《chocolate and ice》part 39
Advertisement
.......
...............
سهون خیره به چشم های عسلی رنگ دختر کمی تعظیم کرد
-: اوه سهون، منشی و دوست صمیمی چانیول.
و بعد به برادرش اشاره کرد
-: برادرم بکهیون
چشم های دختر، کمی رنگ باخت اما لب هاش به لبخند شیرینی تزیین شد
چشمش از دختر به مرد سن بالای کنار جونگین کشیده شد که بنظرمیومد پدر جونگین باشه.
قدبلند، حدود چند سانت از جونگین بلندتر و کت شلوار خاکستری رنگ همراه پالتوی بلند مشکی رنگی که روی شونه هاش قرار گرفته بود. موهای بلند جوگندمیش پشت سرش با کش بسته شده بود. و سبیل باریک همرنگ موهاش قیافه ی باجذبه ی مرد رو تکمیل میکرد و پیپ نقره ای رنگی با دسته ی بلندی توی دستش بود. هاله ی جذبه و قدرت از چند متری مرد، متصاعد میشد. نگاه تیزش که روی بکهیون نشست؛ کمی، فقط کمی، احساس نگرانی، به دل سهون انداخت
و بعد نگاهش چند ثانیه قفل چشم های مرد مسن شد تا بالاخره مرد پوک محکمی از پیپ گرفت و همزمان با خارج شدن دود سفید رنگ از بین لب هاش، حرف زد
-: پس اوه سهون تویی؟ تعریفت رو زیاد شنیدم. بالاخره سعادت دیدنت رو پیدا کردم
پسر کت شلواری با طرح چرم قهوه ای رنگی که کمی به ارغوانی میزد تنش بود با پیراهن براق همرنگ. کت و پیراهن روی هیکل عضله ای اما لاغرش خیلی خوب نشسته بود طوریکه نگاه همه، کمی بیشتر از حد معمول جذب پسر میشد. حتی نگاه بی احساسِ مرد سن بالا.
آهی دراماتیک کشید
-: تا قبلش جونگین اجازه نمیداد. بالاخره پسرم برای خودش مردی شده و ازون مهم تر، رئیس شده
لحن مرد کمی تمسخر قاطیش داشت که باعث چشم غره رفتن جونگین به پدرش شد.
-: کم سعادتی من بوده. سالگرد تاسیس شرکت رو بهتون تبریک میگم
مرد تک ابرویی بالا انداخت و به پسرش اشاره زد
-: آه باید به جونگ تبریک بگی.. بالاخره شرکت برای اونه و ما پیرا دیگه رفتیم کنار
لب های پسر کمی به بالا خم شدن
-:کار سخت برای کسی که سلطنت رو میسازه نه پادشاهی که بعدش روی تخت میشینه.
مرد مسن با قهقه ای روی شونه ی پسر زد و به جونگین اشاره کرد
-: ازش خوشم میاد.
اشاره ای به خدمتکار زد تا پذیرایی کنه و رو به چانیول شد
-: میبینم که انتخاب های خوبی میکنی. توی کاراهم همینطوره؟
جونگین بی تفاوت به سه مرد که حالا درحال صحبت بودن نگاهی انداخت و بعد نگاهش به بکهیونی که بنظر بشدت مضطرب میومد و ساکت ایستاده بود افتاد
قیافه ی بی تفاوت و خشن اش کمی نرم شد
-: هی بک، چطوری پسر؟
نگاه بکهیون بالا اومد و 'خوبم' ارومی زمزمه کرد. پسر امشب فوق العاده شده بود. موهای بلوندی که به سفیدی میزد و کت شلوار مخمل مشکی رنگ همراه کروات آبی پررنگ. دیدنش باعث میشد دلش بخواد لبخند بزنه. وقتی پسر با استرس جامی که از خدمتکار گرفته بود رو سر کشید و لحظه ای بعد از مزه ی بدش قیافش توی هم رفت، بالاخره لب های جونگین به لبخندی باز شد
-: انتخاب بدی کردی. آبیاش واقعا بدمزه ان
پسر زبونش دراورد
-: اوه شت.. این لعنتی مثلا نباید مزه بلوبری میداد؟ اصلا چی بود..
جونگین آروم خندید و با گذاشتن دستش پشت کمر سه رین کمی دختر به جلو هدایت کرد و به بکهیون اشاره کرد
-: بکهیونی که میگفتم اینه.
بکهیون سریع صاف شد و تعظیم نصفه نیمه ای کرد که اصلا شبیه به تعظیم رسمی نبود، تقصیر خودش نبود، فقط طوری بزرگ شده بود که هیچی از تشریفات بلد نبود
-: اوه.. ام.. سلام؟ الان باید تبریک بگم؟ خب فکر کنم باید بگم پس اِم.. تبریک میگم؟!
زیر زیرکی نگاهی به سهون انداخت و بعد نگاهش به زوج جلوش داد.
Advertisement
دختر خنده ی شیرینی کرد
-: مرسی لطف داری.
معذب گردنش رو خاروند و جونگین با گرفتن بازوش کمی جلو کشیدش تا بتونه در گوشش حرف بزنه
-: پای سیب و شراب گیلاس رو امتحان کن.خوشمزه اس
چشم های بکهیون برق زدن و قبل اینکه جونگین از کنارش جدا بشه بازوش گرفت
-: میگم هیونگ.. من نباید با چان حرف بزنم؟ اصلا نزدیکشم نشم؟ میخوای من زودتر برم؟ اصلا نباید میومدم؟ ولی این مهمونی واقعا باحاله هیونگ.. لباسای خدمتکارا شبیه مراسمای توی فیلم برباد رفته اس که اسکارلت و ..
جونگین خندید
-: بکهیون آروم.
پسر نفس عمیقی کشید و لبش با زبونش خیس کرد
-: استرس دارم. وقتایی که استرس میگیرم زیاد حرف میزنم البته استرس نداشته باشمم زیاد حرف میزنم .هه هه
خنده ی مسخره ای کرد. جونگین و سه رین این بار بلند خندیدن و خیلی سریع نگاه های سه مرد به طرفشون جمع شد
چشم غره ی سهون باعث شد پسر سریع از مرد و زن کمی فاصله بگیره
جونگ وو ، نگاهی به پسر انداخت و بعد به سهون
-: بنظر میاد که باهوش باشی؛ پس من اگه جات بودم حواسم به برادرم جمع میکردم. بالاخره جوان ترا نمیفهمن دقیقا چیکار میکنن و ممکنه پا توی چیزی بذارن که نباید بذارن.
نگاهی به پسر بزرگ ترش انداخت: و هم تو جونگ، هوم؟
-: من اگه جای شما بودم، فقط از دوران بازنشستگیم لذت میبردم پدرجان، نگران چیزای پیش پا افتاده، لازم نیست باشین
قیافه ی بیخیال مرد مسن تر لحظه ای منقبض شد و لبخند جونگین کمی کش اومد.
...........
چند لحظه ای از سخرانی جونگین و تشویق حضار گذشته بود. نگاه سهون توی سالن چرخی خورد، تعداد خدمتکارا به نسبت یک مهمانی عادی بیشتر بود و سهون کاملا متوجه بود که تعداد زیادیشون اصلا خدمتکار نبودن و بیشتر نقش حفاظتی داشتن.
نگاهش روی جونگین و سه رین که کنارهم با افراد مختلفی که سهون چندین نفرشون رو میتونست از شرکت های مختلف تشخیص بده، حرف میزدن
کریس و چانیول همراه بکهیون کنارش درحال بحث روی موضوعی بودن که سهون نمیتونست تشخیص بده دقیقا چیه فقط میدونست اندازه 'علل سوراخ شدن لایه ی ازون' بی اهمیته، از نوشیدنی توی دستش مزه کرد و نگاهش همچنان روی مرد و زن نشسته بود.
دو مرد نزدیک شدن؛ مردی که قد متوسطی داشت کمی بیش از حد نیاز به دختر نزدیک شده بود و دست دادنش با دختر کمی طولانی تر از حد معمول شد
حتی ازین فاصله هم ، سهون میتونست متوجه ی نگاه هرز مرد روی دختر بشه.
وقتی مرد نزدیک تر شد و خواست دقیقا کنار دختر بایسته و انگار میخواست چیزی بهش بگه، جونگین دختر رو کنار کشید و دست مرد رو که میخواست دور کمر زنش قرار بگیره، گرفت
لبخندی مصنوعی روی لب هاش نشست و سهون خیلی خوب فشاری که جونگین به دست مرد اورد و اخم های از روی درد مرد مقابل رو دید
جام رو سرکشید
حواسش با تنه ای که بهش خورد به مرد قدبلند کنارش کشیده شد
کت شلوار مشکی با خط های راه راه سفید رنگ با پیراهن سفید رنگ پوشیده بود و مثل همیشه به طرز مسخره ای خوش تیپ و جذاب دیده میشد
چرخی به چشم هاش داد اما مرد با حرکت سر، اشاره ای به طرف چپش زد
-: فکرهای خوبی تو ذهنت نمیگذره مگه نه؟
به طرفی که اشاره کرده بود نگاهی انداخت
-: اون کت سفیده مدیرعامل فونیکسه، کنارش پارک سو دام. هردوشون جزو کدهای سیاهن.
بعد از نگاه کرد به طرفی که اشاره کرده بود ابرویی برای مرد بالا انداخت
+: و تو چرا داری این اطلاعات رو به من میدی؟
مرد لبخندی زد: فکر کن برای عذرخواهی از پیش داوری که اون روز کردم. سر افتادن اون فندق.
Advertisement
اخمی کرد و مرد ادامه داد
-: تقریبا همه ی مدیرعامل های کدها الان توی این سالن هستن پس فکرِ زدن هر حرکت اضافی رو از سرت بیرون کن. تکون بخوری کیش و ماتی
هردو جام دیگه ای از روی سینی توی دست خدمتکار برداشتن
+: دیگه نمیتونم به هیچ کدوم حرفات اعتماد کنم. نه تو نه اون جونگینِ بی شرف
نگاه هردو حالا روی زن و مرد نشسته بود که با کمی خندیدن درحال صحبت کردن بودن
-: خب حق داری. بالاخره من وظیفم دونستم بهت بگم. فونیکس جدیدا خیلی دور و بر پارک میپلکه. و بهت گفته بودم زمین زدن پارک، چیزیه که من و جونگین خیلی وقته دنبالشیم. اما به وقتش سهون. نباید عجله کنی
خنده ی مسخره ای کرد
+: اوه جدی؟ من که چیز دیگه ای میبینم. شماها خودتونو مسخره کردین؟ هیچ غلطی نمیکنین فقط حرف میزنین
دست مرد روی شونه اش نشست
-: تند نرو، بهت گفتم که میخوای شروع کنی ازونا شروع کنی. من خوب میدونم توی مغز کثیفت چی میگذره. اگه میخوای چانیول وارد بازی کنی باید یادبگیری درست بازی کنی. البته تو لجباز تر و کله خر تر از اونی هستی که فکر میکردم. امیدوارم تهش هردوتونو به کشتن ندی
+: تو فقط مراقب جونگین باش نمیخواد به من کار داشته باشی
نیشخندی بهش زد
-: مراقبش هستم نگران نباش جذاب
چشم غره ای به بکهیون که زیادی نزدیک چانیول شده بود رفت
و با گرفتن آرنجش کشیدش عقب
+:بهت گفتم نرو تو دهن چانیول امشب
پسر دستش ازاد کرد
-: فقط داشتیم حرف میزدیم. حلق چی میگه؟
صدای جونگین باعث شد هر چهارنفر به مرد و زنی که تازه توی جمعشون قرار گرفته بودن، نگاه کنن
-: چانیول، من چی بهت گفته بودم؟
چانیول شونه ای بالا انداخت
-: من فقط داشتم باهاش حرف میزدم، درواقع داشتیم با کریس سه تایی راجب 'رحم جانشین' حرف میزدیم که یهو کریس و سهون در رفتن از بحث
سهون تقریبا داد زد: رحم جانشین؟
بکهیون سعی کرد توضیح بده: اره دیگه وقتی که از یه رحم جایگزین به جای رحم مادر استفاده میکنن. در واقع وقتی که به هر دلیلی توی رحم مادر نتونه نطفه قرار بگیره میتونن..
سهون با نفسی وسط حرفش پرید: وای خدا نمیخواد این چرت و پرتارو بهم توضیح بدی! باشه باشه فهمیدم که داشتین بحث میکردین.
با خندیدن جونگین، زنش و کریس فقط اعصاب نداشته اش، بیشتر خط خطی شد
دختر زیادی خوشگل بود و این حتی بیشتر باعث فشار روی قفسه سینش میشد
نگاه سهون بعد از چشم غره رفتن به بکهیون چرخی خورد و جونگین رو درحال نگاه کردن به خودش غافلگیر کرد. با تلاقی نگاهشون، مرد چشم دزدید، قلب بی جنبه اش یه تپش جا انداخت و بدنش کمی منقبض شد
دختر سفید پوش بازوی جونگین رو کمی کشید و مرد بعد از چند جمله رد و بدل شده ی آروم، زن رو به وسط سالن جایی که مرد و زن های زیادی درحال رقصیدن با آهنگ زنده ی درحال نواختن بودن برد.
با ورود به حلقه، صدای تشویقی شنیده شد و بعد از چند لحظه دست های مرد دور کمر باریک دختر قرار داشتن و هماهنگ با اهنگ درحال چرخیدن بودن.
با احساس خفگی، سمت بالکن انتهای سالن، جایی که رو به باغ بزرگ پر از درخت های سرو و چنار بود، پناه برد.
سیگاری بین لب هاش نشست و نور فندک، لحظه ای باعث روشنایی بالکن تاریک شد، دود از حلقش بیرون فرستاد
قلبش درد میکرد، حس عجیبی بود، دردش شبیه به دردی بود که ماهیچه ی توی قفسه ی سینه اش هروقت رو به روی سنگ قبر سفید رنگ پدر مادرش می ایستاد؛ توی کل تنش پخش میکرد.
درد نه به معنای دلتنگی، دل شکستگی یا هرچیزی
درد، فقط به معنای درد.
.........
.................
Baekhyun POV
بعد از رفتن جونگین هیونگ برای رقص؛ سهون خیلی زود سمت بیرون رفت. دلم میخواست دنبالش برم اما میدونستم حضورم هیچ چیزی رو براش حل نمیکنه.
به جایی که جونگین و اون زن درحال رقصیدن با اهنگ آروم بودن نگاهی انداختم و با حرص، شیرینیِ کوچیکی از روی میز پذیرایی برداشتم و توی دهنم گذاشتم
از مزه ی فوق العاده اش تقریبا ناله ای کردم و تند تند چندتای دیگه توی دهنم چپوندم.
برای چی اینارو انقد کوچیک ساخته بودن؟ حس میکردم میتونم کل سینی رو بخورم!!
محتویات توی دهنم رو با شراب گیلاسی که جونگین پیشنهاد داده بود قورت دادم و لعنت!
با دیدن انواع مختلف شیرینی های رنگارنگ و فینگرفود هایی که روی میز چیده شده بود، نیشخندی زدم
خانومی کنارم اومد و از روی سینی کنار دستم، شیرینی ای برداشت و بعد از کمی صحبت با خانوم دیگه ای، از کنارم رفتن
نگاهم تمام مدت قفل روی دستبند جواهری که دور مچ زن بسته شده بود، نشسته بود.
زبونی روی لبم کشیدم که با صدای کسی از جا پریدم
-: بک، عزیزم زدن اون دستبند رو بذار برای یه وقت دیگه
سمتش چرخیدم
-: من اصلا هم به زدن چیزی از کسی فکر نمیکردم
خنده ای کرد و من شونه ای بالا انداختم
-: نخند
با لبخندی دستی دور کمرم گذاشت و کمی سمتم خم شد
-: چرا؟ خنده هام تحریکت میکنه؟
با قلبی که از استرس تندتر میکوبید سریع عقب هولش دادم
-: هی خل شدی؟ نزدیک من نشو
شونه ای بالا انداخت
-: چه فرقی میکنه؟ بابا همه چیو میدونه.
چشم غره ای بهش رفتم و دوباره سمت میز پذیرایی برگشتم تا اون شیرینی های فوق العاده رو بیشتر امتحان کنم
...........
..................
صدای قدم هایی، بین صدای همهمه و آهنگی که از داخل سالن میومد، واضح شنیده شد
به ستون سنگی سرد تکیه زده بود و سیگار سفید رنگ که نمیدونست دقیقا چندمیه، بین انگشت اشاره و وسطیش رو تکوند و دوباره بین لب هاش برگردوند.
میدونست کیه، لازم نبود برگرده، عطرش رو میشناخت.
حتی توی هوای آزاد بشدت سرد زمستونی، بازم میتونست تشخیصش بده.
مرد حرفی نمیزد، سهون هم قصدی، برای شروع کردن صحبت نداشت.
نگاه سنگینش رو میتونست روی خودش حس کنه، مقدار زیادی دود توی ریه هاش فرستاد و بعد از التماسشون برای اکسیژن، دود رو از حلقش خارج کرد
-: سهون
و بالاخره گفت،
لعنت به صدای مخملی و عمیقش که ضعیفش میکرد
-: چرا از خودت دفاع نکردی؟
پوزخندی لب هاش کش اورد
+: نه ، اشتباه نکن. دفاع نکردم چون میتونستم بچه ات رو بگیرم ولی نگرفتم. دوباره تکرار بشه هم، نمیگیرم
لحظه ای سکوت شد،
پسر سیگارش انداخت و روش پا گذاشت
+: اون؛ خیلی هاته، خوشگلم هست
کمی چرخید تا قیافه ی مرد رو ببینه
نگاه مرد ازش دزدیده شد و به باغ چرخید
خنده ی کوتاهی از بین لب هاش خارج شد
+: داشتم فکر میکردم میتونی بیاریش تریسام بریم؟ حتی فکرشم تحریک کنندس
نیشخندی زد و نگاه تیز مرد روش چرخید
چیزی گفته نشد و فقط نفسی با فشار از دهن مرد خارج شد
-: مغزم درست کار نمیکرد وقتی اون صحنه رو دیدم، کارام کاملا غیرارادی بود. حرفات، ذهنم رو بهم ریخته بود. دقیقا مثل الان
سکوت،
پراکنده حرف میزدن اما هردو متوجه میشدن، مثل الان که جونگین به روش خودش عذرخواهی کرده بود. سهون هم به روش خودش دردش رو گفته بود. این یکی دیگه از جنبه های عجیب رابطه اشون بود.
مرد جلوتر اومد، گرماش نزدیک تر
وقتی بهش نزدیک تر میشد، میتونست بوی شکلات خیلی ملیح روهم حس کنه،
قلبش همزمان با فشرده شدن کمی سرعت گرفت
انگار جمع شده بود و برای هر بار پمپاژ خون، فشار زیادی به قفسه سینش میورد. انگار میخواست به صاحبش یادآوری کنه اون صحنه های دردناکِ حلقه شدن دست های مرد دور کمر باریک زن رو
نگاه مرد بزرگ تر روی پسر میچرخید، سنگینیش رو حس میکرد
-: موی مشکی، بهت میاد
گفت و چشم های پسر لحظه ای تار شد
اونقد محکم به لبه ی نرده ی سنگی بالکن چنگ زده بود که سر انگشت هاش به سفیدی میزد
مرد بهش نزدیک شد و پیشونی داغش روی شونه ی پهن سهون نشست
بغض به گلوش فشار اورد و چشم هاش لحظه ای بسته شد
+: انتخاب کردی؟
دست مرد بالا اومد و به لبه ی کمربند سهون آویزان شد
-: نمیتونم..
سرش بلند کرد و با گرفتن دور کمر پسر، چرخوندش تا صورتش رو به خودش باشه
-: الان نمیتونم، تو آرامشم باش، بهم وقت بده هون.
سعی کرد عقب هولش بده اما مرد محکم گرفته بودش
+: دقیقا چی میخوای جونگ؟ که باشم هر وقت دلت خواست برای تخلیه استرست بیای یدور منو به فاک بدی؟ بعدم بری پیش زن و بچه ات نقش شوهرهای فداکار رو بازی کنی؟ اصن میفهمی داری چی میگی جونگین؟
دست های مرد روی پهلوش شل شد
-: نه ، معلومه که نه
ازش فاصله گرفت و رو به باغ شد
-: همه چی بهم ریخته سهون، اوضاع از دستم داره خارج میشه. من، خسته شدم. میفهمی؟
صداش شکسته بود و لحظه ای سنگینیِ شکستنی که توی صداش بود، خنجری شد توی قلبِ عاشقش
-: خسته شدم ولی مجبورم به ادامه دادن. از اول وارد کردن تو، توی زندگیم، میدونستم دارم اشتباه میکنم. میدونستم ولی ادامه اش دادم. چرا؟
سمتش برگشت
-: چون من یه عوضی ام که نتونستم از خواسته ی دلم بگذرم. حتی حالام نمیخوام، نمیخوام سهون ، که از دستت بدم.
خنده ی کوتاه و خشنی از بین لب هاش خارج شد،
-: ولی نمیتونم الان. اون مادرِ بچمه و من نمیتونم زندگیش رو ریسک کنم سهون. حتی زندگیت خودت. هر حرکتی کنم مثل بمب میترکه، هرچیزی که تا الان ساختیم با شرکت PK بهم میخوره و من نم..
بین حرف های مرد پرید، دنبال توجیح نبود، از مرد دلیل نمیخواست برای تعللش، نه
فرقی نداشت اگر دلیل هاش بنظر منطقی میومدن
فرقی نداشت اگه بوضوح شکستی و خستگی رو توی چشم های جونگین میدید
مهم این بود که نمیتونست!
نمیتونست بشینه و زندگی فوق العاده ی مردی که به اشتباه ترین شکل ممکن وارد زندگیش شده و حالا همه ی زندگیش شده بود رو از دور نگاه کنه
+: نه من توضیحاتت رو نمیخوام جونگین. توضیحات مسخرت رو نگه دار برای خودت. من فقط، خودت رو میخوام. تمام و کمال
خنجر دست گرفته بود و همزمان با نیش زدن به مرد به قلب خودش آسیب میزد
مرد آهی کشید و لحظه ای چشم هاش رو بست
دست های سرد پسر روی دستش که روی نرده ی سنگی سفید بود قرار گرفتن
+: یادته روز اولی که توی شرکت دیدمت؟ من به چانیول قول دادم، و حالا که همه چی رو میدونم، میخوام برش گردونم به جایگاهی که حقشه.
-: وقتی همه چی رو نشونت دادم، بهت اعتماد کرده بودم. نمیدونستم انقد زود، نتیجه اش توی صورتم کوبیده میشه.
دستی بین موهاش کشید و بیشتر به عقب پخششون کرد
-: اون هنوز آماده نیست
تکخندی زد: پس اشتباه کردی که به یک هرزه ای که اوردی خونه ات، اعتماد کردی. اینو میخوای بهم بگی؟
دست مرد به مچ دستش چنگ زد، برق نگاهش چیزی رو تو وجود سهون شکست، قلب خنجرخورده به سینه اش کوبیده میشد، فشار دست مرد محکم بود، انگار قصد گفتن چیزی رو داشت اما سکوت، جوابش بود.
لبخند بیرحمی زد
+: اون آماده نیست یا تو؟
لب های مرد جلو اومد، اونقد نزدیک که گرمای لب ها و نفس هاش رو کامل میتونست حس کنه
خیلی جزئی لب های گرمش به لب های سردش کشیده شدن، خون و گرما خیلی سریع توی بدنش پخش شدن اما، قبل تماس عقب کشید
-: بکن. همه سعی ات رو بکن تا زندگیم رو جهنم کنی هون. شاید تو، تونستی تمامِ منو پیدا کنی و برای خودت کنی. پیدام کن، همه اش برای تو..
من، خیلی وقته گم شدم.
مردمک های لرزون پسر لحظه ای به پشت سر مرد افتاد، دو نگهبان جلوی بالکن کمی جا به جا شدن. نگاهش تیره شد و با گرفتن سگک کمربند مرد، جلو کشیدش تا پایین تنه هاشون بهم بچسبه
+: فقط صبر کن و ببین
گفت و گذاشت مرد لب های داغش رو روی لب های سردش بکوبه.
چندلحظه بعد از حس گرمای خیس آشنای مرد، با کج کردن سرش و باز کردن دهنش، اجازه ورود زبون داغ داخل دهنش داد و همزمان چشمش رو باز کرد تا قیافه ی دختری که از چند لحظه پیش حضور داشت رو ببینه
رنگش کمی پریده بود، با چشم تو چشم شدنش با دختر و دیدن چشم های اشکی و لرزیدنش، دستش رو دور کتف جونگین حلقه کرد و مرد بیشتر به خودش فشار داد
.............
........................
(تیپ کریس، سهون و بکهیون)*سحر براشون مرررد هق مخصوصا سهونی*
و رو نمایی از زن جونگییین ^____^
خیلی هاتون ازم خواستین زن جونگین رو هم تصویر بذارم، پس به کمک یکی از خواننده های جان، سه رین رو پیدا کردیم •--•
ایشون هستن، خیلی خوشگله مگه نه؟ به چشم های عسلی اش هم توجه کنین^^
............
Advertisement
Wyche of Wyche Farm
Simon has just finished his A levels and enjoying his freedom but gets more than he bargained for when he is whisked back 400 years to uncover conspiracies and family secrets. Witches, suspicious villagers and clerics who want to burn him at the stake are only part of the problem as he discovers when he is rescued by a teenager who wants to take him to court to marry a princess.
8 307Kata Street
Number 225, Kata Street, is filled with a complex mix of characters and personalities. From the beautiful Maya, to the curvy Josephine, to the dark and terrifying Mama Akunna. This masterpiece carries great humor, , romance and real time happenings in Nigeria and beyond seen through the eyes of these robust characters. Riveting, mesmerizing, reality altering and deeply immerses..
8 187Demon Prince Familiar
A saint is executed for helping a demon and in his soul form remembers his previous life on earth where he was fan of light novels and when god asks for his fives whises as reward for his saintly deeds he aims to live a fantasy style life of light novels.guys this is my first try on writing novel so I am sorry in advance if make some mistakes.Warning: May contain mature contents in futures. Of what kind though I am not entirely sure.
8 223Tark- His Penned Chronicles
When 10 year old Lolita finds a diary amidst the hatred of World War 2, she gets acquainted with three Characters Anirudh and Bondita and the person who has written the diary Batuk Roy Chowdhury.Set in 20th century India, pre-independence era, Batuk, a young boy had affection for a girl who is never destined to be his because she is none other than his Dada's wide. 22 year old barrister Anirudh marries an 11 year old Bondita and empowers her to become the first female Barrister and establish women empowerment over patriarchy.Batuk writes up their journey of love, his own feelings in the pages, in his diaryWitness the journey of Anidita from Batuk's perspective through his penned ChroniclesA story of the pure bond of love, affection and devotion of Anirudh and Bondita, for each other.🎖️Best rank till now1 #Anidita1 #womenempowerment2 #colorstv5 #aurrabhatnagarbadoni6#AnchalSahu9#teenagelove
8 130Tranquility: A collection of original poems
"The words in my mind are too hard to express.Is that another problem you refuse to address?Political powers you say are corrupt,Though your ways in turn seem equally unjust."Welcome to TranquilityWhere things will be tested for their plausibility."Don't worry, continue your ways, my friend,For I have countless ways to make it end."HIGHEST RANKINGS:9 in poetry - 13/09/221 in originalpoems - 18/09/229 in poem - 18/09/224 in poembook - 18/09/225 in poetrycollection - 18/09/22
8 952/3
17 year old lake Rivins was abused by his father and raped by his fathers pimp...he's traumatized and lonely. His ex best friends moved away leaving him in complete darkness. what happens when his father dies and he moves to Orlando with his mother and sees the best friends that left him? Forgive or forget...Short story TW: Abuse, Rape, panic attacks, self harm, suicide mention, mature contentBoyxboyxboy book short story
8 127