《chocolate and ice》part47
Advertisement
-: ساعت ۲ برای مصاحبه میان چان؛ حواست باشه
گوشی رو قطع کرد و رو به چهار مرد که منتظر دستورش بودن شد، نگاهی به چند پلیس حاضر در کمپانی انداخت و چرخی به چشم هاش داد. فعلا قرار بود شرایط اینطوری بهم ریخته بمونه و کاری از دست کسی برنمیومد.
حداقل حضورشون باعث میشد کمی امنیت بالاتر بره.
افرادی که خودش اورده بود تو سالن پخش کرد و سمت آسانسور حرکت کرد و همزمان گوشیش جواب داد
-: پسر عزیزم چطوره؟
لعنتی تو ذهنش برای جواب دادن بدون نگاه به اسم تماس گیرنده فرستاد، نفسی خارج کرد و بدون اینکه جواب بده منتظر موند
-: میبینم که تحویل نمیگیری؟ چند وقتی با بالاییا پریدی باورت شده خبریه؟
+: اگه میخوای چرت و پرت تحویلم بدی قطع کنم؟
با بی حوصلگی به عموش پرید. خنده ی مسخرش توی گوشی پیچید، چنگش به بدنه ی نازک گوشی محکم تر شد.
-: آه سهونی بی اعصابم، میدونم تا الان حس کردی که برای چی بهت زنگ زدم.هوم؟
نگرانی به سینش چنگ زد و تا گلوش بالا اومد
+: با من بازی نکن میونگجو، حرفت بزن وگرنه قطع میکنم
خنده ی دوباره، دستی که مشت شد
-: سهونی ما باهوش تر از این حرفاس که بدونه الان اگه قطع کنه چی میشه.. وقتی راه افتاده بودی زرنگ بازی درمیوردی باید فکر اینجاشم میکردی؟
به در آسانسوری که بی هدف باز شده و بعد بسته شد نگاه میکرد. امکان نداشت.. نمیتونستن گرفته باشنش نه حداقل بدون اینکه خبرش بهش برسه؟!
-: آره.. درست فهمیدی. داداش عزیزت مهمون ماس، چطوره بیای دیدنمون؟
+: امکان نداره
لب زد و چندبار روی دکمه ی طبقه مربوط به پارکینگ کوبید.
-: تو هنوز نفهمیدی با کیا طرفی؟ دوتا مامور پلیس معمولی و چهارتا بادیگارد قرار نیست جلوی چیزی رو بگیره هون! خیلی زود بیا همون جای همیشگیمون. و مطمئن شو که به کسی خبر نمیدی اگه نمیخوای به داداشت تا قبل رسیدنت دست درازی بشه.
.................................................
.........................................
راه رفته رو برای بار صدم برگشت، جز فیلمی که از یه شماره ی ناشناس برای چانیول ارسال شده بود، خبر دیگه ای نداشتن و این فقط یه معنی میداد.
-: شماره رو نتونستی رهگیری کنی کریس؟
سری تکون داد: سیم کارت بلافاصله بعد از ارسال فیلم سوخت شده. هیچی ازش دستمون نمیاد.
چانیول دستی بین موهاش کشید: سهون قبل رفتنش فقط بهم لوکیشن جایی که قرار بود بره رو فرستاد، اما سر زدم فقط گوشیش پیدا کردم.. اگه برای باج گرفتن اینکارو میکنن، نباید تا الان خبری چیزی میدادن؟ زنگی چیزی؟ خواسته ای؟ من الان دیوونه میشم.
نگاه جونگین به نگاه مرد قدبلند کنارش گره خورد
-: اگه خبری نمیدن، یعنی دنبال گرفتن چیزی از ما نیستن..
نفس چانیول توی گلو گیر کرد: پس..
کریس سعی کرد با گرفتن جونگین مجبورش کنه روی صندلی بشینه تا کمی آروم بشه
-: اره.. یعنی متوجه شدن کار سهون بوده و رابطه سهون با جونگین؟ نمیشه مطمئن بود که میدونن درهرصورت الان قصد زهرچشم گرفتن دارن.. و ما باید قبل دیر شدن یکاری بکنیم وگرنه..
کریس رو به عقب هل داد و سمت در رفت
+: فقط یه نفره که خارج از ما؛ میدونست اینا کار سهون بوده.. و میدونسته سهون با من بوده!!
چانیول نالید: سه رین!!
..................................................
..........................
مرد سن بالا لبخندی زد: پس بالاخره پیدات شد؟
اخمی کرد: بکهیون کو؟
با اشاره ی دستش؛ چهار مرد کناری سمت سهون اومدن
-: به بکهیونم میرسیم.. اول، ببینیم با حسن نیت اومدی یا نه؟!
با برخورد دست افراد میونگجو بهش؛ اول خواست واکنش نشون بده اما با قفل کردن فکش اجازه داد دو مرد بگردنش تا اسلحه، گوشی و هرچیز الکتریکی دیگه رو ازش جدا کنن.
میونگجو با دیدن هفت تیر نقره ای رنگ، چشم هاش برق زدن
Advertisement
-: اوه اینجارو باش..
هفت تیر توی دست گرفت و چرخی بهش داد: این عروسک دست تو چیکار میکنه؟
مرد سوم درحال بستن دست سهون با دستبند پشت کمرش بود.
غرید: مال خودمه، خوب نگاهش کن که قراره با همین یه تیر تو مغز کثیفت خالی کنم و زندگی نکبت بارت تموم کنم.
خندید؛ انگشتی به حکاکی اسم اوه سهون کشید و با سر به افرادش اشاره زد تا ماشین برای رفتن آماده کنن
-: فکر نمیکنم دیگه موقعیتش دستت بیاد.. تو امشب قراره بمیری. چقدر ناراحت کننده.نه؟
+: برای کشتن تو همیشه وقت هست..
نشونه های خنده از روی لبش محو شد و جلو اومد؛ یقه اش توی دست گرفت
-: توی لعنتی الان دست بسته جلوی منی و هنوز زر میزنی؟ بذار ببینیم چقدر دیگه این قیافه مغرور عوضیت میتونی نگه داری..
هلش داد و سهون بی تقلا سمت ون مشکی رنگ حرکت کرد، نگاهش روی ساعت و گوشیش که میدونست جونگین میتونه ردیابیش کنه اما حالا روی زمین اون بار لعنتی افتاده بود نگاهی انداخت و سعی کرد صورتش بی حالت نگه داره.
.....................................
با ورودش به اون سالن لعنتی بخاطر نور کم اخمی کرد؛ به جلو هل داده شد و خیلی زود چراغ زرد ضعیفی روشن شد و تونست جثه ی پسری که گوشه ی دیوار به ستونی زنجیر شده بود، تشخیص بده.
ضربان قلبش تند شد؛ سعی کرد بی صدا بمونه و وقتی محکم به ستون رو به رویی کوبیده شد فقط چشم غره ای رفت، دستش به زنجیری با طول کوتاه که به زمین متصل شده بود بسته شد.
نگاه بکهیون بالا اومد و روی سهون نشست؛ با سر اشاره کرد که صحبتی نکنه و بکهیون سری به معنی تایید تکون داد
رو به مردی که دیرتر از همه وارد شده بود، شد
-: من اینجام، حالا بکهیون رو ول کن بره.
خنده ی میونگجو بلند شد و اخم های پسر توی هم رفت
-: پس بخش بامزه اش چی میشه؟! حقیقتا من فقط دستور دارم تورو بکشم، جلوی دوربین.. آروم و با زجر.
بکهیون سعی کرد بلند بشه و زنجیرهایی که بخاطر گرمی هوا داغ شده بودن و پوست دستش رو میسوزندن جلوش گرفتن: چی زر میزنی؟
به اعتراضش کسی توجهی نکرد و میونگجو به میز رنگ و رو رفته ی اون سالن بزرگ و خاک گرفته تکیه زد، سیگاری بین لب هاش نشست
-: یه نمایش میخواد، که تو توش زجر بکشی سهون..تو قراره فدا شی تا اون دوتا خوشگل پولدارایی که دورشون میپلکیدی حساب کار دستشون بیاد.
جلو رفت و چونه ی سهون توی دست گرفت؛ سهون سرش عقب کشید، یقه ی لباسش با حرکتش توی دست مرد جر خورد، سیگار روشن بین انگشت هاش روی کتف شیری رنگ پسر قرار گرفت
صدای هیسی از تماس سیگار با پوست سهون بلند شد و آخ آرومی از بین لب هاش در رفت.
-: و من فکر کردم که اوه.. چقدر منتظر این فرصت بودم.. این مدت که پیش اون گنده تر از ماها میگشتی زیادی پررو شده بودی و رو اعصاب! اما حالا ببین چی شده؟
نیشخندی که روی لب های باریکش نشسته بود حسابی با اعصاب مرد بازی میکرد، مشت محکمی با دستی که چندین انگشتر بزرگ روش خودنمایی میکرد به دهنش کوبید
-: همونا باعث شدن تو الان اینجا باشی..توی خونه ات، تو آغوش عموت!!
ضربه های پی در پی باعث گیجیش شده بودن، خونابه ی توی دهنش تف کرد و به بکهیونی که با نگرانی نگاهش میکرد، نگاه کرد و به معنی هیچی نیست سری تکون داد
بکهیون خوب میدونست منظورش چیه
"سروصدا نکن"
چون اینطوری فقط لذت این مرد مریض بیشتر میشد، پس فقط توی جاش با هرضربه به برادرش تکون های ریزی میخورد.
مرد صاف شد و با اشاره اش دو مرد سهون که حالا روی زمین افتاده بود صاف کردن.
Advertisement
-: میدونستم از توی لعنتی نمیشه لذت برد.. اما مشکل میدونی کجاس سهون؟
خندید، همانطوری که آستین پیراهن سفید رنگش که حالا خونی شده بودن بالا میداد، سمت میز رفت تا لیوانی از ویسکی روی میز برای خودش بریزه
-: من تورو بزرگ کردم و میدونم نقطه ضعف هات چیان..!!
نگاهش سمت بکهیون کشیده شد و سهون کمی صاف تر نشست
-: وقتی پارک گفت که یه نمایش جذاب میخواد، من خیلی زود فهمیدم چی لازمه تا تو درست حسابی بشکنی هونی!!
دندون هاش بهم فشار داد: توی لعنتی.. فقط منو بکش انقدر زر نزن.
خندید، بوی خطر رو حس کرده بود و حالا داشت ازش دفاع میکرد
سری به معنی نه تکون داد: اونطوری زیاد خوش بحالت نمیشه؟ من بکهیون رو پیشنهاد دادم.. و بگو چی شد؟
خندید، کوتاه، نفرت انگیز
-: خیلی استقبال کرد؛ بهم گفت که اینطوری یه تیر و دو نشون میشه.. و حالا باید براشون یه نمایش جذاب درست کنیم و نگران نباش.بعدش میکشمت سهون، عجله نداریم!
خیلی ناگهانی سمت بکهیون چرخید: هیونی؟ چطوری من نمیدونستم هرزه ی این کله گنده ها شدی؟ اوه هیونی کوچولومون انقدر بزرگ شده که میتونه هرزه باشه؟
با نزدیک شدنش بهش، بکهیون خودش به دیوار پشتش چسبوند
دست مرد لای موهای پسر رفت و سرش سمت خودش بالا کشید، لبخند کثیفی روی لب هاش نشست
-: بذار ببینیم برادرت چقدر طول میکشه تا بخاطر تو التماس کنه..!!
سهون با اخم غرید: برای چی.. داری اینکارارو با ما میکنی؟
قبل اینکه مشتش توی صورت بکهیون فرود بیاد، به صورت کج نگاهی بهش انداخت: بخاطر قدرت و پول! من برای این دوتا هرکاری میکنم . نمیدونستی؟
گفت و مشت محکمی به صورت بی نقص پسر کوبید.
..................................................
وارد اتاقی که با پلاک طلایی رنگ، اسم کیم سه رین روش خودنمایی میکرد، شد.
با فشار بیش از حد، در به دیوار برخورد کرد و باعث شد سر افراد داخل اتاق سمتش بچرخه
سه رین با روب ابریشمی سفید رنگش جلوی میز میکاپ نشسته بود و دو نفر مشغول حاضر کردنش برای ضبط بودن.
با دیدن جونگین متعجب از جا بلند شد: جونگین؟
مرد جلو اومد و با فکی که منقبض شده بود غرید: برید بیرون .
استف موجود توی اتاق برای اجازه گرفتن به سه رین نگاه کردن که با اشاره ی دست زن، بی سروصدا خارج شدن.
همزمان با خارج شدن آخرین نفر و صدای بسته شدن در، جونگین سمت دختر رفت و مچ دستش گرفت ، با فشار زیادی سمت خودش کشیدش
-: کجا بردنش؟!
غرید و سه رین فقط با چشم هایی که از تعجب کمی گشاد شده بود، نگاهش میکرد : کی رو؟
هولش داد عقب تا به دیوار پشت سرش برخورد کنه: با من بازی نکن لعنتی.. گفتم بگو کجا بردنش؟
آخی بخاطر برخورد محکم بدنش با دیوار پشت سرش گفت و سعی کرد مرد عقب بزنه
-: چی میگی.. من .. نمیفهمم..دا..
یکی از دست هاش کنار صورتش به دیوار کوبیده شد و اون یکی دستش چونه باریک دختر محکم گرفت: میخوای بگی تو نبودی که سهونو فروختی؟ فقط بهم بگو کجا بردنش..
چشم های درشتش از اشک پرشد: من.. نمیدونم.. بخدا هیچی نمیدونم
فشار دستش محکم تر شد و صداش بالا رفت: غیر تو دیگه کسی نمیدونست.. از رابطه ی ما هیچ کس جز تو خبر نداره که ممکنه لو داده باشه. سه رین عصبیم نکن. حرف بزن قبل اینکه بیشتر دیوونه بشم.
دست دختر بالا رفت و محکم روی گونه ی مرد نشست؛ جونگین شوک زده خشک شد و دختر عقب هولش داد
+: احمق عوضی میگم من نگفتم.. چطور جرئت میکنی به من تهمت بزنی؟ اگه میخواستم کاری کنم خیلی وقت پیش میکردم..این جوابمه؟ لعنتی من بخاطر تو عموم رو فروختم.. از خون بابام گذشتم که اینطوری بیای سرم داد بکشی؟
اشک روی گونه اش چکید و مچ دستش که بین دست های محکم مرد فشرده شده بود رو ماساژ میداد. کبودیش از همین حالا پیدا بود.
مرد عقب رفت و به میز کوتاهی که از انواع وسایل میکاپ پر شده بود، تکیه داد.
دستی بین موهاش کشید
-: پس از کج..
صداش تو گلو شکست و دستش روی پیشونی و چشم هاش قرار گرفت.
-: نمیتونم..من.. فقط.. نمیخواستم.. بهت آسیب بزنم..نمیدونم باید چیکار کنم..
آروم گفت
با مکثی جلو اومد و رو به روش ایستاد، با دست های لرزونی که نمیفهمید بخاطر ترسه یا هیجان منفی ای که الان بهش وارد شده ، پشت سرش گرفت و سر مرد توی بغلش کشید
+: سهون گرفتن؟
بدن منقبض مرد با مکثی طولانی کمی راحت تر شد و تو بغلش فرو رفت
-: نمیتونم یکی دیگه رو دوباره همینطوری از دست بدم.. نمیتونم..
از صدای شکسته ی مرد، بغضش قوی تر شد. اولین باری نبود که اینطوری میدیدش.. اون روزهای اول ازدواجشون خوب یادش بود! روزهایی که "یکی" دیگه رو اینطوری از دست داده بود.
ولی اولین باری بود که از آغوشش برای آروم شدن استفاده میکرد؛ قلبش همزمان با پمپاژ درد، کمی گرم شد.
+: از دستش نمیدی.. برش میگردونیم.
دستی لای موهای نرم شوهرش فرو برد، خودخواهی بود که داشت توی این موقعیت از بغل کردنش لذت میبرد؟ درحالی که میدونست مرد برای کس دیگه ای اینطوری بی قراره؟
در اتاق با شتاب باز شد و باعث شد جونگین به سرعت از بغلش جدا بشه.
کریس و چانیول هردو با چشم هایی که از تعجب درحال بیرون زدن از حدقه هاشون بود به جونگینی که از بغل سه رین خارج شد، زل زده بودن.
با بالا رفتن تک ابروی جونگین، کریس گلوش صاف کرد و انگار که سینه اش دوباره یادش افتاده باشه تمام مسیر رو دویده به خس خس افتاد
-: توی احمق روانی.. اونطوری که یهو پاشدی رفتی فکر کردم میخوای بکشیش..!!
جونگین نفسی بیرون داد: سه رین نبوده..!!
کریس سری تکون داد: اومدم تا قبل اینکه حرکت مسخره ای بزنی بهت بگم.. من فکر کنم میدونم کار کی بوده! اما بازم نمیتونم بفهمم کجا بردنش.
-: همین الان باید به خونه پارک بریم.. خودم با دستای خودم خفه اش میکنم..
چانیول اعتراض کرد: وقت نداریم! اگه اینکارو کنیم شاید بدتر بشه همه چی.
با لرزش گوشیش توی جیبش، به سرعت گوشی خارج کرد و با دیدن شماره ناشناس، به سرعت روی فیلمی که ارسال شده بود کوبید
همون سالن نیمه تاریک لعنتی، دوربینی که با کمی لرزش و خش خش بالاخره ثابت شد و تصویر روی همون دو ستون رو به روی هم ثابت موند.
مرد سن بالا که آستین لباسش تا آرنج بالا زده بود و از سرو وضعش معلوم بود مشغول چه کاری بوده دست هاش بهم کوبید
-: خب خب خب، میبینم که سهونی هنوزم داری مقاومت میکنی؟
مرد گوشه ی سمت چپ فیلم تکونی خورد: میکشمت.. قبل ازینکه بمیرم تو میمیری میونگجو بهت قول میدم.
صدای خنده ی مرد بلند شد. سمت جسم مچاله شده ی رو به روش رفت و با گرفتن موهاش بلندش کرد
ناله ی آرومی از دهن بکهیون در رفت. از پشت به جسم بکهیون چسبید و رو به سهون قرار گرفت
سهون غرید: بهش دست نزن.
دست مرد نوازش وار از صورت غرق خون و بادکرده ی پسر پایین رفت و روی دکمه هاش نشست
-: بکهیونی ..من.. همیشه طور دیگه ای دوسش داشتم!
سهون تکون محکمی خورد و نیشخند مرد پررنگ تر شد.
-: اگه کتک زدنش باعث نمیشه حرف بزنی و التماسم کنی، از راه های دیگه میشه وارد شد..
سر مرد رو به دوربین شد: خب بالاخره که بکهیون عاشق زیر مردا رفتنه.. چطوره چیزی که دوست داره رو بهش بدیم؟!
چشم های بکهیون باز شدن و سعی کرد از مرد فاصله بگیره، بدن ضربه دیده و زنجیر شدش اجازه ی مقاومت زیادی نمیداد
صدای ترسیده ی سهون توی سالن پیچید: بهش دست نزن حرومزاده.. اونی که تو میخوای منم اونو ولش کن کثافت
کثیف خندید و با حرکتی لباس توی تنش پاره کرد
-: ولم کن عوضی
با آرنج تونست ضربه ای به صورتش بزنه؛ آخی گفت و عقب رفت؛ بدنش روی زمین رها شد
مرد دور دهنش پاک کرد و خندید: اوه هیونی؛ هرچی مقاومت کنی بیشتر خوش میگذره. مگه نه داداش بزرگه؟
فیلم قطع شد و سکوت کر کننده برای چندلحظه ی طولانی توی اتاق زخم زد.
با پرت شدن گوشی به سمت آینه ی توی اتاق و صدای خرد شدن شیشه و گوشی، حواس ها به حال برگشت
-: الان میریم عمارت پارک. مهم نیست چی میشه من اون سگ رو اول میکشم.
جونگین داد زد و خواست سمت بیرون بره که دست های ظریفی بازوش گرفت: من فکر کنم بدونم ممکنه کجا برده باشنشون..!!
...............................................................
...........................................
کتفش بخاطر فشاری که زنجیر به دست هاش میاورد درد شدیدی گرفته بود؛ علاوه بر بقیه ی قسمت های صورت و بدنش که کتک خورده بود.
مدتی بود که جز چند نفر نگهبان کسی توی سالن نمور و تاریک حضور نداشت، نگاهی به اطراف انداخت و به سختی تونست صاف بشینه و سرش به دیوار بتنی پشت سرش تکیه بده
اینجارو یادش بود؛ همون سالن نفرین شده ای که قبلا فقط یبار اومده بود. یکی از کارخونه های قدیمی مربوط به ذوب آهن پارک بودن که مدت ها بود متروکه شده بود.
نگاهش به بکهیون افتاد که رو به روش بیهوش شده بود. نگاهش که میکرد سینه اش سنگین میشد و چشم هاش تار.
تحمل دیدن بکهیون توی این شرایط از هر چیز دیگه ای سخت تر بود. حس مقصر بودن به گلوش چنگ مینداخت و نفس کشیدنش سخت میکرد.
صداش زد: بک؟!
تکونی نخورد؛ سرش به دیوار تکیه داد و به سقف بلند تیره رنگ خیره شد.
همینجا بود، همینجا اون پسره رو آورده بود و با همین تجهیزات لعنتی و دقیقا رو به روی همین دیوار؛ از اون پسر فیلم گرفته بود و شکنجه اش کرده بود.
صدای ناله ی بکهیون باعث شد چشم هاش باز کنه
-: بک؟ خوبی؟
بکهیون تکونی خورد و با نفس نفس نشست
+: فکر کنم.. دنده ام شکسته..
نالید و به ستون تکیه زد.
بغض به گلوش فشار آورد: تحمل کن..
-: که چی بشه؟ تورو بکشن جلوم؟ نمیخوام زنده بمونم اگه اینطوریه
سعی کرد پاش دراز کنه اما با پیچیدن درد شدیدی توی ران پاش نتونست: تو غلط کردی.. تورو نمیخوان بکشن پس فقط تحمل کن تا تموم شه.. احتمالا چانیول برای تو میاد.. تا وقتی برسه باید تحمل کنی فهمیدی؟
+: چرت و پ..
قبل اینکه بتونه حرفش کامل بزنه در آهنی بزرگ با سروصدا باز شد و میونگجو همراه فرد جدیدی وارد شد. نگاه سهون روی مرد وارد شده خشک شد
نگاه مرد جدی بود، جلو اومد و رو به روش خم شد
-:!!
جمله اش رو به خودش برگردوند
-: نیومدم اینجا بازی؛ یه سوال دارم که جوابمو خیلی زود میدی. جونگین، از نفوذی بودنت خبر داره؟ خودش هم همکاری میکنه؟
اخم کرد: چی زر میزنی؟ نفوذی چیه؟ اونی که نفوذیه تویی..
مرد نوچی کرد: من نمیفهمم.. تو نمیتونی پرنده ای باشی که دو ساله دنبالشم اما نمیدونم چرا همه چی بهم پیچیده؟ حتی فرمانده هم طوری رفتار کرد که توی لعنتی همونی.. اما من مطمئنم تو اون نیستی!
گیج شده به مردی که به عنوان منشی کیم سوهو، توی دفتر جونگین میشناختش و بعد با دیدن چندتا نشونه متوجه ی پلیس بودنش شده بود نگاه میکرد.
اون لعنتی نباید افسر کیم جونمیون میبود؟ همونکه بهش کمک کرده بود تا بتونه این تشکیلات لو بده؟ پس اینجا چه غلطی میکرد؟
+: تو.. مگه توی لعنتی طرف من نبودی؟! مگه پلیس نبودی؟
خندید: هنوزم هستم.. فقط طرفمو عوض کردم.
با انگشت شست و اشاره اش یه مقدار کمی رو نشون داد: فقط یه کوچولو تغییر اشکالی نداره مگه نه؟
خواست با مشت تو دهنش بزنه که با کشیده شدن زنجیر نتونست
-: پس توی تخمی من رو فروختی.. تو دوجانبه کار میکنی لعنتی؟
لبخند مرد پاک شد و موهاش گرفت: فکر کردی فقط خودت بلدی سورپرایز کنی؟
فقط بهم بگو .. جونگین هم توی این قضایا هست و از پلیس خبر داره یا نه؟!
توی صورتش تفی انداخت که با ضربه ی محکم مرد به صورتش به سمت چپ متمایل شد.
کیم جونمیون بلند شد و صورتش با دستمال پاک کرد: فکر نمیکنم این لعنتی اونی باشه که دنبالشیم..
توی گوشی گفت و ادامه داد: اما برای مطمئن شدن فقط یه راه مونده
با سر به میونگجو اشاره زد و کنار رفت.
مرد سن بالا که آستین لباسش تا آرنج بالا زده بود و از سرو وضعش معلوم بود مشغول چه کاری بوده دست هاش بهم کوبید
-: خب خب خب، میبینم که سهونی هنوزم داری مقاومت میکنی؟
مرد گوشه ی سمت چپ فیلم تکونی خورد: میکشمت.. قبل ازینکه بمیرم تو میمیری میونگجو . خودم با دستای خودم میکشمت.
صدای خنده ی مرد بلند شد. سمت جسم مچاله شده ی رو به روش رفت و با گرفتن موهاش بلندش کرد
ناله ی آرومی از دهن بکهیون در رفت. پشت سر بکهیون رو به سهون قرار گرفت
سهون غرید: بهش دست نزن.
دست مرد نوازش وار از صورت غرق خون و بادکرده ی پسر پایین رفت و روی دکمه هاش نشست
-: بکهیونی من.. همیشه طور دیگه ای دوسش داشتم!
سهون تکون محکمی خورد و نیشخند مرد پررنگ تر شد.
-: اگه کتک زدنش باعث نمیشه حرف بزنی و التماسم کنی، از راه های دیگه میشه وارد شد..
سر مرد رو به دوربین شد: خب بالاخره که بکهیون عاشق زیر مردا رفتنه.. چطوره چیزی که دوست داره رو بهش بدیم؟!
چشم های بکهیون باز شدن و سعی کرد از مرد فاصله بگیره، بدن ضربه دیده و زنجیر شدش اجازه ی مقاومت زیادی نمیداد
صدای ترسیده ی سهون توی سالن پیچید: بهش دست نزن حرومزاده، اونی که تو دنبالشی منم اونو ولش کن کثافت!!
مرد خندید و با حرکتی لباس توی تن پسر پاره شد
-: ولم کن عوضی
با آرنج تونست ضربه ای به صورتش بزنه؛ آخی گفت و عقب رفت؛ بدنش روی زمین رها شد
مرد دور دهنش پاک کرد و خندید: مقاومت کنی بیشتر خوش میگذره. مگه نه داداش بزرگه؟
رنگش واضحا پریده بود، نمیتونست حمل کنه، نمیتونست نابود شدن برادرش ببینه و دم نزنه
و همه ی اینا فقط تقصیر خودش بود.
جونگین بارها بهش گوشزد کرده بود که بازی بزرگ تر از چیزیه که سهون میدونه و اون گوش نداده بود. خودش برادر کوچولوش رو وارد بازی ای کرده بود که نباید میکرد و سر یه حسادت احمقانه همه چی رو به خطر انداخته بود.
صداش لرزید: نه.. بکهیون ول کن! چی میخوای لعنتی؟ هرچی میخوای بگو فقط کاریش نداشته باش.
سوهو جلوتر اومد و دست به جیب از بالا نگاهش کرد: جونگین چقدر میدونه؟ اون یکی نفوذی کیه؟ تویی؟ اگه نیستی کیه؟
دستش از زور فشاری که مشت کرده بود درد گرفته بود
+: توی تخمی خودت پلیسی از من میپرسی؟ من هیچی نمیدونم احمق!
سری تکون داد و میونگجو جلو رفت
دوباره پشت بکهیون قرار گرفت و مشغول دراوردن شلوارش شد
-: من همیشه دلم میخواست تورو امتحان کنم هیونی!!
سهون بیشتر تقلا کرد و با فشار تونست یه دستش ازاد کنه، دو نگهبان سمتش اومدن و با باتوم توی دست با ضربه ای به شونه اش محکم نگهش داشتن
-: بخدا میکشمت.. بهش دست نزن کثافت.
بکهیون میلرزید و سعی میکرد خودش آزاد کنه
با تقلای زیادش مرد دیگه ی حاضر در سالن کمک میونگجو رفت تا بتونن کنترلش کنن
با چشم هایی که از درد سیاهی میرفت و زیر لایه اشک تار بود، هق زد
+: ولم کن حرومزاده
اشک سهون چکید، مقاومت هاش بی فایده بود
غرور؟ برادرش داشت جلوش زجرکش میشد، غرور معنی نداشت
التماس کرد : توروخدا ولش کن.. لعنتی منو بگیر.. چیکار به بکهیون داری..
با زجه ی بکهیون، تقلاهاش بیشتر شد: بخدا من هیچی نمیدونم.. لعنتی میگم من نمیدونم جونگین حرومی چی میدونه چی نمیدونه..
Advertisement
- In Serial71 Chapters
Dragon Road: How I Rise in My New Life
Unbeknownst to most life in the vast universe, there exists worlds with life that nestle within cracks in the void of the physical plane of existence. Whether these worlds are the realms of the afterlife is unknown, but what is clear is that sometimes… some things… physical or not… real or not… tend to slip into the cracks… This is my story... Of how I died filled with regret, but was given a chance to live my new life (though not the way I expected) hoping to gain what I desire the most. Power... Women... and most important of all... Family. * Arc 1: An End and A Beginning * Arc 2: Journey to the New World * Arc 3: The All-Treasure Pavillion
8 216 - In Serial15 Chapters
The Violet's Knight
Discovering that you've reincarnated into the world of your most hated visual novel would infuriate anyone. Especially if that world treats its female characters like helpless dolls begging to be rescued by the nearest male character. Freya certainly isn't going to take this lying down, and especially not when the "villainess" of this world is just a girl struggling to please a cruel father. She doesn't deserve the horrific fate that awaits her... and Freya can't stand the thought of standing by and doing nothing. But how can a poor commoner with no power or influence get close to the daughter of the terrifying Duke Rhinestadt? Freya will have to fight tooth and nail to change the fate of "The Monster's Daughter"... This story is also published on Scribblehub and Tapas
8 201 - In Serial6 Chapters
WAR MAIDEN: AWAKENING
??????????????? “Will help you to gain power,,, that you’ve need to,,, but don’t pry into my life” ??????????????? Words coming from a young man with full of aloofness and solitude approach to a powerful and drop dead beauty female chosen ones called “War Maidens”, for this fantasy world he is currently standing now, left the earth with no more options after strange escape of his death, brought the fought through life and death in numerous occasion, become an undercover villain to save the earth from a great destruction in his past without being honored by every people living in his timeline. ??????????????? At the end of his life line, he vanishes without a trace, finding himself in another dimension, a strange yet bizarre world and adapting fast to it in order to survive and have a simple yet quiet life, but the fate and destiny doesn’t favor him in his simpleton wishes, as a new decree of service to become a peacekeeper and a leader of the armada of powerful women to fight numerous horde of monsters known as “Corruptors”. ??????????????? Only time will tell when his frozen heart will thawed by the adoration and faithfulness of these passionate women to him, so much path lies ahead but he will continue to walk to the path that the God has bestowed to his destiny.
8 111 - In Serial55 Chapters
The Flame in the Forge (A Slice of Life Isekai LitRPG)
Thrown into a world he doesn’t recognise, Niall Vendra has to adapt, learn and fight to survive. Physically, emotionally, personally. If Niall wants to save his family, then the man he was needs to transform. Surrounded by Minotaurs, Fae and Magic, Niall will have to reinvent himself as both a warrior and an artisan. Growth won’t be fast and it won’t be easy, but with patience and hard work, Niall can earn the Skills, Abilities and Classes to battle his way to the top. The Flame In The Forge is a LitRPG Isekai/Portal fantasy. You should expect slice of life with conflict and an overarching mystery to be solved. Niall will be both a crafter (primarily, but not exclusively, as a blacksmith) and a fighter. There won’t be a harem. But don't worry, there will be both flames and forges! I should be clear that while this is very much LitRPG, it's story led and I have tried to make it feel believable. So, for example, the first blue box doesn't appear until chapter 6. I hope that the payoff is worth it. Compared to some LitRPGs you may find the pace rather gentle at times. There will be some periods where it feels like Niall is eking out every level and others when, for good reasons, he makes a significant leap. My goal though is to give you a satisfying story, so that dictates when and how Niall's stats and skills change. I can reassure you that I fully intend for Niall to become immensely powerful, but I want you to feel like he has earned every level in a realistic way.
8 178 - In Serial126 Chapters
I Became the Manager of the First Galactical Idols
Kaito Miyahara is almost done with university. Only one final project remains, one that he has been putting off for three years. If he doesn't start now, he will be stuck in university for one more year, something that will further tarnish his resume. In a future where a simple failure is enough to destroy your career, he can't let that happen, but he can't think of anything.Miraculously, he runs into Sanae and Risa, two girls whose sole goal is to become idols. For Kaito, the only way of making it work in the current world is to think outside the box. To think big. To think galactically. And so he becomes the manager of the first, galactical idol group: Blostars.—Also posted on Scribble Hub, Webnovel, Neovel, and Honeyfeed.
8 163 - In Serial34 Chapters
Sunshine (Sun x Child Reader)
! Friendship only !#1 In fivenightsatfreddys and fnaf?!? Thank u sm!!!All the children run around the brightly lit daycare, but you sit alone. Your parents went around spoiling your sister for her birthday, and left you alone in the daycare. ! You are 8 years old !(Cover drawn by me)
8 95

