《chocolate and ice》part41
Advertisement
سرش توی گودی گردنش فرو برد و بیشتر هق زد، دست پسر بین موهاش کشیده میشد و قلب آسیب دیده اش رو کمی، آروم تر میکرد
+: هیشش.. همه چی درست میشه
پیشونی اش به گردن داغش تکیه داد
-: هیچی.. درست نمیشه.. یول.. اون.. مامان..
بین گریه هاش گفت و پسر سعی کرد با بیشتر فشار دادنش به خودش، آرومش کنه. بخاطر گریه هاش، حالا اونم به گریه افتاده بود
+: باهم از پسش برمیایم جونگینم. چانیول همیشه برادر تو میمونه و تو میتونی از یولی مراقبت کنی، از منم مراقبت کنی از بابا و مامانتم مراقبت کنی. چون تو قوی ترین و مهربون ترین آدمی هستی که دیدم
سرش از توی گردن پسر بیرون آورد و با چشم های اشکی نگاهش کرد
-: واقعا اینطوری فکر میکنی؟
لبخندی لب های ظریف و زیبای پسر تزیین کرد، که تضاد واضحی با چشم های اشکی اش داشت
+: معلومه عزیزِ من
اشک تازه ای که از چشم جونگین به پایین سر خورده بود با پشت انگشتت پاک کرد
لب های خشک و درشت پسر با کمی مکث به سمت بالا کشیده شدن و مرحمی روی زخم های قلبش شدن
-: خیلی زیاد عاشقتم لولو..
+: من بیشتر خرس کوچولویِ لو!
لب هاش روی لب های پسر کوبید و آرامش به روح خسته ی آسیب دیده اش با هر مکش به اون لب های شیرین برمیگشت.
از لب های شیرینش جدا شد و وقتی لوهان به سمتش به طلب بیشتر لب هاش خم شد با گرفتن بازوهاش نگهش داشت
-: باید بری لو.. اینجا امن نیست و از دیشب اصلا همه چی بهم ریخته، میبینی که وضعیت رو.. اینجا نباشی بهتره. منم دیگه باید برم.. تا هیونبین پیدام نکرده.
......
هیونین؛ مشاور و منشی پدرش سمت عمارت کشیدش
+: جونگین، کجا بودی؟ بابات خیلی درگیره و خانوم داره بی تابی میکنه و تورو میخواد.
-: معلوم هست اینجا چخبره..؟
کلتی توی دستش گذاشت
-: گوش کن. بابات با کشتن لیدر کد، همه چی رو بهم ریخته. دنبال بابات و هرکی که دستشون بهش برسه میگردن. اما اونقد جای نگرانی نیست چون بابات براش نقشه داشت خیلی وقت بود داشت روش کار میکرد. الان ما فقط باید مراقب باشیم تا بتونه همه چی رو کنترل کنه.
با گوش دادن به حرفاش وارد عمارت شد ، با شنیدن سروصداها به سرعت سمت اتاق مادرش دوید.
پرده ها کشیده شده بودن و اتاق تاریک بود. جثه ی ظریف مادرش که با گریه گلدونی رو به طرف خدمتکاری پرت میکرد باعث شد قلبش به درد بیاد. دیدن مادرش باعث میشد قلبش درد بگیره، عاشقش بود چون مادرش بود و ازش متنفر بود چون اون کسی بود که زندگیشون رو بهم ریخته بود. و این حس عشق و تنفر، حس دردناکی بود.
با تقلاهای بیشتر مادرش؛ داد زد
-: مامان. تمومش کن.
زن با شنیدن صدای پسرش؛ دست از تقلا برای رها شدن از دست دو خدمتکار خانومی که سعی در نگه داشتنش داشتن، کشید و سمت پسر چرخید
+: خدایا جونگین.. اومدی؟
و زیر گریه زد. پسر به خدمتکارها اشاره زد خارج بشن و سمت جثه ی لرزون مادرش رفت
زن تو بغلش پرید و بین هق هق سعی کرد خودش تو آغوشی که به تازگی بزرگ و مردونه شده بود حل کنه.
مادرش داشت برای مردی گریه میکرد که باباش نبود!!
با مشت کردن دست هاش جلوی خودش گرفت تا کار اضافه ای نکنه؛ بعد از چندین دقیقه ی طولانی زن با حالت ترسناکی از بغل پسر جدا شد
+: اون کشتش.. اما نمیذاره من بمیرم جونگین! نمیذاره از دستش راحت شم. نمیذاره.. من باید بکشمش.. من..
صورت زن رو گرفت
-: مامان، آروم باش. داری میترسونیم.
زن دوباره به آغوش پسر پناه برد و پیراهن نخی پسر تو دستش مچاله کرد.
Advertisement
گذاشت تو بغلش آروم بشه و مشغول نوازش موهای بلند مادری که حس میکرد دیگه نمیشناسه، شد.
بالاخره بعد از دقایقی سکوت زن کمی آروم شد و از بغلش خارج شد
+: جونگین
-: جانم؟
دست ظریفش بین انگشت هاش لغزید و به چشم هاش خیره شد
+: اگه ازت بخوام برام برای آخرین بار برام یکاری بکنی، میکنی؟
طره ای از موهای زن که توی صورتش بود پشت گوشش گذاشت
-: برای آخرین بار؟
+: فقط بهم قول بده. خواهش میکنم؟
نگاه زن، حس دلهره رو به قلبش مینداخت. اون نگاه گواه اتفاق های خوبی نبود.
اما، با سر تایید کرد
+: من.. میدونم باید چیکار کنم اما کمک توهم لازمه.. برای اینکه بتونیم از چانیول محافظت کنیم.
لبخندی روی لب های پسر نشست؛ که به چشم هاش نرسید
-: چیکار؟
دست هاش فشار داد و کمی نزدیک تر شد تا آروم تر حرف بزنه
+: فقط امروز نذار اون محافظا بیان تو اتاق و بذار تو اتاق آزاد باشم.
-: میخوای چیکار کنی؟
+: میخوام از یول محافظت کنم جونگین. یادت نره اون همیشه برادرت میمونه و تو باید مواظبش باشی. بهم قول بده جونگین
دستس از بین دست های سرد زن بیرون کشید
-: همه ی حرفات خلاصه میشه به چانیول.. همه ی کارات برمیگرده به چانیول.. من برات چی ام؟ مامان چند ساله که دیگه ازم نپرسیدی روزت چطوری گذشت؟ چرا هیچ وقت دلت نخواست بدونی که پسرت با کسی دوست شده یا نه؟ کسی رو دوست داره یا نه؟ از وقتی چانیول اومده تنها حرفات بامن شده اون چطوره؟ چیکار میکنه؟ مگه من آدم نیستم؟
بلند گفت و سعی کرد خشم و ناراحتی اش رو پشت فریادش قایم کنه، اما تار شدن دیدش نشون از خیانت اشکش به غرورش بود
-: طوری از بابا حرف نزن که انگار یه هیولاس.. اون بابامه. بابا خوب بود تا وقتی تو داغونش کردی تو دیوونش کردی. همه چی تقصیر توئه.. نمیبخشمت مامان
از روی تخت بلند شد اما قبل ازینکه بتونه دور بشه مچ دستش اسیر شد
+: توروخدا گوش کن جونگین.. توروخدا تو کمکم کن.. من دیگه هیچ کس رو ندارم.
روی زمین افتاد و به پاش چنگ زد
پسر هق زد و مقابل زن روی زمین نشست؛ هیچ کدوم فرو رفتن خورده شکسته های ظرف های روی زمین رو توی پاشون احساس نکردن
+: من قول میدم آخرین خواسته ام باشه ..
توروخدا.. توروخدا مراقب چانیولم باش جونگین. اون برادرته میدونم دوسش داری.. فرقی نمیکنه باباش کیه..اون برادرته.
-: چرا باهامون اینکارو کردی؟ چرا؟
زن صورت پسر گرفت
+: ببخشید که برات مادری نکردم پسرم. ببخشید که من مادرت شدم. امروز از دستم راحت میشی فقط.. توروخدا کاری که گفتم بکن.. باشه؟
حرف های زن رو نمیفهمید، نمیفهمید اما دلشوره ی توی دلش، انگار از اتفاقات بعدی خبر داشتن!
..........
.............................
نفس لرزونی کشید و سعی کرد فکرش منظم کنه، یادآوری سخت ترین روزهای زندگیش، همیشه باعث واکنش های عصبی شدید بدنش میشد.
لرزش زیاد دستش و احساس سرگیجه اش باعث شد به میز پشت سرش تکیه بده تا نیوفته
-: اگه میدونستم آخرین باریه که باهاش حرف میزنم، اونطوری سرش داد نمیزدم..
دست لرزونی لای موهاش کشید
-: میدونی کدهای سیاه یه سری قانون دارن، نمیتونی همینطوری سرخود پاشی بری لیدر کد رو بکشی و انتظار داشته باشی کاری باهات نداشته باشن، اگه اینکارو بکنی باید تو جلسه ی کدها دلیل قانع کننده بیاری و رای موافق بگیری وگرنه همه کدها باهم میکِشَنت پایین.. برای همین بود که از فردای شبی که بابا پارک رو کشت که میشد ۱۲ اگوست، همه چی بهم ریخت و بابا از صبح نبود..
بعدا فهمیدم که بابا همه ی این سال ها داشت متحد جمع میکرد برای زمین زدنش.. زمینه سازی این حرکت رو کرده بود و حالا فقط نیاز بود یه سری کارارو درست کنه اما فونیکس که از متحدهای اصلی pk بود از همون روز دنبال بابا افتاد.. عصر اون روز بابا اومد خونه، بازوش تیر خورده بود و زخمی بود..از بین حرفاشون فهمیدم بابا قضیه ی مامان رو تجاوز جا زده و کشتن پارک رو اعاده حیثیت..
Advertisement
............
....................
خودش به اتاق کار پدرش رسوند و با ترس وارد شد
مرد روی صندلی پشت میز کارش نشسته بود و شیشه ی ویسکی تا نیمه خالی دستش بود
روی پیراهن سفید رنگش لکه های خون خشک شده ی زیادی دیده میشد.
بازوی چپش از کتف پیراهنش پاره شده بود و پزشک شخصیشون درحال دراوردن گلوله از بازوی مرد بود
با شمارش پزشک، هیونبین محکم مرد نگه داشت و پزشک گلوله رو از بازوش خارج کرد.
گلوله با صدای تق بلندی روی ظرف فلزی روی میز افتاد و ناله ی مردونه پدرش از بین دستمال های توی دهنش شنیده شد.
دستمال هارو به بیرون تف کرد و با دست آزادش بطری رو به دهنش رسوند تا با خوردن اون مایع تلخ، کمی از دردش رو فراموش کنه.
پزشک مشغول بخیه زدن زخم شد
-: بهتره که به بیمارستان سر بزنین.. خون زیادی از دست دادی و نباید از دستت کار بکشی. شانس اوردی اونقدر عمیق نبود و رگ اصلی رو پاره نکرده.
کنار در ایستاده بود و به وضعیت افتضاح و خونی جلوش نگاه میکرد. دلش میخواست جلو بره و پدرش به آغوش بکشه اما جلوی خودش گرفت
خیلی وقت بود که دیگه پدرش اون پدر مهربون قبلی نبود و آغوشش برای پسرش باز نبود.
اونقدر از هم دور شده بودن که صحبت هاشون فقط به جملات رسمی و از سر اجبار خلاصه میشد. سالها بود اینطوری زندگی کرده بودن، دقیقا از همون موقعی که به امریکا اومده بودن اما جونگین هنوزم توی دلش میدونست همون بچه ی کوچیکیِ که دلش برای بغل های امن پدرش تنگ میشه.
و دیدن پدرش توی این وضعیت، باعث میشد از ترس قلبش توی دهنش بزنه و دستگیره رو محکم بگیره تا جلو ندوئه و پدر زخمیش رو بغل نکنه
نگاه مرد بالاخره چرخی خورد و روی پسرش نشست
چند لحظه ای بهم خیره بودن تا بالاخره نگرانی پسر از غرورش پیشی گرفت
-:حالتون.. خوبه؟ چی شده؟
هیونبین بعد از بانداژ شدن بازوی مرد کمکش کرد پیراهن جدیدی بپوشه و پیراهن خونی رو کنار انداخت
-: خوبم.. وسایلت رو جمع کن، به حساب اون پسره هم برسم، برمیگردیم کره
چنگش به دستگیره محکم تر شد. پسره؟
میدید تقلای پدرش رو.. میدید خود درگیری هاش رو، پسری که ۱۲ سال براش پدری کرده بود و حالا..
میدونست برای پدرش هم سخته، سخت بود که منتظر بود تا خودش برگرده.. که اگه سخت نبود، الان چانیول خونه بود ..و به حسابش رسیدگی شده بود.
سخت بود که منتظر بود خودش برگرده..که به "خونه" ای که دیگه خونش نبود برگرده.
پزشک خون تزریقی رو بدست هیونبین داد
-: بالا نگهش دار تا تموم بشه. بعد خودت میتونی درش بیاری. مسکن زدم کمی طول میکشه تا اثر کنه.
چیکار باید میکرد؟ نفس عمیقی کشید و توی اتاق رفت و روی صندلی نشست.
اونقدر به چهره ی پدرش که سعی داشت دردش رو مخفی کنه نگاه کرد تا کیسه خون تموم شد و هیونبین آنژیوکت رو از دست مرد خارج کرد و با برداشتن وسایل خارج شد.
گذاشت تا سیگار مرد تا نیمه بسوزه تا بالاخره با خیس کردن لبش دهن باز کرد
-: مامان...اون م..!
چشم های مرد به سرعت باز شد و چشم های به خون نشسته اش به پسرش خیره شد
-: راجب اون.. با من حرف نزن
پسر اما، بخاطر قولی که داده بود اصرار کرد
-: بابا.. باید بری ببینیش.. امروز خیلی دیوونه بازی دراورد.. خواهش میکنم برو ببین شا..
قبل از تموم شدن حرفش هیونبین در اتاق با ضرب باز کرد
-: جونگوو..خانوم..
مرد به ضرب بلند شد و با آخ آرومی با برداشتن هفت تیر نقره ای رنگ کنده کاری شده، سمت اتاق زن دوید.
خدمتکار ها خارج اتاق ایستاده بودن و جرئت داخل شدن نداشتن
-: چتونه؟ چخبره؟
مرد داد زد و خدمتکار ها سریع تعظیم کردن
-: خانوم..تهدیدمون کرد..نمیدونم از کجا اون اسلحه رو آوردن
مرد با چهره ی سرخ شده از عصبانیت وارد اتاق شد که زن جیغ زد
-: جلو نیا
پسر به سرعت خودش به اتاق رسوند و با دیدن صحنه ی جلوش یخ زد
مادرش اسلحه بدست وسط اتاق ایستاده بود، تعدادی ظرف شکسته هنوزم روی زمین بود، دست زن باند پیچی شده بود و حالا سر اسلحه رو به پدرش قرار داشت.
مرد تلخ خندید: چیه؟ فکر کردی از مردن میترسم؟ میخوای بکشی؟
قدمی نزدیک تر شد و زن متقابلا قدمی عقب رفت
-: بکش.. با کشتنم به دست خودت، بهم لطف میکنی
زن سری به معنای نه تکون داد و اسلحه رو سمت خودش کرد
-: نه.. جونگوو، من خسته تر از این حرفام
مرد به وضوح لرزید
-: چی..چیکار میخوای بکنی؟
قبل اینکه بتونه جلوتر بره زن هق زد: جلو نیا
و مرد ایستاد
زن روی زمین زانو زد و همزمان با خونی که بانداژ تازه بسته شده ی مرد رو بخاطر مشت شدن دستش، خیس میکرد، اشک های پسری که کمی دورتر ایستاده بود صورتش رو رد انداخت
رو به مرد که با چشم های قرمز نگاهش میکرد به بالا نگاه کرد
-: جونگوو.. به عنوان آخرین خواسته ی قبل مرگم، آخرین چیزی که ازت میخوام، بذار بچم، چانیول زنده بمونه.. اون گناهی نداره.. التماست میکنم.
اشک مرد روی گونه اش سرخورد و پسر سمت مامانش دوید اما زن با بالا گرفتن هفت تیر و کشیدن همر و آماده کردن هفت تیر برای شلیک، جیغ زد
-: نه.. جونگین جلو نیا
گفت و پدرش با گرفتن بازوش عقب کشیدش.
-: نه ولم کن.. بابا ولم کن.. میخواد خودش بکشه نمیبینی؟ بابا یکاری کن..بابا
صداش بین هق هق هاش و صدای زن گم شد و زن با نگاه کردن به مرد ادامه داد
-: تو همیشه میگفتی طوری عاشقمی که میپرستیم، اگه واقعا عاشقمی..اگه دروغ نمیگفتی.. خواهش میکنم بذار تو آرامش بمیرم.. بهم قول بده که نمیکشیش..قول بده که مثل پسر خودت بزرگش میکنی..
پسر توی دست های پدرش تقلا میکرد و مرد بدون اینکه اجازه بده فقط به چشم های بی رحم زنی که خالصانه عاشقش بود نگاه میکرد.
زن دوباره جیغ زد
-: توروخدا بذار تو آرامش بمیرم.. جونگوو..
اسمش صدا زد و تن مرد لرزید
مگه میشد وقتی تنها عشق زندگیش اینطوری صداش میزنه، بشنوه و ساده بگذره؟
لرزید و همزمان با چکیدن اشکش با سر بهش قول داد و زن رو به پسری شد که درحال تقلا بود
-: جونگین..
پسر هق زد: نه.. مامان.. اگه خودت بکشی ازت متنفر میشم .. من بهت احتیاج دارم مامان ..نکن ..توروخدا..
داد زد و زن هق زد
-: متاسفم جونگین.. مراقب برادرت باش باشه؟
-: ازت متنفرممم..
-: دوست دارم.. بخدا دارم.. همیشه داشتم. ببخشید که خودخواه بودم
گفت وصدای هق هق های پسر همزمان شد با دست لرزون و سرد پدرش که روی چشم هاش قرار گرفت و سرش توی بغلش گرفت و بعد صدای بلند گلوله و ناله ی مادرش، بوی خونی که پیچید و لرزش های پدرش توی بغلش.
...........
.....................
صدای هق زدن چانیول باعث شد روی زمین، کنار برادرش سر بخوره و به میز پشتش تکیه بده
سعی کرد با نفس های عمیق کمی از سرگیجه و حس گیجی اش کم کنه؛ اگوست، منفورترین ماهِ زندگی جونگین.
بعد از چند لحظه طولانی که صداش دوباره بدست آورد سعی کرد از بین سنگ تیزی که گلوش خراش میداد بتونه حرف بزنه
-: بابا خودش همه ی کارهای تدفین مامان رو کرد، خودش مامان رو شست، لباس مرتب تنش کرد و توی تابوت گذاشت..
من زیاد چیزی یادم نمیاد از کارایی کرد چون اونقدر تو وحشت و حس های مختلف غرق بودم که زیاد چیزی از دور و برم نمیفهمیدم..
صبح بعدش ما برگشتیم کره، بدون مامان، بدون تو..!!
بابا میگفت نمیتونه، نمیتونست ببینتت و کاری نکنه. مطمئنم اون سال هم اندازه ی من برای تو بد بوده.. بدون خبر رفتیم و تورو سپردیم دست هیونبین
میدونم همه ی این سالها بخاطرش از من دلگیر بودی.. هیچ وقت نتونستم بهت بگم دلیلش چی بود، هیچ وقت نتونستم از دلت دربیارم.. اما
باور کن از دست من کاری برنمیومد.. مرگ مامان..جلوی چشمم با اون همه خون؟!
من.. نابود شدم یول..تا چند ماه تو یه تیمارستان خصوصی بودم و با هیچ کس حرف نمیزدم..
هیچ کس به دیدنم نمیومد که بخوام حرف بزنم..
این رفتارهای عصبی لرزش دستم و تشنج ها.. یادگار اون دورانه..
نه تورو داشتم نه پدر مادرمو..
بعد از اون شب، من فقط مامان رو از دست ندادم، من بابامم از دست دادم.
تلخندی روی لبش شکل گرفت
-: ماه ۴ ام لوهان برگشت کره پیشم
از تو برام گفت، که مراقبت بوده، که حالت بهتر شده و داری درس میخونی.. که دلت .. برام تنگ شده..
برام از داستانی که بهت گفته بود گفت، اینکه گفته مامان خودکشی کرده و ما بخاطر کار بابا مجبور شدیم برگردیم اما تورو جاگذاشتیم تا ادامه تحصیل بدی..
اون روز که مجبورم کرد که بهت زنگ بزنم ، اون اولین حرف زدنم بعد از ۴ ماه بود..
ذهنش به خاطرات خاکستری رنگ اون دوران برگشت؛ به روزهایی که لوهان پیشش بود و از تب کردناش مراقبت میکرد
شب هایی که با کابوس بیدار میشد و تا خود صبح تو بغل لوهان گریه میکرد و اون پسر تنها کسش بود..
همه ی اون روزها و شب هایی که آسون نگذشتن و ردشون روی قلبش هنوزهم مثل روز اول درد داشت و تازه بود..
هنوز با فکر کردن به اون روزا، بوی خون توی دماغش میپیچید و دست هاش لرزش اون دوران رو بهش یادآوردی میکرد..
..........
........................
روی تخت از اتاق سفید و پنجره ی سفیدش، به خیابون شلوغی نگاه میکرد که جنب و جوش اول بهار داشتن. خیابون شلوغ بود و مردم تو لباس های رنگی و باخنده درحال رفت و آمد بودن. بدش میومد، از لباس های رنگی، مخصوصا سفید بدش میومد، از خندیدن مردم؛ بدش میومد.
ضربه ای به در خورد، در باز شد و برنگشت تا ببینه کیه، تنها کسی که به دیدنش علاقه داشت بهش گفته بود امروز دانشگاه کار داره و نمیتونه زودتر از عصر پیشش بیاد، پس بقیه ی آدمای دنیا، براش مهم نبودن
-: آقای کیم، داریم میریم خونه، آقا گفتن امروز ازینجا مرخص میشین. پس لطفا حاضر شین
گوش هاش با شنیدن لفظی که به پدرش نسبت میدادن تیز شد و برگشت تا شاید ببینتش، نبود!
۷ ماه گذشته بود اما پدرش جز مواقع کوتاهی که برای شام میومد اینجا، دیگه دیده نمیشد.
گذاشت تا پرستارها کمکش کنن لباس هاش عوض کنه و با قدم هایی که جون نداشت سمت بیرون راه افتاد.
با نشستنش توی ماشین، عطر تلخ باباش توی ریه اش پیچید و بدن یخ زده اش کمی گرم شد
باباش توی ماشین کنارش بود!
سمتش نگاه نکرد چون اگه نگاه میکرد نمیتونست جلوی خودش بگیره و اونوقت بازهم موجب شرمندگی خودش جلوی پدرش و نشون دادن ضعفش میشد. چیزی که باباش ازش متنفر بود.
-:دیگه به این خراب شده برنمیگردیم. کارهای دانشگاهت رو کردم. قراره توی رشته مهندسی مکانیک درس بخونی. دانشگاهت رو همون دانشگاه دوستت انتخاب کردم که نخوای غر بزنی. فقط رشته هاتون متفاوته.
بی حسی، چیزی بود که نسبت به همه ی اتفاق های دورش حس میکرد.
مثل واکنشش به خبر دانشگاه رفتنش.
در هرصورت چیزی برای حس کردن وجود نداشت، آرزوی دنبال کردن رقص به صورت حرفه ای همراه لوهان، خیلی وقت بود که فراموش شده بود.
جوابی نداد و مرد با روشن کردن سیگاری، اون سمت پسرش گرفت
-: کیم جونگین! ضعیف بودن بسه، دیگه نمیخوام ببینم جلوی کسی گریه میکنی، یا ضعف از خودت نشون میدی! فهمیدی؟
دست های لرزون پسر خواست سیگار از دست پدرش بگیره که مرد دستش چنگ زد تا لرزشش رو متوقف کنه
-: از اون تیمارستان لعنتی درت اوردم چون دیگه بسه؛ کاری از دست اون پزشک های احمق برنمیاد، خودت باید رو پا خودت وایسی، وقتشه محکم باشی. لرزیدن بسه.
بی حرف نگاهی به مرد که حالا بعد از ۷ ماه؛ موهاش جوگندمی شده و رد های سفید بین موهای بلندش زیاد شده بود، انداخت و سیگار از بین انگشت های مرد کشید و بین لب هاش گذاشت، پوک محکمی زد و با حجوم هوای داغ و تند به گلوش، به سرفه افتاد.
سوزش ریه اش، خوشایند بود
اولین سیگارش و همراه همیشگی اش از اون لحظه به بعد زندگیش
-: وقتی تونستی این لرزیدنت رو تموم کنی و نشونم بدی که پسر منی، اون پسر برمیگردونم کره، یادته التماس کردی برش گردونم؟ اگه میخوای ببینیش این ضعف احمقانه ات رو تمومش کن جونگ! چون وقتی اون پسر برگرده مسئولیتش باتوئه، همش..
...........
........................
چطوری باید به چانیول از اون روزهاش میگفت؟
از اون روزهایی که دل تنگش بود اما از دیدنش کنار پدرش میترسید؟
از پدری که تا چندین سال حتی نمیتونست به اون پسر نگاه کنه چه برسه صدا زدنش..
از روزهایی که فقط با تلفن با چانیول خبر داشت و هیچی از جهنمی که درحال گذروندنش بود؛ بهش نگفته بود
-: پارک سو دام، برادر پارک بزرگ، سمت بابا اومد و توی مجمع کدها، به نفع بابا رای داد و با اون رای بابا تونست رای کدهارو بگیره برای لیدر شدن. سودام سرپرستی دختر پارک رو به عهده گرفت و بعد با رای کدها و خود هیئت رئیسه ی کمپانی به ریاست pk رسید. بابا از پسر پارک حرفی نزد و کسی متوجه ی حضورش نبود جز پارک سودام. که مشاور مورد اعتماد پارک بود و همه چی رو میدونست. بابا تونست متقاعدش کنه که دست از سرت بردارن چون درصورتی ریاست به اون میرسید که پارک وارث پسر نداشته باشه.. و حضورتو باعث خطر همه چی میشد.. اما بابا تورو پسر خودش معرفی کرد و تنش ها خوابید.
کدها اما بخاطر خودسر بودن بابا نتونستن ریاستش رو قبول کنن اما با کمک قدرتش تونست وقت بخره. قرار شد بابا تا زمانیکه من، یعنی جانشینش که بازهم رای کدهارو آورده بودم، آماده بشم هدایت کنه و بعد از اون فقط جزوی از مجمع باشه.
سودام و خواهرش هردو طرف ما اومدن و خواهرش از همون روزا بود که زیاد دور و بر بابا میپلکید و عمارت زیاد میومد.
سودام برای حمایتش از بابا شرط داشت و اون شراکت متقابل بود، و برای شراکت متقابل و نزدیکی بیشتر و اطمینان از دوطرفه بودن شراکت، بابا قول ازدواج من وقتی لیدر کد شدم با دختر پارک رو داد.. سه رین!
قبل از اینکه بتونه ادامه بده پسر خواست بلند بشه از کنارش که به دستش چنگ زد
-: یول..
پسر سرجاش برگشت و بالاخره بعد از همه ی این مدت حرف زدن جونگین، بهش نگاه کرد
+: همه ی این.. همه ی این چیزایی که تعریف کردی..
نتونست ادامه بده،
رگ شقیقش نبض میزد و حالت تهوع داشت،
اونقدر اطلاعات مختلف به ذهنش وارد شده بود که حس میکرد مغزش درحال منفجر شدنه،
چند دقیقه ای بود دیگه اشک هاش خشک شده بود و فقط حس گیجی جایگزین تمام احساساتش شده بود، دستش از بین دست برادرش که دیگه برادرش نبود، آزاد کرد و بلند شد
جونگین به سختی روی پاهایی که بعد از 15 سال، دوباره اون حس ضعف شدید رو توش حس میکرد بلند شد و خواست دنبالش بره که نتونست و به مبل چنگ زد تا نیوفته
-: صبر کن یول..
گفت اما پسر با قدم های سست سمت در دوید و سر راه به پسر سومی که تمام مدت گوشه ی اتاق ایستاده بود برخورد کرد
پسر محکم به کنار هل داد
-: باید.. برم سهون.. ولم کن! باید تنها باشم..
پسر بازوش ول کرد و با کوبیده شدن در پشت سر پسر، اتاق توی سکوت فرو رفت
نگاهش بعد از چند دقیقه، روی پسر چرخید
-: دلت خنک شد؟ همونقدر که دلت میخواست.. شکسته شدنم دیدی؟
گفت و دوباره روی زمین سر خورد، به سختی قرصی از توی جیب شلوارش دراورد و توی دهنش گذاشت
سرش به میز پشت سرش تکیه داد
ضربان قلبش بالا بود و لرزشش داشت به کل بدنش میرسید و سردرد شدیدش از حمله ای که میدونست نزدیک خبر میداد
-: وقتی رفتی، به کریس بگو.. بیاد اینجا.
Advertisement
Armored
600 years have passed since the fall of civilization. The earth went through massive changes and core beasts now reign supreme. All that still exists of mankind are ruins and a scattering of walled cities. Festering pits of the worst humanity has to offer, protected by "knights" clad in a mech-like technology called armor. Nobles rule over everyone, little more than warlords. The middle class wants to make a buck and become nobles. And the rats want to survive. But everyone wants a piece of the ancient technology lost to mankind hundreds of years ago. Find one piece and it could change your life forever. For better or worse. This is my second attempt at a story. I haven't been writing for more than 3 or 4 months all combined. I hope to improve as I go. This is first and foremost a learning experience for me.
8 167The Immortalizer
Walter was a mage, and Walter wasn’t happy. Oh, being able to bend the rules of the universe to his whim was nice enough, but he yearned for the freedom of choice. Maybe he would have wanted to be a farmer, a baker or a shoemaker? How would it feel to live a life like that? So, Walter made a plan: He would achieve true immortality. Not just living forever – that part was easy, especially once you realized that a human body was more of a hindrance than a help. No, he would create a way for him to become a new person and live a new life as many times as he wanted. And he would sacrifice everything to achieve it. So, meet Walter – just as he is about to realize his dream of becoming someone else. Full Blurb:Walter, a gifted mage turned undead Lich, has created a highly complex ritual that allows him to transfer himself into a newly created human body. This is supposed to allow him to live whatever kind of life he wants, whether it be a peaceful farmer, influential merchant, courtier or beggar, again and again. The first life he chooses is the exciting one of an adventurer – a government-funded guild of mercenaries that protect the citizens of his country from the ever-present monster threat. He wants to learn to fight monsters, enjoy the friendships and camaraderie of his companions, explore the land looking for long-lost ruins and make lots of exciting new experiences, all while staying completely under the radar. Of course, things aren’t going to work out that way. New chapters every tuesday, thursday and saturday!
8 127Rising World 2
Vonn the Engineer is an Earthman, sent to a magical kingdom just as its technology is starting to take off. With weapons and tools of his own design, he sets out not to conquer but to build. In his first year of this new life he's used the arcane rules of the "System" to earn spells and other powers. He researches dungeons, crystals, engines and more. What long-term impact will he have as he works toward fame and fortune? This book is a sequel to "Rising World", which is available on Amazon at https://www.royalroad.com/amazon/B09H5CQSX5 and (partly) on RR at https://www.royalroad.com/fiction/43182/rising-world. Posting M-W-F.
8 197Dungeon and Stars
Long ago, maybe, in a universe eons upon eons away. There exists a universe vastly different from ours, where dragons fly, behemoths rage, and rainbow fish eat space ships whole. There creatures run rampant and magic is prevalent in all corners of the universe. Dungeons are farmed or quarantined from the civilians. Where empires fight for control while on the frontier people fight for their right to live. Join our hero in his hole in the ground as he tries to…. well do, whatever he does in there.
8 170Revenant
Everyone dies. Not everyone gets back up again afterward. The Deep Paths are a cursed place, meant for those similarly cursed souls whom the gods themselves denied the sweet release of death. Revenants haunt the underworld, wielding forbidden powers and often consuming those who lack the strength to join them. At least, that's the story that parents teach their kids up on the surface. Reshid can't remember what he might have done to deserve such a fate, but he learns quickly that there is more to undeath than the gods and their faithful preach to the living. Revenants have a unique connection to essential magics that allows them to develop their powers in extremely diverse ways. Wherever there is power, though, there are those seeking to wield it, whether they be governments and gods from above, or mythical elder races from below.
8 143A Shadow in Highschool (Complete)
Short story about Yugi And Yami
8 180