《chocolate and ice》part 51
Advertisement
تولد ۶ سالگیم، هدیه یه هفت تیر چوبی گرفتم. خیلی ظریف و زیبا ساخته شده بود، بابا میگفت از یکی از ماموریت هاش آورده؛ از همون موقع تمام بازی هام خلاصه شده بود به تیراندازی و نقش پلیس بازی کردن. ۷ سالم بود که مامان مریض شد، خیلی زود ترکمون کرد و من موندم و روزهایی که خیلی وقت ها توی نبودن پدرم و توی خانواده ی جانگ، رفیق صمیمی پدرم، میگذشت.
اولین تیراندازی واقعیم رو وقتی ۱۲ سالم بود داشتم، یه گراز رو شکار کردم تنهایی. بابا همیشه از استعداد فوق العادم توی تیراندازی میگفت و بهش افتخار میکرد.
اینطوری بود که وقتی ۱۷ سالم بود وارد کالج نظامی شدم.
به مرور فهمیدم که بابا از فرمانده های عملیات های خاص اداره ی جنایات و مبارزه با مواد مخدره.
همون موقع ها بود که از مافیای بزرگ قاچاق و مواد مخدر داشتن داشتن سردرمیوردن. اون سالها درگیری های خیابونی خیلی شدید شده بود. بابا داشت به شرکت های هرمی که پشت این مافیا بودن میرسید که چندتا از نماینده های کنگره، جلوش گرفتن.
از تمام تحقیقات بیشتر جلوگیری شد و برای حدود ۳ سال تا من فارغ التحصیل بشم و توی اداره ی بابا مشغول بشم هیچ کاری در رابطه با کنترل مافیای شرکت هایی که هر روز بزرگ تر میشدن نمیتونستن انجام بدن.
ورود من دقیقا مصادف شد با زدن یه دپارتمان جدید توی اداره زیر نظر بابا که فقط و فقط تحت نظر رئیس جمهور بود.
این دپارتمان هدفش بیشتر تربیت نیروهای خاص برای عملیات های خاص بود. برای اینکه میخواستن به این مافیای عظیم پشت پرده که حتی رئیس جمهورم حریفشون نبود نفوذ کنن.
و من جزو اولین ها بودم که وارد این نوع آموزش خاص شدم. عملیات هایی که احتیاج به نفوذ از داخل دارن جزو سخت ترینان.. اون ۲ سال آموزش فشرده واقعا سخت ترین روزهایی بودن که من داشتم.
حتی تمرین های روان شناسی برای مواقعی که مست یا چت میشدیم هم وجود داشت..
که چطور وقتی یه اسم جدید میگیری و یه شخصیت دیگه ای گرفتی حتی تو مستی هم باید بدونی که اون موقع کدوم شخصیتت رو داری بازی میکنی!!
این بین عملیات فرعی توی زیرگروه های کوچیک تر هم انجام میدادیم تا مسئولای دیگه به عملکرد مشکوک نشن و خط اصلی گم بشه.
توی یکی از ماموریت هام تیر خوردم و اونجا بود که باهاش آشنا شدم.
......................
روی تخت کمی خودش بالا کشید و نگاهش به بازوی خونیش افتاد.
بدوبیراهی گفت و به اطراف نگاه کرد، لعنت بهش توی یه بیمارستان کوفتی بود اما هنوز کسی بهش سرنزده بود؟
صداش بالا برد: هی.. چرا هیچ کس نمیاد اینجا؟ کدوم گوری هستین پس دکترای بدرنخور..
غر زد و گاز استریلی که توی آمبولانس روی بازوش گذاشته بودن کمی برداشت تا نگاهی به زخمش بندازه.
-: پس اسن پزشکای مفت خور کدوم گوری..
وسط غرغر کردناش پرده ی دور تخت کنار زده شد و دختر جوانی جلوش ظاهر شد.
-: خب خب، اینجا چی داریم؟
تا خواست نگاهی به وضعیت عمومی مریض بندازه، مرد روی تخت بهش اخم کرد
+: شوخی میکنین با من؟ بعد از نیم ساعت همینطوری ول بودن به امان خدا تورو فرستادن بالا سر من؟ یه دختربچه؟
موهای بلوندش پشت گوشش گذاشت و همزمان با باز کردن کیت بخیه، بازوی زخمی مرد گرفت و با خشونتی که "اصلا لازم نبود" کمی به طرف خودش کشیدش، صدای آخ مرد بلند شد و ییفان میتونست قسم بخوره که نیشخند اون دخترو دید
-: متاسفانه باید بگم که الان تنها کسی که میتونه کمکت کنه منم! بخاطر آتش سوزی برج آسمان که امروز صبح اتفاق افتاده بیمارستان اوضاع بشدت بدی داره. پس.. من تنها چیزی ام که گیرت میاد و اگه میخوای که زودتر به زخمت رسیدگی بشه دهنت ببند و بذار کارمو بکنم.
Advertisement
با دهن باز به دختری که خشونتش اصلا به شغلش که مثلا پزشک بودنه نمیخورد خیره شد.
مطمئن بود که فرو کردن سوزن آمپول بی حس کننده لازم نیست با این خشونت و فشار باشه؛ آخ دیگه ای گفت
اینبار نیشخندش پررنگ تر بود
-: اوه.. یه آمپول انقدر درد داره آقای مثلا پلیس؟ تو حتی تیرم نخوردی فقط خراش داده و گلوله ای فرو نرفته..
چشم غره ای رفت
+: کدوم احمقی به تو مدرک داده خانوم مثلا پزشک؟ میتونم به جرم خشونت توی انجام وظیفه ات ازت..
با وارد شدن سوزن بخیه به زخم بازوش آخ بلندی گفت
+: هی من هنوز بی حس نشدم..؟
-: اگه میخوای کمتر درد بکشی توصیه میکنم انقدر حرف نزنی!!
با چشم های گرد شده ای به زن که درحال بخیه زدن بازوش بود خیره شد. نگاهش به تگ اسمی که روی سینه اش بود کشیده شد.
"میم. جی. سارا پزشک اورژانس"
........................
از همون موقع بود که وقت و بی وقت خودمو ناکار میکردم و یا حتی به بهونه های خیلی مسخره مثل دل درد!! میرفتم تا ببینمش و بعد ۳ ماه تلاش پیشنهاد دوستیم رو قبول کرد.
همون سال بود که بابا توی یکی از عملیات های مشترکشون با اینترپل دم مرز کره شمالی، کشته شد.
و سارا شد همه کس من.
و من اونقدر که باید، قدر بودنش رو ندونستم..
از دست دادن بابا اونقدر ضربه ی بزرگی بود که سعی میکردم با مشغول کردن خودم تو کار، حواسم از زندگیم پرت بشه..
و متوجه نبودم که این وسط دارم روزهایی که میتونستم سارارو داشته باشم، از دست میدم.
..........
سیگاری بین لب هاش قرار گرفت، حرف زدنش راجبش همیشه براش سخت بود.
خوشحال بود که هنوز اذیت میشه، بعضی شب ها با حس عذاب وجدان از فراموش کردنش، نمیتونست بخوابه. دوست داشت اذیت بشه، اینکه بهش فکر میکرد و روحش مچاله میشد، براش لذت بخش بود . "اذیت شدن" تنها کاری بود که هنوزم از دستش برمیومد.
............
اون موقع تازه داشتیم میرسیدیم به پارک، از کدهای سیاه یچیزایی فهمیده بودیم و همه اش میرسید به یه نفر، پارک !!
ولی سطح اونقدر بالا بود که نمیتونستیم تحقیقات آزاد داشته باشیم.. اگر حتی لو میرفت که روش داریم کار میکنیم جلوشو میگرفتن.. از طرف بالا همیشه دست کمکی داشتن.
مثل یه دومینو بهم وصلن.. اگر این مافیا لو میرفت اون نماینده هاهم لو میرفتن پس سفت و سخت پشتشون بودن و این قدرت کدهارو خیلی زیاد میکرد.
همه میدونستن چیزی هست و کسی نمیتونست کاری بکنه و یا حتی چیزی بگه.
یه چندسالی بود که آمار آدم ربایی ها و گمشده ها غیرمنطقی بالا بود و اکثر قربانیا زن و دخترای کم سن و سال بودن، ازونجا رسیدیم به پرونده قاچاق انسانی.
میدونی وقتی خودت کسی هستی که همیشه محافظ دیگرانی، همیشه تو قهرمانی هستی که جلوی قربانی شدن بقیه رو میگیری.. هیچ وقت یک درصدم احتمال نمیدی که یه روزی قربانی بشی و کاری از دستت برنیاد..
و تنها کَسِ من جلوی چشم هام نابود شد و کاری از دست من برنیومد...
و همه چی از اون موقع شروع شد. نفرت بی نهایت من و عطشم برای کشتن پشت پرده ی این قاچاق سراسر کثافت..
.........
سکوت چندثانیه ای و نگاه سهون که به کسی خیره بود که انگار تازه درحال شناختنش بود.
لبخند خسته اش به سهون که سعی داشت همه ی خستگی ها و درد و غمش پنهون کنه اما سهون خوب معنی نقاب به چهره زدن رو درک میکرد. بهتر از هرکس دیگه ای..
............
داغون شده بودم. دائم المست گوشه ی اتاقی که برای بچه ی جدیدمون چیده بودیمش میشستم و هیچ کاری نمیکردم. اگرم کاری میکردم فقط دعوا کردن با این و اون بود..
تا بالاخره وقتی وسط یه دعوای خیابونی بردنم پاسگاه؛ جانگ اومد سراغم. دوست پدرم که بعد از بابا اون فرمانده شده بود. نصف بچگیم تو خونه ی جانگ و پیش اون گذشته بود، وقت هایی که بابا ماموریت میرفت و کار داشت همیشه اون ازم مراقبت میکرد.
Advertisement
وقتی توی اون وضعیت پیدام کرد، انگار فهمید هیچی برای از دست دادن ندارم که یه انتخاب جلوم گذاشت.
یه انتخاب که با اسم انتقام گرفتن، وصله ی من برای برگشت به زندگی شد.
و اینطوری من دوباره به زندگی برگشتم فقط بخاطر اینکه بتونم به باند پارک نفوذ کنم و بکشمش.
دو سال آموزش دیدم، زیر و بم هرچی که مربوط بهشون بود رو تاجایی که تونستیم گشتیم و اطلاعات دراوردیم تا یه عملیات موفق باشه. تمام آموزشای لازم از شناخت انواع مواد گرفته تا حتی شخصیت پردازی کسی که قرار بود باشم.
از همون اول میدونستم یه ماموریت ساده نیست، فقط ۳ نفر جز خودم ازین عملیات خبر داشتن. اصولا اکثر مامورهای نفوذی همینطورن. مشهور نمیشن و حتی بعد مرگشونم یه مراسم درست حسابی برگزار نمیشه چون نباید اطلاعات درز پیدا کنه و همه ی افتخار عملیاتا نصیب آدم های پشت میز نشین میشه که تمام زحمتشون این بوده که نشستن پشت میز و دستور دادن..
........
نخ دیگه ای که بین لب هاش نشست، خاطراتی که پشت پلک هاش رد میشد و یه طعم تلخ روی زبونش جا میگذاشتن
..........
بالاخره شخصیت کریس ساخته شد و نوبت عملیات رسید، و تازه متوجه شدیم که پارک توسط جونگوو کشته شده و کل قدرت جا به جا شده..
خشم و کینه ای که به پارک داشتم تبدیل شد به خشم و کینه به کل این مافیای لجنی که پشت پرده ی همه ی این اتفاقات کثیف بودن.. دعوای قدرت بود نه شخص!
وارد یکی از باندهای پخش مواد شرکت کی ام شدم..
تو یه سال تونستم اونقدر توجه جلب کنم که خود جونگوو انتخابم کرد برای حلقه ی نزدیک تر به خودش.
خیلی زود متوجه شدم که قراره قدرت به پسرش برسه و اون داشت همه توانش به کار میگرفت تا بتونه پسرش برای دست گرفتن پادشاهیش، آماده کنه.
و با دیدن مهارت های من و وفاداریم، من رو به محافظ پسرش کرد. و کیم جونگین شد همه ی هدف من؛ اعتمادش به من. اون رئیس کدها میشد و من خیلی راحت میتونستم به همه چی دسترسی داشته باشم.
اما جونگین؛ طبق همه چیزایی که شنیده بودم، آسون نبود.
نه نزدیک شدن بهش و نه حتی محافظش بودن.
...................
صدای بلند موزیک و بوی ادکلن و عرق پخش شده توی فضا حالش بد میکرد، سعی کرد تمرکزش روی خوردن مایع طلایی رنگی که بین یخ های درشت توی گلسش میدرخشید بده.
نمیدونست شات چندمه که بالاخره با اعصاب کمی آروم تر شده به استیج رقص پر از آدم نگاه کرد. با دیدنش پوفی کرد، چرا خسته نمیشد؟
به سمت بار برگشت و به دختر جذاب پشت میز اشاره زد: یکی دیگه..
وقتی شات کوچیک جلوش قرار گرفت، قبل ازینکه بتونه برش داره انگشت های برنزه ای دور لیوان شیشه ای کوچیک، پیچیده شد و دست دیگه ای دور کتفش آویزون شد: آه.. کریس! هنوز اینجا موندی؟
پسر با لحن کش داری گفت و کریس از نزدیکی بیش از حدش اخم کرد.
-: موندم چون باید بریم خونه.. رئیس گفت امشب باید...
پسر پوفی کرد و شات رو روی سرش خالی کرد
+: چندبار بگم که..رئیس تو..منم!
با خیس شدن سر و صورتش، همه ی توانش بکار برد تا با مشت تو صورت پسر مست رو به روش نکوبه
با پشت دست مایع طلایی رنگ رو چشم هاش پاک کرد.
پسر لبخند گل و گشادی زد
+: میتونی بری به 'رئیست' بگی جونگین امشب خونه نمیاد!
با عصبانیتی که لحظه به لحظه بیشتر میشد بهش اخم کرد، امشب یه کت چرم مشکی رنگ تنش بود که با شلوار خیلی تنگ همرنگش ست بود، گلس شیشه ای رو روی میز کوبید و با چشمکی بهش برگشت و سمت دوستش که لیوان بزرگی از آبجو دستش داده بود؛ برگشت.
چشمک آخری کار خودش کرد، بدون اینکه بتونه خودش کنترل کنه روی پاهاش پرید و پسر خندون رو با فشار سمت خودش برگردوند و به میز پشت سرش کوبوندش و یقه ی پیراهنش که دکمه هاش باز بود توی مشتش گرفت
-: خوب گوش کن ببین چه کوفتی بهت میگم، فکر میکنی توی لوس احمق برای من مهمی؟ اگه همین الان یکی یه گلوله توی مغز نداشتت شلیک کنه هم به تخم من نیست، تنها چیزی که برای مهمه اینه که من به این کار لعنتی احتیاج دارم و تو قرار نیست با این لوس بازیات منو از این کار منصرف کنی. پس.. تو همین الان با من میای بریم خونه پیش پدرت.. فهمیدی یا به زور ببرمت؟
نقشه این نبود که به پسری که به تازگی محافظش شده بود بپره، اصلا و ابدا قرار نبود اینطوری صاف صاف حقیقت متنفر بودن ازش رو تو صورتش بکوبه و با تقریب بالایی شانس اینکه پسر بهش اعتماد کنه رو برای همیشه از دست بده، اما اون فقط دیگه نمیتونست رفتارهای این پسربچه ی پولدار تخس لعنتی رو تحمل کنه..
و دیگه برای پشیمونی دیر بود و حالا باید با عواقبش رو به رو میشد؛ سالها زحمتش برای ماموریتش رو به خاطر لوس بازیای یه پسربچه ی ۲۵ ساله داشت از دست میداد!!
جونگین سوت بلندی زد و دست هاش رو روی دست هایی که یقه اش گرفته بودن، گذاشت
+: واو... عصبانیم بلدی بشی؟ سوووو فاکینگ سکسی..!!
چی شد؟!
چشم هاش گرد شد و دهنش از تعجب کمی باز موند..
پسر تلاشی نکرد که ازش جدا بشه، به جاش کمی خودش به جلو هول داد تا پایین تنش به پایین تنه ی کریس برخورد کنه و لب های درشتش گاز گرفت
+: وحشی بودنت تو تختتم همینطوریه؟
به معنای واقعی کلمه فلج شده بود و فقط با دهنی که هرلحظه کمی باز تر میشد به پسر زل زده بود. پسر اما، قیافش ناراحت کرد و لب های درشتش کمی آویزون شدن
+: حیف که منو از قبل رزرو کردن ...مگه نه؟
نیشخند انهای حرفاش باعث شد خیلی یهویی ولش کنه و فاصله بگیره.
-: همین الان میریم خونه..
با صدای تقریبا درحال خفه شدنی گفت و چرخید تا پسر سرخ شدن و هول شدنش رو نبینه اما خنده های بلندش، پیروزی واضح پسر رو نشون میداد.
...............
-: صبر کن صبر کن..
سهون بین حرفاش پرید و نگاه کریس روی پسر رنگ پریده نشست
-: این پسره... کیم جونگین بود؟ جونگین خودمون؟
چرخی به چشم هاش داد: آره دیگه.. پس کدوم کیم جونگین؟!
انگار که مشتاق شده باشه کمی صاف تر نشست و درد سینه اش نادیده گرفت
-: چی؟ جدی میگی؟ جونگین و شلوار تنگ چرم؟ اوه مای گاد..
خنده ای کرد و از فلاکس روی میز برای خودشون نسکافه ریخت
+: اوه کجاشو دیدی..
لیوان نسکافه رو از دستش گرفت و خنده ای کرد
-: مرتیکه عوضی.. حتما خیلی کردنی بوده تو اون لباسا..لعنتی من تاحالا فقط تو لباسای رسمی دیدمش، البته لختم دیدمش..
خنده ی بلندی کرد: کردنی رو نمیدونم اما اون موقع ها حتی تخسیشم شبیه تو بود!
سهون لبخندی زد
نگاه مرد بزرگ تر به تلوزیون که درحال پخش مستندات مربوط به اختلاس های میلیاردی شرکت ها قبل از شزوع دادگاه بود، کشیده شد
+: طول کشید تا بفهمم متفاوته.. تا بشناسمش. تا بفهمم صرف نظر از همه چی اون پسر مردی مثل جونگوو بود که مجبور بود کسی باشه که حتی خودشم نمیخواد.
تیراندازی یادش دادم و یاد گرفتم که دلش نمیخواد به کسی شلیک کنه..
دفاع شخصی یادش دادم و فهمیدم کتک زدن آدما، اصلا توی ذاتش نیست..!
اندازه موهای سرم خلافکار و عوضی دیده بودم، جونگین مثل هیچ کدوم نبود.
خیلی باهوش و محتاط بود اما برای من زیاد طول نکشید که بفهمم اون یه پسر تنهاس که ظاهرش رو تخس نگه میداره تا کسی از روح آسیب دیده اش باخبر نشه..
درعین حال که ریاستی که پدرش میخواست بهش بسپره رو نمیخواست اما دلشم نمیخواست همه به عنوان یه پسربچه ی لوس نگاش کنن و باباش رئیس همه چی باشه. تنها بود..
هیچ کس نداشت جز چانیول و یه پسر لاغر خوشگل که تقریبا همه جا جز خونه باهاش بود.
و من خیلی زود متوجه ی بزرگ ترین نقطه ضعفش شدم.
متفاوت بودن سلیقه ی جنسیش و این حقیقت که بشدت از قضاوت دیگران راجبش میترسید.
-: از کی با اون پسره بود..؟!
شونه ای بالا انداخت: از وقتی من اومدم بود و معلوم بود که خیلی وقته.. دوستهای بچگی بودن.
سری تکون داد : پس..چطوری بهت اعتماد کرد؟
لبخند محوی زد
-: یواش یواش بهش نزدیک شدم.. سعی کردم اونی باشم که میخواد، از بعد از اون شب توی بار فهمیدم که از آدمای احمقی که فقط چشم گفتن بلدن خوشش نمیاد.. پس اون شخصیت وحشی که دوست داشت و به ییفان واقعی نزدیک تر بود رو براش بازی کردم.. و وقتی شرایط بهتر شده بود با بی شرفی تمام از بزرگ ترین نقطه ضعفش استفاده کردم برای نزدیک شدن بهش..!
سهون لحظه ای اخم کرد: اما من خودم دیدم.. رفتارات.. تو آدم میکشتی..
دستس دور لیوان نسکافه محکم شد و لحظه ای اخم عمیقی روی ابروش نشست.
-: کشتن چندتا خلافکار در برابر نجات جون خیلی های دیگه؟!
شونه ای بالا انداخت:
-: برعکس چیزی که فکر میکنی پلیس تو این چیزا نه به قانونی که ازش دم میزنه اهمیت میده نه شرافت و انصاف. ما هدف داشتیم و تنها چیزی که مهمه برای مامورهایی مثل من و فرمانه های بالا دستی، موفقیت عملیاته؛ برای رسیدن به هدف هرچیزی که لازم باشه انجام شدنیه..انتظار نداری که مثلا مامور نفوذی توی یه باند لعنتی مواد، خودش مواد نکشه و دستش به خون آلوده نکنه؟ اونوقت قابل اعتمادم باشه؟!
اخمی کرد: ترسناکین..
خنده ی تلخی از بین لب هاش در رفت: اینطوری بهش نگاه کنی آره ترسناکه.. اما اگه بتونه جلوی کشته شدن زن و بچه های بیگناه وسط خیابون رو بگیره.. ارزشش رو داره. حداقل برای من داشت.
تک ابرویی بالا انداخت
+: داشت؟ دیگه نداره؟
لبخندی بهش زد
-: انگار از یجایی به بعد جونگین شد اونی که نقش بازی میکنه و من، توی نقشم گم شدم.
.........................
..................................
حواسم هست ووت های پارت قبل کمه ها.. :(
Advertisement
Rend Asunder
Demons have entered the body of “lucky” individuals. As the human body is too weak to harbor demonic powers, a day will come when one’s body will go berserk. Only the strongest demon can be granted full control of the power. Will you die peacefully or will you die trying?Illustrations are included.
8 209The Smith and the Knight
[The synopsis is under review. If you would like, you can continue on and read anyway.] A love story, from the love between friends, war or otherwise. In the magical land of Sanctuary where a massive tower rises high into the heavens, vampires prowl the night. Ancient machines are discovered once again and other dark rituals are performed in hopes of one day overthrowing the mighty Mortem. [ As an aside, I take the time to read parts of the story on YouTube. If you would like to hear me read this, it can be found at https://www.youtube.com/watch?v=OmV2D4p3hRs . I'm sorry if the channel is a mess, but there are other parts there as well. Thank you in advance! ]
8 153✓✕『He is my Playboy student』✕✓
Хангин их сургуулийн залуухан тачаангуй шинэ багш бол Чанёолын тоглоом. Харин Чанёол бол багшийн хайр. Эцэстээ тэд юунд хүрэх бол??Нас чинь болоогүй бол ухамсараараа уншихгүй байхыг хүсье. Уншсан бол дараа нь элдэв зүйл ярихгүй байгаарай. Би өөрөө насанд хүрчихсэн болохоор ойлгоорой!Төрөл: +18, РомансДүр: Пак Чанёол
8 116An Otherworldly Tale: The Girl
A journey through a young girls broken mind. It may be a bit over the top sometimes.
8 149World Labyrinth
Meet our hero: an average young man with an average life, who ended up dying while working an average job. However, he's a given a chance to see another world at the final crossroads of his old life. The catch... well... he knows there's one. There always is. But, hey, when you're about to die, you take whatever opportunity's provided to you. This is the young man's story in the new world as he learns he can't afford to be average anymore. AUTHOR'S NOTE: I've decided to put this note up due to some comments and ratings left for this ORIGINAL FICTION complaining its boring. This story starts slow and it takes time for things to pick up. Also the MC doesn't start off as superman or become superman magically in two chapters. He also is AVERAGE... so it takes time to build up his character. Starting chapter 14 or so things pick up, but this isn't a pure hack and slash and skills level up story like most of the FF on this site. Just giving you a warning, so you don't end up disappointed and end up having to post large paragraphs complaining about the story... I also post on average every TWO OR THREE DAYS, so you'll get more to read.
8 201Reaper's Grimoire
It begins with a entity, the entity is feared by all because of what it represent no matter god, mortal or immortal and even itself can't escape it. when it decided to visit the realm of gods to say hi to a old friend of his before traveling to the mortal world to do a mission it was ambushed by gods and died in the battle along with a few gods. The entity's power with no owner to control them start to imbue itself in to the items the entity it was carrying along with the rest going to the mortal world changing it forever. The god noticing the powers movement decided to seal the items and send them into other realms for the gods realm can't hold the item because of the curse the gods place upon it. After thousands of years some of the items developed sentience with one taking on the role and name that has long been forgotten... Reaper. (Author's note) I will add in more tags as the story goes on
8 152