《chocolate and ice》part40
Advertisement
❤🍃
••••••••○○○○○○○○○•••••○○○○○○
سکوت بینشون، تلخ بود.
با وارد شدنشون به خونه، موجود کوچولویی توی لباس پشمی سرهمی به شکل دایناسور سبزرنگی که کلاهش به شکل دهن دایناسور روی سرش قرار گرفته بود، سمتشون شلیک شد و به دامن بلند حریر دختر چسبید
-: مام دد، برگشتین!!
دختر کلاه روی سر بچه رو عقب داد تا چشم هاش معلوم بشه. لرزش دست دختر، از چشم های مرد کنارش دور نموند
-: تو چرا نخوابیدی هنوز؟
لب های بچه جلو اومد و ازونجایی که میدونست مادرش به هیچ عنوان از زیاد بیدار موندنش خوشش نمیاد به سرعت سمت باباش رفت و به پاهای پدرش آویزون شد
پرستارش به جای پسربچه جواب داد
-: اون امشب یواشکی کلی شکلات خورد.. انرژیش واقعا زیادی مونده نتونستم خوابش کنم.
اما، دختر بدون توجه به بحث سمت اتاق خوابش رفته بود، جونگین دولا شد و بچه دایناسورش رو توی بغلش بالا کشید.
بوسه ای آرومی روی کبودی چونش و بعد روی لپ های تپلش گذاشت
-: آقای دایناسور، شما میری تو اتاقت و خیلی زود میخوابی. باشه؟ الان خیلی از وقت خوابت گذشته.
بچه با شنیدن لحن جدی پدرش شونه ای بالا انداخت که باعث شد دوباره کلاه روی سرش بیوفته و تا نیمه ی صورتش رو بپوشونه.
-: بدجنسا
زیرلب غر زد ، لبخند محوی روی لب های مرد نشست و بچه رو دست پرستارش داد
با آهی سمت اتاق خواب حرکت کرد
............
"چرا حرفی نمیزد؟"
مدام توی سرش تکرار میشد. نگاهش به دختر بود که مشغول باز کردن موها و جدا کردن جواهرت از خودش جلوی آینه بود
بعد از عوض کردن لباسش سمتش رفت و خواست کمکش کنه تا زیپ لباسش پایین بکشه، اما قبل از برخورد دستش بهش، دختر عقب کشید و دستش رو به میز بزرگ چوبی گرفت
دستش توی هوا خشک شد
سمت تخت رفت و روش نشست
-: امشب.. پیش ته او بخواب
سرش پایین بود و صورتش از روی چتری ها و موهای بلندی که دورش ریخته بودن پیدا نبود.
مرد نفس عمیقی کشید و کنارش روی تخت نشست
-: سه رین.. بذار برات توضی ..
سر دختر بالا اومد و با دست مرد رو وادار به سکوت کرد. چشم هاش اشکی بودن و صداش لرزش داشت
-: نه.. نمیخوام. من میدونم، من خودم میدونم که تو هیچ وقت به من تعهد ندادی جونگین. این ازدواج از اولشم برای تو اجبار بود اما..
تلاش هاش برای گریه نکردن بی فایده بود، صداش توی گلو شکست، دونه های درشت اشک از چشم هاش بدون اختیار سر میخوردن
بلند شد و پشت به مرد ایستاد تا خودش آروم کنه
-: نمیشه. نمیتونم.. میدونستم یچیزی درست نیست میدونستم همیشه.. اما..
دستش بین موهاش چنگ زده شد، ناخوداگاه کمی صداش بالا رفته بود
-: دیدنش با چشم خودم؟ خیلی زیادی بود...من..
صداش به هق هق تبدیل شد، مرد بلند شد و خواست دختر لرزون رو تو بغل بکشه که پس زده شد
-: نه.. ولم کن
مرد اما بی توجه به تقلاهای دختر، بدن ظریفش رو توی بغلش کشید
-:من.. متاسفم.. واقعا متاسفم
دختر مشت های بی جونی به سینه ی مرد میزد
-:گفتم.. ولم کن..
صداش بالا رفت: برو بیرون.. دست از سرم بردار
دست های مرد شل شدن و با هلی که دختر بهش داد، کمی به عقب رفت
-: امشب.. فقط نمیخوام ببینمت. برو بیرون
دستی لای موهاش کشید و سمت در اتاق رفت. با باز کردن در ، دایناسور کوچولوش پشت در ایستاده بود.
قیافش ترسیده بود؛ چشم های درشتش با برق اشکی که از صدای گریه های مادرش شنیده بود به باباش خیره بود. نفس آه مانندی بیرون داد، در پشت سرش بست و بچه رو که میخواست سمت مامانش بره تو بغلش بالا کشید
Advertisement
-: امشب، بابایی پیش تو میخوابه
سمت اتاق بچه حرکت کرد و با دست به پرستار بچه اشاره زد که بره، ته او دور گردن پدرش گرفت. زیادی ساکت بود و جونگین اونقدر سه رین و فکرای دیگه تو ذهنش بود که متوجه ی نگرانی بچه نشده بود.
.
با حس کردن بی حواسی و نیشخند سهون توی بوسه، با اخمی بعد از مک نسبتا محکمی به لب بالای پسر ازش جدا شد و نگاهش، رد نگاه پسر دنبال کرد
با دیدن دختر سفیدپوشی که به سرعت از صحنه دور میشد، نفسش توی سینه گیر کرد
-: لعنت
گفت و خواست دنبال دختر بره که مچ دستش توسط دست های سرد مرد چنگ زده شد
+: کجا؟
دستش با چرخوندن مچش، آزاد کرد
-: سهون لعنت بهت.
با گرفتن یقش جلو کشیدش
+: من؟ خودت شروع کردی حالا لعنت به من؟ اینا همش تقصیر خودته
دوباره و اینبار محکم تر طوری که پسر کمی به عقب هل داده شد خودش از دست پسر آزاد کرد
خواست سمت در بالکن بره که باز بازوش اسیر دست های پسر شد
+: الان اگه بری..یعنی انتخابت کردی. راه برگشتی نیست
قبل از رفتن، نگاهی بهش انداخت که سرد بود، تیز بود، برید
-: از همین الانشم شروع کردی..همین راه ادامه بده ببینم به کجا میرسی
.
.
سرش تیر کشید و چشم هاش بسته شد، صدای نرم ته او، انگار به این دنیا برگردوندش
+: بابا؟ تو میخوای مامی و من رو بذاری بری؟ ازمون خسته شدی؟
نگاه مرد با تعجب به چشم های درشت بچه که کنارش خوابیده بود و روی پهلوش به سمتش نگاه میکرد چرخید
-: این حرفا چیه؟
پسربچه کمی تکون خورد و روی شکم باباش نشست
+: هیونا میگه قبل اینکه باباش برای همیشه از پیششون بره؛ مامان و باباش همیشه باهم دعوا میکردن و مامانش گریه میکرده. مثل امشب شمادوتا. بعدم به هیونا گفته " که از دستشون خسته شده و میخواد به زندگی کوفتی خودش برسه."
بغض گلوش قورت داد و بچه رو توی بغلش پایین کشید تا سرش روی سینه اش قرار بگیره.
چی باید جواب پسرش میداد؟ حالش از خودش بهم میخورد.
تو همه ی این سال ها ، بخاطر کاری که مامانش با خانوادشون کرده بود سرزنش میکرد و حالا این خودش بود که داشت دقیقا همون کار مامانش رو با خونواده ی خودش و روی پسر خودش تکرار میکرد.
-: قرار نیست این اتفاق بیوفته. من هیچ وقت تو و مامانت رو تنها نمیذارم. تو همه ی زندگی منی فندق.
مامان هم امشب از دستم ناراحت بود اما فردا باهاش آشتی میکنم پس تو نگران نمیخواد باشی . باشه کلوچه؟
از روی سینه باباش کمی بلند شد و انگشت کوچیک دستش جلوی صورت باباش گرفت
+: قول میدی؟
بوسه ای روی موهای خرمایی رنگش نشوند و انگشت کوچیک دستش قفل انگشت پسرش کرد و با شستش مهر کرد
-: قول میدم.
نه
، بلایی که یکبار سر خودش اومده بود رو نمیذاشت بچه اش هم تجربه کنه. فرقی نمیکرد باید براش چه کار میکرد یا چی رو قربانی میکرد.
...........
.......................
به در تقه ای زد و به چارچوب تکیه داد، مردی که پشت میز نشسته و سرش توی پوشه ی باز رو به روش بود با شنیدن صدا به بالا نگاه کرد
پسر نیشخندی زد و مرد سوالی نگاهش کرد
+: فکر کنم دلت بخواد، الان چانیول ببینی.
نگاه مرد کمی نگران شد
-: و اونوقت چرا باید ببینمش؟
+: چون که شاید من همین الان بهش گفته باشم که اون کیه و تو چه نسبتی باهاش داری؟
رنگش همزمان با از جا پریدنش، پرید.
بدون توجه به پسر به سمت بیرون دوید و برای لحظه ای؛ فقط شاید چند ثانیه، از نگاه ترسیده و ناامیدی که بهش انداخته بود، احساس پشیمونی کرد ولی فقط برای چند لحظه.
Advertisement
.........
...................
نگاهش روی قرار داد ها میچرخید اما این ذهنش بود که نمیخواست قبول کنه.
-: داری میگی، شرکت ما، همه ی این مدت عضو کدهای سیاه بودن؟
پسر چرخی به چشم هاش داد
+: نه فقط عضوشون.. الان جونگین لیدر کده.
پسر دستی لای موهای کشید و با وحشت بیشتری به مدارک جلوش نگاه کرد. اصلا انتظار نداشت امروز با این حجم از اطلاعات رو به رو بشه، اما امروز سهون با پوشه ی قطوری از اسناد اومده بود و با گذاشتن پوشه جلوش، با واقعیت هایی رو به روش کرده بود که اصلا فکرشم نمیکرد. حالا که بیشتر بهش فکر میکرد همیشه چیزهایی وجود داشتن که راجب جونگین و پدرش عجیب بودن مثل رفت و امدا، صحبت هاشون، نگهبانای مسلحی که خیلی اوقات ازنظر چانیول حضور بی موقعی داشتن و دراخر همه ی این مداخلات مالی شرکت با روند قانونی عنوان شده، اخمی ناخواسته روی پیشونیش افتاده بود
+: و تمام اون برداشت های مالی که براش توضیحی پیدا نمیکردیم خرج کارای پشت پرده میشده. حتما شنیدی که چقدر گسترده کار میکنن؟
سری به معنای تایید تکون داد و نفسی لرزون به بیرون فوت کرد
-: و تو اینارو از کجا میدونی؟
صفحه ای از زونکن قطور رو ورق زد و کپی از یکی از قراردادهای شرکت با دست نشون داد
+: شرکت میونگجو با شرکتتون ادغام شد.و خب من تو جلسه، جونگین رو دیدم
پسر گیج نگاهی به قرارداد انداخت و بعد با گرفتن موهاش ارنج هاش به میز تکیه داد
-: خدای من باورم نمیشه..
+: خب هنوز زوده که بخوای انقد تعجب کنی...یچیز دیگه هم هست که باید بدونی
دیگه چی مونده بود؟ همین اطلاعات تا الان هم برای چندسال متعجب بودنش زیادی بود. کنجکاو به پسری که انگار کمی تردید داشت خیره شد
پسر لبش زبون زد
+: راجب خودته چانیول، میخوای بدونیش؟
چشم هاش ریز کرد
-: یعنی چی؟من؟ معلومه که میخوام بدونم
تردید کمی گوشه ی روشن ذهنش رو غلغلک داد،
پیچیدن دست های برنزه ی جونگین دور کمر روشن دختر، تردید عقب زد
جونگین خودش رو از سهون دریغ کرده بود؟ پس وقتش بود چیزی رو ازش بگیره که میدونه دردش اندازه ی دردیه که خودش داره تحمل میکنه
پوشه رو ورق زد و روی کاغذ آزمایش DNA ای با عکسی ایستاد
-: پس بنظرم وقتشه بدونی که.. تو ۲۸ ساله که داری اشتباهی به جای کس دیگه ای، زندگی میکنی!
..............
...........................
اصلا متوجه ی اینکه چطوری خودش رو به اتاق چانیول رسوند، نشد
اما حالا، با پشت در ایستادن، شک و تردید باعث صبر کردنش شد
نفس نفس میزد، دست هاش عرق کرده بود و دلش زیر و رو میشد
حالا باید چطوری باهاش رو به رو میشد؟ اصلا باید چی میگفت؟
با دست هایی که واضحا میلرزید دستگیره طلایی رو کشید تا با بزرگ ترین ترس زندگیش رو به رو بشه
با ورودش به اتاق، سر پسر از روی دست هاش بلند شد
با چشم های قرمز و نگاه گیج بهش خیره شد
توی نگاهش، میتونست ببینه
ببینه حالش رو، معلومه که میتونست ببینه، اون بزرگش کرده بود
قلبش لرزید، ترس سنگی شد توی گلوش
بعد از چند دقیقه خیره نگاه کردن، پسر موهاش کشید و از سرجاش بلند شد
توی دستش کاغذی بود که حالا توی مشت پسر مچاله شده بود
-: ای..این ک..کاغذا چی میگن 'هیونگ'؟
روی تلفظ اسم هیونگ تقریبا خفه شد، داد زد: ب..بهم بگو که اینا شوخیه.. توروخدا بگو که سهون داره باهام شوخی میکنه.
حس اون لحظه ی چانیول؟
همه ی زندگیش مثل یک حباب بزرگی بود که حالا ترکیده بود، انفجارش اونقد سنگین بود که از ترکش های تازه اش، نفسش درنمیومد. حتی نمیتونست درست حرف بزنه
حس میکرد سرش گیج میره
با چشم هایی که متقابلا میلرزید جلو رفت تا پسر لرزون رو توی بغل بکشه،
پسر عقب رفت و دست های مرد با مکثی، پایین اومد
خواست به سرعت از اتاق خارج بشه، با گرفتن بازوش نذاشت
+:یول..
صداش خش داشت، لرزید، مثل قلبش
+: از زبون خودمم بشنو.. اول بذار برات تعریف کنم. بعد.. ازم متنفر شو.. خواهش میکنم؟
پسر با اشکی که حالا راه خودش از بین چشم های داغ و سرخش به بیرون پیدا کرده بود، روی زمین سر خورد و صورتش پشت دست هاش پنهان شد
با چندبار مشت کردن و بعد باز کردن دست های لرزونش؛ کمی نزدیک به پسر شد و به میز تکیه داد
بغض دردناک گلوش قورت داد، فشار دست مشت شدش بیشتر شد
نباید گریه میکرد، همه ی عمرش میدونست که این روز قراره بیاد،
میدونست اما مواجه باهاش؟ با دونستن خیلی فرق میکرد
+: من فقط ۵ سالم بود، توی عمارت بودیم، همه چی خیلی بود؛ بابا.. اون عاشق مامان بود. میپرستیدش. مامان خوشحال بود میخندید. ما خوشبخت بودیم.. تا اون روز لعنتی که.. مامان گم شد
به شهر زیرپاش؛ خیابون خیس و ماشین هایی که با سرعت رد میشدن، مردمی که توی پیاده رو با چتر های رنگی عبور میکردن نگاه میکرد، اما ذهنش برگشته بود به همون روزا
+: بابا، تقریبا هیچ وقت خونه نبود، اون موقع ها نمیفهمیدم چی شده فقط میدونستم مامان نیست و بابا قول میداد پیداش میکنه.. فکر میکردم گم شده..بعدا فهمیدم که مامان گم نشده، مامان رو پارک گرفته بود برای تهدید کردن بابا
دستی لای موهاش کشید
-: اون موقع ها بابا تازه شروع کرده بود تجارت شیشه رو که فرمولش رو خودش دراورده بود. اون موقع تازه عضو کدهای سیاه شده بود شرکت. و پارک، لیدر کد بود. میخواست بابارو بشونه سرجاش..انگار میخواست جایگاه بابارو بهش یادآوری کنه. بابا دیوانه شده بود، حاضر بود هرکاری بکنه تا فقط عشقش برگردونه
اما پارک خیلی قوی تر از اونی بود که بابا بتونه خودش بره و مامان رو برگردونه.
مامان نقطه ضعف بابا بود. همیشه..
یک ماه و ۱۲ روز بعد، با واگذار کردن آشپزخونه* ها به پارک، مامان برگشت.
مامان برگشت اما هیچ چیز دیگه هیچ وقت مثل قبل نشد..
بابا خوشحال بود، اون واقعا مامان رو پرستش میکرد. از همه لحاظ.. عشقش مثل جنون بود، معتادش بود، اما..
سرش به شیشه تکیه داد؛ جرعت نمیکرد برگرده و به پسر نگاه کنه
اصلا حتی نمیدونست میشینه تا همه حرفاش گوش بده یا نه، اما با نفس عمیقی ادامه داد
-: مامان اصلا اون مامان قبلی نبود،
بداخلاقی میکرد، سرد شده بود.. بهونه گیری میکرد. خیلی وقت ها بیرون میرفت، شب دیرمیومد و وقتی بابا ازش میپرسید کجا بوده، دعوا میکرد و گریه میکرد
بابا هرکاری میکرد تا آروم بشه، میدیدم که بابا همیشه کوتاه میاد؛
براش دکتر روان پزشک اورد چون فکر میکرد مامان بعد از اون قضیه ی گروگان گیری، افسرده شده باشه و ترسیده باشه
یبار سر دعوا از اینکه بخاطر مامان، پارک رو میکشه گفت و مامان قیامت به پا کرد..
بیشتر دعواهاشون سر پارک بود؛ من اون موقع ها خیلی چیزی متوجه نمیشدم فقط یه گوشه با ترس و وحشت می ایستادم و دعوای پدر مادری رو نگاه میکردم که تا یک ماه قبل عاشقانه فقط همدیگرو دوست داشتن..
لبخندی به تلخی زهر و به تیزی شمشیر روی لب های خشک شدس نشست و پاره کرد گوشه های پوسته شده ی لب درشتش رو
-: بعد از چند ماه مامان، تورو حامله شد. بابا خوشحال بود فکر میکرد بخاطر بچه، مامان بهتر میشه. مامان اما.. بدتر شد..بهونه گیری هاش بیشتر شد. از وقتی حامله شد، بابارو از اتاقش بیرون انداخت و میگفت من شبا پیشش بخوابم تا از خودش و برادرم مراقبت کنم
یبار ازش پرسیدم " ازتون مراقبت کنم؟ دربرابر چی؟"
تو چشم هام خیره شد و تو گوشم زمزمه کرد ""
دستش مشت شد، اون صحنه ها جلوی چشم هاش بودن؛ میتونست گرمای آغوش مادرش که بوی رز میداد و هرم نفس هاش رو به یاد بیاره
-: اون موقع ها هر وقت پیش بابا بودم، بابا تو بغلش میگرفتم و میگفت همه چی درست میشه، اما هرچی میگذشت و مامان خودش رو از بابا دریغ میکرد، بابا عصبی تر میشد. میدیدم داغون شدن هردوتاشون رو اما کاری از دستم برنمیومد. بعد از بدنیا اومدنت، مامان کل توجه اش رو به تو میداد و رفتارش با بابا بدتر شده بود. بابا دیوانه شده بود و تورو مقصر میدونست. تمام این مدت با پارک درگیر بود و همیشه هروقت تنها میشدیم بهم از بلایی که قرار بود سر پارک بیاره میگفت.
مکثی کوتاه ایجاد کرد
-: تو خیلی خوشگل بودی، وقتی بدنیا اومدی، من اسمت انتخاب کردم میدونستی؟
قطره اشک سمجی از گوشه ی چشمش به پایین و سمت گردنش سر خورد
-: مامان بشدت از بابا میترسید، از چیزی میترسید که نمیدونستم چیه.. بابا هم بداخلاق شده بود و دیر میومد خونه. فشارهای کاریش زیاده شده بود و مامان فقط همه فشارهارو بیشتر میکرد. من یادمه هروقت که بابا تورو بغل میگرفت، مامان نمیذاشت و سریع ازش میگرفت.. اجازه نمیداد بهت دست بزنه و نزدیکت بشه..این رفتاراش بابارو دیوانه میکرد..
اما من میدونستم که دوست داره.. وقت هایی که مامان خواب بود اون همیشه تورو بغل میکرد. از من راجب تو میپرسید و کارایی که میکنی.. حتی باباهم میگفت من باید مراقبتون باشم.. مراقب تو و مامان! من ففط یه بچه ی ۷ ساله بودم اما از لحظه ی بدنیا اومدنت، احساس میکردم تو برای منی! تو برای منی که مراقبت باشم تا آسیب نبینی! تو برای من بودی!
ذهن هردو حالا به گذشته ای سفر کرده بود که هردو به یاد داشتن، هر موقع چانیول زمین میخورد، جونگین بود تا بلندش کنه
هرموقع کاری داشت این جونگین بود که گوش به فرمان منتظر حرفی بود تا براش عملیش کنه
-: تو کم کم بزرگ میشدی و فقط همه چیز توی خونه بدتر میشد، مامان چندوقتی بود کمی مریض احوال شده بود و دکترهایی که بابا براش میورد رو رد میکرد و اجازه ی بهتر شدن نمیداد. حتی منم بخاطر همه ی دعواهایی که هر روز تو خونه بود، پرخاشگر شده بودم، یه نوجوان ۱۳ ساله بودم که فقط، هر روز تکرار دعواهایی رو میدید که دلیلی براش پیدا نمیکرد. و خب جدیدا داشتم به چیزایی پی میبردم که شدیدا ازشون میترسیدم، وقت هایی که لوهان؛ صمیمی ترین دوستم نزدیکم میشد، چیزایی رو حس میکردم که نباید میکردم، فشار زیادی روم بود و برای همین تو مدرسه همش دعوام میشد و اون روز بخاطر دعوا کردنم و کتک زدن یکی از پسرا، از مدرسه اخراج شدم برای سه روز، وقتی اومدم خونه، اولین چیزی که باهاش رو به رو شدم صدای داد و فریاد مامان بود. باز بابا دکتر اورده و مامان قاطی کرده بود. فکر کردم مثل همیشه اس تا وقتی مامان داد زد طلاق میخواد و از بابا متنفره
اون روز اولین باری بود که بابا کنترلش از دست داد، وکیلی که اومده بود تا کارای طلاق مامان رو انجام بده همونجا کشت، جلوی چشم های من؛ مامان و دکتری که اورده بود!! اولین مرگی که جلوی چشمم دیدم..
بعد از اون رفتیم کالیفرنیا.. تا حال و هوای مامان عوض شه..
سیگاری بین لب هاش نشست و دود داغش؛ توی ریه هاش پیچید، طعم یخیش دهن خشکش رو خنک میکرد
از گفتن اطلاعات اضافی خودداری میکرد، اما دلش میخواست براش بگه که اون موقع که میخواستن برن چقدر از دور شدن از لوهان ناراحت بود، اما لوهان شب قبل از رفتنشون به امریکا، بهش گفته بود اون و مادرش هم همراهشون به امریکا میان، تونسته بود مادرش متقاعد کنه چون مامان لوهان صمیمی ترین دوست مامانش بود و بخاطر یوری و اصرارهای بیش از حد لوهان؛ حاضر شده بود حتی مهاجرت کنه، دقیقا اون شب لوهان بهش گفته بود هرجا جونگین بره؛ لوهان هم همراهش خواهد بود چون عاشقش شده بود! بهش اعتراف کرده بود و جونگین اون شب اولین بوسه ی زندگیش رو تجربه کرده بود، با دوست بچگیش که بهترین و تنها دوستش بود! با عشق اول زندگیش!
-: ازون موقع شروع شد ، مشکوک شدن بابا به مامان..مشکوک شدن من به مامان.. همه چی بدتر شده بود. دیگه خودت یادت میاد رفتارای بابارو.. این وسط مریضی مامان بدتر شده بود و همش سرفه میکرد. بابا نمیذاشت دیگه تنها بیرون بره
کم کم با گذشت زمان داشت شرایط بهتر میشد ، 17 سالم بود که.. بابا کمتر خونه بود و این یعنی دعواشون کمتر بود. بابا یواش یواش داشت من رو با کارهای کدها اشنا میکرد، هرچند وقت یکبار تو جلساتش منو میبرد. مخالفت نمیکردم اونقدر.. فکر میکردم به وقتش کالج شهر دیگه ای رو انتخاب میکنم و با لوهان میریم جایی که از دستشون راحت باشیم.. تا اون روز لعنتی.. تو با مدرسه کمپ ۳ روزه رفته بودی و من یه قرار شبانه با لوهان خونشون داشتم..
(*توضیح: آشپزخونه به محلی که مواد رو میسازن میگن)
.................
............................
پیراهنش جلوی خودش رو به روی آینه گرفت و به خودش نگاه کرد، این پنجمین لباسی بود که جلوی خودش میگرفت و هنوزم هیچ نظری نداشت که کدوم از همه بیشتر بهش میاد! باید امشب از همیشه جذاب تر میشد و این لباس های تکراری احمقانه بنظر نمیومدن که بتونه کمکی بهش بکنه
از همیشه بیشتر استرس داشت چون این اولین باری بود که بعد از تلاششون برای "اولین سکسشون" قرار بود همدیگرو ببین.
اون شب افتضاح گذشته بود. هردو بی تجربه بودن و بی تجربه بودن جونگین باعث شده بود لوهان خیلی درد بکشه و آخرش حتی ارضا هم نشده بود. اما جونگین که بیش از اندازه هیجان زده و بی تجربه بود خیلی زود ارضا شده بود و این همه چی رو بهم ریخته بود و باعث شد لوهان کلی گریه کنه و از پنجره ی اتاقش، پرتش کنه بیرون.
با فکر کردن به اون گندی که اون شب زده بود لبش محکم گاز گرفت و یکی توی پیشونی خودش زد.
حالا بعد از ۹ روز که شامل هر روز منت کشی کردنش به صورت های مختلف، با خریدن انواع بستنی و دسته گل های رنگارنگ و منتظرش ایستادن و رسوندش خونه اشون ، لوهان امروز با گرفتن دسته گل رز های قرمزش گفته بود که ساعت ۸ دم سینما میبینتش!!
و اونقدر خوشحالش کرده بود که باعث شده بود تا خونه با خوشحالی هرچه تمام تر بدوئه تا بتونه آماده بشه! حتی نبودن چانیول و رفتنش به کمپینگ با مدرسش هم نتونسته بود روحیه ی خوشحالش رو تغییر بده.
بالاخره با کلی سروکله زدن با خودش و همه ی لباس های موجود توی کمد، تونسته بود لباسی انتخاب کنه و بعد از مطمئن شدن از تیپش، مشغول انداختن گردنبند ساده ی نقره ای رنگی که هدیه ی لوهان به تولد 17 سالگیش بود، شد که با کوبیده شدن محکم در ورودی خونه و فریاد باباش تنش یخ زد
-: یوری! کدوم گوری هستی؟
مرد فریاد زد و جونگین صدای قدم های سریع مرد رو مبتونست بشنوه، در باز کرد و با مردی رو به رو شد که باعث شد قلبش از سینه اش بیرون بپره
مرد قرمز شده بود؛ رگ های گردنش بیرون زده بود و به شدت در اتاقشون باز کرد
به سرعت دنبال باباش دوید
مرد کاغذی جلوی زن که روی تخت نشسته بود پرت کرد
-: تو.. انقد بی حیایی.. که بچه ی حرومزادت رو توی خونه ی من، جای بچه ی من جا زدی؟ خودت کم نبودی که مجبورم کردی بچه ای که حاصل خیانتت به منه رو هم، جای بچم دوست داشته یاشم؟
داد میزد و میلرزید
زن با وحشت به کاغذ چنگ زد و مرد دیوانه وار خندید
-: همه ی این سالا فکر میکردم مشکل از منه.. مشکل از من کوفتیه که عشقم.. ناراحته، که ازم سرد شده..
روی تلفظ عشق گیر کرد و قطره اشکی از گوشه ی چشم های قرمزش به پایین چکید
-: میدونستم یچیزی اشتباهه.. میدونستم.. اما جرئت نمیکردم دنبالش رو بگیرم..جرئت نمیکردم و میگفتم چیزی نیست.. تو هرکاری کنی به من خیانت نمیکنی..
همزمان با خندیدن قطرات اشک بیشتری از چشم های مرد میچکید
اشک هایی که جونگین برای اولین برای توی زندگیش میدید که از چشم های قوی ترین مرد زندگیش داره میچکه
-: و تو توی.. همه ی این سالها.. با اون مرتیکه کثافت میخوابیدی و پشت سرم به بدبختی من میخندیدین؟
زن بلند شد
-: من بهت گفته بودم که طلاق میخوام.. نگفته بودم؟ اما تو چیکار کردی؟ فقط مثل دیوونه ها نذاشتی من ..
حرفش با سیلی مرد به صورتش قطع شد، زن از شدت ضربه روی زمین افتاد و قبل اینکه مرد دوباره به طرف زن حجوم ببره، پسر با سرعت بین پدر مادرش قرار گرفت و عقب هلش داد
-: بابا..
-: مگه من چی کم داشتم لعنتی؟ چی کم گذاشتم برات؟
داد زد و جونگین به عقب هل داد
زن با گریه خودش روی زمین عقب کشید و دور لب خونیش رو پاک کرد
-: من.. فقط دیگه عاشقت نیستم جونگوو.. چرا نمیفهمی؟ من اونو میخوام
Advertisement
Mage Among Superheroes
Turlough is a mage. He also happens to be an orc, generally lauded as being less intelligent than humans. He was unfortunately born with the Curse of the Barbarian, meaning that he can’t level up except through combat- which greatly hinders his ability to show he can be a proper mage. In a world with necromancers, dragons, invading armies, and all sorts of other monsters he would still be able to advance quickly, but unfortuantely… that world is not his world. An unprecedented peace reigns across the land, and in the last several decades there’s been little use for people capable of fighting- and thus little reason for people to fight him. So when he sees a portal in his master’s study he takes it, hoping to find a horde of demons or something equally foolish to combat at low level. But instead he ends up in a strange city full of skyscrapers and people running around in colorful outfits. Superheroes- and of course supervillains as well. What dangers and opportunities could await him in such a strange and unfamiliar world? Only time will tell. Inspired by many things in the superhero genre, and Super Minion specifically- though while the setting will share some standard elements, it is an original setting that will hopefully be as engaging as many of the other universes. Schedule: One chapter each Monday/Thursday, approx. 2000 words.
8 69KEY to ABUSING the SYSTEM
The story of Jack. A human on a doomed world that lucked his way into discovering the biggest secret of the universal system. Given the keys to the system and thrown into a situation where humans are enslaved and used as tools read how he abuses every exploit he can find in an attempt to gain power quickly enough to survive those who would seek to take that wisdom from him. First-ever story and definitely a power fantasy. Let's see how much fun we can have with this. criticism on problems and funny "system story" exploits you can think of welcome.
8 158Diamond Jozu [French]
un homme se réincarne en Diamond Joz dans One Piece mais pas à la bonne période! Que compte-il faire dans ce nouveau monde dangereux?
8 143Malevolent
Within a generation, the sky, once blue, bled a deep scarlet. Feral beasts roamed the lands and mutated men ravaged civilisations. They carved destruction in their wake. The spawning of new idols worshiped by cultists marked a terrible turn. Finally, a crippling insanity plagued the very few survivors left. Written in the journals of antiquity, lost in time, a scholar wrote: ‘This horrific cataclysm that we face was brought about by humans…’ However, these events are long gone. A longstanding peace has descended to Orbis. Yet, to spite the efforts of the saviours of yore, a progenitor of this calamity has been invited back by ritual. It seeks the return of these very ancient events. A silent peril is on the way.
8 71New to Magic
A science-fantasy story about a nine-year-old girl who doesn't quite fit in. She's too slow, too smart and too shy. She dreams of magic that she doesn't know exist. One day her life changes and she becomes an OP character. The story follows the young girl through her childhood until shs's a young adult. P.S I'm not a great writer and I make lots of mistakes. But I love to make up stories and want to share some. Please forgive any mistake and any advice is welcome. Right now I have 400,000 words written but not edited. Any help with editing will be welcome. Most of all enjoy or find another story you will. Thank you. There is some gore and Traumatising content but not much of either
8 61Tear in my heart °vampire diaries°
Cameron Ace Gilbert. The younger sister to elana, but older sister to Jeremy. The middle child. the forgotten child. Elena and pretty much everyone else quite caring about her a long time ago. When her parents died they all assumed she was fine.Shes tired of falling into the shadows, but cant seem to find her way out. Then Salvatores show up and she discovers secrets about herself that change everything. Like, is she even human?Self-harm trigger throughout the book. It's important to the story line so if that's an issue this may not be your book #1 in damonsalvatore#1 in damon#1 in salvatore#2 in kaiparker#1 in Mikaelson#5 in klausMikaelson#1 in Tyler#1 in Kolmikaelson#1 in Elenagilbert#1 in tylerlockwood#5 in kolmikealson#2 in bonniebennet#5 in alaricsaltzman#2 in stefansalvatore#5 in bonniebennet
8 129