《chocolate and ice》part49
Advertisement
کلید و کارت گلدن کد که از طلای خالص ساخته شده و حرف L با ۱۲ الماس ۲۰ قیراطی حک شده بود و نشونه ی لیدرکدیش بود، روی میز پدرش انداخت.
بدون اینکه حرفی بزنه چرخید تا از اتاق خارج بشه که با صدای پدرش نیمه ی راه متوقف شد
-: این همه سال.. بهت گفتم این ضعف بچهگانه ات تموم کن. این مریضیت اخرشم کار خودش کرد..
دست هاش از عصبانیت مشت شدن، عصبانیتی که نتونست سکوت بمونه
-: اونی که مریضه تویی نه من.. واسه تو که بد نشد؛ چیزی که میخواستی رو دوباره بدست آوردی.. پس الکی ادای پدرای دلسوز برای من بازی نکن.
مرد از جا بلند شد: چرا چرت و پرت میگی؟ من چی میخواستم؟ فکر کردی منتظر بودم تا تورو به خاک سیاه بشونم تا خودم لیدر کد بشم؟ احمقی جونگین؟ من همه ی این سالها همه ی این کارارو کردم تا زندگی و آینده تورو تامین کنم.. و تو چیکار کردی؟ بخاطر یه هرزه.. اونم یه مرد، محض رضای خدا جونگین؛ یه پسر، همه چی رو فدا کردی.
خندید، کاملا ناخودآگاه و یهویی: بخاطر من؟ لعنت بهت بخاطر من؟ بخاطر من بود که هرچیزی که بهش علاقه نشون میدادم رو از بین میبردی؟ بخاطر من، لوهان، بهترین دوستم، اولین عشقم رو، نابود کردی؟
بغض به گلوش چنگ زد: بخاطر من بود که مجبورم کردی توی این کثافت پا بذارم و هر روز توی خون و لجن فرو برم؟ لعنتی بگو دیگه.. بخاطر من بود؟ حتما بخاطر من بود که مامان رو هم کشتی.
رنگ مرد کمی پرید: مامانت وسط نکش جونگین..
داد زد: مگه دروغ میگم؟ توی لعنتی انقد بهش گیر دادی که مجبور شد خودش بکشه.. حالا برات کمه؟ باید منم بمیرم تا خیالت راحت شه؟ باور کن..
تقصیر پدرش بود؟ شاید کمی تند رفته بود اما میخواست زخم بزنه همونطوری که زخم خورده بود.
نفسی گرفت تا بتونه جلوی بغض لعنتی توی گلوش رو بگیره
-: باور کن این زندگی که مجبورم کردی زندگی کنم از مردن بدتره.. اگه هدفت اینه فقط یه تیر کوفتی تو مغزم خالی کن و دست از زجرکش کردنم بردار.. بابا
دستش دوباره لرزش گرفته بود و از این متنفر بود، از ضعیف بودنش متنفر بود
ازینکه هنوزم مرد رو به روش رو به عنوان پدرش میدید، متنفر بود
ازینکه هیچ وقت پدرش قبولش نمیکرد و هنوز، مثل یه پسر نوجوان بی پناه؛ از دیدگاه پدرش نسبت به خودش، ناراحت میشد، متنفر بود
مریض بود؟ شایدم واقعا مریض بود
-: یبار یکی رو ازم گرفتی.. این دفعه دستت رو از روی سهون بردار.. چرا فقط نمیخوای برای یبار؛ فقط برای یه بار کوفتی توی همه ی این ۳۵ سالی که پسرتم، بخوای یکم درکم کنی؟ قبولم کنی؟ اره من مردارو دوست دارم.. من این سهون رو دوست دارم.. همونقدر که تو مامان رو دوست داشتی! این مریضی ن..
دست پدرش محکم به چونش برخورد کرد.
میدونست، پدرش راجع سهون حتما میدونه، چیزی وجود نداشت که اون ندونه، این مطمئن بود
-: خفه شو جونگین.. احساسات مسخره ی خودت به احساس من به مادرت ربط نده..بعدم من در مورد این پسره کاریت نداشتم، خود احمقش گند زد، تو اصلا حالیت میشه هر خری رو نباید راه بدی رو تختت؟ که حالام همه چی بخاطرش از دست بدی؟
صدای جونگین کم کم تحلیل پیدا میکرد
-: من خودم میدونم چه غلطی دارم میکنم.. توام زخمت رو زدی.. به چیزی هم که میخواستی رسیدی! هی نشستی سر خودت با این حرف که اینکارات بخاطر منه گول میزنی که عذاب وجدان تخمیت رو آروم کنی؟ حالام دیگه تموم شد.. دیگه نه پسری برات مونده نه هیچی.. راحت با اون زنیکه هرزه ای که جای مامان آوردی خوش باش.. بالاخره هرچی نباشه منم از شما یاد گرفتم؛ این تو بودی که انتخابات هرزه بودن، حتی مامان!! با این حقیقت اول رو به رو شو بعد به من بگو چه غلطی کنم.
Advertisement
جمله اش حتی برای خودش هم تلخ بود، سنگین بود، برید.
نگاه پدرش تاریک شد، ناخوانا شد، منتظر ضربه ی دیگه ای بود که، زده نشد.
چرخید و با تلخی زیادی که کامش زهر کرده بود از اون اتاق لعنتی خارج شد.
......................................
.........................................................
نگاهش روی صورتش چرخید؛ زخم قلبش باز شد، فریاد میزد و اتیش گرفته بود. حس عجز و ناتوانی.. اینکه جلوت باشه و هیچ کاری از دستت برنیاد.. بدترین درد.
با چشم های اشکی جلوتر رفت و آروم دستش بلند کرد، به کجا دست میزد؟ به همه جای بدنش یا دستگاهی وصل بود یا توی گچ بود و این داشت از درون تجزیه اش میکرد.
بغض به گلوش چنگ زد.
-: بک..
ناله ی خفه ای کرد، حرف دکتر توی ذهنش پیچید
" علت بهوش نیومدنش معلوم نیست، کاری از دستمون برنمیاد جز صبر کردن."
خیلی آروم نوک انگشت هاش به دست سرد و ظریفش رسوند که توی گچ نبود و کنارش روی تخت افتاده بود. جایی که آنژیوکت بهش وصل بود حتی الان هم کبودی هاش پیدا بود.
-: بکهیونم..
کمی جلوتر رفت، ماسک اکسیژن نیمه ی پایینی صورتش پوشونده بود، روی موهاش بوسه ای زد و اشکش روی پیشونیش چکید.
-: بیدار شو لطفا.. بکهیون توروخدا.. طاقت ندارم..
اشک هاش شدت بیشتری گرفتن، فاصله گرفت، میدونست خوب نیست که زیاد نزدیکش باشه، توی گان ویژه ی سبز رنگی بود که قبل از ورودش به بخش مراقبت های ویژه مجبورش کرده بودن بپوشه تا اجازه بدن داخل بشه.
-: بک میدونم خسته ای.. ولی خواهش میکنم.. بخاطر من.. باید بیدار شی لطفا.
"باهاش صحبت کنین، حرف ها اثر گذارن. ذهن آدم ها قوی ترین چیز دنیاست..شاید خودش نمیخواد که بیدار بشه.. بهش انگیزه بدین برای بیدار شدن."
نگاهش به صورت کبود ظریفش کشیده شد، حق داشت .. مگه چندسالش بود و این همه سختی کشیدن؟ زیادی بود.. خیلی زیادی.
هربار فکر صحنه ای که پیداش کرده بود میوفتاد تنش داغ میشد، عصبانیت میسوزوند و پاره میکرد، خرد میکرد و با درد شدیدی تبدیل به اشک هایی از روی عجز میشد.
چرا اینطوری شده بود؟ چرا بکهیون؟ اون بی گناه ترین ادم این داستان بود.
لبش از فشار دندون هاش پاره شد ، مزه گس آهن،
-: بیدارشو عزیزِ من.. قول میدم دوتایی از پسش بربیایم.. تو قوی ترینی بک! برگرد پیشمون.
بین حرف هاش هق زد، بین تمام این هق زدنا، تمام اشک های ریخته شده، ذره ذره ی حس عجز و ناراحتی و غمی که وارد بدنش میشد، یچیزی پررنگ میشد
اون باید جبران میکرد، باید انتقام میگرفت..باید!!
................................................
..................................................................
توی راهروی سفید رنگ قدم میزد، بوی مواد ضدعفونی کننده اذیتش میکرد. به انتهای راهرو که نزدیک شد، کریس از روی صندلی های مکعبی شکل خاکستری رنگ که به منظور راحتیِ انتظار توی سالن چیده شده بود، بلند شد
-: چطوره؟
نفسی گرفت: بکهیون هنوز بهوش نیومده، سهون بی قراری میکرد امروز.. با آرام بخش خوابوندنش..واقعا لجبازه چطوری تحملش میکنی؟
لبخند محوی روی لباش نقش بست، اونقدر محو که مرد مقابلش کاملا متوجه حال دگرگونش شد
+: جونگین..
-: تو که گفتی انجامش نمیدی، خودم کاراشو کردم.. حساب بانک سوییس رو به نام تو زدم، پول های نقد و اسنادی که برای شرکت نیستن و به نام های متفرقه زدیم همه رو توی خونه امن فرستادم، بقیه ی چیزا ضبط میشه..مدارک سند وکالت از جانب پارک هم آماده اس.. فردا میتونم برم اداره پلیس.
مرد لعنتی فرستاد، شونش گرفت تا به چشم هاش نگاه کنه
+: جونگین نمیخوای بس کنی؟ میفهمی داری چیکار میکنی؟ من اجازه نمیدم.. بهت گفتم نمیذارم.. توی احمق فقط باید جای این کارا اون شب اسم م..
با تحکم وسط حرفش پرید: نه.. گفتم که نه! انقدر راجبش باهام بحث نکن لعنتی.. نمیتونم. این بهترین و تنها راه حل بود..جای همه ی این مخالفتات فقط حمایتم کن.. الان فقط.. نیاز دارم که ..
Advertisement
نفسی که با فشار خارج شد تا جلوی بغضش بگیره، اون فقط یه تکیه گاه میخواست. از قوی بودن، خسته شده بود.
کریس فشار دستش به بازوی پسر مرد محکم تر کرد.
+: اینا همش تقصیر منه.. جونگین احساس میکنم دارم خفه میشم، حکم تو سنگین تر میخوره.. شرکت از دست میدی.. جونگین.. قرار نبود اینطوری بشه.
تحملی که بالاخره از دست داد و مرد شکلاتی رو توی بغلش کشید
+: متاسفم جونگین.. من نمیتونم.. نمیخواستم..
دستهاش دورش حلقه کرد.
هردو منتظر این اتفاق این هم به این زودی نبودن، هردو نمیتونستن حرکت سودام و گیرانداختن جونگین رو پیش بینی کنن، انقدر غرق گرفتاری های این چندوقته شده بودن که یادشون رفته بود اون مرد عوضی هم اندازه خودشون باهوشه و بهشون شک میکنه،
-: لعنت بهت.. من خوشحال بودم وقتی میرم همه چی رو دست بهترین میسپارم ببین کی حالا مثل یه پسربچه کوچولو تو بغلم داره گریه میکنه..
تشر زدنش همراه بالا کشیدن محتویات بینی اش: من گریه نمیکنم..
خنده ی آروم مرد شکلاتی
-: کریس.. زن و بچه ام..
+: حواسم بهشون هست..
دستی که روی کمرش بالاتر اومد
-: من هیج وقت نمیتونستم براش پدر خوبی باشم..
ازش جدا شد: ته او رو اندازه بچه ای که ندارم دوست دارم ولی قرار نیست جای تورو براش کسی بگیره، میفهمی؟ تو پدرشی و قرار نیست برای همیشه بری.. بر میگردی
-: شاید براش بهتر باشه که من برنگردم..تو براش بهتر از منی..
چشم غره ی مرد بلندتر : این حرفا چیه؟ چ..
با حرکت دستش وادار به سکوتش کرد
-: کریس.. گوش بده من. با نقشه ی تو پیش رفتیم، باختیم. وقتشه طبق حرف من پیش بریم اما اینبار تویی و چانیولی که باید بازی رو یادش بدی.
نگاه شرمنده اش کمی رنگ گرفت
+: تو زندان، میدونی که سعی میکنن بکشنت؟ من هنوزم میگم این راه اشتباهه.. حس خوبی ندارم جونگین. تو توی اون زندان لعنتی دست و بالت بسته میشه، تنها میشی، خطرناکه.. میترسم.. بخدا میترسم..
این روی شکننده اش، تقریبا هیچ کس ندیده بود جز مرد شکلاتی رو به روش.
این مرد، خیلی وقت بود که نقطه ضعف بزرگش شده بود
تنها نقطه ضعفش.
دستش با مهربونی روی یک طرف صورتش نشست
-: دیگه اونش با تو.. بالاخره.. زندان قلمرو تو حساب میشه..
قرار بود شوخی باشه اما هیچ کس نخندید، نگاه هردو پرتلاطم اما صامت بود.. مثل یه موزیکال سیاه سفید بی صدا
اینبار مرد شکلاتی برای بغل کردنش پیشقدم شد
مرد قدبلند صورتش توی گودی گردنش فرو برد
-: بعد از این.. سهون از همه چی دور نگه دار. اون اندازه کافی توی این بازی چرخ خورده.. وقتشه بره بیرون. بکهیونم همینطور.. متاسفم که قراره همه ی بار رو بندازم روی دوش تو.. کس دیگه ای ندارم..
شاید فقط خودش میدونست که کریس، مهم ترین مهره زندگیش بود
همون آخرین و تنها تکیه گاهی که میتونست داشته باشه، قرار نبود از دستش بده
انتخابش کاملا واضح بود. این تنها راه بود
فشار دست های مرد بزرگ تر، تنگ تر شد
+: تو تنها خانواده ی منی جونگین.. مطمئنم میدونی که اون شب حاضر بودم بدون پشیمونی برات بمیرم.. اگه انتخابش میکردی. هنوزم میتونم.. هنوزم میگم این راهی که انتخاب کردی اشتباهه.. تو برای زندان رفتن ساخته نشدی جونگین.
میشناختش؛ این پسر رو بزرگ کرده بود. باهاش بزرگ شده بود. زندان جای اون نبود.
مرد شکلاتی چشم هاش بست و سعی کرد جلوی شکستنش بگیره، حرف هاش دو دلش میکرد، تک قطره اشکی بهش خیانت کرد و از گوشه ی چشمش به پایین سر خورد.
-: هرچی شد.. اگه از پسش برنیومدم.. مراقب خانوادم باش کریس.. قول میدی بهم؟
و بوسه ی اطمینان بخشی که روی کتفش نشست.
..........................................
..............................................................
وارد اتاق نیمه تاریک شد، برخلاف راهروها اتاق بوی مواد ضدعفونی نمیداد. بوی ملیح نعنا و ویکس از بوخور سردی که توی اتاق وجود داشت پخش میشد. سمت پنجره رفت و پرده ی کره کره ای اتوماتیک رو تا نیمه باز کرد، میدونست دوست داره صبح ها آفتاب روی تنش برقصه.
وسایل توی دستش توی یخچال کوچیک گوشه ی انتهایی چپ اتاق گذاشت. سمت تخت بزرگ اتاق حرکت کرد و روی لبه ی کناریش نشست.
نگاهش با دلتنگی روی مرد روی تخت میچرخید، پوست روشنش توی نور کم چراغ خواب رنگ پریده تر از همیشه بنظر میومد. خراشیدگی ها و زخم های روی صورتش و لوله ی باریک کانولا*ی بینی اش، زیبایی صورت بی نقص گربه اش رو، خش انداخته بود.
مثل هرشب دستش رو توی دست سرد پسر که آنژیوکت داشت، سر داد و روش خم شد تا بوسه ای به شقیقه اش بزنه.
-: شنیدم امروز باز کله شق بازی دراوردی؟ اره؟
میدونست بیدار نمیشه، نزدیک یک هفته بود که فقط اینطوری رفع دلتنگی میکرد. موهای لختش از پیشونیش کنار زد
-: چطوری توی دردسرساز رو بذارم برم. و از نگرانی خل نشم؟
انگشت هاش آروم و نوازش وار از دستش سمت بازوهاش حرکت کرد
-: بکهیون قویه، اون بیدار میشه.. خوب میشه.. کنار نگرانی برای داداشت.. یکمم حواست به خودت باشه. اون بیشتر از هرچیزی داداشش رو سالم نیاز داره..
نفس آه مانندی کشید، گاهی احساس حماقت میکرد، ازین ضعیف بودنش و رو به رو نشدن با پسر. ازین مکالمات یک طرفه.
ازین دلتنگی که.. رفع نمیشد.
اما نمیتونست توی چشم هاش نگاه کنه و مثل همیشه باشه. مقصر اصلی خودش بود و حالا که باید جبران میکرد، این تردید کم توی روحش، باعث شرمندگیش بود.
شاید دلیل اصلی اینکه صبر میکرد شب ها که از حال میره؛ پیشش حرف بزنه و ببینتش همین بود
شایدم فقط میترسید.. میترسید از دیدنش و سست شدنش؟
انگشت هاش روی بازوش کمی چرخ خورد و روی سینه اش اومد. خیلی محو و لطیف روی بانداژ روی سینه اش رقصید و مشغول ور رفتن با دکمه ی لباس ساده ی بیمارستان تن گربه اش، شد که تا نیمه باز بود تا به سینه اش فشار نیاد.
-: برات کلی توت فرنگی خریدم. سپردم به پرستارا بهت بدن. میگفتن توی خوردن آناناس و کمپوتش که برات خوبه کله شقی میکنی و لب نمیزنی..
لبخندی زد، نوک انگشت هاش حالا روی دست گچ گرفته ی چپش میچرخید
-: آخه نمیفهمم مشکلت با آناناس چیه؟ اون واقعا خوشمزه اس..
دوباره دستش رو توی دست سالم پسر سر داد و خم شد تا خط فکش بوسه بزنه. بوسه های سبکی روی خط فک و صورتش میذاشت، بوسه ی گوشه ی لبش با مکث طولانی تری نسبت به بقیه بود.
-: امیدوارم بخاطر همه ی اینا منو ببخشی هون. سعی کردم درستش کنم..
بوسه ی دیگه ای دقیقا روی گودی کمِ زیر لبش گذاشت
-: وقتی رفتم، فقط بکهیون بردار و برو.. فاصله بگیر.. از من، از این بازی خطرناک.. اشکالی نداره اگه آدم گاهی باختن رو قبول کنه. مگه نه؟
صورت پسر قاب کرد، شستش روی گونه اش کشیده شد
-: فقط کاش باور کنی که من عاشقت بودم هون و میمونم. تا همیشه
اشک گوشه ی چشمش رو با پشت دست پاک کرد، بوسه ی آخر به شقیقه اش زد و از حالت خمیده خارج شد.
دستش فشاری داد و بالاخره از اون دست لاغر کشیده، دل کند.
قبل ازینکه از روی تخت بلند بشه دست سرد لرزونی به گوشه ی پیراهن مردونه اش چنگ زد
+: نرو..
به سرعت برگشت و با چشم های باز و تیله ای شده ی سهون رو به رو شد
-: هون
دست سردش رو دوباره توی دست های گرم جونگین سر داد
+: یکم بیشتر.. بمون
لبخند محوی تحویلش داد که با غم توی چشم ها و صداش، تضاد زشتی داشت
+: یکم.. بغلم کن جونگین. من.. خیلی احساس ..بی کسی میکنم
لب خشکش زبون زد: مثل قدیما.. توی پوزیشن همیشگی؟
با ریموت کنترل کوچیک مشکی رنگ، کمی قسمت سر تخت بالاتر داد و دوباره روی تخت اومد. کتف سالم سهون گرفت و با دقت کمی بلندش کرد، ناله ی آروم از دردش و جونگینی که نرم پشتش خزید
حالا سهون بین پاهای باز جونگین به سینش تکیه داده و دست های گرم مرد دور تن سردش پیچیده شد.
سرش به کتفش تکیه داد
لب های داغ جونگین روی شونه اش نشستن
+: میشنیدم..میفهمیدم شب ها میای اینجا.
پس چرا نشون نمیداد؟ شاید خجالت میکشید..
از چیزی که خودش خراب کرده بود اما جونگین گردن گرفته بود. شایدم فقط میخواست همینطوری بمونه، کسی رو داشته باشه که مقصر باشه تا زجر مقصر بودن روی دوش هاش سنگینی نکنه؛ اصلا چرا دنبال مقصر میگشتن؟
جونگین از رفتن حرف میزد و سهون اضطراب داشت. حرف برای زدن خیلی بود
اندازه ی یک هفته هرشب شنیدن و جواب ندادن، اندازه همه ی دردهایی که توی دلش زنده بود و خون ریزی داشت، اما..
جونی توی بدنش نمونده بود برای حرف زدن. امشب فقط میخواست از گرمایی آرامش بگیره که خیلی وقت بود ازش دور مونده بود.
کمی چرخید تا بتونه سرش توی گردن مرد فرو کنه؛ بوی ملیح شکلات همراه ادکلن تلخ مردونه اش
+: دلم برای اون شب هایی که اینطوری داخل وان بغلم میکردی تنگ شده شکلات.. روزهایی که با کمردرد میرفتم خونه و کلی با بکهیون دعوا میکردیم..همیشه بهم میگفت کدوم گوری میرم که لباسام بوی لاکچری بودن، میدن.
هرم نفساش به گردن جونگین میخورد و باعث میشد محکم تر بغلش کنه.
+: داشتم فکر میکردم.. از گشتن برای پیدا کردن مقصر، خسته شدم جونگ. چه فرقی میکنه وقتی هیچی دیگه به عقب برنمیگرده؟ مهم اینه تو اینجا بغلم کنی و من، ازت بدم بیاد! مثل همیشه..
دلجویی دوطرفه اش، لبخند محو مرد برنزه همراه بوسه اش روی چونه ی پسر
+: از رفتن میگی؟ جونگین.. من نمیخوام.. هرکار میخوای بکنی.. کاش یکم عقبش بندازی. احساس میکنم اندازه تمام دنیا.. خستم جونگ.
دست سالمش بالا آورد دور گردنش آویزون شد
+: دلم خواب میخواد..یه خواب راحت تو بغلت.. از درد کشیدن خستم.
به قلبش اشاره کرد: اینجا از همه بیشتر درد میکنه جونگین..
صدا تو گلوش شکست. اشکی بی اجازه روی صورتش سر خورد و سهون مقاومت نکرد. شکسته تر از این بود که بخواد قوی باشه.
دست جونگین توی موهای لختش فرو رفت و سرش به سینش تکیه داد
سکوت کرد و اجازه داد خودش خالی کنه، دست دیگه اش نوازش وار روی شکمش چرخ میخورد.
نمیدونست چقدر توی همین موقعیت گذشت، دوست نداشت به ساعت نگاه کنه و دوست نداشت امشب تموم بشه.
کاش جرئت رو به رو شدن باهاش رو، زودتر پیدا کرده بود.
کاش هایی که قرار بود جزو بزرگ ترین حسرت هاش باشه.
با حس آروم تر شدنش توی بغلش بوسه ای روی سرش نشوند
-: هون.. تو قوی ترین آدمی هستی که من دیدم. از پسش برمیای. این روزها، میگذرن
سرش بالا اومد، نوک بینیش کمی سرخ شده بود و چشم هاش اشکی بودن
چطوری توی هر حالتی؛ زیبا بود؟
+: بی رحم شدی. خودت دریغ میکنی؟ یخ بودنم دلت رو زد؟
گله کرد؟ از دیر اومدنش و از عیادت های شبانه اش؟
چطوری باید بهش میگفت؟ دریغ کردن؟ اون تنها سیب ممنوعه ای بود که بخاطرش هرکاری میکرد.
-: مگه من میتونم؟ هون.. کاش میفهمیدی توی قلبم چخبره.. هربار که میبنمت!!
+: پس نشونم بده جونگین.. این حس لعنتی بی کسی رو ازم بگیر.. من..
لب های داغ مرد روی لب هاش نشستن، توی بغلش کمی جا به جا شد تا زاویه بهتری پیدا کنه. ناله ی آرومی توی دهنش کرد و اجازه داد بوسیده بشه. امشب فقط میخواست حس کنه جونگین رو داره نه هیچ چیز دیگه ای.
لب هاش به آرومی به لب های سردش مک میزد، عجله ای نبود، سریع نبود، تحریک آمیزم نبود
فقط دلتنگی و هزارتا حرف ناگفته بود که بین مک های ریز و گاهی محکم به لب های بالا و پایینش، زده میشد.
رقص زبان هاشون روی هم، لب هاشون کاملا هماهنگ باهم تکون میخورد. دو آشنای قدیمیِ بهمرسیده!
برای نفس گرفتن از لب های خیسش جدا شد و بوسه هاش سمت گردنش حرکت داد.
سهون خودش بیشتر بهش چسبوند و سرش به کتفش تکیه داد، آرام بخش هایی که بهش داده بودن گیجش میکرد و این رو دوست نداشت. تا الان هم به زور خودش بیدار نگه داشته بود تا از اومدن جونگین مطمئن بشل.
نمیخواست بخوابه، ترس عجیبی توی دلش بود، مثل دلشوره.
-: هون.. یادت باشه که وقتی ازم بدت میاد من بیشتر عاشقت میشم.. خیلی بیشتر.
بین بوسه هاش گفت، چشم هایی که از اشک پر شدن، حرفاش فقط ترسش بیشتر میکرد. چطوری بهش میفهموند که طاقت درد دیگه ای نداره؟ حتی برای توضیح دادن و التماس برای نرفتنش هم، خسته بود..
انگار متوجه ی بی حالیش شد؛ چون، تخت رو دوباره به حالت خوابیده برگردوند
ترسید، به همین زودی؟
+: نه.. الان نرو
-: نمیرم.. فقط دراز بکشیم؟
آروم خوابید و سهون توی بغلش گرفت طوریکه کمترین فشار به دست و پای شکسته اش بیاد.
سر سهون روی بازوش بود و پاش لای پای پسر فرو برده بود تا پای شکسته ی سهون بالا و روی پاش قرار بگیره.
رو در رو نمیتونست بخاطر جای گلوله ی روی سینه اش، محکم بغلش کنه
لب های سهون روی فک جونگین قرار گرفتن
+: تا صبح نرو..
از فشار خواب گیج شده بود و کمی کلمات رو کش دار تلفظ میکرد
-: نمیرم
هومی گفت، سعی میکرد چشم هاش باز نگه داره و شکست میخورد.
جونگین خنده ی آرومی کرد و سرش به سینش تکیه داد
-: بخواب دلبر..! من اینجا میمونم.
بیشتر تو بغلش جمع شد
+: یادت نره که .. ازت بدم میاد چون خیلی عاشقتم شکلات.. خیلی زیاد..
انگار میدونست باید بگه، حتی قبل بیهوش شدنش بر اثر داروهای آرام بخشش، میدونست شاید فرصت دیگه ای پیدا نکنه.
تار شدن چشم های مرد شکلاتی و محکم شدن دست هاش دور بدن یخ زده ی پسر.
....................................
............................................................
بازپرس برگه های امضا شده توسط مرد رو گرفت: پس آقای کیم، با این حساب، شما فعلا مهمون ما هستین تا تکلیفتون مشخص بشه برای روز دادگاه؛ رسانه ای که نکردین؟
به معنای خیر سری تکون داد: نه..
بازپرس که حسابی متعجب بنظر میومد از جا بلند شد: همینجا صبر کنین تا من برگردم.
مرد که بنظر توی اواخر دهه سوم زندگیش میومد، از اتاق کوچیک ساده با یه میز؛ یه ضبط صوت و یه آینه در طرف راست، خارج شد.
نگاهشش روی آینه ی بزرگ چرخید، میدونست آینه در واقع پنجره ای با شیشه ی رفلاکسیه و افراد پشت پنجره میتونن ببیننش.
نفسی بیرون داد و به صندلی تکیه زد.
از صورت های متعجب افراد ایستگاه پلیسی که واردش شده بود کاملا معلوم بود که حضورش چقدر تعجب آوره. همین تازگی ها با اتهام وارد این ایستگاه شده بود اما خیلی راحت و با یه تلفن تونسته بود خارج بشه و از هیچ کس کاری برنمیومد و حالا.. خودش با پای خودش برگشته بود، با یه پرونده سنگین تر.
نمیدونست چقدر گذشته که در با صدای تق باز شدن قفل های الکتریکی باز شد و بازپرس همراه مرد سن بالای دیگه ای با کت شلوار سرمه ای رنگ وارد شد.
نور اتاق کم بود و باعث میشد صورت های افراد وارد شده رو کامل نبینه.
بازپرس کنار رفت و احترام نظامی گذاشت: فرمانده، آقای کیم از شرکت کی ام. شنیدین اعترافاتشون. تنهاتون میذارم
مرد بار دیگه پایی روی زمین کوبید و با اجازه ی دست فرمانده ی کت شلوار پوش؛ از در خارج شد
نگاهش روی چشم های فرمانده چرخید
-: کیم جونگین.. درسته؟
سری به معنای تایید تکون داد: و شما؟
دستش بالا اومد، انگشتر با جواهر بنفش* رنگ توی انگشت حلقه اش، حسابی جلب توجه میکرد
-: جانگ، فرمانده جانگ میتونی صدام کنی..
دست هاشون توی هم قفل شد
-: من همیشه میخواستم کیم رو اینجا توی قلمرو خودم داشته باشم؛ جایی که تو نشستی، با دستبند. حالا یه کیم رو دارم، اما نه کیم جونگوو.. بلکه پسرش. دنیا واقعا جای جالبیه..
Advertisement
Everyone is a Superhero! Apart from me
Welcome to Loktharma, where everybody is a superhero from birth. That makes Eugene De Lavet the most special of them all. At eighteen years old, he still has no clue what his superpower is. Loktharma has never been a fair world. There are Worldbreakers who were born to brandish the power of the universe, warp time-space, destroy lands and continents. There are Craftmasters who control the elements and terrorize countries with their might and wits. There are Commoners who are only gifted with power for the finer arts, architecture, military arts, or small-scale elemental manipulation. Even in an unjust world like Loktharma, there is always one constant: everyone is assigned a Flair since birth; the power to do something extraordinary. And then there's Eugene. He's been running around in a secluded forest since birth, training and sparring his ass off. While he can wield a blade better than most at his age, he certainly can't throw a giant boulder using the power of his mind, or turn his skin into diamonds. He has no Flair, no purpose for leveling up his stats, and no idea why General Rizeni Baggardo keeps him confined inside a forest for eighteen years. At least until Lord Pyro—the Craftmaster of Tailiah—unleashes his fury on the forest, searching for a treasure Eugene doesn't even know exists. On a frantic escape for his life, Eugene starts to realize he was a part of something he's been completely oblivious to until now. Along with his companions, Melodi and Azra, he travels the land and unveils the secrets of the world. [The story will be told primarily through the lenses of three main characters, with occasional side character POV chapters. It also draws inspiration from Japanese shounen. So only proceed if you're cool with these aspects.]
8 172God's Trials
Daichi lived in a wonderful world. Happiness was common, people knew their neighbors, his life like any other could be described in one word: peaceful. Then one day that changed, his life as well as the lives of everybody in his town suddenly ended. In one day the lives of nearly everybody he knew were suddenly snuffed out seemingly for no reason. The aftermath leaving a changed world with new rules, and only four survivors from once thriving town. The world now different, leaves only one choice and one path for those surviving to follow; The path to power or death. Note: Please note, this story was never categorized as a LitRPG, it merely contains those elements as a plot point for the development of the plot later on. Official Website: 9tribulations.net (Chapters through 200+)
8 77Anilink
In this world, a lifetime connection between humans and animals can be forged, a magical link that grants different powers and skills.That's Anilink.This is the story of Samuel, an Anilink aficionado with some HUGE problems of finding an animal to link.Then, from an unexpected event, a life-changing friendship is born.This is a tale of friendship, courage and strength.This is Anilink. :)
8 177Zion Decimators
This story follows the aftermath of a mysterious event known as Genesis, which occured in the near future
8 84Being a Vampire God
Ian died at the hands of a mysterious disease at the age of 20, expecting only darkness after his death but instead got reincarnated to an alternate reality where creatures of myth existed.
8 83The Neglected fox
Naruto was neglected and was bullied and abuse in "his" own village and "his" family neglected "him" for "his" two siblings menma and mina. What is going to happened go and read the story to find out.Will naruto find love?Will naruto friends find out 'his' sercet?Will naruto be strong?P.S This is my first story so please bear with me ( i dont own naruto charatcers so pleased don't sue me ok. Ok.)
8 110