《chocolate and ice》part42
Advertisement
___________
-: از اون برام بگو.. چطوری بود؟
لحظه ای به دختری که به تازگی خواهرش شده بود نگاه کرد،
حس میکرد دلش میخواد بخنده،
به زندگیش، به دردهاش، به سرنوشتش و به سنگ قبر پدری که تاحالا ندیده بودش!!
+: جدی، سرد.. خیلی کم پیش میومد که لحظات پدر دختری داشته باشیم. بیشتر توی کارش غرق بود.. تو شبیهشی، مخصوصا گوش هات!
لبخند کمرنگی روی صورت دختر نشست، که توی هوای سرد گورستان اطراف، اصلا دیده نشد.
+: دیده بودیش.. هیچی یادت نمیاد؟
نگاه هردو به سنگ قبر گرون قیمت دوخته شده بود،
یادش نمیومد، ذهنش انقدر آشفته بود که نمیتونست روی خاطرات پراکنده ی ذهنش تمرکز کنه.
+: مامانت، وقتی بدنیا اومدی، می اوردت عمارت پیش بابا مخصوصا وقتی نوزاد بودی. تقریبا سه روز تو هفته، اون اوایل جونگین هم باهاتون بود.
...........
...................
پسربچه، برادر کوچولوش دست مامانش داد و سعی کرد لب هاش اویزون نکنه و به اینکه اون داشت یولی کوچولوش رو ازش میگرفت فکر نکنه.
مامانش با لبخندی دستی روی سرش کشید
: -زود برمیگردم باشه؟ یکم منتظر بمون توی حیاط بازی کن.
سری به معنای تایید تکون داد و به برادر کوچیک ترش که با لباس بنفش رنگش بین بازوهای مادرش لم داده و انگشتش توی دهنش بود، نگاهی کرد و براش دستی تکون داد که بچه با تکون دادن پاهاش و دراز کردن دست هاش به سمتش با خنده ای ذوقش به برادر بزرگ ترش نشون داد
از واکنشش با ذوق لپ های تپلش بوسه ای زد
-: باشه مامان.
مامانش گفته بود دیدن دوستش اومده. دوستی که زیاد به دیدنش میومد و همیشه جونگین رو توی حیاط منتظر میذاشت تا برگرده.
سمت جایی از باغ که میدونست پارک بازی راه افتاد تا وقتش بگذره، سوار تاپ فلزی سبز رنگ شد.
حالا که مامانش نبود، میتونست از موقعیت استفاده کنه و کارای خطرناک بکنه، پس بدون اینکه سرعتش کم کنه از روی تاپ پرید. قبلا چندباری دیده بود که بچه ها میپرن اما نمیدونست چرا نشد روی پاهاش فرود بیاد و به جاش با زانو روی سنگ ریزه های سفید رنگ زیرش افتاد
آخی از گلوش در رفت و زانوی خونیش گرفت.
دست ظریفی دست هاش کنار زد
-: نوچ، ببینبا خودت چیکار کردی!!
چشم های تار از اشکش رو چندبار با دست مالید تا بهتر ببینه
دختربچه ای با موهای روشن خرمایی رنگ با پیراهن پفی صورتی رنگی جلوش روی زمین نشسته بود و بهش اخم کرده بود.
میشناختش؛ هر وقت میومد اینجا، اون هم بود و سعی میکرد باهاش دوست بشه اما جونگین نمیفهمید چرا باید با کسی که قرار نبود زیاد ببینه دوست بشه.
متقابلا اخمی کرد و دست دختر کنار زد
-: آخ دست نزن بهش..
دختر اما، روی دستش زد
+: با دست کثیفت نباید بهش دست بزنی، اینطوری بدتر میشه.. حتی اینم نمیدونی؟
محتویات داخل بینی اش رو بالا کشید و سعی کرد برای قوی تر دیده شدنش مقابل دختر، گریه نکنه
-: خودم میدونم.
دستمال سر صورتی رنگی که دور سرش بسته شده بود، برداشت و روی زانوش گذاشت و بعد از پیچیدنش دور پاش روی زانوش پاپیون بزرگی زد
+: اینطوری زود خوب میشه. دیگه هم نباید از روی تاپ بپری وقتی بلد نیستی!
اخمی کرد و به پاپیون صورتی رنگ روی زانوش خیره شد
-: ولی خیلی دخترونه بستیش!
غر زد
-: تازه.. کی گفته بلد نیستم؟ خیلی هم بلدم فقط تاپ شما خرابه.
دختربچه پوفی کرد و بلند شد، دستش سمت پسر گریون روی زمین دراز کرد
+: تاپ ما خرابه؟
خنده ای کرد
پسر اما بدون گرفتن دست دختر خواست بلند بشه که دردش گرفت و با آخی دوباره روی زمین نشست
دختربه سرعت موهای بلندش پشت گوشش گذاشت و سمتش اومد
-: میخوای بوسش کنم زود خوب شه؟
Advertisement
همیشه مامانش زخم هاش بوس میکرد و میگفت که اینطوری زودتر خوب میشن، پس با تکون سر اجازه داد و دختر با لبخند پررنگی دولا شد و روی لپش بوسه ای گذاشت و سریع سمت عمارت دوید
پسر اما تقریبا جیغ زد
-: هی، باید روی زانوم بوس میکردی نه لپم!
و جای بوسه رو با پشت دست پاک کرد
.......
................
بغض گلوش رو خراش داد، از خاطره هایی که تو ذهنش بود و هرچقدر دردناک، اما شیرین بود
جونگین کوچولوی گریون؛ هنوزم خیلی واضح جلوی چشم هاش بود.
+: اون موقع ها تو عالم بچگی فقط میدونستم از وقتی اون خانومه و اون بچه ای که تو بودی، میومدن پیشمون، بابا خیلی سرحال تر شده بود. بهم معرفیت کرده بود.. میدونستم برادرمی. همیشه به بابا میگفتم بیارتت پیش خودمون و اون بهم قول میداد یه روز میارتت پیشمون تا همیشه پیش هم بمونیم.. اما.. به جاش خودش کشته شد.
اشک هاش حالا از گونه های برجسته اش به پایین سر میخورد
+: عمو میگه جونگ وو کشتش، من مدرسه بودم و وقتی برگشتم؛ همه چی تموم شده بود.. همه چی تموم شده بود و من از همه ی دنیا فقط تورو داشتم ولی نمیتونستم داشته باشمت!
دست های ظریف و سردش برای بغل کردن برادری که سالها فقط از دور نگاهش میکرد دراز شد اما پسر قدمی به عقب رفت
-: ازم چه انتظاری داری؟ نمیتونم وقتی فقط چند ساعته که فهمیدم خواهرمی بهت احساس نزدیکی داشته باشم.. من.. گیجم!
لبخند به سختی روی لب های دختر نشست و عقب رفت
-: حق باتوئه..من.. ببخشید!
دوباره سکوت افتضاح و خشکی بینشون حاکم شد
+: من، نمیتونستم، باور کن نمیتونستم برای داشتنت بجنگم، جونگین هم همینطور. تنها راهش این بود که همه چی همینطوری ادامه پیدا کنه و تو هیچ وقت پارک چانیول نباشی.
-: میدونی؟ من هیچ وقت ازت خوشم نمیومد، دلیل خاصی نداشتم فقط حس میکردم از وقتی جونگین باهات ازدواج کرد، دیگه هیچ وقت مثل قدیما نشد، چشم هاش برق نمیزدند...
همزمان با اشک های خودش، دختر هم هق زد
-: اما الان فهمیدم که من هیچی از زندگی جونگین نمیدونستم.. هیچی نمیدونستم.
+: میخوای چیکار کنی؟
با صدای لرزون ازش پرسید
-: تو برات مهم نیست که شوهرت و خانوادش کسایی هستن که پدرت رو کشتن؟
موهای خرمایی رنگ بلندش همراه باد توی هوا میرقصید
+: مهمه، ۶ ماه اول بعد ازدواجمون جهنم بود.. برای هردومون. میدونی عمو دنبال انتقام بود و خب هست.. منم بودم. اما..
لحظه ای برای کنترل احساساتش صبر کرد تا صداش بیشتر از این نلرزه
+: اما کنار جونگین زندگی کردن و عاشقش نشدن؟
خنده ی تلخی کرد: نتونستم.. و حالا باوجود بچمون..؟!
اخمی کرد
-: به همین راحتی؟ باورم نمیشه.. پدر واقعی من کشته شده و هیچ کدوم فکر نکردین که من باید بدونم از کدوم گوری اومدم؟
نگاه دختر حالا به آسمون گرفته ی زمستونی بود
+:میخواستم، باور کن مبخواستم باهم بریم یجای دوری که دست هیچ کس بهمون نرسه.. اما.. نمیشد.. چیزایی هست که نمیتونستیم ازش جلوگیری کنیم.. نه من نه جونگی..
بین حرفش پرید: نه.. الان نمیخوام دیگه هیچی بشنوم.. هیچی از عذرهایی که میاری برام قابل قبول نیست..من فقط.. خستم!
کل زندگیش نابود شده بود و الان
روی خرابه هایی ایستاده بود که ۲۷ سال برای ساختشون صرف شده بود.
حالا انگار روی نقطه صفر زندگیش ایستاده بود و از سرما؛ میلرزید.
.............
.......................
Baekhyun POV
با چشم هایی که هر چند لحظه یکبار تار میشدن سعی میکردم راه برم و به مردمی که با تعجب بهم نگاه میکردن توجهی نشون نمیدادم. از وقتی سهون بهم زنگ زده بود و داستان رو با جملات کوتاه و ترسناک و مختصر "چانیول و جونگین از پدر یکی نیستن" و جملات بعدی که به مراتب ترسناک تر بودن رو گفته بود؛ اشکم بند نمیومد.
Advertisement
وقتی گفت دنبالش برم میدونستم کجا باید دنبالش بگردم. فقط با تموم وجودم امیدوار بودم همونجایی که فکر میکردم باشه و بتونم پیداش کنم. حتی فکر کردن به اینکه چه حالی داره باعث میشد تار و خالی شدن چشم هام شدت بیشتری بگیره.
به سرعت با دست های یخ زده از بین مردم راهم رو باز میکردم و سمت بلندترین نقطه ی اون پارک میرفتم.
برف های نصفه نیمه آب شده ی اطراف زیاد بودن و جنب و جوش مردم خبر از نزدیک شدن به اخر سال و شروع سال جدید میداد. هرچی به بام نزدیک تر میشدم سرد تر میشد و سروصداها کمتر.
کم کم صدای مردم محو میشد و جاش سکوت زمستونی و قرچ قرچ برف های زیر پام فقط شنیده میشد.
این پارک توی حاشیه ی غربی شهر واقع شده بود و ازونجایی که تپه مانند بود بلند ترین نقطه ی پارک که به پیاده روی زیادی هم نیاز داشت شبیه به بامی بود که شب ها انگار کل سئول رو زیر پاهات جا میداد.
بالاخره به بالای تپه رسیدم و با تکیه دادن دست هام به زانوهام سعی کردم نفس هام منظم کنم. به اطراف نگاه کردم. روی یکی از لبه های کناری یک زوج درحال سیگار کشیدن و حرف زدن بودن، چشم هام چرخی خورد و روی هیبت آشنایی ایستاد. حس عجیبی شبیه به نگرانی و ترس توی وجودم پیچید و ضربان قلبم بالا رفت
سمتش حرکت کردم و با فهمیدن اینکه روی سنگی که اسمش "سنگ آرامش" گذاشته بودم و یه روز آورده بودمش اینجا تا با این سنگ و محل آشناش کنم، نشسته؛ قلبم گرم شد.
خودم روی سنگ کنارش جا دادم و به شهری که پر از نورهای رنگارنگ شبیه به دانه های اکلیلی که روی مخمل مشکی بریزن، زیر پام روشن بود نگاه کردم.
حس کردم کنارم کمی منقبض شد، بهش زمان دادم و نمیدونم چند دقیقه گذشت تا بالاخره سمتم چرخید پیشونی به شونه ام تکیه داد.
بغض دوباره گلوم خراش داد، صدای بمش شنیده شد
+: بک..
کمی سمتش متمایل شدم و بغلش کردم
-: یول
دستش دورم حلقه کرد و تو بغلم زیر گریه زد.
+: تمام این سال ها من هیچی نمیدونستم.. هیچ کدوم از مشکلاتی که جونگین و بابا.. یعنی باباش، گذرونده بودن رو نمیدونستم و بچگانه وسط زندگیشون زندگی میکردم..من واقعا تمام این مدت فقط یه بار اضافه بودم..
قلبم مچاله شد، درکش میکردم اما سعی کردم آرومش کنم
-: کی گفته؟ جونگین عاشقته تو هیچ وقت براش اضافی نبودی
از توی بغلم دراومد و سرش توی دست گرفت
+: چطوری ممکنه؟ منِ لعنتی دلیل نابود شدن خونوادش بودم.. مامان خودش کشت بخاطر من! میفهمی بک؟ همه ی این سالها بابا..میونگجو..داشت دلیل نابود شدن زندگیش و جلوی چشم هاش میدید و وای خدای من! چطوری من رو تحمل میکردن؟
نمیتونست بابایی که ۲۷ سال باباش رو بود با همون لفظ همیشگی صدا کنه و هربار تلاشش برای صدا کردن مرد به اسم دیگه ای ، باعث میشد قلبم با درد خودش به قفسه سینم بکوبه
با همه ی توانم سعی میکردم بغضی که تو گلوم به سمت بالا جریان داشت با قورت دادن اب دهنم پایین بفرستم، الان وقتش بود که من براش قوی باشم، پس اشکی که از چشم راستم چکید با پشت دست پاک کردم
-: یول.. تمومش کن، غصه خوردن واسه چیزی که تو توی اتفاقش هیچ اثری نداشتی رو تموم کن! هیچ کدوم این اتفاقات تقصیر تو نبوده، این چیزیه که اونا انتخاب کردن و انجامش دادن.. حالا وقتشه که تو تصمیم بگیری برای خودت.
با چشم های خسته ی قرمزش بهم نگاه کرد
+: نمیتونم ببینمشون بک، نمیتونم اینطوری ادامه بدم.. من کیم چانیول نیستم و هیچ وقت نمیشم!
نگرانی به دلم چنگ زد، حرفاش بنظر منطقی نمیومدن
سعی کردم منصرفش کنم
-: یولی.. مهم اینه که تو با جونگین و اون مرد بزرگ شدی! زندگی کردی..نمی..
بین حرفم پرید
+:نمیخوام از هیچ کدوم چیزایی که از "کیم چانیول" بهم رسیده استفاده کنم.. خونه ی تو.. تنها جاییه که دارم. میتونم بیام پیش تو و سهون برای یه مدت؟
با اینکه موافق تصمیمش نبودم، لبخند کمرنگی زدم و تو بغلم کشیدمش
-: معلومه که میشه، اونجا خونه ی خودته یول.. خود خالیت، بدون پیشوند و پسوندهای اسمت!
..............
................................
از ایستگاه اتوبوس به سمت خونه قدم میزدم، کم کم مغازه ها داشتن وسایل کریسمس میوردن، رنگ سبز و قرمز تقریبا همه جا دیده میشد، باید برای امسال یه درخت تزیین کنیم؟
با وارد شدن به خونه با سهون و چانیولی رو به رو شدم که وسط هال روی زمین نشسته بودن و کلی ورق و پوشه اطرافشون پخش بود.
یک هفته بیشتر بود که چانیول پیش ما بود و از خونه بیرون نرفته بود. تماس های جونگین و کریس رو جواب نمیداد و شرکت نرفته بود. هفته ی سختی رو گذرونده بودیم. حالا کمی از گیجی دراومده بود و انگار مابین گریه های شبانه اش توی بغلم، به مرور واقعیت رو پذیرفته بود. واقعیتی که زیادی برای پذیرفته شدن دردناک بود.
سهون مشغول مرتب کردن کاغذهای داخل یک پوشه ی نارنجی رنگ شد
-: فردا میتونیم انجامش بدیم چون جلسه ی مجمع فرداس، فقط اگه شروعش کنی دیگه تا آخرش باید بری چان. مطمئنی از تصمیمت؟
سری تکون داد
-: مطمئنم
سهون خواست بلند بشه که با گرفتن مچ دستش نذاشت، به دورشون اشاره کرد
-: هیچ وقت نگفتی همه ی اینارو .. چطوری فهمیدی؟ اون کپی از برگه ی آزمایش دی ان ای من، چیزی نیست که بتونی با گشتن توی شرکت پیداش کنی.
سوالی که مدت ها بود تو ذهن من چرخ میخورد و البته، حدس هایی راجبش میزدم رو پرسید و من کنجکاو کمی بهشون نزدیک تر شدم.
سهون نگاهش دزدید و انگار چند لحظه ای مردد به جوابی که میخواست بده فکر میکرد.
بالاخره نگاهش بالا اومد و صدای آرومش شنیده شد
-: نه با گشتن پیدا نمیشه.. جونگین خودش بهم اعتماد کرد چون ..من باهاش میخوابیدم!
نفسم رفت
چیکار کرد؟ همین الان به چانیول چی گفت؟
اوه خدای من!!
صدای ضعیف چانیول باعث شد دوباره حواسم به صحنه ی رو به روم برگرده
-: چی؟ سهون اصلا شوخی بامزه ای نیست..
لبخند تلخی روی لب های خشکش نشست
-:یادته از مردی که برای یه شب من رو خرید گفتم؟ و شب های بعدیش؟
رنگ چانیول کمی پرید و من فقط میتونستم به سهونی که با قیافه ی بی حالتش همچنان مشغول جمع کردن برگه ها بود نگاه کنم
یه شب؟ خریدن؟
سکوت کمی کش اومد و فقط صدای خش خش کشیده شدن ورق ها روی هم شنیده میشد
منظورش این نبود که خودش برای پول فروخته بود؟ بود؟
بالاخره صدای سهون سکوت تیز رو برید
-: نمیدونستم.. نمیدونستم برادر توئه، نمیدونستم زن و بچه داره..بخدا نمیدونستم.
شرمنده گفت و پوشه های توی دستش پرت کرد کنار که باعث شد همه ی برگه ها دوباره پخش بشن
چانیول فقط به دیوار رو به روش خیره بود و من سعی میکردم بتونم نفس بکشم
-: اون روز که با اون پول لعنتی اومدی.. همون پولی که باهاش فرستادیم دانشگاه.. سهون چیکار کردی؟!
با صدای لرزون گفتم و نگاهش روی من چرخید
قیافش خشن شد
-:چیه؟ فکر کردی راه دیگه ای داشتم؟
عصبانی نفسی بیرون دادم، این احمق پیش خودش چه فکری کرده بود؟
-: معلومه که داشتی! چرا به من هیچی نگفتی.. هیچی ارزش تو رو نداشت احمق. لازم نبود خودت بفروشی.. لاز..
بین حرفم پرید و بلند شد
-: خفه شو بک. مجبور بودم، هیچ راه دیگه ای برای جور کردن اون پول لعنتی نبود.. فکر کردی برای خودم آسون بود؟
باورم نمیشد!
جلو رفتم و به عقب هولش دادم
-: معلومه که نبود.. احمق میدونم که نبود.. حرف من چیز دیگه اس
صداش بلند شد
-: نمیخواد برای من فاز ناراحتی برداری.. هرچی که بود گذشته تموم شده رفته
متقابلا داد زدم
-: تموم شده رفته؟ هیچی تموم نشده سهون! خودتم میدونی همه این بازی هارو شروع کردی سر چی؟ سر مردی که خریده بودت؟ دیوونه شدی؟
همزمان با سیلی که روی گونه ی چپم نشست، صدای چانیول بلند شد
برای لحظه ای گوشم صوت کشید و نفهمیدم چی داره دور و برم اتفاق میوفته، طرف چپ صورتم داغ شده بود و میسوخت
باورم نمیشد، دست روم بلند کرد؟
-: تمومش کنین.. این وسط من باید شاکی باشم اونوقت شما دوتا پریدین بهم؟
چانیول آروم گفت
صداش خسته بود، مثل من
سهونم خسته تر
خسته از اتفاقاتی که بدون مکث سرمون آوار میشد
نفسم کمی تند شده بود و سرم از عصبانیت و ناراحتی نبض میزد
با عصبانیت دستش مشت کرد و یه قدم عقب رفت
-: من فکر میکردم جونگین رو میشناسم.. هرچی میگذره بیشتر میفهمم من هیچی ازش نمیدونستم... چندوقته که همه چی میدونی سهون؟ چند وقته میدونستی تو داری با داداش من میخوابی که..
خنده ی دردناکی کرد
-: داداش من که در واقع شوهر خواهرمه؟لعنت.. من حتی نمیدونم باید چه احساسی داشته باشم..
بعضی وقت ها سر یه سری اتفاقات، افراد از چشم آدم میوفتن..
وقتی از دست یکی ناراحت میشی که دوسش داشته باشی، وقتی یکی از چشمت بیوفته؛ دیگه حتی ناراحتم نمیشی..
صدای خسته ی چانیول؛ خبر خوبی نبود
اینکه ناراحت نشده بود خبر خوبی نبود
فقط خبرِ از چشم افتادن آدم هایی رو میداد که شاید خودشم باورش نمیشد!
-: جونگین و خیانت؟ چقدر اشتباه راجبش فکر میکردم.. چقدر الکی برای خودم پیش خودم؛ ازش خدا ساخته بودم..
مچ دستم ول کرد و سمت اتاقمون خواب رفت.
با نگاه اشکی به سهونی که توی نگاهش پشیمونی موج میزد، نگاه کردم.
هردو فقط بهم نگاه میکردیم و هردو سکوت کرده بودیم.
قیافش چاقویی شد توی قفسه سینم
خسته، شکسته، آسیب پذیر
پیر شده بود انگار
سخته، دست و پا زدن برادرت ببینی و هیچکاری نتونی بکنی..
سخته که بدونی تنها کسی که همه ی این سالها از همه جون و زندگیش مایه گذاشته تا آب تو دلت نخوره برادرته..
که حتی مجبور شده از غرور و مردونگیش بزنه و لب نزنه..
تا تو بتونی بی دغدغه درس بخونی و زندگی کنی، مثل یه انگل
چشم هام از اشک پر شد و صورت خوشگلش جلوم تار شد
اون سیلی؟ کم بود
فقط باید وقتی تنها شد من رو میذاشت پرورشگاه و خودش زندگیش میکرد
نه اینکه برای یه بچه ی کوچیک توی سن ۱۷ سالگی هم پدر بشه هم مادر
کی میدونه چی باید بگذرونی که توی سن ۲۷ سالگی؛ پیر شده باشی؟
جلو رفتم و قبل اینکه بخواد برای زدنم ازم معذرت خواهی کنه، بغلش کردم.
محکم به بغلش چنگ زدم و زیر گریه زدم.
دست هاش دورم حلقه شد و سرش روی شونه ام قرار گرفت
.........
.......................
بین حرف های مرد مسن پرید
-: لزومی به این همه توضیح نیست، میدونم منظورتون چیه و بهتون گفتم که دنبال پیدا کردن کسی که میخواین هستیم.
مرد مقابل نیمچه لبخندی تحویلش داد
-: ولی شکستی که توی تبادل اون جواهرات خوردیم قرار نیست با پیدا کردن مقصرش چیزی درست بشه.
مرد روی یکی از صندلی های چرم مشکی رنگ انتهای میز بلند گفت.
اتاق ساده ای که با نور کمی روشن بود و دود سیگارها و پیپ های درحال سوختن، هوارو معطر کرده بود
با کلافگی به پشتی صندلیش تکیه داد: فکر میکنی خودم نمیدونم؟ اونی که از همه بیشتر خسارت دید ما بودیم..
فونیکس بالاخره به حرف اومد
-: امکان تداخل پلیس با این برنامه تقریبا صفر بود.. هممون میدونیم که چقدر پای این کار زحمت و فکر خوابیده بود.. من از نفوذی های خودمون شنیدم که حتی اونام خبر نداشتن، نه دقیقا تا نیم ساعت قبل عملیات و این یعنی چی؟
نگاه همه مرد های حاضر توی اتاق به طرفش چرخیده بود
-: وقتی قضیه لو میره و رسانه ای میشه، دیگه جمع کردنش امکان پذیر نیست.. تاجایی که ما خبر داشتیم هیچ تیمی از پلیس به طور مستقیم دنبال ما نبود.. و این اتفاق خبر دوتا چیز میده
مشتش بالا اورد و با انگشت یک نشون داد: یک اینکه؛ توی پلیس یه تیمی هست که داره کار میکنه اما ما ازش خبر نداریم و باید، هرچی زودتر بفهمیم کیان تا بتونیم کنترلش کنیم
انگشت بعدی بالا اورد: و دو اینکه؛ حتما نفوذی قوی از داخل دارن..
مرد های نشسته دور میز بزرگ مشکی رنگ لحظه ای سکوت کردن. همه تاحدودی حدس زده بودن اما بلند بازگو شدنش باعث سکوت ترسناکی شده بود
صدایی روی سکوت خش انداخت
-: ترسیدن معنی نداره.. نتیجه گیری های جه مین درست بنظر میان.. و الان مشکل اصلی اینه که.. اگه این فرضیه نفوذی درست باشه، ما نمیتونیم بهم اعتماد کنیم.
جونگین به پدرش نگاهی انداخت: میتونیم به جای پیدا کردنش به مسیرش جهت بدیم.. اینکه نفوذی از بین افراد حاضر باشه احتمالش کمه اما، یکی از نزدیکای ماس! خیلی نزدیک.. ریسکه اما اگه به جهتی که میخوایم بیوفته .. پیدا کردنش راح..
بین حرفش در باز شد و همراه با دو نگهبان، دو پسر وارد شدن
نگاه کل افراد حاضر دور میز، حالا به دو پسر تازه وارد بود
نگاه سهون چرخی خورد
میز بزرگ دایره ی شکل توخالی، به رنگ مشکی و حکاکی های مختلف در وسط قرار داشت
با فواصل تقریبی نیم متر مرد و زن هایی در لباس های رسمی نشسته بودن.
پس اتاق معروف جلسات کدها همینقدر ساده بود؟
نه خبری از نگهبان خاصی بود داخل اتاق نه چیز بخصوص و گرون قیمتی! همه چی ساده و سنتی بود
برعکس تمام مهمونی ها و چیزهای مربوط بهشون.
بالاخره نگاهش روی مرد کت شلوار پوشی در دور ترین نقطه از میز نشسته بود؛ افتاد
جلیقه ی مشکی رنگی روی پیراهن سفید ساده ای تنش بود، قیافش خسته بود که حالا چهرش نگران هم بنظر میومد
جونگوو به حرف اومد
-: چانیول! اینجا چیکار میکنی؟
پسر پوشه ی مشکی رنگ از سهون گرفت و روی میز انداخت
-:اومدم که جایگاه خودم پس بگیرم.. صندلی کدِ پارک؛ برای منه چون پارک ایم هانیول؛ پدر من بوده.
پارک سودام بلند شد
-: چه زری داری میزنی؟
مردی از انتهای دیگه ی میز صداش بلند شد
-: پارک، پسر داشته؟!
نگاه چانیول روی مردی که تا کمتر از دو هفته پیش پدرش بود نشست
نگاهش تیز بود، قلبش پاره کرد
لبخند ترسناکی روی لب مرد نشست. تاب نیورد و چشم دزدید
-: آره. من پسرشم و من جانشینشم. نه هیچ کس دیگه ای
...............
پ.ن: فقط به پارت میومد.. پس گذاشتمش
.......
.....................
Advertisement
Feral: The Story of a Half Orc
Char has lived in Jarvin his entire life, subjected to hatred and suspicion for his Half-Orc heritage. He avoids the crowd, only wanting to focus on his blacksmithing and runes. Right up until the girl who is prophesized to save the world decides to become his friend, pulling him into assassination plots, conspiracies, and caves full of giant spiders. Yay?
8 164Interview With the Hattoris
Yuko Hiragi is an aspiring journalist. She goes about her internship with hopes of scoring a big scoop so that she can be set with a nice job after she graduates college. When she gets an opportunity to interview the corrupt and powerful Jensen Skagg, her dreams of fame become dashed when he is murdered before her eyes by a mysterious assassin. She is soon thrust into the dark world of murder and intrigue as she is hosted by the ancient and powerful Hattori family.
8 128Faery Knight - A Mirai Suenaga Adventure
On the colonized world of Pantheon, where humanity is lorded over by the enigmatic Archons, Mirai Suenaga survives the vicious invasion conducted by the alien Genjitsu, but the price she and humanity pay is high.Ten years later, as a teenage girl attending her second year of high-school in the city-state of Pan Pacifica, Mirai is a member of the Crimson Force Team, training to qualify as a fully fledged Faery Knight. Taking part in the Summer Tournament, where the various teams of the academy compete for dominance using their Battle Faeries, Mirai faces obstacles and adversaries as she aims for victory. But she will face her greatest challenge outside of the battle arena, when the Genjitsu choose to invade Pantheon yet again, and crush humanity once and for all.A sci-fi action adventure featuring the creation of Danny Choo, Mirai Suenaga.
8 183Lazy Guy With Dimensional Group Chat
A Young Man who bested against that being, reincarnated as a lazy guy with a very lazy personality, due to some fate, his life became full of thrills. [You Have Joined The Dimensional Group Chat, Welcome] ====================================This story is for fun, only for fun, yes, fun English is not my main language so you will see a lot of mistakes.
8 216Of the Fifty-Two
Jace awakes in a small room surrounded by people with idea of who they are. With no memory other than a name he's believes is his own. Jace must navigate floors of a strange place, fight hordes of zombies and escape into the outside world, hoping it'll be better out there. Warning: This story contains extreme violence, sexual situations and possibly a harem. Enjoy.
8 107Reunited At Last|✔️
[COMPLETED]BOOK TWO OF HIS MAFIA QUEEN. NOT TO BE READ AS A STAND-ALONE. DESCRIPTION CONTAINS SPOILERS IF YOU HAVEN'T READ THE FIRST BOOK|Disclaimer|• More Romance•Sexual Scenes~Liliana Romano, now known as Elena Rose, made her grand escape to London, UK. After being shot by the love of her life and deciding she wants out of the mafia life, she leaves, faking her death and breaking hearts. Six years later, Sebastian Di Salvo and Liliana's paths cross as she finds out he's finally tying the knot with Isabella Moretti. The news of Liliana's heart beating shakes the mafia world causing her life to be on the line once again. But she risks it all to stop Sebastian from making the biggest mistake of his life.What happens will happen. It's unstoppable and unavoidable. Maybe reuniting at last won't be so bad? After all she is his everything as he is hers.Will they reconcile their love? Have they always loved each other? Will they get the happy ending they've dreamed of?~I watched as Sebastian stuffed his hands into his dress pants pockets, keeping a careful eye on the time. "You can't marry her. I can't let you." His head snapped towards mine. "I didn't see you there beside me as I grieved for you," he snapped. "She was there.""She's also the reason why we lost each other." He let out a scoff. "We lost each other because you gave up on us and ran away. I'm marrying her and that's final. If you came here with the idea of us getting back together then you need to get the fuck out 'cause that's not happening."My breath hitched in my throat. She's poisoned his mind and turned him against me. But what could I have expected? I showed up here out of the blue after six years. I let him go once and now, he's in my reach, I'm gonna do whatever it takes to get him back, no matter what because I now know that we're meant for each other. But if he's happy with her, then reuniting won't be an option after all.Started: January 2022Finished: March 2
8 204