《chocolate and ice》part43
Advertisement
جلوی آینه ی روشویی، به انعکاسش نگاه میکرد. قطرات آب از صورتش سر میخوردند و چشم هاش.
غریبه شده بودن. تمام طول مدت جلسه جرئت نگاه کردن به جونگین نداشت، قلبش توی سینه کمی فشرده شد
......
مرد پوشه رو جلوی جونگوو پرت کرد
-: میدونستی چانیول؛ پسر پارکه و به ما نگفتی کیم؟
مرد شونه ای بالا انداخت
-: معلومه که نه؛ فکر کردی اگه میدونستم اون پسر پارکه و نشونه ی خیانت زنم، زنده میموند؟
اخمی کرد: ولی قیافت اصلا به کسایی که از همچین چیز مهمی خبر نداشتن و تازه فهمیدن، نمیخوره
مرد مقابل که پیپ نقره ای رنگش رو تو دست میچرخوند چشم غره ای رفت و قبل اینکه بتونه حرف بزنه زنی بلند شد
-: الان این مهمه؟ مهم اینه که اصلا راست هست یا نه.. و اینکه ما باید باهاش چیکار کنیم!
سودام چرخی به چشم هاش داد: چیکار کنیم؟ این سوال پرسیدن داره؟ اون ازین به بعد میتونه بشه برادرزاده ی من اما این هیچ ربطی به جایگاه کاریش نخواهد داشت، کمپانی پارک برای منه!
صدای دختری باعث شد همه ی سرها به طرفش بچرخه
-: خب، اینطور نیست که کمپانی پارک متعلق به سودام باشه، من یه وصیت نامه از بابا دارم که اون میخواست کد رو به پسرش بسپره و البته، به عنوان دخترش میتونم تایید کنم که چانیول واقعا برادرمه.
دختر که تازه وارد اتاق شده بود، پوشه ای روی میز گذاشت و نگاهش لحظه ای به نگاه نگران جونگین و متعجب چانیول افتاد، لبخند کم رنگی زد
میدونست جونگین اصلا دوست نداره که وارد مسائل مربوط به کدها بشه و همه ی این سالها تا حد ممکن دور نگهش داشته بود، اما بچه ی پارک بودن به این معنا بود که اون هم، جزوی ازین تشکیلات محسوب میشد چه دلش میخواست چه نمیخواست
-: و باید بگم که.. من این خبر مطبوعاتیش کردم..
لبخندی زد: توی کنفرانس خبری جدیدم مطرحش کردم.
-: همین الان درحال پخشه
به جونگین که برخلاف همه ی آدم های توی سالن که نگاهشون به تلوزیون بود درحال نگاه کردن بهش بود لبخندی تحویل داد. بعد از اون مهمونی و اون اتفاق باهم سرد بودن و حالا دیدن لبخندش باعث شد نگاه مرد، کمی آروم بشه.
باید خبر پخش میشد تا نتونن بی سروصدا چانیول رو از صفحه پاک کنن
سودام عصبانی شد:الان یعنی چی؟ این مسخره بازیا چیه؟
جونگین به سمت حضار چرخید
-: یعنی اینکه، باید رای گیری کنیم برای جایگاهتون. و اگه چانیول رای بیاره، کمپانی و همه متعلقاتش به چانیول برمیگرده البته؛ تا قبل ازینکه به گروه وارد بشه و شما، عموجان، میتونین مشاور خوبی باشین!
سکوت افراد توی سالن نمایانگر موافق بودنشون و صورت برافروخته ی سودام؛ نشونه عصبانیتش بود.
........
مشت آب دیگه ای به صورتش پاشید و نفس عمیقی کشید
جونگین ازش دفاع کرده بود و بهش رای داده بود.
با پشتیبانی لی جیسو از کد لی، اون فرصت داشت که خودش نشون بده و وارد کدها بشه.
با صورت خیس و موهایی که نم زده بودن از سرویس خارج شد.
سه رین روی مبل نشسته بود و نگاه سهون از پنجره به بیرون بود. از سکوت توی هوا میشد به جو مزخرف بینشون پی برد.
اونقدر فکرهای مختلف توی سرش میچرخید که نمیتونست به حضور مشترک سهون و سه رین توی یک اتاق فکر کنه.
سمت دیگه ی اتاق رو به پنجره ی قدی تماما شیشه شد، نگاهش روی چیز بخصوصی نبود و انگار چشم هاش خیابون و رفت و آمد ماشین هارو پشت هاله ای از افکارش، کمرنگ میدید.
صدای در و بعد از چند قدم صدای کریس سکوت سنگین اتاق شکست
-: باید بگم که انتظار نداشتم انقد زود بیای تو صحنه، خوشم اومد
کسی جوابی نداد و صدای تق فندکش شنیده شد
Advertisement
-: به هرحال، نمیفهمم چرا نمیخوای با جونگین حرف بزنی؟ خیلی دلش میخواست باهات حرف بزنه و من فرستاده تا از حالت باخبر بشه..
سعی داشت درکش کنه اما نمیتونست، هرطور نگاه میکرد، دلیلی برای سرد شدنش مقابل جونگین پیدا نمیکرد
نفسش همراه دود سیگار بیرون داد و کنار پسر ایستاد
-: میخوای یچیز جالب بهت بگم؟
از جملات خبری، حالش بهم میخورد. انقدر این مدت کوتاه خبر شنیده بود که واقعا دلش نمیخواست دیگه چیزی بشنوه، از فهمیدن چیزهای جدید، ترسیده بود.
اما سکوت کرد و گذاشت کنجکاوی از ترسش پیشی بگیره
-: میدونستی من ازدواج کرده بودم؟ یعنی بهتره بگیم در شرف ازدواج بودم، دقیقا شبی که میخواستم ازش خواستگاری کنم؛ بهم گفت بارداره..
لبخندی روی لب هاش نشست، نگاه مرد قدبلندتر هم حالا مثل پسر کنارش، محو خاطراتش شده بود
اخمی کرد: چی؟ پس .. الان کجاس؟ بچه ات؟
نگاهش کرد: مردن.. ۹ سال پیش، بابای واقعیت، کشتشون!
جزء به جزء همه چی رو به یاد داشت، با رنگ، با بو، با احساس..
روزی که با ماشین پر از بادکنک و عروسک های قرمز رنگ، رفته بود دنبالش تا برای دومین سونوگرافیشون برن مطب پزشک.
سرخیابون که پیچید جلوی آپارتمانش با پیراهن بلند مشکی رنگش منتظرش بود، شکمش کم اما محسوس برامده شده بود
لبخندش و دست تکون دادنش براش..
همه چیز یادش بود
-: جلوی چشم هام با یه ون مشکی رنگ سعی کردن ببرنش.. مقاومت کرد، مقاومت کردم.. اما نشد.
جیغ و دادش هنوزم توی گوش هاش بود. گریه هاش، گریه های خودش.. وقتی بالاخره کشیدنش توی ون و خودش با ضربه ی محکم توی سرش روی زمین افتاد.
-: برای تجارت زن، از خیابون خیلی هارو میدزدیدن مخصوصا اگه خوشگل بودن. موسس این تجارت لجن، بابات بود.
دو روز بعد از بردنش، جنازه اش پیدا کردم، با شکم پاره شده.. فهمیده بودن بارداره و بدردشون نمیخوره سعی کرده بودن بچه رو بکشن انگار.. من میشناختمش که رام نمیشه.. اگه نمیکشتنش خودش خودکشی میکرد و من لحظه ای که بردنش ته داستان رو میدونستم.
عجیب بود که دیگه اشکی نچکید، توی همه ی این سالها انقدر تکرار اون روز رو برای خودش کرده بود که حالا میتونست بدون دیوونه شدن ازش حرف بزنه.
-: اگه بچه ام فرصت بدنیا اومدن داشت، الان ۹ سالش بود.
سکوت کر کننده ی اتاق توی ذوق میزد، کسی نمیتونست حرف بزنه. چیزی هم میشد گفت؟
سرش تیر میکشید و ترس از بیشتر فهمیدن، فقط بیشتر شد
-: ماها هممون آدم کشیم. من، جونگین، جونگ وو.. هممون اونقد آدم کشتیم که شمارش از دستمون در رفته. ولی میدونی کشتن یه صرف ساده ی فعل نیست؟ گاهی میکشی که کشته نشی. گاهی میکشی که بقیه کشته نشن و گاهی میکشی چون تو میتونی و بقیه، نمیتونن.
جونگ وو با همه ی کثافت کاری هاش، رو بازی میکنه..پارک، کثیف بازی میکرد.
نفسی بیرون داد و سیگارش روی زمین انداخت، اهمیتی به سیاه شدن سرامیک سفید رنگ نداد
-: حرف من اینه که موقع انتخاب طرفی که میخوای باشی، درست تصمیم بگیر.. موقع دست کشیدن از آدم های اطرافت درست تصمیم بگیر. با جونگین و باباش حرف نمیزنی که چی؟ چون، بابات رو کشتن؟
کمی به پسر نزدیک تر شد
-: پس بذار بهت یچیزی رو بگم.. اگه جونگوو یک کار درست تو زندگیش کرده باشه کشتن اون مرد بوده. همه ی حسرت این سالهای زندگیم این بوده که نتونستم من اونی باشم که گلوله رو توی گلوش خالی میکنه و تقلاش برای جون دادن رو میبینه. اگه یه روزی زنده بشه و برگرده، مطمئن باش اونی که میکشتش منم. پس قبل اینکه برای مردی که ندیدیش و هیچکاری برات نکرده، مردی که بزرگت کرده و هیچی برات کم نذاشته رو کنار بذاری، یکم بیشتر فکر کن. مگه اینکه بخوای یکی مثل پدر واقعیت بشی که دراون صورت، قضیه فرق میکنه.
Advertisement
چرخید و خواست بیرون بره که مچ دستش تو دست های ظریفی گرفتار شد
-: کریس..
نگاهش به نگاه عسلی رنگی که حالا از اشک پر شده بود افتاد
-: متاسفم
لبخند بیجونی زد
-: تقصیر تو نیست ..
به سمت مرد دیگه ی اتاق شد
-: سهون من اگه جات بودم، از امروز حواسم خیلی جمع میکردم، پارک و فونیکس سعی میکنن زهرشون رو بریزن، شاید مستقیم به چانیول حمله نکنن چون تابلو میشه اما دور و بریاش چرا..
گفت و از اتاق خارج شد.
روی زمین سر خورد و سرش به دیوار شیشه ای سرد تکیه داد.
زندگیش هر روز رنگی رو بهش نشون میداد که هیچ وقت فکر نمیکرد ممکنه یه روز ببینه، حس سنگینی توی قفسه ی سینه اش، زیادی دردناک بود.
...........
...........................
با چندبار نور بالا زدن به ماشین جلویی اشاره زد که میخواد رد بشه، ماشین اما توجهی نمیکرد و این حسابی داشت اعصاب نداشته اش رو تحریک میکرد
از سمت چپ سبقت گرفت و موقع رد شدن از کنار ماشین انگشت فاکش برای مرد بالا گرفت
-: مرتیکه نفهم..
-: حالا چرا انقد عصبانی؟ آروم تر برو چته خب.
نگاهش به آینه بود و با سبقت گرفتنش و اضافه کردن سرعت ، میخواست اون ماشین مشکی رنگی که از اول راه دنبالشون بود رو امتحان کنه
-: یعنی من فکر نمیکردم تو زندگی انقدر بدبخت بشم که مجبور به این کارا بشم.
انگار دیگه دنبالشون نیومده بود و این باعث شد سرعتش کمی کمتر کنه.
دختر در صندلی عقب بیشتر به سمت در فرو رفت تا از نگاه تیز مرد دور بشه، چانیول که موقعیت رو میدونست فقط شونه ای بالا انداخت
-: من نگفتم بیای چرا جو میدی؟ خودت گفتی باید باشی
دندون هاش بهم فشار داد
-: خب احمق بخاطر اینکه الان شرایط خوب نیست تورو نمیتونم تنها بفرستم جایی.
نفس عمیقی کشید، اینطوری نبود که اون حق گله کردن داشته باشه، اگه قرار بود کسی عصبانی باشه در واقع این حق اون دختر بود که عصبانی باشه نه اینکه خودش دست پیش بگیره و این تقصیر خودش نبود که حتی اگه خجالت کشیده باشه و بدونه که اونی که داره اشتباه میکنه خودشه، اما نتونه کاری براش بکنه. شخصیتش بود و بعد ۲۷ سال نمیتونست یهویی تغییرش بده. اگرم میتونست نمیخواست که بده.. نه حداقل توی این مورد خاص.
وقتی چانیول بهش گفته بود با سه رین مجبورن برای یه سری کارای اداری برای روشن شدن وضعیت خانوادگیش و گرفتن یه سری مدارک به چند ساختمون سر بزنن و بعد با شرکت Lee یه جلسه ی طولانی برای بحث روی کارهای لازم برای آینده داشته باشن، مجبور شده بود یک روز تمام حضور اون زن رو تحمل کنه و دیگه انگار تحملش تموم شده بود.
اینکه خیلی آروم بود و جواب هیچ کدوم از تیکه هاش رو نمیداد هم فقط باعث شده بود اعصاب خوردیش چندبرابر بشه.
الان هم باید میرفتن دنبال پسر جونگین.
دقیقا همینقدر فوق العاده.
با برخورد یهویی چیزی به ماشین و تکون شدید، هر سه نفر از جا پریدن.
سه رین با جیغ؛ کتفش که بخاطر ضربه آسیب دیده بود گرفت
-: چی بود؟
ماشین بغلی دوباره خودش به ماشین کوبید ، سهون تونست به سختی کنترل ماشین بدست بگیره و از مسیر منحرف نشه
-: اوه خدا..
دختر گفت و طرف دیگه ی ماشین رفت تا از ضربه ها دور باشه
چانیول وحشت زده به ماشین کناری نگاه میکرد که بخاطر دودی بودن شیشه هاش چیزی از داخلش پیدا نبود
قبل اینکه بار دیگه خودش به ماشین بکوبه و بین ماشین و گادریل گیرشون بندازه
ترمز محکمی کرد و بعد از عقب افتادن از ماشین به سرعت لاین عوض کرد
-: وات د فاک اینا کین؟ میخ..
چانیول با وحشت گفت و خواست به عقب نگاه کنه که با صدای بلند شلیک و بعد خرد شدن شیشه ی ماشین حرفش نصفه موند
سهون فوشی زیرلب داد
-: سرت رو بیار پایین..
داد زد و هفت تیر نقره ای رنگش رو طرف پسر گرفت
-: یکم حواسشون پرت کن ببینم باید چه غلطی کنم
-: من بلد نیستم با یه هفت تیر کوفتی کار کنم لعنتی..
ماشین سفید رنگی که جدید اضافه شده بود و به سمتشون شلیک کرده بود از عقب بهشون کوبید
-: غلط کردی یعنی چی من دارم رانند..
دختر هفت تیر از دستش کشید
-: حواست بده به راست
بخاطر شکسته شدن شیشه های ماشین و سرعت بالای حرکت؛ باد با شدت زیادی درجریان بود. و باعث میشد بخاطر شنیده شدن، مجبور به داد زدن باشن
برای همین دختر داد زد و روی صندلی عقب چرخید تا از شیشه ی شکسته به ماشین عقبی دسترسی داشته باشه
-: بلدی باهاش شلیک کنی؟ سعی کن چرخ رو بزنی
متقابلا داد زد و سعی کرد طبق گفته ی دختر از ماشین سمت راستی جاخالی بده و با کوبیدن سر ماشین به انتهای ماشین مشکی رنگ از خط منحرفشون کنه
فقط دوتا شلیک از دختر و چرخ ماشین عقبی زده شده بود و از دور خارج شد
با دیدن چپ شدن هیوندای سفید رنگ از آینه، هردو مرد لحظه ای به دختر که موهای بلندش بخاطر باد توی هوا میرقصید نگاه کردن
-: فاک! تیراندازی بلدی؟
با تیراندازی دوباره از دو ماشین باقی مونده، دختر چرخی به چشم هاش داد و سعی کرد به دو ماشین دیگه شلیک کنه
-: معلومه که بلدم.. حالام حواستون بدین به اینکه زنده بمونیم البته تلاشی برای زدن من نمیکنن بیشتر دارن ماشین میزنن
سهون پوزخندی زد ولی قبل اینکه بتونه تیکه ای بندازه تا حرص دختر بیاد؛ هردو ماشین یکی از جلو و یکی از سمت راست بهشون کوبیده شدند
دختر با وحشت صاف نشست
-: گلوله اضافی داری؟ هفت تیر خالی شد.
از سمت چپ به لبه ی گادریل کشیده میشدن و صدای ساییده شدن و جرقه زدن فلز با فلز و شلیک گلوله بلند شده بود. استرس زیاد باعث شده بود نتونه فکر کنه، میدونست خیلی زود ماشین منحرف میشه و معلوم نبود چه بلایی سرشون میاد. ضربان قلبش بالا بود و رانندگی بهش اجازه نمیداد روی چیز دیگه ای به جز کنترل ماشین تمرکز کنه
با دیدن ماشین کناری و اسلحه ای که به سمتشون نشونه رفت فوشی زیر لب داد
-: چانیول سرت بیار پایین..
حواسش پرت چانیول شد و همون موقع به ضربه ی محکم دیگه ای از هایلوکس مشکی رنگ کنارش باعث شد از مسیر خارج بشن و ماشین منحرف بشه. بعد یدور چرخ زدن برعکس روی زمین در لاین مخالف که در دست احداث بود و متروکه، کوبیده شدن.
چند ثانیه فقط صوت ممتدی توی گوش هاش شنیده میشد و دیدش تقریبا سیاه شد، بوی تند لنت سوخته و بنزینی که درحال نشت بود باعث شد کم کم به خودش بیاد
برعکس روی هوا بخاطر کمربندش مونده بود
بعد از چند ثانیه تونست صداش بدست بیاره
-: چان؟
نمیتونست جز شیشه خرده های دور و بر و آسفالت پر از شیشه، چیزی ببینه. پسر ضدا زد و با دست های کمی لرزون کمربندش رو باز کرد و محکم روی فرمون و شیشه های شکسته کوبیده شد
به طرف چانیول نگاه کرد، پسر انگار بهوش نبود و از زخم روی پیشونیش باریکه ی خونی روی صورتش بود.
نمیتونست وضعیت دختر ببینه خواست به در لگد بزنه که صدای قدم هایی باعث شد دست نگه داره
-: احمقا من نگفتم نباید همشون بمیرن؟ چه غلطی کردین.. برین چک کنین ببینین زنده ان یا نه.
نفسش حبس کرد و سعی کرد تکون نخوره، صدای قدم ها نزدیک تر شد، کفش های مشکی رنگ توی زاویه دیدش قرار گرفتن، تیکه شیشه ی نسبتا بزرگی رو برداشت تا اگه فرصت دفاع داشته باشه بتونه از چیز تیزی استفاده کنه. قبل از اینکه مرد خم بشه، صدای شلیک بلند شد و مرد به سرعت به سمت مخالف دوید
-: چانیول؟
دختر نگران و با صدای ضعیفی پرسید، پس انگار اون هم حالش خوب بود
-: بیهوشه..
گفت و با لگد محکمی ، در باز کرد و خودش روی آسفالت پر از تیکه های فلز و شیشه به بیرون کشید، کمی دور تر از ماشین ، چندین مرد باهم درگیر بودن. فوشی داد و سعی کرد بلند بشه که مردی بازوش گرفت، قبل اینکه بتونه با شیشه ی توی دستش حرکتی بزنه شلیک گلوله ای سینه اش شکافت و خونش روی صورتش پاشید
-: فاک!
چشم هاش بست و با پشت دست خون گرم از صورتش پاک کرد
-: سهون؟
صدای آشنایی گفت و سمتش اومد
-: لعنت بهش..خوبی؟
چونش گرفت و سمت خودش کرد؛ جونگین بود.
با کلت توی دستش و لباس هایی که خاکی و خونی شده بودن
سری به معنای تایید تکون داد و نگاه مرد به ماشین برعکس افتاد
-: تو ماشینن؟ وای خدا
گفت و سمتش دوید
-: یول؟ سه رین؟
دختر نالید
-: جونگین
فوشی داد و سعی کرد در ماشین رو باز کنه،
نگاه سهون روی باک بنزینی افتاد که چکه میکرد و لاستیک آتیش گرفته ی ماشین فاصله ی خیلی کمی با حوضچه ی بنزین داشت
به سرعت سمت دری رفت که پسر بیهوش توش بود
-: ماشین الان منفجر میشه
داد زد
-: نه نه نه.. قبل از منفجر شدن درشون میاریم
به دور و بر نگاه کرد؛ همراهاش درگیر بودن و کسی برای کمک نبود
-: جونگین اول چانیول... زود باش اون بیهوشه.
دختر هق زد و نگاه نگران جونگین از روی در داغون شده به چانیول افتاد، لعنتی گفت و به کمک سهون رفت تا دوتایی در باز کنن. با فشار زیادی تونستن در سنگین باز کنن،
سهون پسر بیهوش بیرون کشید
-: من دارمش..
گفت و اجازه داد جونگین به سراغ دختر بره و سعی کرد پسر بیهوش تا جای ممکن از ماشینی که به زودی منفجر میشد دور کنه
بخاطر له شدن ، در چفت شده بود و باز نمیشد
-: لگد بزن از داخل همزمان با کشیدن من
داد زد
هنوز فقط دو یا سه تا لگد به در زده بود که صدای فیسی از روشن شدن آتیش از روی کاپوت آتش گرفته، اومد
ناامید دست از لگد زدن برداشت، نمیتونست به موقع خارج بشه
هق زد: برو عقب جونگ.. الان منفجر میشه
مرد با دست هایی که بخاطر کشیدن فلز، زخم شده بود داد زد: نه نه نه.. یکم دیگه مونده. سه رین محکم لگد بزن با شماره ی من، یک ، دو ، سه
جرقه ی دیگه ای زده شد و دختر آخرین ضربه رو با شماره سه زد . در با صدای بلندی روی زمین افتاد و صورت نگران جونگین جایگزین در مشکی رنگ شد
-: جونگین
همراه با هق زدنش توی بغلش پرید و یک ثانیه بعد ماشین با صدای بلندی منفجر شد، موجش هردو رو به عقب پرت کرد. از حرارت زیاد انفجار، کمی داغ شدن و صدای بلندش باعث کر شدن موقتی همه ی آدمایی که اطراف ماشین بودن شد.
..................
چشم هاش از موج انفجار بست و با حائل کردن دستش جلوی صورتش، از سوزش صورتش جلوگیری کرد.
روی زمین نشسته بود و چانیول روی آسفالت کنارش روی زمین هنوز بیهوش بود. نگاهش به جونگین چرخید که دختر لرزون رو توی بغل گرفته بود و سپرش شده بود تا موج انفجار کمتر اذیتش کنه.
دختر گریون کمی از بغلش جدا شد
-: ته او.. اون خوبه؟.. کج..
مرد بین حرفهاش پرید
-: هیشش.. جاش امنه. خونه اس
دوباره توی بغلش فرو رفت تا کمی لرزش بدنش کم بشه.
دختر بعد از کمی آروم شدن سمت برادرش رفت تا به بهوش اومدنش کمک کنه؛ نگاه جونگین بالاخره از چانیولی که داشت به مرور بهوش میومد توی نگاهش چرخید.
ناخودآگاه شیشه ی توی دستش رو فشار میداد و متوجه ی سوزش دستش نبود.
لب های مرد کمی به بالا خم شد و قلب بی جنبه ی سهون، تپیدن گرفت
اون عوضی دقیقا به چی میخندید؟
-: چی خنده داره تو این وضعیت؟
آروم لب زد و چشم غره رفت
بی حال کلت توی دستش روی زمین انداخت
-: حسودی کردنت.
-: فقط اگه انقدر انرژیم ته نکشیده بود همینجا جلوی زنت میکردمت بفهمی چی واقعا خنده داره
گفت و این دفعه صدای آروم خنده ی جونگین همراه ولو شدنش روی آسفالت بلند شد، دلش برای کل کل هاش با سهون، تنگ شده بود.
...........
........................................
به سینه اش کوبید و به عقب هولش داد
-: مسخره کردی منو؟ من امشب با بکهیون برمیگردم و این هیچ ربطی به شماها نداره
سعی کرد سرجاش نگهش داره
-: تو هیجا نمیری سهون، لجبازی نکن با من.
باورش نمیشد، از عصبانیت درحال انفجار بود و این باعث میشد انرژی از دست رفته اش کمی، فقط کمی، برگرده
-: لعنت بهت میفهمی داری چی میگی؟ اصن باورم نمیشه..
-: دارم میگم تو و بکهیون باید یه مدت عمارت من بمونین برای امنیت خودتون. دیدی که چی شد امشب.. نمیتونم بذارم اتفاق های امشب تکرار شه کجای این جمله فهمیدنش سخته؟
جلو رفت و یقه مرد توی مشتش گرفت
-: داری از من میخوای توی یه خونه؛ با زن و بچت بمونم و زندگی زناشویی تورو نگاه کنم؟ اونم تو عمارتی که همه ی اتاق ها و گوشه هاش قبلا باهات سکس داشتم؟ نمیفهمی کجاش سخته؟
مرد سری به معنای تایید تکون داد و با گرفتن کمر پسر به خودش چسبوندش
-: این تنها راهه..فقط تا وقتی این شرایط تموم بشه و امنیت تو و بک به روال سابق برگرده. نمیتونی تنهایی از پسشون بربیای. میونگجو هرجا لازم باشه شماهارو میفروشه . بهش اعتماد ندارم..سهون به هیچ کس فعلا نمیشه اعتماد کرد..
ابرویی بالا داد
-: داری میگی باید به تو اعتماد کنم؟
پوزخند تلخی لب هاش تزیین کرد: بهم اعتماد نداری؟
••••••••••••••••••○○○○○○○○○○○•••••••••••••
Advertisement
Milton
A Cyberpunk Coming of Age Tale The Apocalypse is ugly. The only lights that work are battery powered or neon. Scroungers kill your neighbors and take control of their bodies. Gang wars run rampant in the perpetual night, as usual, except now, most members have magical spells to defend their turf. Life certainly changed once the Rainbow Letters came. For Milton, things changed for the better. The world became familiar. He could find loot, learn skills, and equip weapons and armor. It was all much easier to understand than the perils of pre-Apocalypse life with its grocery shopping and going outside. Then he discovers Ragnarok, Orchestrator of the Rainbow Letters and all of Milton’s problems. The race to figure out why is on. If Milton is to survive long enough to find answers, he must first be strong enough to confront his worst enemy: himself. * This is work in progress and NOT professionally edited. * ** This story is humorous in the begining, but gets very dark around the turning point. Reader discretion is advised.**
8 215In Pursuit of Glory
I felt a huge physical force slam into my back. I didn't have any time to think as I rocketed into the wall and felt the drywall dent beneath my body. Eyes wide, I groaned and began to push off the wall when, unceasingly relentless, my assailant backstabbed me with a knife to my gut. I gasped; being stabbed there is no laughing matter. Even today, with all the advances of science, a wound like that can easily be mortal. Most likely would be. I gasped for air with a snarl, funneling the wind into my lungs to help them expand after being pancaked into the wall. Nobody f***ing backstabs me and gets away with it. If there’s one thing you should know about me, it’s that I love being alive. I love it more than anything else. It’s something only a dead person can understand, and I feel myself forgetting all the time. But there’s a secret to death, and I keep it with me. Always. It’s never permanent, it’s never peaceful, and it’s always filled with regrets. But death, despite all of its shortfalls, can give a short respite from life, like a comfy afternoon nap. Death is Respite. It’s a rest for the weary. And to all those people who wander in death lonesome and regretting their broken lives - always, without fail, cut too short - I beg them to take advantage of it. I tell everyone to take advantage of death, even when I can’t bring myself to do so. --- Ciaran travels the world in pursuit of Glories, unfathomable, power-bestowing balls of golden light sequestered in difficult-to-reach places. A fun fantasy romp with a character with an unorthodox narrative voice trying to find his purpose in the world.
8 70Emperor of Yin and Yang
Heaven's Emperor peacefully lived with his wife, overruling all Immortals in Heaven, a loyal and powerful wife, he was at the apex. Living in the Royal Palace, despite living peacefully, he knew it wouldn't last forever. He suspected a man planning a revolution, just like the Ancient Prophecy proclaimed. Why didn't he go against it? Simple. There would be two revolutions, not one. Thus, when his time came he faced the onslaught of Immortals with a serene expression and a tyrannical bearing. A man and a woman, slaughtering all Immortals except one, were forced to hand over the Throne. Yet even when the time came for the Emperor to lose his Royal Throne, he was not worried. Rather, both him and his wife, disappeared from the Heaven to search for their inheritor. The man to lead the Second Revolution. Anmos Archer. A thirteen-year-old youth born to an abusive single-father household. He struggles with being bipolar, inherited from his dad - a fallen cultivator. As he struggles to find an opportunity, a chance, to allow him to retaliate against his father he wanders upon a Royal Couple. Could he be the inheritor? The man to lead a Revolution against Heaven? Cover by Bharath Kishore.
8 80lover • sapnap x oc
a wrong number situation mixed with a girl who believes in the smallest of cliches, with no exception to her own situation. sapnap! wrong number book! slow burn! what else could you want! ! any tw are formatted like this at the start of the correlating chapter (w the exclamation marks) !if sapnap says he is uncomfortable w this i will take it down !im gonna attempt to do regular updates once i pass my pre-written chapters but i am a student who works 5 days a week on top of school so bare w me LMAO
8 207The Overseer
The gods in this world have gone corrupt and rather from doing their duties, they have started fighting with each other for more power, as a result the creator ,the one who is responsible for the creation of everything including gods and devils, has gone infuriated with them. But there was a problem, he could not interfere between them directly, so, he summons Dante from another world, which was created by him too, and gives him the mission to correct everything and make sure that the world moves in the Right way, and he gives him the seed of "the overseer." Overseer is the title given to a person who supervise the entire world including gods and devils. This is the story about his journey as he battle his way to learn various universal laws and correct everything, and finally becoming the overseer. ( 1 chapters per week. Support me so that I can get some illustrations for this novel. )
8 192Shattered Portions.
Chelle & Kannon has been together for 4 years . Kannon & Neece has been together for 1 year. This lesbian love triangle can't stand forever , especially with the secrets Chelle & Kannon have been keeping.
8 91