《chocolate and ice》part48
Advertisement
( پوستر دلبر ^-^ )
.....................................................................
صدایی نمیشنید جز نفس های بریده ی خودش، نفس هایی که به سختی بالا میومدن، خبر از تقلاهاش میدادن اما برای چی؟ نمیدونست
دست چپش داغ شده بود، بوی خون میومد، خون، آهن، باروت؟!
چشم هاش سیاهی میرفت و نمیتونست تمرکز کنه، کجا بود؟
با نفس دیگه ای که به زور از بین ریه هاش خارج شد، با حجوم درد شدیدی به کتفش به واقعیت برگشت.
صداهای اطرافش واضح شدن و چشم های نم دارش دیدشون رو هرچند تار بدست آوردن.
دستی صورتش قاب کرد و صدایی که کم کم واضح میشد
-: سهون..هی..سهون؟
با چندبار پلک زدن تصویر جلوش واضح کرد. جونگین بود؟
+: میونگجو!!
گفت و اسلحه ی توی دست مرد کشید، با کمی تقلا و کمک جونگین تونست روی پاش بلند بشه
+: باید بکشمش! کجاس؟
نگاه نگران جونگین، براش مهم نبود، اینکه اون اینجا چه غلطی میکرد؟ چطوری رسیده بود؟ چرا دیر رسیده بود؟ درد شدید همه ی بدنش؟ مهم نبود
تنها چیزی که الان مهم بود کشتن اون لعنتی بود، جونگین نگاهش رو فهمید.
-: حواستون باشه میونگجو رو نکشین.
داد زد و کلت کمری دیگه ای از غلاف روی پهلوش خارج کرد.
سهون نگاهی چرخوند و خیلی زود پیداش کرد.
بین درگیری توی سالن ، همراه دو نفر که ساپورتش میکردن درحال رفتن به خروجی سالن بود
دست لرزونش بالا گرفت تا بتونه شلیک کنه، لرزش دستش اجازه هدفگیری نمیداد
دست های گرم جونگین دور دستش که به پایه ی کلت چسبیده بود پیچیده شد و لرزشش قطع کرد
از پشت بهش چسبیده بود و به جای سهون هدفگیری کرد
-: بزن
روی گوشش دم زد و انگشت سهون به ماشه فشار آورد، صدای بلند شلیک گلوله همزمان شد با افتاد میونگجو روی زمین،
به سختی با پایی که تیر میکشید و باعث میشد نتونه از پای چپش استفاده کنه، سمتش حرکت کرد.
توی معقوله زنده موندن و قوی بودن، هدف مهم ترین چیزه، مصمم که باشی برای انجامش، ممکنه بتونی روی شیشه شکسته راه بری و آخ نگی!
شاید نیرویی که باعث میشد بتونه با اون حال، قدم برداره همین بود. به همراه ادرنالین بالای توی خونش
هدفش.
اون یه هدف داشت، کشتن میونگجو.
میونگجو روی زمین با دیدن سهونی که سمتش میومد به سختی با پایی که حالا تیر خورده بود سعی کرد سمت اسلحه اش بچرخه که کفش سهون روی انگشت هاش در نزدیکی ریولور نقره ای رنگ، قرار گرفت و فشار آورد، مرد آخی گفت؛ هفت تیرش از روی زمین برداشت
-: سهون.. قبل اینکه بخوای دیوونه بازی دربیاری فکر کن که من میتونم بدردتون بخورم..من عموتم خب؟
هرچندثانیه سرش گیج میرفت و نمیتونست تمرکز کنه، خون ریزی شدیدی از سمت چپ بدنش جایی نزدیک به شونه و بالای سینش داشت که درد شدیدش نمیذاشت درست فکر کنه.
انگار بدنش سعی داشت حال وخیمش رو بهش، یادآوری کنه.
با شنیدن لفظ "عمو" لب هاش به نیشخندی باز شد
+: تو از خانواده چیزی حالیت میشه..؟
صدای زجه های بکهیون توی ذهنش پیچید و دست هاش دور چاقویی که از روی زمین برداشته بود محکم شد
با لگد مردی که سعی داشت بلند بشه هول داد تا روی کمرش بیوفته
اسلحه سمتش گرفت: عمو؟!
دست هاش به نشونه تسلیم بالا آورد: من بدردتون میخورم..
سر هفت تیر سمت عضوش گرفت و شلیک اول.
داد مرد بین سکوتی که حالا توی سالن ایجاد شده بود و خبر از پایان درگیری ها میداد، واضح پیچید
جلو رفت و روی مرد که روی کمرش افتاده بود و به خودش میپیچد نشست و یقه اش توی دست گرفت: اون بچه ی برادرت بود..تو دیگه چجور حیوونی هستی؟!
میدونست بازی رو باخته، پس لب های کریهش باز شدن: همه ی اینا تقصیر توئه.. اگه تو زرنگ نمیشدی لازم نبود برادرت بکنم تا تو حرف بزنی!! اما میدونی چی عجیبه؟
Advertisement
خندید، با دهن پر خون: داداشت تنگ بود... فکر نمیکردم هرزه هام تنگ باشن؟
-: خفه شووو.. خفه شو حرومی!
اولین ضربه ی چاقویی که تو شکمش فرو کرد.
فریاد پر درد مرد،
کم بود.. خیلی کم بود..
ضربه ی دوم همراه مشتی که به دهنش زد.
ضربه های بعدی، صدای پاره شدن گوشت و استخوان، خونی که به صورتش میپاچید، اشکی که از گوشه ی چشمش چکید و دیدی که قرمز شده بود.
دست های گرمی دور کمرش پیچیده شد و سعی کرد عقب بکشتش: بسه.. سهون.. بسه مرد تمومش کن..
تقلا کرد؛ جسم زیر دستش کاملا از بین رفته بود اما تصویر پشت چشم های سهون از بین نمیرفت. چقدر طول میکشید که اون صداها از ذهنش برن بیرون؟
بالاخره دست ها عقب کشیدنش و چاقو از دست سهون روی زمین افتاد
-: بسه.. سهون منو ببین.. تو تیر خوردی لعنتی به خودت فشار نیار.
نگاهش روی صورت مرد چرخید و لحظه ای ثابت موند.
دستش هفت تیر محکم تر گرفت و با لرزش سمت جونگین هدفش گرفت
-: تقصیر توئه.. همش تقصیر توی لعنتیه
داد زد، دست جونگین سمت افرادش که سمتشون میومدن بالا رفت تا کاری نکنن
نگاهش روی سینه سهون بود که بخاطر گلوله، خون ریزی شدیدی داشت
نمیتونست بین اون همه خون و خاک بفهمه کجا محل دقیق گلوله اس و این حسابی نگرانش میکرد.
بی حرف نگاه متاسفش رو به چشم هاش داد
چشم های پسر از اشک پر شدن، دست دیگه اش برای کمک به دست راستش که تحمل صاف نگه داشتن اسلحه که الان براش زیادی سنگین بنظر میرسید نداشت، بالا آورد و انگشتش سمت ماشه حرکت کرد
چی میخواست؟ خودشم نمیدونست
فقط دلش میخواست صداهای تو ذهنش آروم بشن
صدا گریه ی بکهیون
ترمز محکم ماشین
جیغ مامان باباش
بوی لنت سوخته
همه ی اینا براش زیادی بود.
چشم هاش سیاهی میرفت و حتی نمیتونست جونگین رو جلوش واضح ببینه
-: بخاطر توئه.. همه چی.. تقصیر توئه جونگ.. دیر اومدی، کاش نیومده بودی
با هر حرفی که میزد انرژی زیادی صرف میکرد، حس حرف زدن توی فشار ۵ متری زیر آب
پرفشار و دردناک.
تقصیر جونگین بود؟
مگه مهم بود؟ مقصر پیدا کردن برای کاری که انجام شده بود فایده ای نداشت
انگشتش روی ماشه رو لمس کردن و جونگین تکون نخورد
منتظر بود؟ چرا جلوش نمیگرفت؟
صدای ناله ی بکهیون از حباب دردناکی که توش قرار گرفته بود خارجش کرد
-: سه..هون
سمت صدا چرخید، برادرش بود؟!
توی بغل چانیول و کریسی که سعی داشت جلوی خون ریزی زخمی رو از روی شکمش بگیره، افتاده بود
لباس چانیول حالا دور پسر پیچیده شده بود.
نگاهش به چشم های نیمه بازش چرخید، بین بهوش اومدن هاش برادرش صدا زده بود.. برادری که مسبب این حالش بود؟
خواست سمتشون قدم برداره که نتونست، قبل اینکه به بکهیون برسه، بدنش کم اورد.
از پا دراومد، روی زمین سخت کوبیده شد.
.............................................
........................................................................
صدای دینگ باز شدن قفل های الکتریکی و بعد در فلزی غول پیکری که نیمه باز شد
-: ۴۵ دقیقه
مرد با تحکم گفت و در با صدای محکمی پشت سرش چفت شد.
نگاهش توی اتاق خاکستری رنگ چرخی خورد و روی قامت آشنا ثابت موند
دست های دستبند زده شده اش بالا اومد و روی سر تراشیده دستی کشید
اینجا چیکار میکرد؟!
نگاه سردش روش چرخید و تنش رو سوزوند
سوزشی از یخ زدگی..
یخ میتونه داغ تر از گدازه های آهن بسوزونه
جلو رفت و رو به روش نشست
-: میدونی؟ داشتم به این فکر میکردم همه چی از کجا شروع شد؟ از یه درموندگی ساده
نفس سردی که به شکل بخار از دهن ها خارج شد و فضارو گرفته تر کرد
-: من براش جنگیدم؛ برای چیزی که مال من نبود
Advertisement
خندید. بلند، دردناک، برنده
-: و حالا که باختم، فهمیدم.. دیر فهمیدم..خیلی دیر.
دست هایی که از روی فشار به دستبند آهنی سرد؛ کبود شده و به خون مردگی افتادن
-: که ارزشش رو نداشت
میز ساده ی فلزی که تنها وسیله ی موجود توی اتاق بود به گوشه ای پرت شد و صدای بلندی از برخورد سطح فلزیش با دیوار ایجاد کرد
-: تو ارزشش رو نداشتی جونگین!
......................................................................
...................................................
سمت مردی که گوشه ی دیوار بین دو فضای باز بین دو اتاق جراحی، تو خودش مچاله شده بود حرکت کرد
-: یول؟
چشم های سرخش بالا اومدن و بی رمق بهش خیره شدن
-: حالش چطوره؟ کجاس؟
با عصبانیت اشکی که از گوشه ی چشمش چکید با پشت دست پاک کرد
+: توی ریکاوری.. دکترش هنوز نیومده
نفسی بیرون داد و روی صندلی فلزی طوسی رنگ نشست و به چراغ قرمز رنگ بالای در ورودی اتاق عمل خیره شد
+: جونگین..
مرد سرش به دیوار تکیه داد و نگاهش رو سمتش چرخوند
+: من..
شکسته بود، گیج و سردرگم و ترسیده
بیشتر از هرچیزی ترس رو حس میکرد
ترس از دست دادن، ترس رو به رو شدن
بلند شد و سمتش رفت تا توی بغلش بگیرتش
بدن یخ زده ای که بعد از مدت ها به آغوش امن برادرش برگشته بود
بغضش شکست
+: باید چیکار کنیم؟ من واقعا نمیدونم باید .. چیکار کنم
هق زد و دست محکمی که گرفته بودش
-: باید کنارش باشی یول.. هرچی که بشه فقط همین مهمه
با خروج جراح از اتاق ریکاوری، از هم جدا شدن
-: آقای کیم.. مریض همراه شما بودن؟
سری به معنای تایید تکون داد: حالش چطوره؟
زن با کمی خستگی ماسکش از صورتش برداشت
-: زخم چاقوی شکمش عمیق بود، به کبدش صدمه زده بود اما ما تونستیم مشکل تاحد خوبی رفع کنیم.. بدنش صدمه ی زیادی دیده.. دست چپش از ارنج به پایین شکستگی داشته، ساق پای چپش از چند ناحیه شکستگی داشت..
کمی مکث کرد تا زمان برای هضم به دو مردی که با هرجمله اش رنگ پریده تر میشدن، بده
لبش زبون زد: و خب.. خب نشونه هایی هم از.. چطوری بگم..
جونگین دست یخ زده ی برادرش گرفت و سوالی که باید رو پرسید: تجاوز؟
زن سری تکون داد: بله..پس درجریان هستین؟ نشونه هاش کاملا مشخص بود البته تاجایی که ما تشخیص دادیم انگار کامل نبوده.. نمیدونم مقاومت بوده یا چی ولی فقط ماهیچه های حلقوی اولیه درگیر شدن. قصدم از گفتنش این بود که حتما بعدش به جلسات روانکاوی احتیاج پیدا میکنه و اینکه بدونین مریض های با این شرایط، خیلی سخت تر بهبود پیدا میکنن.
سری برای احترام خم کرد: ممنون.. لطفا.. هرچیزی که براش لازمه رو دریغ نکنین
لبخند خسته ی پزشک و محو شدنش از جلوی چشم های دو برادر
چانیول به بازوش چنگ زد: جونگین.. بابا پشت قضیه اس؟
پسر روی صندلی نشوند: فکر نمیکنم.. تنها کسی که روش مطمئنم پارکه.
چشم هایی که برق خاصی داشت و لحظه ای جونگین رو ترسوند: باید.. بمیره. باید.. بکشمش.
قبل ازینکه بخواد جواب بده؛ در اتاق عمل کناری باز شد و جراح مسنی خارج شد. جونگین به سرعت سمتش چرخید : دکتر..چیشد؟
مرد با خستگی شونه هاش رو کمی کش آورد: عمل سختی بود.. تیر دراوردیم و به شکستگی هاش هم رسیدگی کردیم. شانس اورده. ۲۰ ، ۳۰ سانت پایین تر.. و قلبش از بین رفته بود.
نفسی که با سختی بیرون اومد: پس.. خوب میشه؟
سری تکون داد: خون زیادی از دست داده بود و بخاطر ضربه های شدیدی که به ناحیه شکمش خورده بود خون ریزی داخلی داشت؛ امشب براش حیاتیه.. اگر بتونه امشب بگذرونه، خطر رفع شده اگرم نه..
چشم هاش بست،
با دور شدن پزشک، سمت برادرش چرخید: پارک میمیره..همین امشب
...................................
با دست به راهروی خلاف جهت مرد که سمتش میومد اشاره کرد
-: همه افرادمون رو همین الان جمع میکنی کریس.. میریم عمارت پارک
چند ثانیه طول کشید تا حرفش متوجه بشه و لیوان نسکافه ی توی دستش پرت کنه توی نزدیک ترین سطل زباله
-: هی خل شدی؟
سعی کرد مرد نگه داره
-: نمیشه که اونجا الان تحت محاصره ی پلیسه.. حبس خانگیه یادت رفته؟
عصبی سمتش برگشت و یقه اش توی دست گرفت: برام مهم نیست پلیس هست یا نیست.. امشب باید یه گلوله توی خایه های اون مرتیکه خالی کنم و هیچ کس قرار نیست جلومو بگیره.. تو به پلیسا رسیدگی میکنی کریس..مفهومه؟
آروم و شمرده شمرده گفت؛ میشناختش. اینطوری حرف زدنش دقیقا ته کار بود. قرار نبود نظرش عوض شه
+: داری عجله میکنی جونگین. دقیقا داری کاری رو میکنی که اونا میخوان. فکر کردی همه ی اینا الکی بود؟ نه جونگین..داری هرچیزی که این سالها براش جنگیدیم رو به خطر میندازی.. میفهمی؟
تلاش بیهوده اما امیدوارانش
خنده ی مسخره ی مرد: من همون موقعی که اون گربه ی وحشی رو به خونم راه دادم همه چی انداختم وسط میدون کریس.. حالا ببین کجاییم؟
به اطرافش اشاره کرد، بوی الکل و مواد ضدعفونی کننده حسابی توی ذوق میزد
-: پزشکش میگه ممکنه تا فردا دووم نیاره.. و میدونی چیه؟
نفسی که همراه با نفس عمیقی خارج شد: بدرک .. اگه قراره هربار که چیزی برای دل خودم پیدا میشه همینطوری جلوی چشم هام بخاطر این بازی مسخره ازبین بره.. باشه.. منم همه چی رو باهم از بین میبرم. از چرخیدن توی این لوپ تکراری، خسته شدم.
درکش میکرد، مگه یه آدم چقدر توان داره؟ چقدر میتونه مایه بذاره؟ چقدر ببازه و دم نزنه؟ چندبار بشکنه؟
سری تکون داد و دستی روی شونش نشست
-: پس بریم که یه مشت حرومی رو سلاخی کنیم؟
لبخند خسته و محو مرد شکلاتی به یار قدیمیش.
+: منم میام
هردو سمت چانیول چرخیدن
-: نه اصلا فکرشم نکن یول. اجازه نمیدم.
+: ولی من..
صدای تحکم آمیز مرد بلند شد: گفتم نه.. نمیتونم حواسم برای محافظت از تو نصف کنم.. تو بمون پیش سهون و بکهیون. مراقبشون باش.
دست هایی که مشت شدن و قدم های محکم دو مرد به سمت بیرون.
..................................
...............................................
در چوبی با لگد مرد با شدت به دیوار برخورد کرد و صدای بلندش بین شلیک گلوله ها شنیده نشد.
مزیت بیشتر بودن تعداد و غافل گیری باعث شد خیلی زود اسلحه ی جونگین رو به مرد مسن قرار بگیره. با فریادی سروصدای درگیری خوابید
-: شلیک نکنین
صدای فریاد سودام واضح شنیده شد و سر افراد سمت دو مرد موجود در قسمت وسطی سالن بزرگ کتابخونه ی اصلی قرار بگیره.
-: اسلحه هاتونو بندازین
جونگین آروم گفت درحالی که به سودام نگاه میکرد.
سر اسلحه ی ۱۰ نفر افراد زنده ی سودام به طرف ۱۵ نفر از افراد جونگین به سمت هم نشونه رفته بود.
با تکون نخوردن افراد مقابل، جونگین هَمِر ریولور نقره ای رنگش رو کشید و اسلحه رو آماده شلیک کرد. سودام با چرخی به چشم هاش علامت تایید داد و اسلحه ها روی زمین افتاد
-: اینجا چیکار میکنی کای؟
اسلحه ها با پا سمت مقابل هل داده شدن، جونگین آروم سمت مرد مسن حرکت کرد
-: یعنی انتظار داشتی هرغلطی خواستی بکنی و من صدام درنیاد؟
نچ نچی کرد: فکر نمیکردم تو بعد همه ی این سالها ازین حرکت های ناشیانه بکنی..اونم فقط بخاطر دوتا هرزه؟
دسته ی پایینی اسلحه اش توی صورتش کوبیده شد: میبینم الانم که قراره بمیری هنوز داری بلبل زبونی میکنی؟
مرد مسن که عقب رفته و به قفسه ی چوبی کتاب ها کوبیده شده بود، خودش جمع و جور کرد و با درد خندید
-: فکر کردی منم مثل تو احمقم؟ اونی که قراره بمیره من نیستم دوماد عزیزم..
لحظه ای گیج به چشم های خوشحال مرد خیره شد؛ از چی حرف میزد؟
انگار همین چند ثانیه گیجی کافی بود تا سودام ژست تحقیرانش رو دوباره بگیره
-: مرسی که خودت با پای خودت اومدی تو تله..!!
کریس لعنتی زیر لب فرستاد و نزدیک تر به جونگین وایساد: فقط بکشش جونگین.. زودباش حس خوبی ندارم..
اخمی کرد: داره زر میزنه..
قبل اینکه مرد بتونه حرفی بزنه صدای قدم هایی از در انتهای سالن دقیقا کنار دیوار پوشیده شده با قفسه های کتاب که نزدیک ترین فاصله ازشون بود شنیده شد
-: جونگین.. بکش عقب
سمت صدای آشنا چرخید
-: اینجا چیکار میکنی..بابا؟
مرد قدبلند از سایه خارج شد، مثل همیشه باوقار خاص خودش حاضر شده بود. کنارش ۵ مرد و زن با قامت های آشنا به ترتیب وارد شدن
-: من باید بپرسم درواقع که تو، داری چه غلطی میکنی؟
اخمی کرد: به شماها.. ربطی نداره.. دخالت نکنین.
مرد سری تکون داد و با علامت دستش؛ افراد جونگین اسلحه هاشون پایین آوردن.
-: به ما ربط داره
جونگین با ناباوری سمتشون داد زد: کی بهتون اجازه داده از اون پیرمرد دستور بگیرین؟ من رئیس کدم یادتون رفته؟
مرد اخمی کرد: دیگه نیستی..
کریس و جونگین هردو غریدند: چی؟
-: وقتی سرت انداختی اومدی جایی که نباید.. و حالا که بقیه ی کدها اینجان، ریاست با اکثریته، اونقدر گیج شدی که قوانین یادت رفته؟
نگاه خشکش روی کریس چرخید: تو نمیخوای از قوانین پیروی کنی؟ اسلحه ات بیار پایین
کریس اخمی کرد: قانون من کایه. خودت خوب میدونی پیرمرد
خنده ی کوتاهش، تلخ شدن مزاج دو مرد تنها افتاده تو اتاق
-: وفاداریت قابل تحسینه..اسلحه ات بیار پایین کای.
تیله ی قهوه ای رنگی که با ماتی روی قامتی که اسم پدر گرفته بود چرخید، لبخند محوش و شلیک اولین گلوله.
فریادهای پارک سودام و تحیر افراد داخل اتاق، هرج و مرج چندلحظه ای و دو اسلحه ای که به پشت سر جونگین چسبید
-: اسلحه ات غلاف کن.
بلندتر شدن صدای پدرش
نگاهش به کریس که با وجود اسلحه روی سرش، با نیشخند تحسین آمیزی نگاهش میکرد، کلتش رو توی غلافش روی کیف چرمی کنار کمرش گذاشت تا به جونگین بفهمونه جلوتر ازین نره
شونه ای که بالا انداخت: حالا چی؟ میخوای پسرتم بکشی .. بابا؟
مرد جلو اومد و سر لوله ی بلند ریولور نقره ای رو توی دست های پسرش پایین داد : اول به حرفا گوش بده.. بیشتر از این گند نزن جونگین.
توی گوش پسرش غرید و عقب رفت
دو نفر درحال رسیدگی به سودام که به خودش میپیچید بودن.
-: سابقه نداشته با مدرک، اونم نه مدرک های ساده با مدرک معاملات مواد، بتونن از کدها حرف بزنن.. چیزی که دیدیم اتفاق افتاد.. قابل چشم پوشی نیست.
-: و همه تقصیرا گردن منه؟
مرد سری به معنای تاسف تکون داد: ما یه نفوذی داشتیم.. و سودام پیداش کرده. فکر میکنی کی باشه؟!
نگاه کوتاه کریس و جونگین بهم،
حرفش ادامه داد: همون پسری که تو امشب نجاتش دادی.. و نه فقط نجات دادن؛ توی احمق راه افتادی به یکی از کدها حمله کردی بخاطر چی؟ بهم بگو بخاطر چی کای؟
نفسش پرفشار خارج کرد: سهون؟ نفوذی؟ چرا چرت میگین؟
سودام با صورتی که از فشار خشم و درد قرمز شده بود غرید: ما ثابتش کردیم.. برای چی داری دفاع میکنی ازش؟ نکنه تو چیزی میدونی که ما نمیدونیم؟
صدای کریس بود که مداخله انداخت بین صحبت های افراد حاضر: چطوری ثابت کردین؟
سایه ای از تاریکی خارج شد و رو به افراد حاضر از کدها تعظیم کوتاهی کرد: من.. کیم جونمیون افسر ویژه ی سازمان پلیس مرکزی. یک سالی هست که توی تیم پارک وارد شدم، اوه سهون یکی از مهره های کار شده ی سازمانه خودم تشخیصش دادم.
جونگین از کنترل خارج شده بهش میپره: داری زر میزنی..
نگاهش با نیشخند تحریک آمیز: پس داری میگی میدونی نفوذی کیه اگه سهون نیست؟
صدای باباش خش میندازه روی اعصابش: حالا فهمیدی چرا اون پسر باید بمیره؟
خواست سمت جونمیون بره که دست کریس اجازه تکون خوردن بهش نداد: از کجا معلوم راست میگه؟
خنده ی سودام: اون داره همکارش رو گواهی میده که نفوذیه.. اگه شما چیز بیشتری میدونین از نفوذیمون خب بهمون بگین؛ بهمون بگین که چرا کای با این همه قدرت و هوشش که این همه ساله توجه هارو جلب کرده و همه از حیرت انگشت به دهن میموندن با برنامه هاش، نتونسته یه نفوذی ساده رو تشخیص بده؟
نگاه نگران کریس روی جونگین،
یه برنامه ی از پیش تعیین شده ای که راحت توش افتاده بود، چی شد که کارش به اینجا رسید و نتونست بفهمه؟
حالا ازش میخواستن انتخاب کنه؟ توی همین فرصت کم؟
نگاه کریس رو حس میکرد، فشار دستش روی شونه اش
" من آماده ام، اگه میخوای نجاتش بدی، بده"
خیلی وقت بود نیازی به تکون دادن لب هاشون برای حرف زدن باهم نداشتن.
انتخاب بین فدا کردن کدوم یکی از عضو خانوادش؟! مگه میتونست؟
-: باور کنیم که تشخیص ندادی کای؟ کایی که همه راهکارهای جدید مارکتینگ اصلی مارو، براحتی طراحی میکنه؟ اگه سهون نیست، پس کیه؟ امشب باید این قضیه روشن بشه..
نگاه تمسخرآمیز مرد مسن روش، اونقدر سرش گرم چیزهای دیگه ای شده بود که از هوش سودام لعنتی غافل شده بود، و حالا توی جایگاه محاکمه قرار گرفته بود.
نگاهش به کدهای حاضر دراتاق افتاد، یه معامله ی دو سر سود برای سودام لعنتی..
و جونگینی که باید انتخاب میکرد.
با مکث جونگین، دست کریس از روی شونش برداشته شد: سهون نفوذی نیست.. لعنت بهتون.. ن..
جونگین وسط حرفش پرید، درحالی که به چشم های سرخ سودام زل زده بود: سهون نفوذی نبود..فقط باهاشون همکاری کرد...و من میدونستم.
دروغ نگفته بود، نه حداقل همه اش رو
و برق تعجب توی نگاه سودام نشون میداد درست جواب داده.
نگاه تیز کریس روش؛ نفس باباش
-: میدونستی؟ پس به چه دلیل نفرین شده ای جلوش نگرفتی؟
دستی بین موهاش کشید: همه از شهرت من با مردا خبر دارن.
چنگ کریس به پایین لباسش؛
صورت پدری که تیره شد، چشم های سرزنش باری که به چشم های پسرش خیره شد
-: پس قبول داری که این پسر باید امشب بمیره.. تو همون بیمارستان. همین امشب
قیافه اش جدی تر از همیشه، احساسی رو بروز نمیدن: نه.. اون فقط اینجا بازی خورده، من هدایت میکردم ، همه چی تحت کنترل بود تا قبل اینکه سودام همه چی بهم ریخت. الانم که چیزی نشده، مدارک اصلی رو با کمک نماینده ی کنگره که طرف منه جمع کردم. هیچ اتهامی برعلیه کدها مطرح نیست؛ تمامش شرکتی و مالیه، هیچ نشونه ای از چیزی فراتر از اینا وجود نداره.
زنی از کد لی که تمام مدت ساکت به وضعیت نگاه میکرد به حرف اومد
-: مهم نیست که اون چقدر تقصیرکاره.. مهم نیست که اشتباه جزئی کردی یا اینکه تو باز هم خوب عمل کردی تو کنترل اوضاع، تنها چیزی که مهمه اینه در جواب این عمل کدها چیکار میکنن.. حداقلش پیدا کردن یه مقصر و مجازاتشه و چی بهتر از اون پسر؟
سودام با تکیه به یکی از افرادش که زخم گلوله ی روی ران پاش نزدیک به شکمش رو پوشونده بود، بلند شد
-: اون لعنتی به فرد اشتباهی اعتماد کرده و چوب اشتباهش من باید بخورم؟ شرکت pk توی وضعیت خوبی نیست و همه ی اینا از کجا میان؟ من نمیتونم بشینم نابود شدن شرکتمو ببینم و کاری نکنم.. کای هم باید جوابگو باشه
تایید افراد،
چشم هایی که برای چندثانیه بسته شدن
-: سفسته لازم نیست.. من چیزی که میخواین رو بهتون میدم.
Advertisement
Descendants of Cosmia
Reefa, Wellor, Rozo and Auri are four teenagers trying to get through life living in a village surrounded by the barren sands of the Hariq Desert; a village isolated from the walls of the 9 Monarchs of Cosmia. The world that lies beyond the walls involves the social segregation between humans and Haaras. Haaras are people with the ability to control elements of water, air and earth, whilst humans cannot obtain this power at all. Reefa had always thought of herself to be a human with no type of elemental wielding. However, after many reoccurences throughout her childhood in which she hears the voices of people that speak in the future, she has doubts about who she really is inside. The same phenomenon happens when she is 15 years-old, but this time the voices she hears alerts her of a future attack that will happen to the people of her village. When the time had come, Reefa and her friends escape their predicament and travel to the east towards the land of dragons known as Tetranazia. Bearing in mind the last words her aunt told her with a heavy heart, she must protect her friends from the dangers ahead and venture into the walls to search for the answers of the attack. This is an original English light novel (OELN). There will be several visuals of characters and world-building as you read this novel. The story's genre is mainly Shonen-influenced Josei and Fantasy. Do note that the story is slow-paced in development, so it might not be to your liking. I'll be updating 2 new chapters every month on the 25th (SGT).(I'm doing it monthly because I have to consider the pile of college workload I have (;_;) and I'll need extra time on drawing the illustrations) Occasionally, I'll do Bonus Releases, where I release more than 2 chapter in the next monthly update Feel free to give me feedback on my story. I will very much appreciate it! (ノ´∀`) I created this story on Scribble Hub, so you can also check it out over at their platform.
8 215The North Star
Thousands of years ago the "Great Darkness" occurred after the Dark God Siwang attempted a coup in order to take over the God Realm. This event went down in history as the greatest war that ever happened as human practitioners of the mystic arts fought alongside gods in order to defeat the Dark God. After the Dark God was defeated his soul was sealed in an amulet and locked away in the God Realm, never to be unleashed again. But years later faithful servants of the god stole the amulet and returned it to the Mortal World. Since then the amulet containing the Dark God's soul has been missing with no clues towards its whereabouts. Until now that is. A young boy named Bei Xing has a faitful experience within his family's mine which leads to him stumbling across the amulet and meeting the Dark God. But the stories that Bei Xing heard about the Great Darkness growing up are nothing like what Siwang says actually happened. Follow along the story of Bei Xing as he goes on an adventure to right the wrongs of the past and help a friend in need. He will face countless adversaries, demon beasts, and even Gods on this journey of epic proportions. But remember that in a world shrouded in mystery, everything is not always as it seems... Join the discord using this invite code: Wkzv9UT
8 189Manaweaver
A hero candidate that used the rare element lightning magic was betrayed by the those he held dear and the very empire he fought to protect. Given a second chance at life, he must fight to protect those he holds dear and fight to survive another day. He would love to live a peaceful life as he grows to become a stronger but will those of the empire allow it? Thankfully with insight from his past life he has knowledge, experience, and a mage class that puts him above all others. The biggest advantage he has though is his class and the element he has access too for magic. Lightning is a strong element being ranked towards the top but could it be possible he has something even better? And, maybe...just maybe when he is strong enough he will fight to enact some change to the world. How will he achieve this in a world where one wrong look from a noble can mean death for you or your family? When spells and resources are kept by those in power, how will he get stronger? Join him on a journey that will see him traveling the world, meeting different races, and building a class never seen before as heads to the top! (First take on writing something so please be easy on me. I plan on including different elements I feel will make a good story like leveling, stats boxes, spells, reincarnation, betrayal, and so much more. I prefer to do some background building while also balancing character development to deliver a good story so be prepared. I'm planning to write this novel for a long time while also adapting and learning to become better at it. Feedback will be appreciated and if editing is needed I will do my best.) Posting Tuesday, Thursday, Saturday and possibly Sundays. Thanks from ianwest!
8 177Everyone Dies Alone but not necessarily in space
Djaer is a lonely outsider from a species of interstellar tyrants, who finally has his dream job: a waste transport mission expected to take thousands of years, with nobody to bother him, and a small group of delicious humans to subjugate and ultimately consume. He was just settling in to relax for what felt like the first time in his life, when he finds out W.A.S.T.E. Unincorporated has saddled him with an assistant. It mostly seems like she only exists to annoy him, but it turns out there's more to her than meets the eye. Join an ensemble cast of characters in exploring a universe in which life is nasty, brutish and all-too-long, as they uncover the truth of who really makes the galaxy tick, and try to do something about it.
8 113Wololo
Juan, Dose, and Tracey are the first three villagers to start building New Spainland. But what will happen as they discover...they aren't the only ones on the planet
8 150My Own Dragon System In Anime Worlds
My name is Lux V. Dragon. Age 25. My parent wanted me to soar in the sky like dragon, but I was a good for nothing son. I didn't have a job or friend at all because I was an anime otaku freak. I was hopeless and wish to die. I dare the god and devil to stirke me with lightning in the cold thunder storm. During the storm I was hit by a red golden lightning and I fell into a deep coma. When I woke up, I was in an anime world know as One Piece. The Dragon system connected to me and told me very important infomation. Dragon System tell Dragon, that if you can get stronger, then you can go to other anime worlds by using point Anime Point (AP) collected. I will start my journey to become the strongest Dragon god of all time with this system. Killing everything in my path is the way of the Dragon. I will leave a path of destruction for my emeny. Also adding some of my own idea to the System too. Bad Gammer!!! Xuanhuan too and changing technique abitiy too.
8 102