《chocolate and ice》part 45
Advertisement
به دو مرد رو به روش نگاهی انداخت و از فنجون توی دستش مزه کرد
-: جالبه که اینجا میبینمت ؛ میدونی قبلا با پارک و کیم هیچ وقت به نتیجه نرسیده بودیم.
مرد مقابل پا روی پا انداخت
-: اره و من داشتم فکر میکردم که داریم گروه خوبی مثل تورو از دست میدیم.
مرد نیشخندی زد
-: میدونم که فقط دنبال سود این قرارداد و تجهیزات نیستی، این قرار داد ضرر زیادی به pk میزنه، و شماها که با پارک متحدین، دقیقا چی میخوای از رابطه ات با ما؟
نیشخندی زد و به پسر کنارش اشاره کرد
-: فقط توی رای گیری اصلی به چانیول رای بده، اون پسر پارکه نه سودام. پس pk برای اونه.
مرد خندید و به پشتی صندلیش تکیه زد
-: پس شمادوتا برادرناتنی میخواین سودام بندازین کنار؟ بالاخره من هیچ وقت ازش خوشم نمیومد. فقط تو میتونی به من ضمانت بدی KM زیر قرارش نمیزنه؟ پدرت فکر نمیکنم با این قضیه کنار بیاد..میاد؟
ابرویی بالا انداخت
-: کی ام برای منه.. من براش تصمیم میگیرم نه هیچ کس دیگه ای.
دست هاش بهم کوبید
-: پس، به سلامتی یه همکاری طولانی مدت ؟!
.................
...................................
ته او روی صندلیش نشوند و ظرف غذاش جلوش گذاشت
+: همه سبزیجاتت هم میخوری بعد اجازه داری بری.
پسربچه لب هاش آویزان کرد و با پاهایی که مدام توی هوا تاب میداد با چنگال مشغول بازی با سبزیجات پخته اش شد، هیچ وقت نمیفهمید چرا مجبور بود این چیزهای سبز رنگ بی مزه رو بخوره.
-: نِنیخوام خب
چرخی به چشم هاش داد و از سر میز بلند شد
-: نمیخوام نداریم ته. باید بخوری تا بزرگ و قوی بشی.
لب هاش بیشتر آویزون کرد و دستی به آقای زرافه که گردنش باند پیچی شده بود کشید
-: اگه به آقای زرافه هم سبزیجات بدم، اون وقت گردنش زودتر خوب میشه؟
پوفی کرد؛ انگار قرار نبود هیچ وقت دست از غصه خوردن برای یه عروسک پشمالو برداره
صدای مردی که تازه وارد شده بود توجه اش جلب کرد
-: نگاهش کن توروخدا.. تو هنوز درگیر اون عروسکی؟!
پسربچه اخم کیوتی تحویلش داد
-: اسمش آقای زرافه اس.
دست هاش به معنای تسلیم بالا برد که بخاطر زخمش آهی از بین لبهاش در رفت
-: باشه همون آقای زرافه ات!
با سر به دختر سلام داد و روی صندلی که براش عقب کشیده بود نشست.
+: دستت چطوره کریس؟
یکی از تکه های هویج آبپز از توی بشقاب بچه برداشت
-: چیزی نیست خوب میشه.
دختر بشقاب غذایی جلوش گذاشت و وقتی برای برداشتن نوشیدنی سمت یخچال چرخید؛ ته او همه ی سبزیجاتش توی بشقاب مرد خالی کرد
-: مام؛ همه سبزیجاتم خوردم
کریس خنده ای کرد و لپش کشید.
با فرار کردن پسربچه که آقای زرافه اش رو هم کنارش روی زمین میکشید، آهی کشید و کنار مرد روی صندلی نشست.
سرش به دستش تکیه داد و نگاهی به زخم روی بازوی مرد انداخت
+: باید پانسمانش عوض کنی کریس.. با این دست اصلا نباید بری سرکار.
لبخندی بهش زد
-: این واقعا چیزی نیست.. باید به جونگین بگی یکی عین همین آقای زرافه پیدا کنه تا جایگزینش کنیم.. هممون رو کشت انقد گفت هون نشست روش.
لبخندش خشک و سکوت جایگزین شد.
محتویات بشقاب تموم کرد و به پشتی صندلی تکیه داد
-: اوضاعت.. چطوره؟
مقداری از مایع ارغوانی رنگ توی جامش ریخت
+: دارم سعی میکنم.. جدی میگم دارم همه سعیمو میکنم اما..
مرد سری تکون داد و جام نیمه پرشده ای که بهش تعارف شده بود گرفت.
دختر از مایع تلخ مزه کرد
+: اما درد داره.. میفهمم که جونگین هم داره سعی میکنه؛ که وقتی من هستم نزدیکش نباشه.. کنارش نشینه.. ولی من نگاه هاش به اون میبینم!
Advertisement
مرد سیگاری روشن کرد و به خدمتکاری که برای برداشتن ظرف ها از روی میز اومده بود با دست اشاره زد که خارج بشه.
+: کریس من واقعا نمیدونم باید چیکار کنم..
با بغض گفت و سعی کرد با قورت دادن مایع تلخ؛ بغضش هم قورت بده.
مرد دود از حلقش خارج کرد و ترجیح داد سکوت کنه تا اجازه ی صحبت بهش بده
+: وقتی تو ماشین گیر افتاده بودم.. واقعا انتظار نداشتم که جونگین بخواد نجاتم بده. نه اونقدر جدی..
میتونست کمی درنگ کنه و بعد.. راحت بشه.
سودام همیشه گوشزد میکرد که جونگین منو نمیخواد.. که اگه من نباشم خوشحال میشه.. که راحت میشه..
به پشتی صندلی تکیه داد و بهش نگاه کرد
+: همه ی این سالها من میدونستم ما چرا ازدواج کردیم.. میدونستم من رو هیچ وقت نخواست. من حتی دنبال فروختنش به سودام بودم.. سودام از اول چشمش دنبال کی ام بود.. اما حالا ببین من کجا ایستادم.
مرد خاکستر سیگارش توی جاسیگاری خالی کرد
-: خاصیت عاشقیه.. آدم هارو احمق میکنه..
خندید
+: پس بنظر توهم من احمقم؟
نگاهش کرد با چشم های جدی
-: میخوای صادق باشم؟ آره.. اگه نبودی پای جونگین نمیموندی و دنبال انتقام کشته شدن پدرت میبودی! البته که؛ اونطوری مطابق میل من نبود..
لبخند تلخی لب های درشت دختر تزیین کرد.
+: میدونی اون شوهر خوبیه؛ پدر فوق العاده تر ..مهربونه، همیشه آرومه، هرجا لازم بود حضور داشت، اون همیشه بود اما هیچ وقت مال من نبود، میفهمیدم اما فقط بودن بدون مالکیتش برای من بس بود
باهام صحبت کرد، بعد از اینکه قضیه ی این.. پسره رو فهمیدم
سیگار مرد تموم شده بود و حالا درحال مزه کردن شراب آلبالو بود
+: گفت که متاسفه، بخاطر خراب کردن زندگی من متاسفه، قول داد تا وقتی من بخوام، برای این خانواده تلاش میکنه.. حتی اگه اشتباه کنه اونا فقط اشتباه میمونن!
-: و تو فکر میکنی که این چیزی که با سهون داره، فقط یه اشتباهه؟
چشم های عسلی رنگی که از اشک پر شده بودن بهش خیره شد
+: من فقط میخوام با خودخواهی جونگین رو برای خودم و اونارو یه اشتباه نگه دارم، یعنی خیلی آدم بدی ام؟ نمیتونم بذارم بره..
سری تکون داد و دست ظریف دختر توی دست های گرمش گرفت
-: نه نیستی..
.........................
....................................
با صدای زنگ، پسربچه بالا پایین پرید
-:مام دد، بکی اومد!
جیغ زد و سمت چانیول دوید تا قوطی برف شادی از دستش بگیره.
چانیول قوطی آبی رنگ رو به دست بچه که تو تیشرت نخی سفید رنگ و شلوار لی آبی رنگش سمتش دویده بود داد.
مرد و زن همراه هم نزدیک ورودی خونه ایستادن.
سهون به دیوار نزدیک به در ورودی تکیه زد و چشمی توی خونه چرخوند.
سقف پر از بادکنک های سفید و آبی رنگ بود، کل خونه ی به اون بزرگی، با فاصله های کوتاه استند پر از بادکنک همراه گل آرایی دیده میشد. امروز تولد ۵ سالگی پسر جونگین بود و ازونجا که دو روز دیگه تولد ۲۲ سالگی بکهیون بود، با نظر چانیول میخواستن تولد هردو رو باهم بگیرن و بکهیون رو دو روز زودتر سورپرایز کنن.
مخالفتی نکرده بود چون میدونست این اولین سورپرایز تولد بکهیون میشه، هیچ وقت نه زمانی برای این کارها داشت و نه پولش رو..
تولدهاشون همیشه دو نفری و در بهترین حالت به خوردن یه کیک ساده خونگی خلاصه میشد.
این دومین تولدش با حضور چانیول بود اما فرقش این بود که سال قبل هنوز اونقدر جدی نشده بودن و سهون از رابطه خبری نداشت..
حالا بکهیون میتونست یه تولد واقعی تجربه کنه.
با شنیدن صدای زنگ ورودی، با اشاره ی چانیول همه پشت دیواری که تزئیات آینه کاری طلایی رنگی داشت و ورودی اصلی رو از بقیه ی خونه جدا میکرد ایستادن و با اشاره ی چانیول ، خدمنکار چراغارو خاموش کرد.
Advertisement
بکهیون با وارد شدنش به خونه مثل همیشه کیفش به سرعت کنار در وروی پرت کرد و مشغول دراوردن کفشش شد، با دیدن خونه ی تاریک اخمی کرد. قرار نبود امشب تولد ته او باشه؟ نکنه تولد جای دیگه ای برگزار میشد؟ یعنی ممکن بود فراموش کرده باشن تا بهش بگن؟
با باد کردن آدامسش سمت اتاقش حرکت کرد ولی قبل اینکه بتونه بفهمه چی شده، صدای بوم ترکیدن چیزی و بعد روشن شدن چراغا و صدای تولدت مبارک خوندن بلند شد.
با بهت به چانیولی که کیک بدست جلوش ایستاده بود نگاه کرد.
همه ی آدم هایی که تو زندگی میشناخت الان اینجا بودن و همگی یه کلاه مسخره ی آبی رنگ تولد روی سر گذاشته بودن
با جیغ ته او و خالی کردن برف شادی روش، به موقعیت برگشت و با خنده کمی از بچه فاصله گرفت
-: اینجا چخبره؟
ته او بالا پایین پرید: تولدته!
به پایین پیراهن نخی چهارخونه بنفش رنگ پسر چنگ زد و سمت میزی که با کلی گل های رز آبی و سفید تزیین شده بود کشید
-: تولد من و تو..!!
بکهیون با ذوق خندید و پسر توی بغلش بالا کشید، نگاهش دنبال پیدا کردن برادرش چرخی خورد و با دیدن سهونی که با پیراهن مردونه ی سفیدرنگ سادش کمی دورتر بهش ایستاده بود و حتی اون هم کلاه مسخره ی آبی رنگ رو روی سر داشت، قلبش از خوشی گرم شد و لبخند پررنگی به نشانه ی تشکر روانه ی برادرش کرد که لبخند گرم متقابلی هدیه گرفت
..........................
.............................................
دو شمع ۲۲ و ۵ به رنگ های سفید و آبی روی دوتا کیک با تزئینات همرنگ روشن شده بود.
پسربچه حالا بغل بکهیونی که لباس همرنگ تم و ست با لباس های ته او کوچولو پوشیده بود نشسته بود و هردو با ذوق همراه آهنگ درحال پخش کمی سرشون تکون میدادن و رو به دوربین میخندیدن تا این لحظات رو ثبت کنن.
لحظه ی فوت کردن شمع و ثبت آرزوها، تشویق های بعدی و لبخند های شاد و خنده های از ته دل بکهیون.
پسربچه ای که تو بغلشه و دوتایی مشغول خندیدن به شوخی های کریس میشن، پسربچه با ذوق بغل پدرش که بهش از روشن کردن فشفشه میگه میپره و برف شادی هایی که روی سر جونگین و ته کوچولوی تو بغلش خالی میشه، سه رین کادوهای توی دستش برای بچه روی میز میذاره و ته او که تو بغلش میپره، جونگینی که سمتشون میره و با گرفتن کمر زن هردو رو بغل میکنه تا بچه بتونه با خیال راحت کادوهاش تو بغل مامانش باز کنه
ذوق های بچه و لب های خندون زن که جلو میرن و به لب های پفکی مرد بوسه میزنن.
و هیچ کدوم متوجه ی مردی که از فاصله ی کم درحال نگاه کردنه، نمیشن
مقدار دیگه ای از مارتینی توی دستش مزه میکنه و رد نگاهش روی جواب دادن جونگین توی بوسه کشیده میشه.
لب هاش کمی به سمت بالا کشیده میشن، جونگین، نمیدونه که داره با آتیش بازی میکنه میدونه؟ اگه میدونست محتاط تر بازی میکرد، نمیکرد؟!
دست مشت شده اش رو داخل جیبش فرو برد.
نگاهش به بکهیونی که با برق خوشحالی توی چشم هاش میخندید افتاد،
حس تعلق نداشتن به این جمع ، توی سینه اش چرخی خورد و فشار شد که به گلس مارتینی توی دستش وارد شد
چیکار میکرد تو این خونه؟ همه ی مدت تلاش کردناش برای ساختن زندگیشون، بکهیون رو هیچ وقت انقدر خوشحال ندیده بود.
اون توی این خونه ی لعنتی چیکار میکرد؟
سهون همیشه کم بود، و این کم بودنش گلوش نیش زد، حس خونریزی از فشار درد
روی پا چرخید و بی سروصدا از جمعی که توش جایی نداشت خارج شد.
..............................................
...................................................................
تقریبا خوردن کیک تموم شده بود، کادوهای باز شده روی میز بزرگ چوبی پخش بود، ته او همین الان همراه پدر مادرش و کریس رفته بودن تو حیاط تا هلیکوپتر کنترلی که هدیه گرفته بود ، راه اندازی کنن.
گاز دیگه ای به کیک شکلاتی با لایه های خامه ی شکلاتی زد و از مزه ی خوبش چشم هاش بست
با دهن نیمه پر سمت چانیول که کنارش نشسته بود چرخید
-: واقعا نمیخوای یکم کیک بخوری؟ خیلی خوشمزه است
نگاه مرد روی لب هاش که حالا با خامه های آبی و سفید کمی کثیف شده بود خیره بود
+: چرا میخوام
از همون لبخندهای خوشگلش زد که میدونست چانیول عاشقشه و بعد چنگالی که مقداری کیک بهش بود جلو گرفت اما دهن مرد بجای چنگال دور لب های خودش قفل شد
دستش رو هوا خشک شده بود که ازش جدا شد و دور لبش زبون زد
+: اوممم.. شیرینه.
باخنده به شونه اش زد و کیک توی دهن خودش فرو برد. چانیول جعبه ظریف مخملی که با چوب طرح داده شده بود از جیبش خارج کرد و جلوی پسر گرفت
-: کادوی من
دور دهنش با دستمال پاک کرد و با خوشی سمت مرد چرخید،
جعبه رو از توی دست گرفت و قبل ازینکه چانیول بتونه توضیحی بده جعبه رو باز کرد و نگاهش روی دستبند ظریف خشک شد.
-: این..
صداش توی گلو خفه شد و نگاهش به نگاه چشم های درشت مرد گره خورد
لبخندی زد
+: آره.. دستبند مامانته*، سهون گفت که مجبور شده بود ازت بگیره و بفروشتش.. و خب من فکر کردم که برات برش گردونم.
همزمان با کوبیده شدن قلبش به قفسه ی سینه اش، چشم هاش پر شدن،
چشم هاش توی زندگیش زیاد بارونی شده بودن، اما اشک های از روی خوشحالی؟ از روی عشق؟
اونقدر کم بودن که میتونست دفعاتش رو با انگشت هاش بشماره و بازم انگشت زیاد بیاره،
اشکی که روی گونه اش چکید و لب های مرد شکارش کرد
و به جاش بوسه ای محکم روی گونه اش نشست. با دست های لرزون دستبند برداشت و جعبه رو جایی روی مبل رها کرد، دست های چانیول به کمکش اومدن و دستبند دور مچش بسته شد.
با هق آرومی خودش تو بغلش پرت کرد و لب هاش به لب هاش کوبید.
-: من.. نمیدونم چه کار خوبی کردم که تو توی زندگیم پیدات شد
بین بوسه گفت و همزمان با چکیدن اشک دیگه ای روی گونه اش، خندید
میدونست ازین طوری حرف زدنش خوشش نمیاد، اما واقعا این چیزی بود که حس میکرد.
چانیول پسر توی بغلش کشید تا روی پاهاش قرار بگیره و زانوهاش دوطرف پهلوش روی مبل باشه
و دست هاش دور کمرش محکم شد تا بتونه راحت ببوستش.
لب هاشون روی هم میلغزیدن و صدای خیسی از بین مک زدن و ول کردن های هم ریتمشون توی سالن ساکت پخش شده بود.
دستش توی لباس پسر سُر داد که بکهیون با چرخی که به باسنش داد خودشو به عضو چانیول از روی شلوار مالید
آهش توی دهنش پخش شد و دمای هردوشون رو بالاتر برد
یکی از دست هاش به کمر بکهیون چنگ زد تا فشار بیشتری وارد کنه.
با ناله اش توی دهنش صدای صاف کردن گلوی شخصی باعث شد هردو از جا بپرن و سمت صدا بچرخن
جونگین با قیافه ی بامزه ای که انگار بین خندیدن یا نخندیدن گیر افتاده بود، سعی کرد بطری شامپاین از روی میز جلوی اون دوتا برداره بدون اینکه زیاد نزدیکشون بشه
-: آم.. خب بهتر نیست که برین توی اتاقتون؟
اینکه نگران چشم های معصوم ته او کوچولوش بود رو نگفت و به همون جمله ی کوتاه بسنده کرد.
بکهیون به سرعت سرخ شد و چانیول چرخی به چشم هاش داد و زیر لب غر زد: پوف.. مود خراب کن.
با خنده چشم غره ای رفت و با صدا زدنای ته او که پدرش میخواست داد زد
-: اومدم
و با چشمکی به بکهیون که اندازه یه گوجه فرنگی تازه رسیده قرمز شده بود سمت حیاط رفت.
با خروج جونگین، چانیول به مبل تکیه داد و به مودی که احتمالا به طور کل خراب شده بود و برنامه هایی که برای امشب ریخته بود و بنظرش از دست رفته بود لعنت فرستاد.
با کشیده شدن لباسش توی چنگی و بعد برخورد محکم لب های نرم پسر با لب هاش؛ چشم هاش گشاد شدن
+: چی..چیکار..
با بوسه ی محکم دیگه ای ساکتش کرد و پاهاش دور کمر مرد حلقه کرد
-: فقط ببرم بالا
نیشخندی روی لب هاش زد
+: هرچی آقای دکتر بگه.
و همزمان با پسر توی بغلش بلند شد و به بوسه های محکم پسرکوچک تر جواب داد.
..............
با نفس نفس از لب هاش جدا شد، دست هاش سعی داشتن لباس پسر از تنش خارج کنن
با خنده ای بخاطر عجلش، لباسش از تنش دراورد و گوشه ای بیرون از تخت پرتش کرد.
از قصد روی عضو چانیول نشست و با دستهاش پابین نگهش داشت تا بلند نشه
چانیول پوفی کرد و ابرویی براش بالا انداخت
+: میخوام بوست کنم
نوچی گفت و با نیشخندی پایین تنش رو موجی داد، مرد کمی وول خورد و دست هاش به باسنش چنگ زدن
+: شجاع شدی
خندید : بودم
دوباره خواست بلند بشه که با دست هلش داد عقب
-: نه نه نه.. عجله نکن یول
چرخی به چشم هاش داد و دوباره صاف روی تخت افتاد. بعد از این همه وقت که تشنه نگهش داشته بود ازش انتظار داشت عجله هم نکنه؟ مگه میشه؟
آروم کمربند مرد باز میکرد و حواسش بود که زیادی دست هاش به همه جا بماله
+: داری اذیت میکنی..
غر زد، بکهیون نیشخندی زد و بلند شد تا شلوارش دربیاره
-: تا نگفتم تکون نمیخوریا.. وگرنه میرم پیش سهون میخوابم امشب
تهدید کرد و چانیول که نیمخیز شده بود با لعنت بلندی دوباره روی تخت افتاد، به زور خندش قورت داد و بهش که با نگاهش درحال خوردنش بود، نگاه کرد و آروم مشغول باز کردن کمربند و زیپ خودش شد
مرد شلوارش با تقلایی دراورد و همینطور که نگاهش به دست های ظریفش بود، دست هاش دور عضو خودش حلقه شدن
منظره ی رو به روش زیادی تحریک آمیز بود، چانیول با پیراهن مردونه ی سرمه ای رنگی که دکمه هاش نصفه نیمه باز بودن روی تخت درحال نوازش خودش با نگاه کردن بهش بود
عضوش تکونی خورد و لبش بین دندوناش فشرده شد.
دلش میخواست که بیشتر طولش بده و کمی بیشتر اذیتش کنه، اما پیچش زیردل خودش اجازه وقت تلف کردن بیشتر بهش نمیداد
دوباره روی تخت و روی چانیول برگشت
حالا بدون لباسی که مانع باشه، روی عضو آماده ی چانیول که روی شکمش بود، نشست
چشم های هردو لحظه ای به عقب برگشت
+: فاک..
غرید و لحظه ای که بکهیون کمرش تکونی داد تا عضواشون بهم کشیده بشه هردو بلند ناله کردن
چانیول ناگهانی نشست و محکم تو بغلش فشارش داد و لب هاش به لب های بازش کوبید
دستهاش توی موهای مرد فرو برد، ناگهانی چرخوندشون و با کوبیدن بکهیون روی تخت بین پاهاش اومد
خندید و به یقه ی لباسش چنگ زد
هنوز، هردو ترجیح میدادن لباس چانیول تنش باشه تا همه چی توی آرامش روانی بیشتری قرار بگیره.
انگشتش که با لوب نارگیلی چرب شده بود روی شکم پسر کمی چرخ خورد و آروم پایین رفت
+: بک؟
روی لب هاش زمزمه کرد؛ با حس انگشتش کمی خودش بالا کشید و نفس عمیقی کشید، سری به معنای تایید تکون داد و لب های چانیول که روی گردنش نشست آه بلندی از گلوش خارج شد.
خوب میدونست چقدر بوسه های محکمش روی گردنش، دیوونه اش میکنه.
با ورود چانیول داخلش، چنگی به موهاش زد.
وقتی بالاخره ضرباتش شروع کرد ناله هاش زیادی بلند شده بود
با خنده دستی روی دهن خیس و صورتی بکهیون گذاشت
-: هیششش... سهون ممکنه صدات بشنوه
نمیتونست، اون لعنتی ضرباتش پشت سرهم به نقطه ای که باید، میزد و لعنت بهش
حس میکرد دیدش تار شده و از شدت لذت توام با درد زیادش اشک از گوشه ی چشم هاش روی گیجگاهش میچکید
چانیول برای ساکت کردن خودش شونه ی سفیدش بوسه میزد و گاهی محکم گاز میگرفت.
دستش زیر کمر بک سر داد تا کمی بیشتر تو بغلش فشارش بده، دلش میخواست تمام بکهیون رو توی خودش حل کنه
-: فاک.. بکهیون.. این.. تو .. فوق العاده ای.
ناله کرد؛ از هرچیزی که تاحالا تصورش کرده بود بهتر بود و نمیدونست دقیقا به چه دلیلی دلش میخواست از شدت خوشحالی بود یا لذت یا هرچیز دیگه ای، گریه کنه.
+: چ..چان! واینسا..
با لرزیدن بدن پسر، دستش از دهنش برداشت و لب هاش بین لب هاش کشید،
+: برام بیا بک، زود باش
با گاز محکمی که از لب هاش گرفت خیلی زود به حرفش گوش داد، چشم هاش به عقب چرخی خورد و کمرش قوس داد
و انگار همین بس بود که چانیول هم خیلی زود توی بغلش به نهایت لذت برسه.
درحالی که نفس نفس میزد توی گردنش زمزمه کرد
+: تولدت مبارک نرمک من.
و وزنش روش رها کرد تا توی آغوش نرمش، بیشتر فرو بره.
.........................
..........................................
به چارچوب در کنار دختر تکیه داد و نیشخندی لب هاش تزیین کرد
+: هی، نظرت راجع به چک کردن اتاق من چیه؟
دختر موهاش پشت گوشش زد و کمی بهش نزدیک تر شد
-: خب.. آره میتونیم باهم یه سری بزنیم؟ فقط الان توی ساعت کاری..
یکی از انگشت هاش زیرچونه ی ظریفش قرار گرفت و سرش کمی بالا آورد تا زاویه اش طوری باشه که به لب هاش دسترسی داشته باشه
+: میتونیم هم همین اتاق جونگین رو چک کنیم.. برای من فرقی نداره.. هومم؟
قبل تماس لب های دختر با لب هاش، با شدت عقب کشیده شد
+: چه غلطی..
با دیدن قیافه جونگین که عقب کشیده بودش، سکوت کرد و به جاش نیشخندی تحویلش داد، مرد چشم غره ای به دختر رفت و قبل اینکه بتونه چیزی بگه اشاره کرد ساکت باشه
-: فقط همین الان از جلو چشمام گمشو تا بلایی سرت نیوردم
تعظیم نود درجه ی باردیگارد و به سرعت فرار کردنش از موقعیت،
پسر با پوزخندی به دیوار تکیه داد
+: چیه؟ چرا پاچه ی اون دخترو میگیری؟ من داشتم باهاش لاس میزدم
با غرولندی در اتاقش که دختر مسئول محافظتش بود، باز کرد و سهون رو با خودش داخل کشید
-: تو خیلی غلط کردی.
سعی کرد کنار بزنتش اما چنگش دور بازوش قوی تر از چیزی بود که فکرش میکرد
+: الان چته؟
کاملا بی اعصاب گفت و یقه اش گرفت و محکم چرخوندشون طوریکه کمر جونگین به در پشت سرش کوبیده شد
+: محض اطلاعت من یه نیازایی دارم و اون دختر اونجا بود.. به تو چه ربطی داره میپری وسط؟ برای من ادای عاشق های حساس رو درنیار کیم جونگین.
مچ دستش رو محکم گرفت و با پیچوندنش ، دستش از یقش دور کرد، آخ آرومی از بین لب هاش در رفت
چشم های مرد خشن شده بودن و این فقط یکم، باعث تعجبش بود
-: که سکس دلت میخواد ها؟
مطمئن بود اگه یکم دیگه جونگین فشار بیاره دستش میشکنه، اما مرد قبل اینکه صدمه جدی ببینه دستش ول کرد، عقب هلش داد تا یکم ازش فاصله بگیره، سهون اما لجباز تر از چیزی بود که عقب بکشه، پایین تنه اش به مرد چسبوند
+: آره.. خیلی وقته سکس نداشتم و باید خالی شم، مشکلی داری؟ فکر نمیکنم دیگه به تو ربطی داشته باشه..؟ مگه اینکه تو بخوای خالیش کنی؟
نیشخندی زد، چشم غره ی جونگین
-: که میخوای خالی شی..
خم شد سمتش و بیشتر خودش به بدن داغ مرد چسبوند، بوی ادکلن تلخش همراه رایحه شکلات ملیح و تنباکوی سرد، سرش توی گردنش فرو برد و حرکت آرومی رو با پایین تنش روی پایین تنه اش شروع کرد
یکی از دست های داغ مرد روی کمرش و کمی بالاتر از باسنش قرار گرفت
+: خواسته ی زیادیه؟ جونگین.. فکر میکنی چند وقته؟ بدون تو..بدون رابطه؟
بینی اش روی گردنش کشید و عطرش نفس کشید، داشت سخت میشد، حضور این مرد لعنتی به تنهایی میتونست خیلی زود سختش کنه
+: جلوم بچه ات بغل میکنی و زنت میبوسی؟
ازون شب کذایی بود اما اون تصویر و حال اون شب، هنوز توی سرش هرروز چرخ میخورد.
دستش روی کمرش سر خورد، با گرفتن پهلوش به خودش فشارش داد
ناله ی کوتاه اما داغ مرد، گوشش غلغلک داد
دستش بالاخره کمی شل شد و روی پهلوش قرار گرفت
یکی از دست هاش روی کمر مرد سر داد و توی جیبش فرو برد، قبل اینکه بتونه به اون کلیدای لعنتی برسه مچ دستش اسیر جونگین شد و قبل اینکه بتونه ری اکشنی نشون بده، محکم به دیوار پشت سرش کوبیده شد
-: فکر کردی با کی طرفی؟
نفسش کمی تند شده بود که نشون از عصبانیتش بود، میدونست داره سعی میکنه خودش کنترل کنه اما نمیتونه
-: یعنی واقعا فکر کردی نمیدونم داری چه غلطی میکنی پشت سرم سهون؟ نمیفهمم همه ی این.. غر زدن های احساسیت برای چیه؟ که دلت سکس میخواد دقیقا با محافظ اتاق کار من؟
Advertisement
Rising Sovereign
Jin is a fourteen-year-old prodigy, a Divine Sovereign whose proficiency with the sword and blade instills fear among the most powerful of immortals in the High Realms. After a tragic event, Jin is stripped of his powers and exiled to the Lower Realms, forbidden to ever return. Okada Yuri is an intelligent but sheltered heiress. On one fateful night, the Okada Clan is wiped out by scheming enemies. Pursued and desperate, Yuri inadvertently crosses paths with Jin. Their chance encounter sets off a tale of adventure, revenge, love, and ultimately redemption.
8 174The Monarch Of Ninth Hell
If there's a heaven and an earth, then why can't there be a hell? Each of them split into nine realms, Hell, Spiritual Haven and Heaven are the three core worlds of this universe. But Spiritual Haven wasn't always split into Nine Realms. Caught in the crossfire between Heaven and Hell, Spiritual Haven has been left damaged yet still stands stronger than the others. The war between Heaven and Hell hasn't ended as they try to take over Spiritual Haven. After a few millenniums, Spiritual Haven is flourishing and people have forgotten Heaven and Hell. The Nine Realms of Spiritual Haven are places that give rise to numerous cultivators and warriors. Cultivators hold great power as they absorb and use the Qi around them for the sole purpose of Immortality. But great power breeds sins and corruption. Greedy merchants, tyrants, corrupt officials, and arrogant leaders all inhabit these Nine Realms. The underside of these Nine Realms are far darker than anyone can imagine where murder, theft, rape, and any other crimes are commonplace. The pure and innocent pale at the brutality of the world whereas the evil revel in debauchery. But is there really such a thing as good and evil? In this world where might speaks the loudest and people kill their loved ones for self-interest, follow our protagonist as he struggles his way to the top and unravels the mysteries of the universe leaving a trail of corpses behind!
8 842My Werewolf System
What would you do if you were to wake up one day to the message?[You have 5 days until the next full moon][Your bloodlust is increasing] Gary Dem is a person with a secret. While coming back to school appearing as a whole new person, he does everything he can to keep this from the people he cares about. For his path is one that led him to become part of the underworld. The world has changed, and gangs rule the streets sponsoring big corporations. Bribing politicians behind the scenes and controlling the decisions people make without them knowing it. Using a new breed of humans called the Altered, a mixture of man and beast.It was only meant to be a side job, he was never meant to dig in too deep, but on a mission for his gang, something went wrong, something changed him. [You have 5 days until the next full moon] [Your bloodlust is increasing]The lone wolf... is about to go on a hunt!
8 274Howling Wind
The Twinned Fangs—the pack is the only thing Gail knew while growing up. Isolated from foreign Ferian civilizations, she knew not the joy of playing in plazas and buying food from bakeries; instead, she was taught to hunt prey for the pack as well as to dedicate her entire life to it, but the lack of freedom was suffocating without a rank. Thankfully, she has some friends to show her different ways of living.Eventually, she'll reach an important part of her life in the pack: her Cubbing ritual, the night when she will earn a rank and a proper spot in the pack, and stumble upon encounters that will change her entire life.Horrible and mystical forces will attempt to disrupt and guide Gail as she tries to bring order to her pack and find peace within herself. With evil brewing and beings beyond the mortal realm looming on her shoulders, will she choose to please the pack, her friends, or herself?
8 85The Decision of Loyalty
Hermione is asked to go on a dangerous mission through time to save lives. Little does she know what is waiting for her when she gets back to her own time. A Harry Potter fanfiction.
8 95Diana Swan - Jane And Alec
Hi I'm Diana Lily Swan, younger sister to Bella Marie Swan, daughter of Charlie Swan and Renee Dwyer. Sorry I have to go pack, moving to my dad's house in Forks, Washington.⚠Discontinued⚠This story is being rewritten and will be republished on a later date.
8 176