《chocolate and ice》part50
Advertisement
نگاهش روی مایع قهوه ای رنگ و بخارات محوش قفل شده بود، سیگاری بین لب هاش قرار گرفت و مزه ی تلخ و آشنای سیگار مشکی رنگش؛ توی ریه هاش پیچید
+: حالا که تموم شده.. میخوای چیکار کنی ییفان؟
صدای محکمی، که دیگه براش آشنا نبود از فکر و خیال هایی که ذره ذره درحال نفوذ به عمیق ترین لایه های ذهنیش بودن، بیرون کشیدش.
نگاهش آروم بالا اومد.
-: برنمیگردم..نه حالا حالاها..
نگاه محکم فرمانده روی اجزای صورتش چرخید، روی خالکوبی روی گردنش، مکث طولانی تری داشت، آهسته پایین تر رفت.
+:میدونی؟ تو نه تنها دیگه لباسات، مدل موهات و حتی رفتارت که، حتی دیگه نگاهتم مثل ییفانی که میشناختم نیست..
نگاه چشم های مشکیش از فنجان قهوه دل کند، بالا اومد
-: پس توهم متوجه شدی؟ بعضی وقتا با خودم فکر میکنم ییفان یجایی، یه روزی، لا به لای این ماموریت، مُرد! اما هرچی دنبال نقطه ی مرگم میگردم، به جواب واضحی نمیرسم..
همراه با آه عمیقی، سیگارش توی جاسیگاری شیشه ای روی میز خاموش کرد
+: برای همینه که دو سال بود درست حسابی خبری ازت نداشتم؟
حالا بنظر کمی خشمگین میومد، رگه های عصبانیت بین کلمه هاش حس میشد
+: مخصوصا این سال آخر، مجبورم کردی یه نفر دیگه روهم وارد این بازی کنم..
یکی از پاهاش روی پای دیگه اش انداخت
-: اره اون ینفر دیگه رو فقط دو هفته طول کشید تا تشخیص بدم..
اخم های مرد مسن عمیق تر شد
+: پس چرا هیچ واکنشی نشون نمیدادی؟ ییفان.. تو واقعا منو گیج میکنی..
آهی کشید
-: کدها شک کرده بودن، از بعد از اون قضیه جواهرا و اصرارت روی گرفتنشون، وضعیت بدتر شد، من داشتم لو میرفتم. همه فهمیده بودن که یه نفوذی وجود داره.. نمیتونستم روی هیچی ریسک کنم... تو فقط باید بهم اعتماد میکردی!
چشم های فرمانده کمی گشاد شده بودن
+: اعتماد داشتم که هیچی ازت نگفته بودم بهش.. گفتم خودش باید پیدات کنه! نه عکسی نه نشونه ی خاصی، میخواستم اگه خودت خواستی باهاش ارتباط بگیری! اما لعنتی من یه ارتباط میخواستم.
از جا بلند شد و رو به روی فرمانده قرار گرفت، کسی که قبلا مثل پدرش تنها خانوادش بود و حالا
با نگاه کردن بهش هیچ حسی پیدا نمیکرد؛ حتی ته گوشه های ذهنش میدونست که اگه قرار باشه انتخاب کنه، کی رو انتخاب میکنه
ترسناک شده بود؟ نه.. اون فقط دیگه حالا کریس بود
ییفان خیلی وقت بود که مرده بود
-: اونی که فرستادی.. کیم سوهو.. دوجانبه کار میکنه. قدیما انتخابات بهتر بودن.. اینی که من الان اینجام، جونگین دو روز دیگه میره زندان و دست ما به کل از کدها کوتاه میشه، تقصیر اونه. بهمون خیانت کرد
تعجب از چشم های فرمانده سرازیر شد، معلوم بود که نمیدونست
و این باعث شد کریس با خیال راحت تری عقب نشینی کنه و فنجون قهوه ی خنک شده رو سربکشه
-: هر زمانی که ببینمش.. میکشمش. پس اگه میخوای خودت یکاریش بکنی زودتر بکن. منظورمه اگه میخوای بگیریش یا هرچی..
.....................................................
.....................................
وارد فضای آشپزخونه شد، کنارش که درحال خرد کردن کلم بروکلی به قطعات ریز و یکسان بود ایستاد.
بوی خوب غذای خونگی پیچیده بود، از روی بوی آشناش میتونست حدس بزنه که احتمالا بوقلمون شکم پر درست کرده، غذای مورد علاقه ی جونگین!
دستش دراز کرد تا کمی به بروکلی های خرد شده دستبرد بزنه، وقتی رو دستش نکوبید و حتی نق هم نزد، همزمان با گذاشتن اون تیکه ی سبز زنگ داخل دهانش، نفسی بیرون داد و به کانتر تکیه داد.
پیراهن نازک کوتاهی از جنس حریر به رنگ یاسی روشن تنش بود که گلدوزی های زیبایی به رنگ صورتی و قرمز روش به ظرافت طرح زده بود، موهای خرمایی رنگش بالای سرش دم اسبی بسته بود و پیشبند سفید با شکوفه های صورتی رنگی دور کمرباریکش بسته شده بود.
Advertisement
خیره به حرکاتش چیزی نگفت، میدونست نمیتونه بهش بی توجهی کنه، شاید فقط یک دقیقه خیره شدنش بهش کافی بود تا دست های ظریفش خرد کردن اون کلم بروکلی رو تموم کنن و خیره به دیوار رو به روش بشه.
-: سه رین..
صداش زد
نفس عمیقی که کشید و با لبخند محوی سمتش چرخید
+: هوم؟
انگار نتونه مستقیم به چشم هاش نگاه دوباره مشغول کارش شد، حالا درحال ریز کردن کاهو برای سالاد بود.
باید چی میگفت؟ نمیدونست باید از کجا شروع کنه و اصلا چیزی هم داشت که بگه؟
-: متاسفم
دست هاش متوقف شدن؛ چند لحظه ای فقط صدای آروم قل قل مواد داخل قابلمه های روی گاز شنیده میشد.
+: بخاطر چی؟ این متاسف بودن تموم کن جونگین..
آروم گفت، صداش نه حالت تهاجمی داشت نه هیچی؛ بیشتر مثل بیان یه جمله ی خبری بود.
اخمی کرد و به دیوار رو به رو خیره شد.
+: کاش حداقل بد بودی که ازت متنفر میشدم.. اما وقتی اینطوری میای ازم معذرت خواهی میکنی، همه چی رو سخت تر میکنی..
سرش پایین انداخت
+: تصمیم گرفتم که ازت دست بکشم جونگین.. وقتشه فقط این حقیقت که تو مال من نیستی رو قبول کنم..
دست داغش روی بازوی باریکش نشست
-: چیکار میخوای بکنی؟
از لمسش به بهونه ی گذاشتن ظرفا داخل سینک ظرفشویی فرار کرد
+: برم.. آمریکا.. هرجا.. دور از اینجا
انگار براش سخت باشه که رو در رو صحبت کنه، با حواس پرتی مشغول دراوردن پیشبندش شد
جلو رفت و با گرفتن بازوهاش مجبورش کرد بهش نگاه کنه
-: نه.. سه رین الان وقتش نیست که توهم ترکم کنی. میدونم که خودخواهیه.. اما الان بهت احتیاج دارم سه رین. میخوام که برای ته او اینجا باشی؛ که دلم گرم باشه که جاش خوبه..که تو هستی
چشم های درشت عسلی رنگش با اشک پر شدن و از بغلش خارج شد
+: لازم بود تا این حد پیش بری؟ اصلا من هیچی ..به ته او فکر کردی؟ که وقتی تو خیلی قهرمانانه دوست پسرت نجات میدی قراره چه بلایی سر پسرت بیاد؟ آیندش چی میشه؟ پدر نمیخواد بالا سرش؟
فقط یه نگاه به چهره ی شکسته ی جونگین کافی بود تا از حرفاش پشیمون بشه.
-: حق باتوئه.. من فقط .. مهم نیست چیکار کنم، هرکاری که بکنم اشتباهه سه رین! هرکاری که بکنم به یکی آسیب میزنم..افتادم تو یه باتلاق که هرچی دست و پا میزنم فقط بیشتر فرو میرم
نفس عمیقی کشید، نگاهش بی تمرکز روی یخچال نقره ای رنگ رو به روش چرخ میخورد
-: ته او بدون من توی زندگیش، قطعا آینده روشن تری خواهد داشت.. نمیخوام که وقتی زندانم بیاد ملاقاتم.. اون بچه اس.. زود یادش میره.. ۵ سال دیگه هم تحمل کن.. وقتی من برم یکم شرایط ناامن میشه، کریس باید مراقبتون باشه
کنار شوهرش به کانتر تکیه زد و سرش به شونش تکیه داد
+: بعدش؟
-: بعدش قول میدم از دستم راحت بشی.. از همه چی..
چرخید و همزمان با جاری شدن اشک هاش خودش توی بغل جونگین فرو کرد.
.................................................
......................................
وارد اتاق شد و به پسربچه ای که درحال چپوندن تعداد زیادی اسباب و وسایلش داخل چمدون بزرگ سبز رنگی بود، لبخند زد
انگار متوجه حضور پدرش توی اتاق شده باشه چون برگشت و با دیدنش توی چارچوب در لبخند بزرگی لب های قلوه ای خوشگلش رو تزیین کرد
-: ددی!!
سمتش دوید و توی بغلش پرید. پسرش توی بغلش بالا کشید و مثل همیشه مشغول ماچ کردن لپ های تپلش شد
با دست هاش سعی میکرد سر پدرش از خودش فاصله بده و بخاطر غلغلک شدنش ریز ریز میخندید
بالاخره وقتی صداش دراومد و جیغ بلندی زد، دست از بوس کردنش برداشت و روی صندلی گوشه اتاق که به شکل چرخ ماشین بود، نشست
Advertisement
-: چیکار میکردی کلوچه؟
پسر دستی به لپش کشید و با دست چمدون سبز رنگ نشون داد
+: مامی گفت باید اسباب بازی هایی که از همه بیشتر دوست دارم رو بردارم چون باید ازینجا بریم
قلبش مچاله شد، نگاهی به اتاق بزرگ پسرش که همه چی به شکل وسیله های ماشین بود انداخت
+: اما من همه ی اسباب بازی هامو میخوام و اونا تو یه چمدون جا نمیشن!
لب هاش کمی آویزون کرد و پاهاش که از روی پای پدرش آویزون بود تاب داد
+: مامی میگه شاید دیگه برنگردیم! کجا میریم؟
دستی لای موهای خرمایی رنگ پسرش کشید، زندگی پسرش خراب کرده بود؟ باختن همیشه انقد درد داره؟!
-: میرین پیش کریس.. دوسش داری مگه نه؟
چشم های پسربچه به سرعت برق افتاد
+: معلومه که دوسش دارم!
دست هاش بهم کوبید و از روی پای پدرش پایین اومد. سمت میزی که به شکل ایستگاه سوخت گیری ماشین درابعاد کوچیک تر بود دوید. دکور اتاق رو فقط چندماه بود که عوض کرده بودن و از تم فوتبالی به ماشین تغییر داده بودن
+: اینطوری میتونم ازش بخوام که بهم فوتبال یاد بده.. اون خیلی فوتبالش خوبه خودم دیدم.
توپ فوتبالش برداشت و با ذوق سمت پدرش برگشت
از ذوق پسرکوچولوش کوتاه خندید.
با تار شدن دیدش، به سرعت پلک زد تا اشک های ناخواسته رو کنار بزنه
+: تو چرا نمیای؟
سعی کرد لبخندی تحویلش بده
-: خب.. بابایی باید جایی بره..یه مدت نمیتونم پیشت باشم ته.
موهای لخت پسرش از جلوی چشم هاش کنار زد و لپ نرمی که کمی گل انداخته بود، کشید
-: وقتی من نیستم تو باید از مامانی مراقبت کنی باشه؟
سری به معنای تایید تکون داد و با خمیازه ای سرش روی شونه ی پدرش گذاشت: مراقبت میکنم.. پیش من میخوابی؟
-: آفرین قهرمان فسقلی من!
به خودش فشارش داد و سعی کرد بغض لعنتی توی گلوش قورت بده تا جلوی بچه اش نشکنه.
-: باهم پیش مامان میخوابیم.. خوبه؟
لب های پسربچه روی لپش قرار گرفت و دست هاش دور گردنش محکم شد
+: خوبه!!
.................................................
......................................
با کمی مکث وارد شد، حالتش از وقتی که بهوش اومده بود تغییری نکرده. همچنان به پنجره زل زده بود.
آهی کشید و با برداشتن کمپوت سیبی سمت تخت رفت
-: بکهیون؟
جواب ندادنش متعجبش نکرد؛ کنارش روی صندلی پایه کوتاه نشست.
-: خودت حتما میدونی اما پرستارا میگن کمپوت سیب برات خوبه، باید شروع کنی چیزهای سبک خوردن، چند روز بیهوش بودنت حسابی ضعیفت کرده.
حتی نگاهم بهش ننداخت، با قلبی که تو سینه اش فشرده شده بود قاشق نزدیک لب هاش برد
-: بک
نگاهش از پنجره تکون نخورد و چانیول بعد از کمی مکث ظرف کمپوت دست خودش داد
-: بیا خودت بخورش پس، باید یچیزی بخوری
سکوتش کلافه کننده و از اون بیشتر نگران کننده بود. چند ثانیه ای خیره به کمپوت تکونی نمیخورد تا بالاخره دستش حرکت کرد و تکه ی کوچیکی از سیب بین لب های خشک شده و ترک ترک خورده اش قرار گرفت
با استرس کمی توی جاش تکون خورد
-: سهون داره میاد دیدنت..
خب از اونجایی که اولین چیزی که بک بعد از بیدار شدنش گفته بود پرسیدن از حال سهون بود؛ بنظرش حتما دیدن سهون میتونه یه خبر خوب باشه
سهون روی ویلچری که با پایه ی فلزی نقره ای رنگ بلندی که حاوی سرمش بود پشت در اتاق بکهیون رسیده بود
نگاه بکهیون چند ثانیه ای سمت در کشیده شد
+: نمیخوام.. ببینمش
نگاهش دزدید، اونقدر آروم گفت که چانیول احساس کرد اشتباه شنیده
-: چی؟
چرا اوضاع رو براش سخت میکردن؟ حرف زدن واقعا براش سخت بود
+: گفتم... نمیخوام ببینمش
این بار بلند گفت و سهونی که تازه به در رسیده بود جلوی در خشکش زد
بکهیون سمت مقابل تخت جمع شد
+: بهش بگو بره..
نگاه شوکه ی چانیول بین سهونی که رنگش کمی پریده بود و قیافش شوکه بود و بکهیونی که خیلی شکسته تر دیده میشد میچرخید
بالاخره بعد از چند ثانیه انگار سهون از حالت شوکه خارج شد
-: بک..
کمپوت توی دستش پرت کرد زمین
+: گفتم نمیخوام ببینمش.. دست از سرم بردارین..
دست روی گوش هاش گذاشت؛ بدنش کمی لرز گرفته بود
پرستاری که سهون رو روی ویلچر آورده بود سمت عقب کشیدش
-: باید بریم..
سهون اعتراض کرد: بک؟ چرا اینطوری میکنی؟
+: برین بیرون..
اینبار بکهیون داد زد و پرستار به سرعت سهون رو خارج کرد
چانیول سمت تخت حرکت کرد
+: با توام بودم ... برو بیرون.. ولم کنین ..تنهام بذارین
چانیول بدون توجه به تقلاهاش، روی تخت نشست و توی بغلش کشیدش
-: هیسسس.. من قرار نیست تنهات بذارم. تو تنها نیستی..
بالاخره زیر گریه زد و با بدنی لرزون توی بغل چانیول فرو رفت
هق هق های پسر توی بغلش اونقدر دردناک بود که نتونست جلوی ریزش اشک هاش بگیره
-: من اینجام.. من پیشتم بک..تنهات نمیذارم.. هیچ وقت.
........................................
.....................................................
حسش میکنم،
صدای نفس هاش، حس دست هاش، درد بدنم..
همه اش حس میکنم
باهامه.. مثل نفس کشیدن
نفس کشیدن؛ چیزی که باهامه اما نمیخوام باشه؛ درد میکنه
به جز بیشتر اوقات که ذهنم کاملا خالیه
بقیه ی اوقات درحال 'حس کردنم'
حس کردن تک به تک اون ثانیه های قبل از بیهوش شدنم
همه ی بدنم درد میکنه، چانیول میگه بیشتر از یه هفته بیهوش بودم، حدود ۹ روز
نگرانمه؛ دلم میخواد بهش بگم نباشه
اما نمیتونم حرف بزنم
دلم میخواد نبینمش اما همیشه اینجاس
سعی کردم بهش بگم که بره.. اما نتونستم
انگار دلم میخواد باشه اما نبینمش
دلم میخواد بدونم هنوزم کسی برام هست و درعین حال..
من لیاقت "داشتن" ندارم.
نگاهم میوفته به اپونتیا* های توی باغچه ی کوچیک بیمارستان، دور از درخت کاری و گل کاری های زیبای حیاط جلوی بیمارستان.
نه به آب زیادی نیاز دارن نه توجه ای
رشد میکنن و زنده میمونن، حتی اگه لزومی به وجودشون نباشه
حتی اگه میوه هم بدن، اونقدر تیغ داره که نمیتونی بدون زخمی شدن ازشون لذت ببری..
شبیه همیم، مگه نه؟
بهم از خوردن کمپوت میگه، از ضعیف شدنم
خودم متوجه ام، حتی بلند کردن یه قاشق کلی انرژی ازم میگیره
از سهون میگه..
سهون اومده دیدنم؟
سمت در نگاه میکنم و میبینمش
رنگ پریده و ضعیف تر از همیشه بنظر میاد، نگاهمون تلاقی میکنه
نمیخوام ببینمش
این جمله رو بلند میگم
متوجه نمیشن؟
از نگاهش، خجالت میکشم
نگاهش.. هنوز یادمه
صداش.. برق چشماش
من جلوش نابود شدم.. جلوم نابود شد
دیدنش.. درد داره
سنگین و تیزه..
میبره و خون ریزی میکنه.
چانیول بغلم میکنه و بالاخره سد مقاومتیم میشکنه
اشک هایی که ساعت ها بود پشت پلکم جمع شده بود، بالاخره به بیرون راه پیدا میکنه
....................................................
............................................
بیمارستان خصوصی کیم / 16 ژوئن
با باز شدن در به سرعت سمتش چرخید، کسی که منتظرش بود؛ وارد نشده بود
با ذوق کور شده دوباره روی تخت دراز کشید و سعی کرد درد بیش از حد زخم گلوله اش روی سینه اش رو نادیده بگیره
-: چطوری؟
+: چطور بنظر میام؟
مرد جلوتر اومد؛ دو لیوان آب انبه ریخت و نزدیک به تخت روی مبل تک نفره نشست و یکی رو سمت سهون گرفت
-: داغون
خنده ی نصفه نیمه ای کرد و لیوان قبول کرد
+: تو.. خودتم افتضاحی.. توی آینه نگاه کردی؟
جوابی نگرفت، روی تخت به حالت نشسته دراومد و به پشتی تخت تکیه داد
چند دقیقه ای توی سکوت مشغول مزه کردن آبمیوه بودن؛ نمیدونست میتونه ازش بپرسه یا نه؟
کریس به نقطه ای زل زده بود و حسابی آشفته بنظر میرسید
+: از جونگین..خبر داری؟
بالاخره پرسید، از اون شبی که تو بغلش خوابیده بود، ۴ روز گذشته بود. دو روز بود که بکهیون بهوش اومده بود و سهون ندیده بودش.
احساس خفگی داشت و فقط عطر شکلاتش میتونست کمی آرومش کنه
شکلاتی که چهار روز بود که دیگه حتی شباهم نیومده بود پیشش.. میدونست اون شب ازش خداحافظی کرده بود اما هنوزم نتونسته بود باور کنه. نخواسته بود باور کنه
مرد نفسی بیرون داد و بی هیچ حرفی سیگاری روشن کرد و پاکتش سمتش تعارف کرد
نخی بین لب های نازک و خشکش قرار گرفت و با فندک مشکی رنگ کریس؛ روشن شد
پوک دوم، کریس کنترل برداشت و تلوزیون رو به روی تخت رو روشن کرد
نگاه سهون با تعجب از مرد، سمت خبر درحال پخش از تلوزیون کشیده شد
"و امروز شاهد پخش آنلاین دادگاه علنی آقای J.I.Kim مدیرعامل هولدینگ صنعتی KM ، به صورت مستقیم هستیم. "
ماشین پلیسی که ایستاد و جمعیت زیاد خبرنگارا سمت ماشین حجوم اوردن.
در عقب توسط سرباز باز شد و جونگین توی کت شلوار مشکی رنگی از ماشین با دست های دستبند زده شده خارج شد.
نور فلش دوربین ها و ماموران امنیتی که درحال عبور دادن جونگین از بین جمعیت زیاد مردم و خبرنگاران شد
" آقای کیم؛ چندی پیش به ایستگاه پلیس مراجعه کرده و به اتهامات خود مبنی بر دست داشتن در تمامی اقدامات انجام شده در مورد پرونده ی اختلاس شرکت های صنعتی، اعتراف کردن. طی چند روز گذشته تحت بازداشت خانگی بودن و امروز شاهد دادگاه علنی ایشون همزمان با آقای S.D.Park متهم اصلی پرونده ی اختلاس های میلیاردی شرکت های صنعتی که توسط فردی ناشناس رو شده بود، خواهیم بود، انتظار میرود که نتیجه ی این.."
نگاهش از تلوزیون سمت کریس چرخید که هنوز بی هدف به نقطه ای از اتاق زل زده بود
+: جونگین.. اون..
نمیتونست حتی جمله هارو درست ادا کنه.
+: چرا؟
بالاخره فقط تونست همین جمله رو بین بهت و گیجی زیادش؛ به زبون بیاره
-: داستانش طولانیه.. حوصله داری؟
سرش به پشتی تخت تکیه داد و نگاه ماتش رو به صفحه ی تلوزیون دوخت که درحال تحلیل رفتار های اخیر شرکت کی ام و نشان دادن اعتراض هزاران کارمند شرکت به خاطر بیکار شدن، بود
+: حوصله نه اما؛ وقت زیاد دارم
................................................
*اپونتیا: نوعی کاکتوس
...................................................................
بابت تاخیر توی آپ؛ معذرت میخوام.
امیدوارم که بتونم با مرتب اپ کردنش تا پایان شکلات و یخ؛ جبران کنم ♡
خوشگلا یه چنل زدم، خوشحال میشم توی دنیای من وارد بشین.
از موردعلاقه هام؛ یعنی سکای و رقص هام قراره پست بذارم..
● @BW_KingsWorld ●
Advertisement
Maou : Summoning [Hiatus]
When you summon a hero to save your world, there's always the risk that something might go wrong. But when you summon an overpowered Demon Lord from another dimension, that might just be fate.
8 120Ashen Skies
Father. Allfather. He who was crowned twice. It has been ages since you have ascended. Since you were crowned with godhood for a second time. Since you have left an empire for us to dwell in, to defend. I yearn for an answer; why have you forsaken us! With you gone, your people have grown weak, complacent, and proud. Proud of who they are, proud of their blood. That pride blinds their eyes and clouds their minds. They are fools, for they have forgotten the ways of the past. They have forgotten the fears of old. The one you had to bind until the end of the time. They have forgotten the dark beast with red jewels for eyes. The Wargr gnaws the walls of his cage even now as I write. Itching for the taste of blood. I ask for forgiveness, for until a while ago I too was one of them. I thought I saved your children from the foretold doom. I now realize the hordes of foes we buried were just like us. No fearsome beasts, no harbingers of doom. Mortals of different flesh, different kind. But I am awakened from that dream now. I see it. Every time I close my eyes, I see it. The cold descends as the Dark walks the land, And the crimson stars shine beneath, as the ashen storm claims the realm. I hear the beast roar as the chains of Rukh crack, Only then I know. Only then I realize. That it’s the end. Descend to earth one more time. Save the puny souls that are us. If not, if you let my dreams come true; then will all die under an ashen sky. Leol, a son of Vaella
8 118How I Became A Jarl
Young janitor, Eric had a miserable life. He hates the present times where only papers maters. Fortunately or unfortunately gods gave him a chance in another world. Midgard. A place where Norse gods rule, A place where Vikings still exist, A place where people can have power bestowed by the gods.This is a story about Eric who will accomplish many things, meet many friends and enemies, and create his history.(Jarl is chief of the village)
8 629Into The Portal: Monster Invasion
Disclaimer: This is a work of fiction. Names, characters, business, events and incidents are the products of the author’s imagination. Any resemblance to actual persons, living or dead, or actual events is purely coincidental. https://www.patreon.com/GodonAHill Discord: https://discord.gg/dNNYQSEuRE Despair loomed over the globe. All resources were exhausted, and hope was all lost. When three-player chess that will decide the lives of billions of people was at its zenith, a portal appeared in the sky. Monsters, bigger than the biggest animal, harder than the hardest metal poured out of the abyss... Putting aside their differences, humanity united to fight against their common enemy. But the weapons were ineffective. The most powerful weapons of science could not do even the slightest bit of damage to monsters. While desperation reigned, science prevailed, and laser weapons were born. The first blood was spilled... The first monster was killed! However, it wasn't laser weapons that allowed humanity to win the war, but a piece of orb found in the monster's brain. When supplied with electricity, the orbs would turn into pre-determined objects. These orbs turned into weapons that could damage monsters, and the more monsters were killed, the more weapons were found. With the newly looted weapons and the determination of humanity to get rid of this disease, the monsters were pushed back. At that moment, a messenger flew from the portal in his radiant form. An Artificial Intelligence produced by the native race living in the Portal World... Called Mother AI by humans, this object used the miracles of the alien world to help humanity close the portal. With these miracles, humans awakened superpowers to fight against monsters. An unfortunate teenager, Miles Cross, was born with dormant Ancient Genes and failed to awaken his superpower. Instead, he used every means to get stronger...
8 1240The other Cullen
A tale about the cullen twins.This is a Twilight and Vampire Diaries fan fiction
8 71(you) and central cee
You and central cee aka cench recently broke up because he cheated on u however what will happen when he confesses that he still loves u? Can u forgive the man ur heart beats for?....
8 74