روی نوک پا ایستاد تا هم قد بشن و صورتش جلوتر کشید تا لب هاش به گوش های پسر برنزه بچسبن
-: همراه یه راند سکس هیجان انگیز..
بوسه ای روی لاله ی گوشش نشوند که نفس لرزون جونگین، جوابش شد
-: و بعد یه خواب راحت توی بغل من! هوم؟
دست های جونگین بالاخره دورش پیچیده شدن و بیشتر به خودش نزدیکش تا جایی که بدن هاشون بهم چسبیده بود
+: شایدم.. قبل همه ی اونا یه راند سریع هم همینجا؟
با شیطنت گفت و لب هاش روی لب های شیرین لوهانش کوبید.
وقتی جونگین بی قرار به دیوار پشت سرشون کوبوندش، خنده ی ریزی توی دهنش کرد.
+: آروم تر تایگر.. اینجا نمیتونیم
بین بوسه هاش گفت اما میدونست جونگین هرموقع ناراحته نمیتونه مثل همیشه نرم برخورد کنه. غرولندی توی بغلش کرد، بوسه هاش به گردنش رسوند و همزمان عضو درحال سخت شدنش رو به رانش میکشید.
Advertisement
-: وقتی اونطوری اومدی تحریکم کردی فکر اینجاشم میکردی..
انگشت هاش بین موهای قهوه ای رنگش فرو برد و با گاز گرفته شدن گردنش ناله ای از دهنش در رفت
+: ولی ممکنه یکی اینجا.. ببینتمون..اوه خدا!
وقتی زانوی جونگین وسط پاش به دیوار تکیه داده شد و فشاری از پایین به عضوش وارد کرد بین حرفاش ناله کرد و سرش به دیوار تکیه داد.
از واکنشش نیشخندی زد و دوباره لب هاش روی لب های خیس و کمی ورم کرده اش رسوند
-: من بدنت بیشتر از خودت میشناسم لو.. بدنت برای لمس داره التماسم میکنه.. خیلی وقته باهم نبودیم.. الان میخوامت.
همیشه همینطور بود؛ لوهان رابطه هاشون رو محدود نگه میداشت و این باعث میشد جونگین باشه که همیشه برای هر رابطه ای ساعت ها تلاش کنه و نقشه بکشه. همیشه با خودش فکر میکرد همه همینطور بودن؟ اینکه اون با هفته ای نهایت یکبار سکس راضی نبود، نشونه ی عوضی بودنش بود؟ درهرصورت اونقدر لوهان رو دوست داشت که چیز بیشتری نگه اما دلیل نمیشد حداقل براش تلاش نکنه.. لوهان تو همه چی تصمیم گیرنده بود و جونگین همینکه اجازه داشت داشته باشتش براش کافی بود.
اما الان واقعا احساس نیاز میکرد و تقریبا داشت از حس گرمایی که بهش چسبیده بود دیوانه میشد.
مک محکمی به زبان لوهان توی دهنش زد که ناله ی قشنگش فقط باعث تشنه تر شدنش شد.
قبل ازینکه بتونه دستش از کمر تنگ شلوار لی لوهان داخل ببره و به باسنش چنگ بزنه، صدایی باعث شد هردو از جا بپرن
_: جونگین کجا موند..ی؟! شت!
نگاه مرد قدبلند بین پسر برنزه که نفس نفس میزد و پسر کوتاه تر کنارش که هرلحظه صورتش قرمز تر میشد، کشیده شد.
سکوت بینشون کش اومد و کریس همزمان با شوک نیشخندی زد.
...................
اون شب فهمیدم دلیل اینکه هیچ وقت دختری کنار جونگین نمیدیدم چیه. و به سرعت فهمیدم ازین قضیه برای نزدیک شدن بهش میشه استفاده کرد. من به ظاهر پذیرفتمش.. بهش گفتم که درکش میکنم و حتی خودمم چندباری پسر امتحان کردم. دروغ بخش اصلی شخصیت من بود..!
از اون شب بهم نزدیک تر شدیم؛ من حواسم بهش بود و کمک میکردم که راحت تر بتونه رابطه اش حفظ کنه بدون اینکه باباش بو ببره.
اونم روز به روز بیشتر بهم وابسته میشد.
.................
.....
از مشتش جاخالی داد و با گرفتن همون دستی که دراز شده بود و پیچوندش، ضربه ای به شکمش با زانو زد و چرخوندش طوریکه از پشت محکم گیر دستای قوی کریس افتاده بود. جونگین مقاومت کرد و با کوبیدن کریس روی زمین سعی کرد خودش آزاد کنه اما پسر بزرگ تر فقط غرولندی کرد و با پیچیدن پاهاش رو کمرش و گیرانداختن گلوی پسر بین ارنج و ساعد دستش سرجاش نگهش داشت. وقتی دید همچنان درحال مقاومته و شکستش قبول نمیکنه، فشار دستش به گلوش رو بیشتر کرد و بالاخره پسر برنزه با کوبیدن دست آزادش به زمین، اشاره کرد که تمومش کنه. خیلی سریع بعد از رها شدنش از جا بلند شد و سرفه ای کرد
کریس با نفس نفس عرق های پیشونیش پاک کرد
-: داری.. بهتر میشی!
دستش که پیچونده شده بود و احتمالا تا چند روز قرار بود درد داشته باشه رو ماساژ میداد
+: مسخره میکنی؟
خنده ای کرد و روی زمین دراز کشید
-: نه.. خیلی بهتر از چیزی که فکرش میکردم داری پیش میری.. مشکلت اینه که حرکاتت قابل پیش بینی ان.
با برداشتن بطری آب، تقریبا نصف بطری رو یه نفس خالی کرد
+: قابل پیش بینی؟ تنها مربی ای که بهم اینو گفته تویی..
بطری آب سمت کریس پرت کرد و کنارش روی زمین ولو شد تا نفسش جا بیاد
-: برای اینه که بقیه ی مربیات یه مشت خایه مال ترسو بودن که جرئت نمیکردن بهت سخت بگیرن. و الکی ازت تعریف میکردن.
Advertisement
نگاه پسر برنزه روی مرد کشیده شد و نیشخندی لب های درشتش کش آورد
+: ولی تو اینطوری نیستی.. و..
با چرخشی یهویی خیلی نزدیک روی آرنجش بلند شد
+: و همین جذابت میکنه!
صورت پسر که داشت نزدیکش میشد عقب هل داد
-: باز چی میخوای؟
خندید و بازوش رو گرفت
+: مهمونی امشب.. بابا با یه سری از این دوستای نچسب احمقش مهمونی گرفته.. تازه اون زنیکه سویون هم که بهش آویزونه هست، یچیزی سرهم کن بپیچونش. نمیام امشب
چشم هاش ریز کرد
-: نه جونگین.. میدونی که این مهمونی ها اندازه جلسات مهمن.. باید نشونشون بدی که تو میتونی ریاست کنی.
چرخی به چشم هاش داد
+: من اون ریاست لعنتی رو نمیخوام. کریس.. امشب تولد لوهانه کلی برنامه ریختم!
نفس عمیقی کشید
-: همه ی کارای سختو من باید بکنم اونوقت اونی که یه سکس نصیبش میشه تویی!
پسر با ذوق جلو کشید و گونه اش ماچ محکمی کرد
+: یکی طلبت.
گفت و با خنده سریع بلند شد تا به رختکن پناه ببره
کریس اما با غرولندی داد زد
-: دوتا طلبمه..!!
..........................................
...............
جونگین پتانسیلش داشت؛ میدونستم، اون خیلی راحت میتونست از همه اطرافش توی این کار بهتر باشه اما یه جرقه میخواست تا روشنش کنه.
اون شب توی مهمونی فهمیدم که خیلی زود باید ریاست به جونگین منتقل بشه و کدها دیگه نمیتونن صبر کنن، برای لیدرکد شدن لازم بود که با دختر پارک ازدواج کنه.
اونجا بود که فهمیدم سودام برادر پارک؛ توی کشتن پارک با جونگوو پدر جونگین، دست به یکی کرده بود. اگه اون نبود جونگوو از پس پارک برنمیومد و بعد از کشتنش دوتایی تصمیم گرفته بودن منافع تقسیم کنن و برای همین سویون، خواهر سودام و پارک قبلی با جونگوو ازدواج کرد و جونگین باید باید با دخترپارک ازدواج میکرد.
جونگین هنوز آماده نبود ولی وقت زیادی نمونده بود؛ خیلی زود پدرش ازدواج رو مطرح کرد و جونگین مخالفت شدیدی کرد. یه دعوای حسابی بود و جونگوو هیچ جوره کوتاه نمیومد. نمیتونست بیاد. قراردادی بود که بسته شده بود و جونگین باید موافقت میکرد.
اما مخالفتای جونگین باعث شک کردن باباش شد.. اینکه شاید جونگین کسی رو داشته باشه.. و ازونجا چک کردناش شروع شد.
بهش گفتم، هشدار دادم اما.. بچه بود و احمق! گوش نکرد به حرفم..
باباش میشناختم، اگه میفهمید چیز خوبی اتفاق نمیوفتاد اما جونگین هنوزم پدرش رو انگار چیز دیگه ای میدید. کسی که فقط پدرش بود نه لیدر کدهای سیاه و یکی از اعضای اصلی کدنویسی!
خب اگه باباش مفهمید..به نفع من بود.. اینطوری شاید زودتر جونگین رئیس میشد و خب.. من به چیزی که میخواستم زودتر میرسیدم!
و خیلی زود.. وقتی رفته بودن یکی از ویلاهاشون توی جه جو دم دریا.. باباش فهمید.
..........................................
روی ایوان با پارکت چوبی نشسته بود و زانوهاش توی بغلش گرفته بود. صدای امواج دریا که از فاصله ی خیلی نزدیک به صخره ها برخورد میکردن توی سکوت شنیده میشد. بارانی که گرفته بود اجازه نمیداد زیاد بیرون بمونن.. نگاهش به دریا بود اما ذهنش جای دیگه ای گشت میزد. جایی که باعث میشد دلش بخواد مثل بچه های کوچیک گریه کنه و کسی رو مقصر بدونه..
صدای مرد موردعلاقش از فکرهای دردناک بیرون کشیدش
-: لو.. شام حاضره بیارم اینجا یا..! گریه میکردی؟
با تعجب پرسید و لوهان سریع سعی کرد اشک هاش از روی گونه هاش پاک کنه.
اصلا اشک هاش از کی شروع به ریختن کرده بودن؟
+: نه..!
بی حرف نگاهش غمگین شد و کنارش نشست. تازه از حمام دراومده بود و موهای خیسش روی پیشونیش پخش بود. فقط یه شلوار گرمکن مشکی تنش بود و بالای تنه ی خوش تراشش رو که میدونست چقدر عاشقشه براش به نمایش گذاشته بود.
-: لو.. میدونی که من زیربارش نمیرم پس چرا این سفرو به هردومون تلخ میکنی؟ هوم؟
مهربون گفت و دستش دور کمر باریکش قرار داد تا توی بغلش بکشتش، پسر اما خودش کنار کشید
+: تا کی جونگین؟ خودتم میدونی.. میدونی که بابات اگه بفهمه..!
نفسی گرفت و سعی کرد جلوی ریزش اشک هاش بگیره، نمیتونست!
+: جونگین ما نمیتونیم اینطوری ادامه بدیم.. نه تا وقتی بابات نمیدونه و نباید بدونه نا تا کقتی که تو باید ازدواج کنی.. با اون دختره سه ..
نذاشت حرفش ادامه پیدا کنه و توی بغلش کشیدش
-: هیشش.. نه! من باهاش ازدواج نمیکنم لو.. نمیتونم..
دستش دور گردنش انداخت و سرش توی گودی کردنش فرو برد
+: بابات..
انگشت هاش بین موهای نرم و خوش حالت مشکی رنگش فرو رفت، عاشق اینکار بود. رد کردن انگشت هاش از بین طره های ابریشمی رنگش
-: نه.. با بابا حرف میزنم.. اگه گوش نکنه.. میریم لو..! باهم میریم یه جای دیگه.. دوتایی!
سرش بلند کرد و با چشمهای اشکیش بهش زل زد، میدونست چشم هاش وقتی اشکی میشن چه به سر دل جونگین میارن؟
+: قول میدی؟
لبخندی زد و به جای جواب دادن، پسر جلو کشید تا لب هاش بین لب های خودش گیر بندازه. بوسه خیلی سریع عمیق شد و وقتی جونگین خواست عقب بکشه، لوهان با جلو کشیدن و حلقه کردن دست هاش دور گردنش اجازه نداد
بین بوسه خندید
-: چی شده..که لولو پیش قدم میشه؟
غرولندی کرد و با گذاشتن زانوهاش دو طرف ران هاش روی جونگین اومد
+: حس کردم.. ممکنه از دستت بدم نینی! این لبا..
سرش جدا کرد و انگشت ظریفش رو روی لب های خیس شده ی جونگین کشید
+: مال منن! نباید بذاری اون دختره بهشون دست بزنه! هیچ وقت!
لبخندی زد، دست هاش کمر باریکش محکم گرفته بودن، با تکون خوردن باسنش دست هاش از روی شلوار راحتیش به باسنش چنگ زدن
-: نمیذارم.. لو من مال توام! نگران چی هستی؟ هیچی قرار نیست مارو ازهم جدا کنه..
هردو میدونستن که این یه دروغ شیرینه، چشم های لوهان دوباره اشکی شدن و برای پنهان کردنشون لب هاش به گردن جونگین رسوند
+: پس..حالا باهام عشق بازی کن جونگین!
دست های برنزه اش مشغول باز کردن دکمه های تیشرت توی تنش شدن
باسنش تکون دیگه ای داد و با کشیده شدن عضواشون بهم، هردو تو دهن هم ناله کردن
-: فاک!
غرید و با گرفتن زیر ران هاش توی یه حرکت بلند شد و پسر توی بغلش بالا کشید
لوهان از حرکت ناگهانیش تقریبا با خنده جیغ کشید و محکم پاهاش دور کمرش حلقه کرد تا جلوی افتادنش بگیره
لب های جونگین دوباره روی لب هاش کوبیده شد. داخل ویلا بردش و کمرش محکم به دیوار شیشه ای کوبید تا بتونه از دیوار برای بالا نگه داشتنش کمک بگیره
با کمی تقلا تونست لباسش کامل دربیاره و کنار پرت کنه
لب هاش به گردنش رسوند و همزمان با مکیدن نقطه ای که میدونست روش حساسه، عضوش از روی شلوار به عضو پسر ضربه میزد. ناله هاش بلند شده بود و سرش به شیشه پشت سرش تکیه داد
+: آه خدا.. جونگین!
یکی از دست هاش به شیشه کنار سرش تکیه داد و انگشت هاشون توی هم حلقه کرد
-: فاک.. لو.. خیلی بوی خوبی میدی!
توی گردنش ناله کرد و دست پسر محکم تر چنگ زد؛ مطمئن بود دستش فردا صبح کبود میشه. عاشق انداختن رد خودش روی بدنش بود.
دست آزاد لوهان داخل شلوارش وارد شد و همزمان با دراوردن عضو جونگین از توی شلوارش، صدای کوبیده شدن در باعث شد هردو از جا بپرن.
یکم سرو وضعش مرتب کرد و بعد سمت در چرخید. با دیدن باباش، مشاورش هیونبین و کریس جلوی چارچوب در و نگاه قرمز شده ی پدرش، آروم جلوی لوهان ایستاد.
-: بابا.. اینجا چیک..
_: خفه شو!
داد زد و اروم جلو اومد
_: وقتی اونطوری.. برای ازدواج نکردنت پافشاری میکردی.. برای این .. این بود؟
دستش کنارش مشت شده بود و رگ های گردنش برامده شده بودن. بشدت عصبانی بود و این خبر خوبی نبود!
_: برای اینکه.. بتونی .. یه هرزه ی پسر رو بکنی؟ یه پسر؟
تموم شدن جمله اش با سیلی محکمی به صورتش همراه شد
_: توی ویلای من.. توی خونه ی من!! جرئت کردی بیای این کثافت کاریارو بکنی؟
قبل ازینکه بتونه جواب بده سیلی دوم به صورتش خورد، با عقب رفتن جونگین، لوهان خواست جلو بیاد که جونگین نذاشت
-: نه.. وایسا عقب.
نگاه خشمگین پدرش روی پسر کوتاه تر کشیده شد
_: توی لعنتی هرزه!! همه ی این سالا چسبیده بودی به پسر من که از راه بدرش کنی؟
دستش که میخواست به لوهان سیلی بزنه توی دست های جونگین متوقف شد
-: تقصیر اون نیست..من! مشکل منم.. منم که .. دوستش دارم.
گفت و همراه با صدای فریاد های پدرش ،لوهان رو سمت کریسی که جلوی در ایستاده بود هل داد
لازم نبود توضیحات بیشتر داده بشه، از کریس کمک خواسته بود و مرد بی صدا پالتوی خودش روی شونه های لخت و لرزون پسر انداخت.
نگاه لوهان با چشم های تار شده از اشک سمت جونگین چرخید.
دست باباش حالا کمربندی بود که یدور دور کف دستش گره خورده بود
_: چه زری زدی جونگین؟ یبار دیگه.. فقط یبار دیگه همچین جمله ای ازت بشنوم روزگارت سیاه میکنم! قرص های اعصابت مغزت نابود کرده؟
چشم های جونگین حالا اشکی شده بود
-: مغزم مشکی نداره.. من.. لوهان دوست دارم بابا. میفهمی؟
ضربه ی کمربند همزمان شد با صدای فریاد پدرش و هق لوهان
_: تو خیلی غلط کردی فکر کردی دست خودته؟ هم تورو میکشم هم اون پسره ی هرزه ی لعنتی رو..!
لوهان خواست سمت جونگین حرکت کنه که کریس با گرفتن کمرش نذاشت و سمت بیرون کشیدش
+: نه.. جونگین!!
هق زد و آخرین چیزی که قبل از بسته شدن در دید؛ جونگینی بود که بی صدا پذیرای ضربه های کمربند روی بدنش بود.
..................................
جونگین هیچ مقاومتی نشون نمیداد. شب وقتی برگشتم خونی و مالی هنوز کنار اون دیوار شیشه ای نشسته بود.
...........................
هیچ چراغی روشن نبود و فقط بوی سیگار همیشگیش خبر از بودنش میداد. وقتی چشم هاش به تاریکی عادت کرد تونست ببینتش، به دیوار شیشه ای تکیه داده بود و دستش روی یه پای خمش بود که بین انگشت های خونیش سیگاری خودنمایی میکرد.
این حس نگرانی چی بود که به قلبش چنگ انداخت؟
اون فقط یه عوضی مثل پدرش بود، یه خلافکار عوضی و کریس اینجا بود که روزگارشون سیاه کنه، پس چرا دیدنش اینطوری شکسته، اصلا حس خوبی بهش نمیداد؟
جلو رفت و با برداشتن دستمالی کنارش نشست.
دست زیر چونش گذاشت و با بلند کردن سرش خواست دستمال روی بینی درحال خون ریزیش بذاره که دستش پس زد،
با اخمی دستش پس زد و بی صدا دستمال روی بینیش فشار داد.
پسر هیسی کشید و سرش عقب کشید
-: من نگفتم بیای.. اینجا چیکار میکنی؟ برو گمشو..
بی توجه بهش دستمال دیگه ای روی پیشونیش کشید
+: گذاشتمش خونش. حالش خوبه.. ترسیده بود ولی حالش خوبه
گفت و سیگاری که به فیلتر رسیده بود از بین انگشت هاش کشید و روی جاسیگاری که پرشده بود، خاموش کرد.
خواست دستمال دیگه ای برداره که سنگینی سر پسر روی شونه اش، باعث شد سرجاش خشکش بزنه
-: انقدر.. نفرت انگیزم؟
باصدای شکسته گفت، خیس شدن شونه اش نشون از اشک هاش بود یا خونی که همچنان بند نیومده بود؟
چرخید و بدن لرزون پسر توی بغلش گرفت، بغلی که خیلی سریع جونگین پذیرفت.
-: من واقعا.. خسته..شدم!
دستش روی کمرش کشید تا آرومش کنه، با حس لرزش های کمش، چشمی به اطراف چرخوند تا قرص هاش پیدا کنه
+: میدونم.
بیشتر تو بغلش فرو رفت و اجازه داد اشک هاش روی گونه ی زخمیش راه باز کنن.
.....................
اون شب برای اولین بار تو بغلم شکست، برای اولین بار حس کردم که اشکالی نداره اگه حین ماموریت حداقل کنارش باشم. که کمکش کنم! خطرناک بود.. درگیر شدن احساس توی ماموریت، خطرناک ترین اشتباه بود و من.. آگاهانه مرتکبش شدم!
اون فقط یه بچه ی شکسته بود که پناه میخواست.. زود بود براش همه ی این موقعیتا..همه ی این شرایط!
طول کشید تا بفهمم اما بالاخره تونستم کنار اون حجم از نفرتی که برای خودم ساخته بودم، ببینمش!
جونگین فقط یه بچه ی سرگردون بود که توی یه جنگل وحشی ولش کرده بودن.
جلوی چشم هام یواش یواش تغییرش و تبدیلش به گرگ دیدم. خودم هدایتش کردم به سمت گرگ شدنش..!!
....
ازون شب به بعد باباش خیلی کنترلش میکرد. تمام مهمونی هاش محدود شد، تمام ارتباطش رو با لوهان باید قطع میکرد. و خیلی زود جونگین مجبور کرد با سه رین قرار ملاقات بره و برای ازدواجشون تاریخ تعیین کردن.
بعد از ازدواج جونگین لیدر کد میشد و طبق قولی که جونگوو داده بود، از ریاست کنار میرفت و توی هیئت مدیره ی اصلی که به عنوان کدنویسی معروف بود، فقط یه عضو ساده میشد.
دقیقا روز نامزدیش با سه رین، میخواست با لوهان فرار کنه و برن لس آنجلس. همه چی رو از قبل آماده کرده بود. ولی اگه جونگین میرفت.. تمام زحمات من نابود میشد.. حتی شاید به عنوان کسی که کمکش کرده کشته میشدم.
شاید بخاطر همین بود که شب قبل از نامزدیشون، 'تصادفا' بلیط های جونگین و لوهان جلوی جونگوو از دستم روی زمین ریخت.
جونگوو دید و من به روی خودم نیوردم.
....................
برای بار دهم شماره اش رو گرفت و با استرس پا روی زمین کوبید. به ساعت مچی توی دستش نگاهی کرد و نفس لرزونی بیرون داد. چند ساعت دیگه مراسم نامزدیش بود و اون قرار بود الان با لوهان توی هواپیما باشن ولی نمیفهمید چرا لوهان هنوز نرسیده بود؟
جواب ندادن هاش به تماسش حس بدی رو به گلوش چنگ انداخته بود.
با صدای زنگ پیامش، به سرعت گوشی رو نگاه کرد و با دیدن شماره ناشناس با اخمی پیام رو باز کرد.
لوهان نبود اما پیام، فیلمی از لوهان بود.
با چشم هایی که تار میدید، شماره اولین کسی که بنظرش میومد میتونه بهش کمک کنه رو گرفت
بوق دوم جواب داد
-: جونگین؟
ناله کرد
+: کریس.. لوهان!! لوهان گرفته!! کار بابامه.. بابام گرفتتش! دارن اذیتش میکنن .. کریس!
.
صدای مرد نگران شد
-: کجایی؟ بیام دنبالت!
با گفتن ادرس تماس قطع کرد. شماره پدرش گرفت
+: بابا..؟!
گفت و سعی کرد از توی جیبش قرصش دربیاره.
-: جونگین.. پا میشی میای خونه، حاضر میشی و عین آدم توی مراسم نامزدیت شرکت میکنی. عکس میگیری و اون حلقه ی لعنتی رو دست اون دختر میکنی. مفهومه؟
+: باشه..باشه... فقط..توروخدا.. کاریش نداشته باش. میام. با اون دختره ازدواج میکنم..بابا بلایی سرش..
با قطع شدن تماس وسط خواهش هاش هق زد . وسط فرودگاه شلوغ روی زمین سقوط کرد و بی توجه به مسافرای درحال رفت و آمد؛ گذاشت اشک هاش دیدش رو تار کنن.
..............................
هنوزم ... عذاب وجدانش گاهی روی شونه هام سنگینی میکنه! من تنها پناهش بودم و زیرپاش خالی کردم. اون روز وقتی وسط فرودگاه روی زمین دیدمش، همون موقع پشیمون شدم. همون موقع.. احساس نفرت کردم. نفرت به خودم.. به این ماموریت لعنتی.. و از همه بیشتر به این سیستم کثافت.
جونگین از روی بی کسی به تنها کسی که سلیقه جنسیش رو پذیرفته بود اعتماد کرده بود و این، بدترین ضربه رو بهش زد.
من.. بدترین ضربه رو بهش زدم.
و اینطوری شد که اون عصر، جونگین توی مراسم حاضر شد. حاضر شد و با سه رین؛ نامزد کرد.
.........................
Advertisement
Let's Imagine a Female Knight From Another World
The distant lands of Euphoria are plagued with corrupt kings, ruthless knights, savage beasts, and endless bloodshed. After dying an unseemly death, Momoko Miwa meets with the Goddess of Sorcery, who offers her refuge in the world to defeat the foreboding Evil King. Unfortunately, due to her inept perception of fantasy, she accepts with the hopes of becoming an incredible knight like the heroine of her favorite manga. She finds herself on the outskirts of Phoenia, one of the strongest military powers in the world currently being targeted by all governing nations due to their increasing level of magic proficiency--something the other powers lack entirely. With the secrets of magic unfolding, alliances being tested, and mentalities being broken: Will Momoko prove to be a worthy Holy Knight, or will her new surroundings overwhelm her into oblivion?
8 242Oxymoronic/Desktop/Babel_Maze
[19:27] Oxymoronic: Ever heard of escape room games? [19:30] Oxymoronic: You know, those places where you pay a hundred bucks to get locked in a room with impossible puzzles. Impossible for you, that is. Your smartass friend inevitably figures them out in seconds while you're sitting there dumbfounded, wondering where your money went. [19:31] Oxymoronic: Or maybe you are that smartass friend. [19:33] Oxymoronic: Well, I played an escape room game that even all the smartasses in the world couldn't have figured out. [19:35] Oxymoronic: I could have written a novel about what we have come to call the Babel Maze. But frankly, I'm not much of a writer. I'd much rather prefer to let the forum archives speak on their own. [19:36] Oxymoronic: Might take a few months to upload all this. Lots of clutter, lots of spam. Cleaning all this is going to be a nightmare. [19:38] Oxymoronic: That's just what internet janitors like me do.
8 189The Exiles return
Humans in the Holy realm are a fallen race, they are discriminated against, enslaved and are over all, looked down upon. And some of their race, mostly the royalty and nobility, are exiled long ago, to the great void, never to be seen again. But when a transmission from across the great void reaches the ears of the Elven queen, because of her curiosity, she decides to respond to it and invites the ones that are transmitting the signals, to the Elven realm. The transmitters are enthusiastic as they’ve been searching for life outside their galaxy, and with the technology capable of travelling between galaxies recently became possible, they accepted the invitation. A first contact made outside the Milkdromeda galaxy, by the Terran republic, and the Elven realm.
8 137Tale of Death
Shi was once an ordinary young girl living in her small village with her loving mother, life was modest but it was enjoyable. That was until one fateful day her life changed drastically. From the tragedy of her mother's death, she was born anew, her bloodline changed to no longer be human. She was special and she knew it. Follow Shi as she uses her new powers and bloodline to travel across the lands of Shinseina; hunting for the people that killed her mother. To find answers. Meet people. Gain new friends. Find love in an unlikely place. And more. ~~~~~ Hey there, this story is a rather new project I'm working on. I'm a new author, with little to no experience so I would love any feedback you may have.
8 164Passion Forged in Hell
Koala knew the evils of the world, she had endured the worst it had to offer; she didn't think it would get worse, but fate proved her wrong - the love of her life, her partner in crime, had been brutally beaten at the Reverie - then sold into slavery by the Celestial Dragons. Now, Koala must overcome her trauma if she wants to get Sabo out before it's too late.*Basically, it's my theory for what happened at the Reverie, since Oda is intent on keeping us in suspense.Disclaimer: Not mine, I do not own One Piece.
8 173Sour Candy
Our love story is like sour candy. This is because of you, Darling!Tell me, I should hate you, shouldn't I? Do you like Drama?Vkook
8 233