《chocolate and ice》part44
Advertisement
از محوطه ی بیمارستان دانشگاه خارج شد و کیف روی شونه اش جا به جا کرد، شیفت شبش تموم شده بود و بالاخره میتونست به خونه برگرده. همه بچه ها اگر خودش فاکتور میگیرفت، در هیاهو برای جشن های آخر سال بودن. شالگردنش روی بینی اش بالا کشید و سمت بیرون راه افتاد. این ساعت خارج دانشگاه خلوت شده بود، با ملحق شدن دو بادیگاردی که چند روزی بود دنبالش بودن چرخی به چشم هاش داد و سوار اتوبوس شد. هوای اتوبوس گرم تر بود و صورت یخ زدش کمی وا رفت، باورش نمیشد یه روزی بیاد که بادیگارد داشته باشه. از فکرش لب هاش کش اومد.
از ایستگاه پیاده شد و خواست از جوب کوتاه کنار خیابون سمت پیاده رو ، بپره که بازوش توسط یکی از بادیگارداش کشیده شد
-: فکر کنم یچیزی شنیدم.
اخمی روی صورت مرد بود و نگاهش به ماشین پارک شده کمی عقب تر از ایستگاه چرخید
دقیقا لحظه ای که میخواست اعتراض کنه، با صدای بلند شلیک گلوله؛ توسط مرد به پشت ایستگاه کشیده شد و به شیشه ی سبز رنگ کوبیده شد.
الان چی شده بود؟
-: اینا از کجا اومدن؟ هیوک نمیتونه زیاد معطلشون کنه، باید سمت کوچه ی اول بریم
دقیقا لحظه ای که بلند شدن و خواستن به سمت کوچه بدوئن؛ با صدای شلیک بعدی و داد مرد کنارش؛ سرجاش روی زمین برگشت
بادیگاردش روی زمین کنارش افتاد
با وحشت به مرد روی زمین خیره شده بود.
یعنی مرد؟
ضربان قلبش طوری زیاد شده بود که احساس میکرد از حلقش داره بیرون میزنه.
گیر افتاده بود.
با کمی بلند کردن سرش و چرخیدن سعی کرد نگاهی به درگیری بندازه، دومین بادیگارد هم خیلی زود روی زمین افتاد.
نفسش توی گلو گرفت
حالا هر ۶ تا مرد حاضر توی خیابون دقیقا داشتن به جایی که بکهیون با وحشت نگاهشون میکرد، نگاه میکردن.
-: خودت با زبون خوش بیا بیرون.
یکیشون گفت و بکهیون سعی کرد ضربان شدید قلبش کنترل کنه
-: باشه.. شلیک نکنین اومدم بیرون
فریاد زد؛ خب اینکه نمیخواستن بکشنش نکته مثبت ماجرا بود اما اصلا دلش نمیخواست بدونه اگه همکاری نکنه چی میشه، دست هاش بالا آورد و بلند شد
خواست سمت جلو حرکت کنه که لندکدوز مشکی رنگی با سرعت به سمت ۶ نفر رفت و وقتی دوتاشون بین ماشین و دیوار گیر افتاده بودن به ساختمون جلوییش کوبیده شد و لهشون کرد، با بازشدن درهاش چندین نفر خارج شدن و درگیری شروع شد
قبل اینکه بفهمه چه خبر شده بازوش کشیده شد و همزمان با پودر شدن شیشه ی ایستگاه اتوبوس بخاطر یکی از شلیک ها و پاشیده شدن مقداری شیشه خورده به سر و دست هاش روی زمین فرود اومد
-: چرا خشکت زده احمق
به مردی که اسلحه بدست سرش داد زد نگاه کرد
-: لعنتی مگه اینجا تگزاسه؟ چطوری میتونن تیراندازی کنن؟
کریس چرخی به چشم هاش داد، اون بچه وسط یه درگیری مسلحانه داشت به چی فکر میکرد؟ ممکن بودن یا نبودن چیزی که داشت اتفاق میوفتاد؟
پوفی کرد، کلت کمری مشکی رنگی از غلاف چرم روی کمرش خارج کرد و سمتش گرفت
-: بلدی باهاش کار کنی؟
سری به معنای تایید تکون داد و اسلحه رو گرفت
-: خوبه، اون ماشین سفیده رو میبینی یکم اونور تر پارک شده؟
سمت هیوندا CHR سفید رنگ اشاره زد و بکهیون سری تکون داد
-: با شماره ۳ ی من، ساپورتت میکنم دوتایی میریم سمتش، پشت سرت نگاه نمیکنی و فقط میدویی، فهمیدی؟
اخمی کرد و کلت مشکی رنگ نشون داد
-: پس این به چه دردم میخوره؟
انگار باورش نمیشد توی این موقعیت داره همچین چیزی میشنوه، توجهی به حرفش نکرد و رو به افرادش داد زد
-: همگی حواسا به ما باشه میخوایم بلند شیم
Advertisement
رو به پسر که بیشتر هیجانزده بنظر میومد تا ترسیده، کرد
-: با شماره ی من یک، دو..
قبل اینکه سه از دهنش خارج بشه، پسر از جا بلند شده و بعد از چندین شلیک به سمت مخالف، سمت ماشین دوید
-: احمق زبون نفهم
غر زد و دنبالش دوید.
..........................
........................................
Baekhyun POV
هنوز از میزان آدرنالینی که تو خونم ترشح شده بود انگار کم نشده بود چون ضربان قلبم همچنان بالا بود. به محض سوار شدن به سمت جایی که نمیدونستم کجاس درحرکت بودیم و خب، کریس هیونگ هنوزم با چپ و راست کردن بدن و صورتم درحال معاینه کردنم بود
-: میگم چیزیم نشده.. چندتا خراش کوچیک از شیشه خرده ها افتاده فقط..
بالاخره بیخیال وارسی کردن بدن من شد
-: باید مطمئن میشدم.. تو احمقی چیزی هستی؟ مگه من نگفتم با شماره سه؟ بکهیون موقعیتمون اصلا شوخی بردار نبود. این دفعه شانس آوردی ولی اگه موقعیت مشابه تکرار شد ازین غلطا کردی نکردیا..
چرخی به چشم هام دادم
-: باشه پدرجان.. ترش نکن
کلتی که تو دستم بود نشون دادم
-: میتونم نگهش دارم؟
درحالی که عجیب نگاهم میکرد از دستم گرفتش
-: نخیر..
اخمی کردم که دستش بین موهام فرو رفت و بهمش ریخت
-: نگرانت بودم بچه.. تو نباید وارد این بازیا میشدی..خیلی باید مراقب خودت باشی.
..............
با لیوان آب پرتغال توی دستم وارد اتاقش شدم، روی تخت بزرگ با روتختی های کرم رنگ؛ به تاج تخت تکیه داده بود و سرم به دست به پنجره نگاه میکرد. با وارد شدنم سمتم چرخید، لبخند زدم و سمتش رفتم
-: دردت بهتره؟
لیوان دستش دادم و کنارش روی تخت نشستم. از مایع نارنجی رنگ مزه کرد
+: اره..
با دست به کنارش اشاره کرد و پتوی نازک ابریشمی رو کمی کنار زد تا کنارش روی تخت برم.
با لبخندی خودم تو بغلش جا دادم
+: خیلی نگرانت شده بودم بک.. خداروشکر که بلایی سرت نیومده.. البته اگه اثر این خط و خش های شیشه هارو از دست و صورتت فاکتور بگیریم.
وقتی همراه کریس به عمارت بزرگ سنگی که اولین بار بود میدیدم، اومدیم. متوجه شدم چه بلایی سرشون اومده. بعد ازینکه پزشک خصوصیشون همراه پرستارهاش به همه رسیدگی کرده بودن حالا پیش چانیول نشسته بودم.
-: اگه کریس نرسیده بود معلوم نبود الان کجا بودم..
اخمی کردم که با نفس عمیقی توی بغلش فشارم داد، دوباره سکوت شد. فهمیده بودم اینجا عمارت قدیمی خانوادگیشون بوده که دراصل برای مادرشون بوده و مدت ها بجز جونگین هیچ کدوم اینجا نیومده بودن.
از سکوتش میفهمیدم که حسابی توی فکره،
-: یولی، نمیخوای با جونگین حرف بزنی؟
چنگی به لباسم زد که در باز شد. سهون که حالا لباس های داغونش با شلوار گرم کن مشکی رنگ و هودی همرنگی عوض کرده بود داخل اومد و روی یکی صندلی های کنار تخت نشست
دستی بین موهای بهم ریخته اش کشید؛ خیلی تحت استرس و فشار بود و منی که میشناختمش از ضرب گرفتن پای راستش روی زمین و خیس کردن تند تند لب هاش میفهمیدم. حسابی نگرانم شده بود و نمیدونست باید چیکار کنه. هیچ کدوم نمیدونستیم باید چیکار کنیم
-: بهتری؟
همزمان با پرسیدنش، در اتاق باز شد و دو مرد و یک زن همراه ته او توی بغل زن وارد شدن.
همه ی آدم های توی اتاق، زخم هایی روی صورت و دست هاشون داشتن.
یه ترکیب فوق العاده از آدم های زخمی.
ته او با دیدن چانیول جیغی کشید
-: چانی..!! بک!!
با همه ی توان سعی میکرد به سمت چانیول و من خودش پرت کنه، زن اما انگار از چانیول اجازه میخواست که عقب ایستاده بود و اجازه رها شدن به بچه نمیداد
-: داشت خودش میکشت که ببینتت.. هرکار کردم ساکت نشد..اشکالی نداره اگه یکم پیشت باشه؟
Advertisement
بچه روی دست مادرش زد و همچنان تقلا میکرد که سمت مرد روی تخت بره، با تعجب نگاهی به چانیول انداختم؛ برای همچین چیزی هم اجازه میخواست؟!
چانیول دستش به سمت پسربچه دراز کرد
-: بیا بغل عمو فسقلی.
با حرفش؛ صورت نگران جونگین و سه رین آروم شد و بچه بین بازوهای چانیول قرار گرفت.
ته او بعد از چلونده شدن تو بغل چانیول؛ با جیغ آروم و گاز گرفتن دستش سمت من اومد و تو بغل من پرید
با خنده ای پسربچه رو توی بغلم فشار دادم، مثل همیشه مشغول بازی با عینکم شد.
کریس به در تکیه داد
-: قطعا کار پارک بوده.. ممکنه فونیکس هم کمکش کرده باشه..
جونگین که انگار نمیدونست باید با حضور چانیول توی اتاق چیکار کنه کمی جا یه جا شد، قیافش خسته و گیج بود
-: فکر نمیکردم انقد احمق باشه که بخواد به کشتن انقد سریع فکر کنه
دختر که موهای بلندش پشت سرش بسته بود و حالا دست چپش باندپیچی شده بود به حرف اومد
-: نمیخواست بکشه.. حمله به ما انگار برای ترسوندن من بود.. من با حضور تو جلسه اعلام کردم که طرفش نیستم.. قبلا بهم اخطار داده بود.
سهون بی حوصله، از بطری مارتینی روی میز عسلی چوبی ظریف اتاق، توی لیوان کوتاه کریستالی پر از یخ ریخت
-: پس مرضشون چی بود به بکهیون حمله کردن؟
کریس لیوان از دست سهون کشید و وقتی سهون مقاومت کرد یکی رو دستش کوبید که با مشت نسبتا محکمش به بازوش مواجه شد
خنده ی آرومی از بین لب هاش در رفت
-: فقط حمله به بکهیون بنظرم واقعی بوده.. دنبال بکهیون حتما هستن بخاطر اون عکس.. میخواد با این اهرم، چانیول رو رام کنه
-: گوه خورده..
همزمان همه ی افراد توی اتاق بهش توپیدن
-: بچه اینجاس!
چرخی به چشم هاش داد و انگار که تازه متوجه ی حضور اون پسربچه ی کوچولوی خوردنی توی بغل من بشه؛ بهم چشم غره رفت
از تو نگاهش "اون بچه رو میذاری کنار یا پاشم بزنم تو دهنت" رو میتونستم ببینم اما فقط ترجیح دادم که لپ تپل ته او رو ماچ کنم.
حرکت اشتباهی بود چون سهون خیلی یهویی از جا بلند شد
-: حالا هرچی.. پاشو بکهیون باید بریم.
ته او دور گردنم گرفت و بهش اخم کرد
-: نه..
متقابلا بهش اخم کرد و چانیول وسط مسابقه ی اخم کردن این دوتا پرید
-: منم باهاتون میام.
جونگین بالاخره به حرف اومد
-: هیچ کس جایی نمیره.. اینجا میمونین چون جرئت نمیکنن وقتی اینجایین کاری کنن..
میدونستم جواب سهون چیه " برام مهم نیست"
-: باید مهم باشه، دیدی که امشب چی شد، نمیخوام وقتی خوابیدین بریزن سرتون.. سهون تو دیگه باید اینارو شناخته باشی چرا داری لجبازی میکنی؟
سمت در خروج اتاق جایی که جونگین ایستاده بود رفت
-: من میتونم از خودمون دفاع کنم..
سعی کرد با هل دادن مرد به کنار بره بیرون که نگذاشت و مچ دستش گرفت
-: برای همینه همه لت و پار شدین؟ من اگه امشب دیر رسیده بودم که معلوم نبود چه بلایی سرتون اومده بود..
سعی کرد مچ دستش آزاد کنه
-: الان چیه، داری منت میذاری؟
با نفس عمیقی همونطور که مچ دستش گرفته بود، بیرون دنبال خودش کشیدش؛ و در محکم پشت سرش بسته شد.
سکوت توی اتاق، سنگین بود
همه چیزی رو میدونستن که نباید میدونستن. و میخواستن که نشون ندن ازش خبر دارن.
نگاهم ناخودآگاه به سه رین افتاد، چیزی از قیافش خونده نمیشد اما گوشه ی لباسش که توی دستش فشرده میشد، خبر از حالش میداد.
..................
...........................
توی یکی از اتاق ها هولش داد
-: دیوونه بازیا چیه درمیاری از خودت؟
به سینه اش کوبید و به عقب هولش داد
-: مسخره کردی منو؟ من امشب با بکهیون برمیگردم و این هیچ ربطی به شماها نداره
سعی کرد سرجاش نگهش داره
-: تو هیجا نمیری سهون، لجبازی نکن با من.
باورش نمیشد، از عصبانیت درحال انفجار بود و این باعث میشد انرژی از دست رفته اش کمی، فقط کمی، برگرده
-: لعنت بهت میفهمی داری چی میگی؟ اصن باورم نمیشه..
-: دارم میگم تو و بکهیون باید یه مدت عمارت من بمونین برای امنیت خودتون. دیدی که چی شد امشب.. نمیتونم بذارم اتفاق های امشب تکرار شه کجای این جمله فهمیدنش سخته؟
جلو رفت و یقه مرد توی مشتش گرفت
-: داری از من میخوای توی یه خونه؛ با زن و بچت بمونم و زندگی زناشویی تورو نگاه کنم؟ اونم تو عمارتی که همه ی اتاق ها و گوشه هاش قبلا باهات سکس داشتم؟ نمیفهمی کجاش سخته؟
مرد سری به معنای تایید تکون داد و با گرفتن کمر پسر به خودش چسبوندش
-: این تنها راهه..فقط تا وقتی این شرایط تموم بشه و امنیت تو و بک به روال سابق برگرده. نمیتونی تنهایی از پسشون بربیای. میونگجو هرجا لازم باشه شماهارو میفروشه . بهش اعتماد ندارم..سهون به هیچ کس فعلا نمیشه اعتماد کرد..
ابرویی بالا داد
-: داری میگی باید به تو اعتماد کنم؟
پوزخند تلخی لب هاش تزیین کرد: بهم اعتماد نداری؟
صورتش جلو برد و کمی کج کرد تا لب هاشون مماس بشه، لعنت به طعمی که دیوونه اش شده بود
-: یه روز میفهمی توهم نباید اعتماد داشته باشی چه برسه من..!
اون لب هارو میخواست و نمیتونست داشته باشه.
میتونست؟
جونگین فاصله رو پر کرد و لب های داغش بالاخره روی لب های سردش نشست؛ حالا که اون بود شروع کرده بود پس تقصیر خودش نبود،
دستش دور گردنش حلقه کرد و به خودش فشارش داد.
دلتنگی..
زبون داغ جونگین بین لب هاش وارد شد و آهی از بین لب هاش در رفت
حالا که مزه اش دوباره چشیده بود، فقط حسرت و عطشش انگار بیشتر شده بود
دستش سمت کمربند مرد حرکت کرد که لب های داغ مرد ازش فاصله گرفت
-: سهون
پیشونیش به شونه اش تکیه داد و عطرش نفس کشید، دست های مرد دورش حلقه شده بودن و بالاخره بعد از یه مدت طولانی حس میکرد میتونه نفس بکشه، نفس بکشه بدون درد کشیدن
به موهای پشت سرش چنگی زد و بیشتر تو بغلش فشارش داد
-: ازت بدم میاد
+: میدونم..
لعنت بهش.. لعنت که نمیتونست ازش متنفر باشه و مرد؛ خوب میدونست
-: ازت بدم میاد که بکهیونو نجات دادی.. بعدشم جلوی چشم هام زنت نجات دادی..
دست داغش با حرکت آروم روی کمرش چرخ میخورد،
-: ازت بدم میاد که معتادم کردی لعنتی..
سکوتش، چیزی نبود که بخواد بشنوه
-: ازت متنفرم که داری باعث میشی یکاری کنم که شاید بعدا پشیمون شم..
بوسه ای روی شقیقه اش نشست
-: باور کن میدونم حالت رو.. میدونم اما تنها راهیه که به ذهنم میرسه عزیزم.
عزیزم؟
هیچ وقت جدی بهش نگفته بود.. عزیزمی که تو عزیزِ منی ، لابه لای این کلمه ی کوتاه گنجونده شده بود
+: قول نمیدم زنت نکشم..
گفت و مرد با خنده ی بیجونی بوسه ی دیگه ای روی گردنش گذاشت
-:میدونم..مرسی دلبر
به طرز عجیبی جونگین دیگه متوجه ی منظور پشت حرف های پسر میشد. حرف هایی که به طرز مخصوص اوه سهون زده میشدن.. مثل جمله ی الانش که فقط جونگین میتونست بفهمه یعنی چی و نه هیچ کس دیگه ای..!
.......................
........................................
پسر از اتاق خارج شد و بهش نگاه کرد
-: هیونگ.. گفت میخواد باهات حرف بزنه
لبخندی بهش زد و خواست سمت در بره که صدازدنش، متوقفش کرد
-: جونگین هیونگ..
به سمتش چرخید
-: من میدونم که الان برات سخته، همه تورو مقصر چیزی میدونن که درواقع تقصیر تو نبوده..میدونم که سعی داری از همه محافظت کنی.. اما هیونگ، اشکالی نداره اگه گاهی خودخواه باشی، اشکالی نداره که اشتباه کنی و حتی گناه کنی.. لازم نیست همیشه اونی که از همه قوی تره تو باشی.. بعضی وقتا؛ فقط خسته شو؛ اشکالی نداره اگه خسته بشی.
حرف هاش، ذوب کننده اما شیرین بودن. بعضی وقت ها آدم ها احتیاج دارن که فقط درک بشن؛ نه چیز بیشتری..
انگار این پسر، خودش دیده بود. کیم جونگینِ خالی. بدون پیشوند و پسوندهای سنگینش.
لبخندی زد که واقعی بود
-: ممنونم بکهیون.
با نفس عمیقی، وارد اتاق شد
..........
نگاه پسر به باغ بود که تیکه های برف آب شده همه جاش دیده میشد، سنگینی نگاهش رو حس میکرد و سعی داشت بدون لرزیدن صداش، بتونه حرف بزنه
-: یه ماهی وقتی توی تنگ باشه، خبری از عظمت اقیانوس نداره.. انگار توی همون تنگ خودش خوشحاله درحالی که بقیه ی ماهیا دارن توی اقیانوسی زندگی میکنن که اون ماهی ازش خبر نداره..
گفت و سعی کرد بغضش قورت بده
-: میدونی؟ من اون ماهی ام که حالا تنگی که برای خودش ساخته بوده شکسته و فهمیده همه ی زندگیش یه دنیای پوچی بوده که هیچی از اقیانوس، نمیدونسته.
بهش نگاهی انداخت، کنارش روی تخت نشسته بود اما نگاهش به بیرون بود، نمیدونست اشتباه دیده یا نه اما چشم های مرد هم شیشه ای شده بود
-: همه ی زندگیم تو بهترینِ من بودی. اولین و آخرین فردی که توی همه مشکلات و مراحل زندگیم بهش میرسیدم تو بودی جونگین.
اشک مرد روی گونه اش چکید و چشم های تار شده ی پسر؛ ندید
-: من تقریبا میپرستیدمت؛ الگوم بودی؛ خانوادم بودی.. صدای تو لالایی بچگی های منه نه صدای مامان نه هیچ کس دیگه..
اما تمام این سالها من فقط یه دروغ خیلی بزرگ زندگی میکردم.. درد داره جونگین.. خیلی زیاد..
+: من.. فقط متاسفم.
صدای ضعیف مرد شنیده شد
پسر به حالت نشسته دراومد، سرگیجه اش کمی شدت گرفت
-: نه.. تو نباید متاسف باشی جونگین.. این منم.. مشکل منم! مشکل من لعنتی ام که همه ی خوبی هات نمیبینه و فقط داره به دست های خونیت فکر میکنه.. زندگی من نابود شده جونگین..
اصلا مگه مهمه که بابای لعنتی من کی بوده؟
تا وقتی من تورو داشتم که جای همه رو برام پر میکرد؟!
اما تو فقط جونگین من نیستی.. تو اونی که من برای خودم ساخته بودم نبودی..هیچ کس توی زندگی دیوانه ی من عادی نبوده و نیست..
حالا دیگه نمیتونست جلوی گریه کردن خودش بگیره؛
مرد لبخند تلخی زد
+: باور کنی یا نه.. منم یه زمانی جای تو بودم.. جای تو بودم و مقاومت میکردم برای تبدیل شدن به چیزی که توی ذات من نبود..
اما زندگی همیشه اونطوری که آدم انتظارش داره پیش نمیره..
سر دردناکش توی دست گرفت
-: بهم وقت بده.. من، وقت میخوام. اما..
ازم دست نکش جونگین..
نگاه مرد به سمتش چرخید، توی نگاه تیله ایش، چیزی درخشید که تنش سوزوند
+: مگه ریشه از زردی ساقه هاش خسته میشه؟!
................
..................................
صدا و فلش دوربین های خبرنگارهای حاضر، امضا شدن توافق نامه ها و کنفرانس خبری آنلاین که خبر از تغییر جانشینی شرکت Pk به پسرگمشده ی پارک، میداد.
لبخند های فیک، ناآشنا و نامهربون، احساس میکرد همه چی یه خوابه
پارک سودامی که سخنرانی طولانی و دلسوزانه ای مبنی بر خوشحالیش از پیدا شدن پسر برادر از دست رفته اش میداد؛
سِمَتی که حالا برای اون بود و با رای هیئت مدیره به مدیرعاملی ارتقا یافته بود
همه چی توی مدت کوتاهی اتفاق افتاد بود و میدونست.
حتی اگه تا ابد هم طول میکشید هیچ وقت آماده ی همچین چیزی نمیشد.
کرواتش رو کمی مرتب کرد
-: من از همون اول بهت گفتم که باهاتم تا آخرش، پای حرفم میمونم.. فقط مطمئنی که این تصمیم آخرته؟
معلومه که مطمئن نبود؛ فقط این تنها راه حل معقولانه ای بود که بهش رسیده بود
+:سهون، توی این یک ماه هزاربار باهم مرورش کردیم و هردومون خوب میدونیم که این تنها راه حل موجود برای تموم کردن همه ی این چیزاس.. باید خودم فساد پارک و کیم رو اثبات کنم و منتشر کنم. باید تا جایی که میتونیم مدرک جمع کنیم تا بتونم با استناد حرف بزنم تا وقتی من کمی جا بیوفتم، میتونیم مدارک تکمیل کنیم.
حالا که اینجا ایستاده بود، به همه چی شک کرده بود
به کمکی که روی شرکت lee حساب باز کرده بود، به درست بودن مسیرش، به همه ی انتخاب هاش تا به الان.
پارک چانیول بودن؛ زیادی برای شونه هاش، سنگین بود!
و تنها قوت قلبش؛ برای ایستادن و ادامه دادن، حضور بی روح پسر قدبلند و بی حالت کنارش بود.
..............
روی مبل ولو شد و از ظرف میوه ی روی میز توت فرنگی توی دهنش گذاشت، بی حوصله مشغول گشتن بین شبکه ها بود.
تعطیلات کریسمش امسال مزخرف تر از همه ی سالهای دیگه اش درحال گذشتن بودن،
یا این چیزی بود که دوست داشت راجبش فکر کنه؟
پسربچه ی کوچولویی توی لباس های پشمی آبی رنگ توی زاویه دیدش قرار گرفت
-: هون!
ابرویی برای بچه بالا انداخت، اصلا نمیفهمید این میزان صمیمیت این بچه ی فسقلی دقیقا از کجا اومده و دلش نمیخواست بدونه.
-: آقای زرافه رو ندیدی؟
این بچه چی میگفت؟
+: نه ندیدم.. اصلا چی هست؟
پسربچه با تقلایی روی مبل راحتی اومد و دست های کوچولوش روی شونه هاش قرار گرفتن و سعی کردن هلش بدن
-: آقای زرافه؛ من اینجا گذاشته بودمش اما فکر کنم تو نشستی روش!
چرخی به چشم هاش داد
+: اینجا نبود
با تمام توانش سعی میکرد مرد کنار بزنه
-: پاشو پاشو پاشوووو.. الان آقای زرافه زیرت خفه میشه!
حرف های مداومش باعث میشد هیچی از اخباری که درحال پخش بود متوجه نشه
+: محض رضای خدا.. این خونه ی به این بزرگی رو ول کردی چسبیدی به زیر من؟
نیشگونی از شونه اش گرفت که باعث شد مرد از جا بپره
-: پاشو دیگه خب..
جیغ زد و سهون با عصبانیت بچه ی آبی پوش توی بغلش کشید و از جا بلند شد تا بهش نشون بده که روی این "آقای زرافه" ای که میگه، ننشسته.
پسربچه جیغ زد
-: آقای زرافه.. روی آقای زرافه نشسته بودی!! آقای زرافه رو له کردی..
به مبل نگاه کرد؛ یه عروسک زرافه ی زرد رنگ نسبتا بزرگ دقیقا جایی که نشسته بود له شده بود
اخمی کرد؛ از کی تاحالا روی "چیزی" میشست و متوجه نمیشد؟
شاید اثرات نشستن روی "دیک" جونگین بود؟!
بالاخره، داشت از باسن عزیزش استفاده ای میکرد که در واقع براش ساخته نشده بود و اون اطلاعات جدیدی که از سکس پرخطر در گی ها خونده بود تووی ذهنش چرخ میخورد..
قرار نبود به این وضعیت برسه که با نشستن روی چیزهای مختلف حتی متوجه هم نشه و همه ی اینا تقصیر..
با صدای بچه حواسش به حال برگشت
عروسک زرد رنگ حالا توی بغل بچه بود و اون بچه داشت با چشم های بزرگش که از اشک پر شده بودن بهش نگاه میکرد
اوه نه نه..
دوباره نه..
انگشستش به معنای نه جلوی صورتش تکون داد
-:نه.. گریه نمیکنیا. چرا الان ناراحتی؟ آقای زرافه ات پیدا شد دیگه.
-: هون بدجنس! گردن آقای زرافه رو شکوندی!
عروسکی که تو بغلش فشار میداد جلو گرفت تا به مرد نشون بده. سر زرافه که باید به سمت بالا قرار میگرفت حالا از وسط به پایین متمایل شده بود
-: ببینش.. تو آقای زرافه رو کشتی!
زیر گریه زد.
با حالت هول شده ای جلوش روی زمین نشست
+: نمرده که.. فقط گردنش شکسته بعد گچ بگیری درست میشه! گریه نکن..
بچه کمی آروم شد و به حالت مشکوکی نگاهش کرد
-: راس میگی؟ خودت باید گردنش درست کنی پس..
چرخی به چشم هاش داد
-: بکهیون دکتره.. ببر نشونش بده حالش خوب میکنه.
سرش به معنای نه تکون داد و دوباره چشم های درشتش که شباهت بی نهایتی به جونگین داشت پر از اشک شد
-: نِنیخوام.. تو باید خوبش کنی تو ناراحتش کردی.. آقای زرافه ناراحته. حداقل باید بوسش کنی تا خوب شه
عروسک جلو صورت مرد گرفت تا بوسش کنه؛
باورش نمیشد به این نقطه از زندگی رسیده باشه،
نفس عمیقی بیرون فرستاد و سعی کرد خودش کنترل کنه؛
بوس آرومی به عروسک پشمالو زد که حس کرد مقداری نخ و پشم وارد دهنش شد
همزمان با بوسه اش به آقای زرافه، صدای جونگین باعث شد سمتش بچرخه
مرد به دیوار ورودی هال تکیه داده بود و قیافش به طرز عجیبی ذوق زده بنظر میومد
-: چی شده؟!
Advertisement
Overpowered Sadistic Cat
Teddy IV was a cat. Not just any cat, he was a very spoiled cat. At least until one day he was chased by a few crazy people. They tried to capture him but he escaped but unluckily as he was escaping his tail was ran over by a truck. This caused the spoiled cat to hate humans, and as he died by bleeding to death due to his tail being crushed he wished for the power to crush them... "I-is this the truck I saw my owner reading about in a manga?!" And magically his wish was fulfilled. The celestial white tiger guardian made him reincarnate into a magic world with overpowered powers. How will this cat do in this absurd fantasy world?
8 227Necromancy Domination
"I hope I wake up in another world." Leon hoped as he stared at his blank ceiling. His eyes got heavier and heavier and everything became dark. [WELCOME NEW PLAYER!] ... This is the story about a man who never belonged in his world and wished to be where he belonged. Wishing to fulfill his dreams of acquiring FAME, MONEY, AND WOMAN! with his class being [Necromancer] that normally humans shouldn't possess. With his army of his own summoning; he will conquer (and probably fuck) every beautiful woman he sees, acquire every money he gets reward, and be famous amongst the lands!
8 87To the Stars
*COMPLETED* Loke and Lucy have always been friends, but were they written in the stars? Lucy may be growing feelings for her loyal spirit and best friend, but she may be too scared of her own heart to let them show.
8 93medieval reincarnation(being remade)
This Story is Going to me remade,
8 199Once Immortal
This is no usual story of a young boy facing pressure, pain and hardships before ascending to godhood. No, this is the story of a penitence seeking old soul. Someone who ascended to the highest heavens only to contemplate what he left behind on his road to the peak.His identity, his past and even more important, his humanity. After losing everything except his life, he gets a chance to become whole again. Follow his unsteady steps to unveil the secrets of the world he unknowingly molded by his own hands.Author Note :This is my very first work and hopefully you will fall in love with it.Non native English speaker, feel free to correct my mistakes.Sit comfortably and buckle up, the ride will start soon.Content Warning :Depending on my mood, I may explore the darkest shades of human nature.This story is not yet perfectly defined, I allow myself to experiment a few things... But for now ... Dunno !
8 123The Second Fujioka [ohshc][Mori Love Story]
Aimi Fujioka has just been transferred into Ouran Private Academy and into the same class as he twin sister Haruhi Fujioka. How will Aimi react when she finds out her sister is posing as a boy and is involved with 6 strange boys in a Host Club?What will the Host Club think of Aimi? What will Haruhi do when her sister is back in the people?♧DISCLAIMER: I do not own any OHSHC characters other than those who I have brought into my story. ♧
8 195