《chocolate and ice》part37
Advertisement
مرد نگاهی به پسرش که مشغول روندن ماشین آهنی کوچیک قرمز رنگ، دقیقا از بین دست و پای کریس که روی مبل قهوه ای رنگ نشسته بود و هیچ توجهی به پسربچه که درحال کشتن خودش برای جلب توجه مرد بود نداشت، انداخت و لبخند محوی روی لبش شکل گرفت
سمت داداشش چرخید
-: نمیخوای بگی دقیقا چرا یکم؛ فقط محض رضای خدا یکم به حرف های من توجه نمیکنی یول؟
پسر رو به روش با گیجی به برادر عصبانیش نگاه میکرد
+: من اصلا نمیفهمم.. چی داری میگی؟!
دستش توی جیبش کرد و عکسی که امروز حسابی اعصاب نداشته اش رو تحریک کرده بود ، روی میز پرت کرد
-: دارم راجب این عکس کوفتی حرف میزنم.
چشم های پسر با دیدن عکس کمی درشت تر از حد معمول شد
+:این..اینو چطوری..
دست هاش روی میز کوبیده کوبید و سمت برادرش خم شد که باعث شد پسر کمی از جا بپره
-: مگه من..نگفتم باید مراقب باشی؟ مگه توی لعنتی نمیدونی موقعیتت چیه؟
با داد مرد، پسربچه لحظه ای از وول خوردن کنار مرد دست کشید و به باباش نگاهی انداخت
چانیول کمی توی جاش جا به جا شد
+: آ خب.. میدونم .. اما فقط همین یبار .. بود و خب..
مرد غرید: خفه شو یول. برام دلیل نیار! اگه این عکس لعنتی الان دست منه، احتمال ۹۹ درصد دست بابام هست
انگشت های کشیده اش، بین موهای قهوه ای رنگش کشیده شدن
-: من واقعا الان توی این شرایط تخمی نمیتونم یه گند دیگه رو تحمل کنم چانیول میفهمی؟ یک کار ازت خواستم، به دوست پسرت وسط خیابون دست نزن، واقعا انقد سخته؟
صدای اعتراض کریس بلند شد: هی جونگ، ادبیات! بچه اینجاس
مرد چشم غره ای به منشی اش رفت
از چشم های برادرش خجالت میکشید، نگاهش هرجایی چرخ میخورد جز اون دو گوی قهوه ای رنگی که حالا کمی سرخ بودن و نشون از عصبانیت و کم خوابی صاحبشون میدادن
+: من واقعا.. چیزی ندارم که بگم...فقط.. ببخشید!
مرد دستی به صورتش کشید و به میز تکیه داد.
امروز میتونست یکی از مزخرف ترین روزهای زمستونی کل عمرش باشه،
از دعواش با سهون که حسابی بهمش ریخته بود که باعث شده بود از شب تا صبح قیافه عصبی سهون و تهدیدش توی سرش چرخ بخوره، نگاه ترسیده و دلخور سه رین وقتی خونه برگشته بود.
کاملا وسط یه جهنم گیر افتاده بود و حس میکرد داره له میشه.
همه ی اینا وقتی کریس خبر داده بود که باید ته او با خودشون باشه تا چندتا محافظ درست حسابی قابل اعتماد براش پیدا کنه و از فرد مشکوکی که دیروزش دیده بود گفته بود، فقط باعث شده بود همه چی به شکل چشم گیری مزخرف تر بشه.
نمیتونست به اینکه ممکن بوده بلایی سر فندق کوچولوش بیاد حتی فکر کنه.
و این روند مزخرف بدتر شدن شرایط با دیدن عکسی از برادرش و بکهیون درحال بوسه دقیقا وسط محوطه سئول مال که کریس روی میزش انداخته بود، کامل شده بود
و الان جونگین حس میکرد مغزش از شدت فشارهای وارد شده درحال ترکیدنه.
-: خدای من..
نفسش به بیرون فوت کرد و سعی کرد چشم هاش که درد بدی داشتن رو ببنده تا یکم این دردی که از داخل چشم هاش درحال سوراخ کرد چشمش بود اروم بشه
سکوتی که تو اتاق ایجاد شده بود با صدای دویدن پاهای کوچیکی روی زمین شکسته شد و بعد پسر بچه بین پاهای بلند پدرش که روی میز بزرگ چوبی تکیه داده بود، درحال وول خوردن بود و میخواست ازون پاهای کشیده بالا بره
-:ددی..
غر زد و نگاه مرد به فندقش که تو کاپشن سبز رنگش شبیه متکای تپل سبز رنگی شده بود، افتاد
اگه بخاطر اون و زندگی نکبت بارش، فندق کوچولوش اذیت میشد چی؟
Advertisement
نه نمیتونست..
نمیتونست حتی بهش فکر کنه
فندق بیشتر غر زد و پای باباش نیشگون گرفت
مرد کمی از جا پرید
-: اخ! چرا نیشگون میگیری؟
پسر لب و دهنش اویزون کرد: حوصلم سر رفته..
کمی خم شد و بچه رو توی بغلش بالا کشید: میگی چیکار کنم؟
لپ های بیرون زده ی بچه که خیلی زیاد توی چشم بود ماچ محکمی کرد و بین دندوناش فشار داد
که باعث شد جیغ بچه دربیاد و مشتی روی شونه اش بشینه
همونطور که با یه دست، لپی که جای دندون های پدرش کمی سرخ شده و روش مونده بود میمالید؛ با دست دیگش محکم اب نبات ابی رنگی که از عمو کریسش گرفته بود، تکون میداد
-: باهام بازی کن
-: ما الان سرکاریم یادت رفته؟چرا با ماشینات نمیری بازی کنی؟
لب های درشت پسربچه به پایین خم شد
-: نِنیخوام
صدای چانیول ضعیف شنیده شد
+: الان باید.. چیکار کنم؟
بچه اش زمین گذاشت و کمی سمت برادرش چرخید
-: هیچی.. اگرم چیزی پرسید میگی یکی مثل بقیه اس، بحث عشق و عاشقی وسط نمیکشی. متوجهی؟
سری به نشونه فهمیدن تکون داد
+: و خب.. سالگرد؟
مرد شقیقه دردناکش رو با انگشت اشاره ماساژ داد
پسرش از بین پاهاش خارج شد و داد زد
-: من میرم قایم میشم ددی، اگه تونستی پیدام کن.
و با بیشترین سرعتی که پاهای کوچولوش اجازه میداد سمت بیرون شلیک شد
-: بکهیون به عنوان برادر سهون میتونه بیاد، اینطوری اومدنش بهترم هست، اگه حساسیت نشون بدیم بدتره.
انگار تازه فهمیده بود چه گندی زده، اون فقط اون شب یه لحظه همه چی یادش رفته بود؛ اینکه کیه، و باید چیکار کنه
فقط پسر جذاب و دوست داشتنی جلوش رو دیده و هیجان زده شده بود.
کریس از سرجاش بلند شد و سمت دو برادری که بغ کرده و ناراحت بهم نگاه میکردن، حرکت کرد
-: حالا نمیخواد اینطوری بشینین زانوی غم بغل بگیرین؛ جونگین اون فسقلی با سرعت باد رفت بیرون، باید بری دنبالش بگردی
بی حوصله از روی میز بلند شد و سمت بیرون راه افتاد، از لحظه ی ورودش به اتاق چانیول، سهون با زدن تنه ای ازش خارج شده بود.
نفس آه مانند عمیقی از بین لب هاش خارج شد
بین سالن بزرگ چرخ میزد و به کارمندایی که براش دولا میشدن توجهی نشون نمیداد
بعد از چند دقیقه سرک کشیدن، بی حوصله چرخی دور خودش زد و به سالن بزرگ نگاه کرد.
اون فسقلی کجا بود؟
از یکی از زن های اراسته و کت دامن پوشی که بهش تعظیم کرد پرسید
-: پسرم این دور و بر باید باشه.. ندیدیش؟
خب اشکالی نداشت اگه تقلب میکرد، چون اون واقعا خسته بود.
قرار نبود به پسرش بگه برای پیدا کردنش از یکی از کارمنداش تقلب گرفته. خب این طبقه ی لعنتی واقعا بزرگ بود و سرش که درد میکرد حوصله ی گشتن بیشتر بهش نمیداد.
زن لبخندی زد و با انگشت به سمت انتهای طبقه اشاره کرد
-: من فقط دیدمش که به اون سمت دوید.
بدون حرف دیگه ای، به اون سمت چرخید و مشغول گشتن اون ناحیه شد
چندتا از اتاق های نزدیک تر و میز های اون ناحیه رو گشت ولی هیچ اثری از پسرش نبود
کم کم با باز کردن اخرین اتاق طبقه ، داشت نگران میشد
وقتی کارمند اون اتاق هم اشاره کرد که کسی وارد نشده؛ دست خودش نبود که دلش هری ریخت.
سمت اتاق چانیول دوید و با دیدن کریس که خارج میشد سمتش رفت
-: کریس.. نیست!
مرد قدبلند اخمی کرد
+: یعنی چی نیست؟
صداش ناخوداگاه بلند شد
-: یعنی نیست، کل این طبقه لعنتی گشتم نیست. لعنتی
سردردش اجازه ی درست فکر کردن بهش نمیداد، و از طرفی فکر اینکه توی این ساختمون لعنتی هزاران نفر هستن که بهشون هیچ اعتمادی نداره داشت فقط استرس بیشتر میکرد
Advertisement
انگار مرد بزرگ تر متوجه پریشون احوالیش شد که دستش روی شونش گذاشت
-: هی.. اروم باش جونگین! چیزی نشده که اون فقط قایم شده! من ردیاب کار گذاشتم توی لباسش الان میفهمیم کجاست
و اصلا نمیخواست که اون هم مثل مرد رو به روییش استرسش رو نشون بده، اما عجله ای که توی باز کردن قفل گوشیش و اوردن اون اپلیکیشن لعنتی نشون میداد بی قراری های جونگین، روش اثر گذاشته
اون بچه اونقدر براشون مهم و حساس بود که باعث میشد سر کوچیک ترین مسئله ای هردو بشدت واکنش بدن
-: پس چی شد؟! زودباش دیگه
مرد غرید و کریس با گرفتن بازوش سمت اسانسور و ورودی طبقه ها کشیدش
-: میگه اونوره.. فکر کنم توی.. راه پله اس!
دقیقا چند متر فاصله با در سبز تیره رنگ پله های اضطراری مونده بود که صدای گریه ی آشنایی باعث شد هردو مرد همزمان با کشیدن کلت های سایز مینی که توی غلاف کوچیک چرم مشکی رنگی که روی کمربندشون ست شده و زیر کت هاشون پنهان بود؛ سمت پله ها حجوم ببرن و داخل بپرن
لحظه ی شنیدن گریه تا رسیدن به اون در لعنتی و باز کردنش؛ انگار براش چند ساعت کش اومد
مثل کش اومدن زمان توی سقوط ازاد
اونقدر کش اومد که میتونست ضربان قلب بشدت تند شده اش و عرق سردی که روی پیشونیش نشست رو حس کنه
اون صدا، صدای گریه ی پسرش بود!!
هردو مرد به در کوبیده شدن و خودشون رو داخل راه پله پرت کردن
با دیدن صحنه ی رو به روش، بند دلش پاره شد و همه ی تنش یخ زد
پسرکوچولوش با دهن خون آلود و تن لرزون از اشک تو بغل سهونش بود!
سهونش؟!
هضم چیزی که جلوش میدید اونقد سخت بود که هیچ تکونی نمیتونست به خودش بده، حس میکرد همه چیز صحنه آهسته شده
فندقش خونی، با اون چشم ها و بدن لرزون تو بغل گربه وحشیش چیکار میکرد؟
"یا از راه سختش مجبورت میکنم برای من باشی"
نگاهش به نگاه معشوق وحشی اش گره خورد
اشکی که از چشم های درشت پسرش به پایین چکید و دست های کوچیکی که برای بغل شدن سمتش دراز شدن
احساس میکرد همه محتویات معدش داره به سمت بالا میاد
تو یه لحظه انگار فیلم زندگیش از حالت اسلوموشن خارج و به سرعت اصلی برگشت
کریس به سرعت سمت بچه ی گریون رفت و با خشونت بچه رو از بغل مردی که شل توی بغلش گرفته بودش خارجش کرد
-: چه غلطی کردی سهون؟
بچه بی تابی میکرد و مرد سعی میکرد از حجم خون زیادی که از دهن بچه جاری بود بفهمه دقیقا چه بلایی سرش اومده
-: چی شده عشق عمو؟ چی شدی پسرم؟
بچه با برخورد انگشت های مرد به چونش جیغ بلندتری کشید
دستمالی از توی جیبش دراورد و روی لبش جایی که حس میکرد خون ریزی ازونجاس گذاشت که باعث شدیدتر شدن گریه ی بچه شد
سمت مرد خشک شده غرید: جونگین لعنتی تکون بخور تورو میخواد
مرد خشک شده بالاخره تکونی به خودش داد و سمت بچه رفت
بچه توی اغوش مرد فرو رفت و محکم به اغوش امن پدرش چنگ زد
مثل بچه گربه ی بی پناهی که به سرپناهش رسیده باشه.
نگاه مرد اما ، روی چشم های گربه ای براقی بود که به بچه ی تو بغلش خیره بود.
-: هیشش.. چیزی نیست کلوچه .. چیزی نشده بابایی
سعی کرد ارومش کنه، بدن پسرش توی بغلش میلرزید و با هر لرزش و صدای هق معصومانه ی پر دردش حس میکرد چاقویی داره قفسه ی سینه اش میشکافه و به قلبش فرو میره.
درد داشت، اونقدر این صحنه درد داشت که حس میکرد همین الان مغزش منفجر میشه
با کمی اروم تر شدن لرزش های پسرش توی بغلش، کریس سعی کرد بچه رو بگیره
-: جونگین خونریزی داره، باید خونش بند بیاد بده اش من ببرمش دستشویی اگه عمیق باشه باید ببریمش بیمارستان
پسرش رو با دست های لرزون توی بغل کریس گذاشت و چنگی که پسرش با دست خونی به لبه ی کتش زد باعث شد چشم هاش همزمان با قلبش بسوزه و دلش بخواد فقط همپای بچه گریه کنه
-: ب..بابایی..نه
سر پسرش بوس کرد
-: هیشش.. بابا اینجاس عزیزم. الان میام باشه؟
-: درد..دار..
خون های زیاد توی دهنش موقع تلاش برای حرف زدن، توی گلوش پرید و باعث شد بچه به سرفه های شدید بیوفته و نفسش بره
رنگ مرد پرید و این کریس بود که تونست به موقع عکس العمل نشون بده و با دولا کردن بچه به سمت پایین و ضربه زدن به کمرش، نفس رفته ی بچه رو سرجاش برگردونه
کریس به سرعت سمت بیرون دوید، مرد خواست سمت در بدوئه که نگاهش روی پسری که اون هم انگار رنگش کمی پریده بود افتاد.
نمیفهمید واقعا همه جا، دست هاش ، لباسش، زمین ؛ پله واقعا خونیه یا این خودشه که همه جارو قرمز میبینه
با عقلی که حالا دیگه سرجاش نبود سمتش رفت، یقش گرفت و محکم به دیوار پشت سرش کوبیدش
-: با بچم چیکار کردی لعنتی؟
دست های لک شده با رد خون پسر بالا اومد و روی دست های برنزه و متقابلا خونی مرد نشست اما فشاری نیوردن.
-: من..این..
چشم های به خون نشسته ی مرد مقابلش ترسناک بودن، ترسناک ترین چیزی که تاحالا دیده بود
چنگ دست هاش دور یقه ی پسر محکم تر شد، همه ی سلول های بدنش از عصبانیت میسوختن و لعنت به قلبی که هنوز اجازه ی داغون کردنِ اون صورت زیبا رو بهش نمیداد
از بین دندون های بهم چفت شدش وسط حرف پسر غرید
-: تو چه مرگته لعنتی؟ اون فقط یه بچه اس.. بچه ی من لعنتی ِخاک بر سر
چشم هاش هر لحظه سرخ تر میشدن و دست هاش دور گردن کشیده و سفید پسر حلقه شدن و کم کم فشار میوردن
-: کاری میخوای بکنی با من بکن.. لعنتی هر غلطی دلت میخواد بکنی با من بکن
پسر کمی جلو کشید و دوباره محکم به عقب کوبید و اخ ارومی که پسر سعی کرد از بین فشار روی گلوش بگه، نشنید
-: اون بچه رو وارد بازی کثیفمون نکن.. اون بچه..
صداش لرزید، بغض لعنتی داشت خفه اش میکرد و سردرد مزخرفی که حالا شدیدتر شده بود، باعث میشد دلش بخواد اون کلت مینی رو برداره و با یه شلیک، مغزش متلاشی کنه تا از همه چی راحت شه
با کثافت کاریاش از اول زندگیش تنها کاری که برای بچه اش کرده بود صدمه زدن بهش بود
بچه ای که تنها داراییش از این دنیا بود
از جنس خودش بود و تمام زندگی جونگین بود
بچه ای که هیچ گناهی توی این بازی ترسناک نداشت
-: اون بچه.. تنها گناهش اینه که پدر اشغالی مثل من داره..سهون به بچم کاری نداشته باش..مجبورم نکن که بخوام انتخاب کنم.. مجبورم نکن
انگشت های رنگ پریده به دست مرد چنگ محکم تری زدن، صورت پسر کمی سرخ شده بود و دهنش برای نفس گرفتن باز مونده بود،
دست هاش شل شدن و نفس با فشار بیش از حد به ریه های پسر وارد و به سرفه انداختش
-: فقط دعا کن بلایی سرش نیومده باشه سهون.. که اگه چیزیش شده باشه..
صداش قطع شد و چشم های به خون نشسته ی وحشی اش، گوینده ی ادامه ی جمله ای بودن که ادامه نداشت..
......................
.......................................
درو با پا باز کرد و با جعبه ی پیتزا و کیسه ی نوشیدنی هاش وارد شد و با پشت پاش درو بست
سوئیچش رو روی جاکفشی کوچیک کنار در ورودی پرت کرد و سمت اشپزخونه ی کوچیک و بهم ریخته اش راه افتاد
حتی حوصله ی روشن کردن چراغ خونه هم نداشت
این اپارتمان لعنتی که انقد کم نورگیر داشت که فرقی نمیکرد صبح یا ظهر یا شب باشه، باید چراغ روشن میکردی.
جعبه و کیسه ی نوشیدنی هارو روی اپن اشپزخونه گذاشت که با شنیدن صدایی از پشتش از جا پرید
-: خب، چرا چراغ روشن نمیکنی؟
با وحشت سمت صدا چرخید و دستش روی قلبش گذاشت
+: این چه وضعه اومدنه؟ سکته کردم قربان
مرد مقابل خنده ای کرد و روی مبل یک نفره ی کوچیک نشست
خواست سمت چراغ بره که مرد نذاشت
-: خب باید بگم که من با کم بودن نور موافق ترم، هوا هنوز تاریک نشده
سری تکون داد
+: پیتزا میخورین؟
-: نه اگه قهوه ای چیزی داشتی خوب میشد
با خجالت کمی گوشه ی ابروش خاروند
+: خب راستش من هیچی جز یه اسپرایت و دو شیشه سوجو ندارم متاسفانه
با حرکت دست بهش فهموند که اشکالی نداره
-: اسپرایت خوبه، میدونی این دکترای لعنتی میگن دیگه نباید الکل بخورم و این.. واقعا اعصاب خورد کنه
لبخندی زد و لیوان تا سر پرشده از نوشابه ی بی رنگ رو دست مرد داد
+: چیزی شده که اومدین قربان؟
مرد اهی کشید و کمی از نوشیدنی مزه کرد
-: فقط باید خودم بهت سر میزدم؛ وضعیت چطوره؟ یه گزارش درست حسابی میخوام
دستی لای موهاش کشید و روی مبل مقابل نشست
+:گزارش درست حسابی.. دارم خل میشم قربان..به معنای حقیقی کلمه
-: یعنی هیچ پیشرفتی نداشتی؟ هنوز نتونستی با پرندمون* ارتباط بگیری؟
خنده ی نصفه نیمه ای از بین لب هاش در رفت
+: مشکل اینجاس که من اول فکر کردم راه درست رفتم؛ مطمئنم خودشه ، و اون هم میدونه که منم یه پرندم، مطمئنم که میدونه.. اما هرچی نشونه میدم، شکار نمیکنه* دیگه گیج شدم
لیوان از دست مرد روی میز کوچیک خاک گرفته قرار گرفت
-: دو ساله که به هیچ کدوم نشونه ها عکس العمل نشون نمیده، اون الان بیشتر از 8 ساله که توی این ماموریت کوفتیه..
چیزی که گوشه ی ذهنش چندوقتی بود که داشت خودنمایی میکرد رو به زبون اورد
+: اگه ، پرنده بخواد پرواز کنه چی؟ اونقدری خوب هست که من واقعا دیگه نمیتونم به اطلاعاتی که دارم تکیه کنم قربان. من فکر میکنم که اون فقط بالاخره نقشی که بازی میکرده رو قبول کرده و حالا..
یکی از پاهای مرد روی اون یکی پاش قرار گرفت
-: امکان نداره. اون کسیِ که من بیشترین اعتماد رو بهش دارم. ازین ماموریت فقط ۵ نفر خبر دارن که دونفرشون الان اینجان. اون بهترین، قوی ترین و باهوش ترین نیروی من بوده و هست
فقط ۵ نفر!! با نگاه محکم و معتمد مرد، سعی کرد شکی که به دلش افتاد بود پاک کنه،
اون فقط دو سال بود که وارد ماموریت شده بود اما احساس میکرد با همه ی وجودش خسته شده
خسته شده و حس و حالش فرسایش پیدا کرده
نمیتونست حتی 8 سال ماموریت رو تصور کنه
-: و برای همین هم هست که بهت عکسی از پرنده یا اطلاعات بیشتر داده نشده. باید بتونی باهاش ارتباط بگیری. خودت، فقط خودت تشخیصش بدی. حتما چیزی حس کرده که هنوز شروع نکرده. فقط باید منتظر باشی..
دستی که انگشتر نگین دار بنفش رنگ ظریفی داشت بین موهای مرد فرو رفت
-: یه محموله ی وارداتی بزرگ الماس و جواهر قاچاق قراره وارد شه و از مرز جنوبی خارج شه. من فقط نمیخوام بذارم این از دستمون در بره. هیچ اطلاعات دیگه ای نداریم و تنها چیزی که میدونیم اینه که قراره این معامله انجام شه، همه ی این سالها باهاشون راه اومدیم ولی از این یکی محموله نمیتونم بگذرم.. باید بتونی ارتباط بگیری و ازش اطلاعات بگیری.متوجهی؟
مرد خسته سری تکون داد
+: سعی خودمو میکنم قربان. از این موقعیتی که من دارم هیچ خبر بدرد بخوری در نمیاد.. واقعا موقعیت مسخره ایه من الان دو ساله که فقط یه کارمند ساده ی بدرد نخورم
مرد لبخندی زد
-: گوش کن، میدونم فرسایشی شده.. میدونم دلت برای خونه زندگی خودت تنگ شده، میدونم که شاید دیگه هیچ وقت نتونی هویت اصلی خودت برگردونی و این ترسناکه، اما اینا همه برای کشورمونه! و این شغل ماس!
دست مرد روی شونه های مرد جوان تر نشست
-: و همه ی اینا با ارزشه، همه ی این روزهایی که داری برای کشورت خدمت میکنی. همش با ارزشه. مهم اینه که داری وظیفت انجام میدی. از روز اول بهت گفتم ماموریتت طولانی مدته حتی شاید مادام العمر باشه و قبول کردی. پس مرد باش و پاش بمون. کشورت بهت احتیاج داره مامور کیم.
مرد فقط تونست لبخند کم رنگی بزنه و جمله "من واقعا احمق بودم و الان به غلط کردن افتادم که از اول قبول کردم" که تا نوک زبونش بالا اومد رو قورت داد.
(*توضیح: منظور از پرنده، مامور نفوذی هست و شکار کردن منظور عکس العمل و دریافت نشونه هاشونه.)
..............
...........................
KM
با خوشحالی آب نبات به گوشه ی لپش برگردوند و سرکی برای نگاه کردن به درِ راه پله های اضطراری کشید
توی این زاویه که پسر کوچولو رو میدید، اونقد شبیه جونگین بود که بالاخره فهمید بچه رو کجا دیده
توی اون عکس سه نفره ی لعنتی!!
-: هی، تو.. پسرِ جونگینی؟
پسر بدون اینکه جوابش بده یا حتی بهش توجه کنه ، بیشتر به پایین خم شد و چون نمیتونست درست ببینه از روی پاهای مرد با تقلایی بالا رفت و خودش تو بغل مرد جا داد تا بتونه از نرده ی سفید رنگ به در نگاهی بندازه
سهون خشک شده نگاهش به بچه ای بود که حالا هرچی بیشتر نگاهش میکرد، بیشتر شباهتش با جونگین متوجه میشد
لباش، بینی گرد و کوچیکش، چشم هاش..
مثل این بود که با ورژن مینیاتوری ِجونگین رو به رو شده باشه.
قبل اینکه لبخندی روی لبش شکل بگیره، رنگ پوست روشن بچه توی چشم هاش زد.
رنگی که نشونه ی مالکیت زنی روی ورژن مینیاتوری جونگینش بود..
پسربچه به صورت یهویی سمتش چرخید و دستهاش دور گردنش حلقه کرد
+: چرا بابا نِنیاد؟ خسته شدم..
توی بغل مرد لم داد
+: سرده!
از نزدیکی بیش از حد بچه بهش؛ کمی منقبض شد.
حس عجیبی داشت
از وقتی بکهیون کوچولو بود و تو بغلش میگرفتش تا الان دیگه با بچه های توی این سن و سال رو به رو نشده بود و حالا جثه ی کوچولو و ضعیف پسربچه روی پاهاش حس خیلی عجیبی بهش میداد،
مخصوصا با شباهت فوق العاده زیادش با جونگین.
و این بچه فقط مدرک خانواده ای بود که سهون با حضورش داشت خراب میکرد.
یکی از بزرگ ترین دلیل اشتباهی بودن انتخابِ عشقیش توی بغلش نشسته بود و این دردناک بود.
بچه بوی شکلات میداد و سهون ناخوداگاه احساس اشنایی زیادی با شکلات کوچولوی توی بغلش میکرد
-: هی؛ من یه غریبم نباید یهو بیای توی بغل یه غریبه بشینی. مامانت یادت نداده؟
اره،
اون فقط غریبه بود و این باید همینطوری میموند.
حتی شاید یه غریبه خطرناک میشد؟
این بچه هرچی که بود، از زنی بود که برای جونگینِ اون بود
و قرار بود وقتی بزرگ میشه ، از مردی که زندگی پدر مادرش بهم ریخته متنفر بشه،
بچه کمی وول خورد و اب نبات چوبیش که حالا فقط یه تکه شکسته شده ی آبی رنگ ازش مونده بود به زور دست سهون داد
+: خب خسته شدم.. تازه تو بوی بابایی میدی!
ابروهاش بالا پریدن و ناخوداگاه سعی کرد لباسش به شکل نامحسوس بو کنه
-: من؟ ولی این تویی که بوی شکلات میدی نه من.
مشت کوچیک بچه به سینه ی مرد خورد
+: نخیرم.. الان بابایی باید زود پیدام کنه دیگه سردمه.. پس کجاس
دستش که نمیدونست باید کجا بذاره رو دور کمر بچه حلقه کرد و اب نبات رو کنارش روی پله گذاشت
-: بابات خنگ تر از اونیه که بفهمه باید اینجا دنبالت بگرده
دست های کوچولوی بچه دور گوشش حلقه شد و کشید
+: بابا خنگ نیست. تو خنگی
مرد اخی گفت و دست بچه رو گرفت
-: ول کن توله سگ!
اروم روی دستش کوبید و وقتی گوشش ازاد شد بچه رو روی پله گذاشت و بهش اخم کرد
بچه لبخند پهنی بهش زد و با شیطنتی که تو چشم هاش برق میزد زل زده بود تو چشم هاش.
چرا شباهتش به جونگین، انقدر دردناک بود؟
باید با این بچه چیکار میکرد؟
همون موقع گوشیش توی جیبش لرزید و خواست گوشی از جیب شلوارش دربیاره که بچه فکر کرد جزو بازیشونه و سهون قراره دنبالش کنه، پس باخنده ای خواست ازش فرار کنه که پاش روی اب نباتی که روی پله بود رفت و از پله پرت شد
توی همون چند صدم ثانیه ای که این اتفاق درست جلوی چشم هاش افتاد، دست دراز نکرد که برای گرفتن بچه تلاشی بکنه
چرا دست های لعنتیش رو برای گرفتن بچه، دراز نکرد؟!
با بلند شدن صدای گریه به خودش اومد و سمت بچه ای که پایین پله ها افتاده بود رفت و با دیدن رنگ قرمز خون، یخ زد
چیکار کرده بود؟
...........
....................
خب اینم از پارت جدیدمون❤
اگر حمایت باشه تند تر اپ خواهد شد..💞
Advertisement
Farmer Boy
Evel was just a farmer boy in a remote village. Where other boys left to go on adventures, he stayed with what remained of his family, toiling away at the field his father had left him with. One day, as he explored the woods, he was attacked by a wild goblin. Afraid and weak, he could only cower when a knight came to his rescue, saving him from his untimely death. Then, as he stared at the corpse of the goblin, he had an idea, and buried the goblin into the soil before planting some seeds over it. He thought the goblin would act as a good fertilizer! At least, according to that old book he read. To be fair, it was. But how was he supposed to realise that it would bear so much more? A slice-of-life story of a fantasy farmer boy growing towards the future, and all that happens along the way. -Updates roughly twice a week. New chapters every Tuesdays and Fridays-
8 76Under the Mask
Elira Bell used to be a hero. Now she works with the villains...and she's quite good at her job.
8 84Revival of the Force
Takes place after ep8: Rey and Kylo discover a new, mysterious connection between them. Physical tears in reality lead Rey to find that the Force is 'suffering', with a strange link to what Luke had done decades ago. Meanwhile, the Resistance is plagued by traitors. For the greater good, the movement has resorted to harsh methods to find them. Finn questions the Resistance, and uncovers that something is amiss. Things are not what they seem. The three are not prepared to enter a tragedy greater than they could ever have imagined... [some parts stylistically inspired by Persona, Voltron and Avatar, but it is still very much Star Wars-esque]
8 16735.
Jungkook is 25 and taehyung is 35.
8 207Words I Left Unsaid
"Like a treasure map in a bottle, We were slowly drifting apart, Mother Nature sailing our purpose out to sea, The more I got to know you, I realised how much of a hoax your devotion was, Almost as fake as the smile I paint across my shattered face."This collection of poetry releases trauma in the form of expression - mainly the words I could never build up the courage to say. Most of these poems present conflict of the mind and allude to mental health struggles, which may be relatable to a certain community of people.Ranks -#3 in poem#3 in poembook#8 in poetry collection #7 in sadpoems#6 in poemcollection #7 in wisdom #15 in poetic
8 52Prove It (Completed)
It's Winter break and a freak storm prevents the last five students from leaving their remote campus. Most of the staff have left and those that remain are happy to lock themselves away in their rooms and wait for spring.In the student dorms, a power cut, no outside communications and a need to keep safe brings the quiet nerd onto their radar and once they see her and get to know her better, they wonder where she had been hiding all this time.One thing is for certain, after the storm has past, they are not letting her go.This is a very fast instalove reverse harem short story - enjoy.
8 127