《chocolate and ice》part36
Advertisement
Baekhyun POV
به چانیول با ارنج اشاره کردم و دختری با پالتوی پوست سفید رنگ نشون دادم و چشمکی زدم
چشم هاش کمی افزایش سایز داد ولی قبل اینکه بتونه نگهم داره ازش فاصله گرفتم و سمت دختر حرکت کردم.
دختر کیفش یه دست گرفته و مشغول انتخاب کردن چیزی از توی منوی فود کورت بود
کمی بیش از حد بهش نزدیک شدم و با دراز کردن دستم از کنار پهلوش سعی کردم از روی پیشخوان، منو رو بردارم
با حضور ناگهانیم کمی از جا پرید و تو بغلم افتاد
با خنده ی کوتاه و متعجبی نگاهش کردم
-: اوه ببخشید، ترسوندمتون؟
تعادلش بدست اورد و با معذرت خواهی کوتاهی ازم جدا شد و مسلما متوجه ی باز شدن یکی از دستبندهاش از بین چندتایی که دور مچش بسته بود، نشد
با لبخند، کیفی که از دستش افتاده بود، بهش دادم و از دختر جدا شدم، با منوی توی دستم سمت چانیول چرخیدم
با چشم های مضطرب نگاهم میکرد که با رسیدن بهش دستبند جلوش گرفتم
-: اینطوری!!
با وحشت به دختر و بعد به من نگاه کرد
+: الان. چی..شد؟ نفهمید؟چطوری؟ الان نباید فرار کنیم؟
با قهقه ای بازوش رو گرفتم و سمت پله های برقی مال کشیدمش، توی بزرگترین مال سئول بودیم و ازونجایی که بسته های خرید با مارک زارا دستمون بود هیچ جای ترسی نبود! قطعا هیچ کس نمیتونست به خودش اجازه بده به شخصی مثل چانیول که از ۱۰۰ متری مایه دار بودن از سر و روش، میبارید، تهمت دزدی بزنه
و خب منم الان با این شخص بودم پس جام امن بود اما ازونجایی که خودش استرس داشت سرعت قدم هام زیاد کردم تا بهش استرس بیشتری وارد کنم
-: وای داره نگاهمون میکنه،یک دو سه میگم، بدو سمت بیرون!
محکم دستم رو چنگ زد و قبل اینکه بتونم بشمارم شروع به دویدن کرد
حتی پله برقی روهم تند تند پایین میرفت و من درحالی که از خنده کبود شده بودم دنبالش کشیده میشدم.
با خارج شدن از در بزرگ طلایی رنگ، هوای سرد توی صورتم خورد، بازوش رو گرفتم و سعی کردم نگهش دارم و همزمان خندیدنم رو تموم کنم
-: هی هی، چان بسه.. صب کن
بالاخره وایساد و با نفس نفس دستش روی زانوش گذاشت
با دست کمی به عقب هولم داد
+: به چی..میخندی؟!!
به پشت سرش اشاره کردم
-: کسی دنبالمون نبود! تو چرا انقد ترسیدی
تمام سعیش میکرد تا نفسش به حالت عادی برگرده
+: میکشمت بک!این چه کاری بود؟
با خنده توی بغلش فرو رفتم، اتوماتیک وار دستش دور کمرم حلقه شد
-: خودت گفتی چطوری نمیفهمن وقتی جیبشونو میزنی! خواستم نشونت بدم
چشم غره ای بهم رفت
+: لازم نبود عملی نشونم بدی تئوری هم میگفتی قبول میکردم. دختره احمق بود وگرنه مگه میشه؟
کمی ازش جدا شدم و باخنده دست چپم بالا اوردم و ساعت طلایی رنگش رو جلوش گرفتم
-: دینگ دینگ
با دهن باز ازم جدا شد و مچ دستش رو برای چک کردن ساعتی که حالا دست من بود بالا اورد
+: وات د .. فاک! چطوری؟ لعنتی
قهقه ای زدم و ساعتش توی جیب خودم سر دادم
-: من توی این کار بهترینم، حتی سهونم نمیتونه انقد خوب باشه.
پاکت های خرید که روی زمین انداخته بود برداشت، محوطه ی بیرونی سئول مال، شبیه به دوران قدیم دیزاین شده بود و چندتایی ماشین و ارابه ی قدیمی قسمت های مختلف دیده میشد که تازه متوجهش شدم. چراغونی های زیاد و رنگارنگی جلوه ی خیلی بیشتری به محیط داده بودن
-: چقد اینجا خوشگله
بدون توجه به حرفم ، دستم گرفت و توی جیب خودش سر داد
+: پزشکی که میتونه جیبت تو دو ثانیه بزنه طوری که عمرا متوجه نمیشی! واقعا خیلی عجیبه.
Advertisement
به بازوش چسبیدم
-: و این چیزه بدیه؟
چشم غره ای بهم رفت
+: اره اونقد که دلم میخواد همین الان بدون توجه به بقیه به اون درخت پشت سری تکیه ات بدم و انقد بوست کنم تا نفس کم بیاری
چشم هاش وحشی شده بودن و اونقد حرفش بنظرم جذاب بود که قلبم تقریبا تو دهنم میزد.
نگاهم به لب هاش افتاد که کمی باز بودن و با نفس هاش کمی بخار ازبینشون خارج میشد.
دو طرف لبه ی پالتوش گرفتم بازش کردم و خودم تو بغلش انداختم
باخنده دستهاش دورم حلقه کرد
+: چیه؟ توهم دلت خواست؟
سرم به معنای اره، روی شونش تکون دادم، خنده ی بلندش باعث لبخند زدنم شد، صدای خنده هاش دوست دارم، خیلی زیاد
صورتم بلند کرد و بوسه ی محکمی روی لب های سردم گذاشت
بدون توجه به اینکه ممکنه بقیه بهمون نگاه کنن، دستم دور گردنش حلقه کردم، دستهاش دور کمرم محکم تر شد.
لب هاش جدا کرد و پیشونیش به پیشونیم تکیه داد
+:باید زودتر، بریم خونه؟
هیچ وقت انقد موافق نبودم
-: بریم خونه
........
..............
حتی صبر نکرد برسیم خونه، تا وارد اسانسور شدیم، به دیوار سرد اسانسور تکیه ام داد و خیلی سریع لب هام بین لب هاش فشرده میشد،
با اینکه دیگه نمیتونستم نفس بگیرم، اما دلمم نمیخواست داغی و نرمی لب هاش از روی لب هام جدا بشه
با گرفتن دور گردنش بیشتر به خودم چسبوندمش، با رسیدن اسانسور به طبقه ی ۴ ام، از لب هام جدا شد
هردو نفس نفس میزدیم
-: اگه سهون اومده باشه چی؟
پهلوم رو بیشتر چنگ زد و به خودش فشارم داد
گونم کمی به گونش کشیدم
عاشق عطر سردشم، سرده اما گرمم میکنه
+: فکر نمیکنم، دیشبم خونه نیومد! اگرم باشه به ما که کاری نداره؟
نفسش بیرون فوت کرد، از کلافگیش خندم گرفت. بوضوح امشب چیز بیشتری میخواست اما خودم به نفهمی زدم و با بوسه ی اروم دیگه ای سمت در کشیدمش
+: بیا انقد غر نزن
با باز شدن در، بوی تند ماریجوانا و الکل توی صورتم خورد، اخمی کردم.
خونه تاریک بود و فقط لامپ نارنجی رنگ یکی از اتاق خوابا روشن بود که اصلا باعث روشنایی هال نمیشد
روی میز وسط هال پر از شیشه های خالی سوجو بود
با دقت بیشتری تونستم ببینمش
سهون روی مبل نشسته بود و سرش به مبل تکیه داده بود
چیکار داشت میکرد؟
چانیول کنارم از تعجب زیاد ساکت شده بود و مثل من فقط سعی داشت بفهمه قضیه چیه
در باز گذاشتم تا هوا عوض شه و یه قدم سمت هال برداشتم
-: سهون؟
چانیول لوستر هال روشن کرد و همزمان با روشن شدن چراغ، سر سهون سمت ما چرخید و خیلی سریع سر دختری که تا قبل از روشن شدن چراغ متوجهش نشده بودم، از روی پاش بلند شد
اوه خدای من!
این رفتارای سهون مدت ها بود ازش سر نزده بود و من تقریبا یادم رفته بود چقدر ازین حرکاتش بدم میومد.
ناخوداگاه داد زدم: داری چه غلطی میکنی؟
دختر قبل ازینکه سمتم بچرخه لباسای خودش و بعد سهون مرتب کرد و بعد به طرفم چرخید،
شناختمش، لیا بود، دختری که میدونستم از اعضای OJ و یکی از کارکن های کلاب شب های طلایی بود، اون اینجا چیکار میکرد؟
چانیول یکی یکی تمام پنجره های خونه رو باز میکرد تا بوی تندی که تو خونه پیچیده بود بره بیرون.
چشم غره ای بهش رفتم که با جمع کردن بیشتر لباس ابریشم و تور قرمزش روی سینه هاش، شونه ای بالا انداخت
+: اینطوری نگام نکن بک، اومد کلاب با تهدید و داد بیداد اوردم اینجا. خودم نمیخواستم بیام.
به کلت نقره ای رنگ روی میز اشاره کرد
+: با اون
مغزم سوت کشید،
به سهون که با پیراهن مردونه ی سفیدی که دکمه هاش باز بود و شلوار مشکی رنگ روی مبل بیشتر فرو رفت چشم غره رفتم
Advertisement
-:چیه؟ داشتم تلافی میکردم
چرخی به چشم هام دادم و به لیا اشاره کردم بره بیرون
-: چیو تلافی میکردی دقیقا؟
دختر بلند شد و حین پوشیدن پالتو و چکمه های بلندش نگاهش روی چانیول چرخ میخورد که باعث میشد دلم بخواد برم سمتش و یکی تو گوشش بزنم.
-: تلافی اینکه زن داره.. ولی ببین چه بلایی سرم اورده ،بک، چرا من دیگه ارضا نمیشم؟
با چانیول مشغول جمع کردن شیشه های سوجو و انداختنشون تو کیسه زباله شده بودیم که سرجام خشکم زد و سمت سهون نگاه کردم
چشماش قرمز بود، و رگ شقیقه اش کمی ورم کرده بود
چرا به فکر خودم نرسید
همه ی این مدتی که این رفتارای مزخرف دختر اوردنش تموم شده بود بخاطر جونگین بود! و حالا..
تلافی؟ زن؟
با صدای لیا سمتش نگاهی انداختم
+:راس میگه ، یه مرگش شده امشب، هرکار کردم ارضا نشد. اصلا وسطش یهو کلا خاموش میشد.
نگاه چانیول با چشم های گشاد شده مرتب بین من ، دختر و سهون میچرخید
اون به این دیوونه بازیای سهون عادت نداشت.
با دست درو نشون دختر دادم
-: چیزیش نیست، میتونی زودتر بری؟
_: چیزیم نیست؟ چرا چرت میگی نمیفهمی دارم میگم ارضا نمیشم؟
دختر سری تکون داد و با خنده بلندی سمت در رفت.
سمت سهون رفتم و سیگار از بین انگشت هاش کشیدم
-: چرا میفهمم، این میتونه دلیلای زیادی داشته باشه یکیش اینکه مثل احمقا همش چِت میکنی الانم چِتی! مغزت بگا دادی خب
دستم که میخواستم با گرفتن کتفش بلندش کنم پس زد
_: نخیر اینا همش تقصیر اون مرتیکه ی..
با گرفتن دهنش خفه اش کردم تا بیشتر حرف نزنه، سمت چانیول که مشغول مرتب کردن خونه بود چرخیدم
-: هی چانیولی، میتونی یه لیوان آب برای سهون بیاری؟ من میبرمش اتاقش
سری تکون داد: باشه
سمت سهون چرخیدم و بالاخره بلندش کردم، قدم هاش نامتعادل بود و بیشتر وزنش روی من بود
روی تخت اتاقش انداختمش، خواست بلند بشه نذاشتم
-: سیگار..میخوام
روی دستش که دراز شده بود تا با گرفتنم بتونه بلند شه، کوبیدم: شما خیلی غلط کردی! بسه دیگه.
روی تخت افتاد و پوفی کرد
-: میدونی یبار تو زندگیم، فقط یک فاکینگ بار.. یکی رو برای خودم میخواستم!
اینکه اینطوری یهویی تغییر فاز میداد، بخاطر چِت مست بودنش بود و تاحالا دیگه رفتارهاش دستم اومده بود که نخوام متعجب بشم.
دوست نداشتم اینطوری شکسته ببینمش، اصلا فکر نمیکردم رابطه اش با جونگین هیونگ انقد عمیق شده باشه. کنارش روی تخت نشستم و دستی لای موهاش کشیدم تا مرتبشون کنم. نگاهم نمیکرد.
نگاهش به پنجره و آسمون گرفته ی زمستونی بود
چانیول با لیوان آب اومد و من با نگاهی ازش تشکر کردم. آب دست سهون دادم
-: بیا یکم اب بخور و سعی کن پانشی
....
با گرفتن لیوان از اتاقش خارج شدیم
توی اشپزخونه ظرفی رو گذاشتم پر آب بشه
چانیول کنارم به سینک تکیه داد، نگاهم میکرد
+: چش شده؟
اب بستم و دنبال حوله کابینت هارو زیر و رو میکردم
-: خوب نیست.. یکم پیشش بمونم بخوابه بعد میام، باشه؟
با حالت عذرخواهی نگاهش کردم که لبخندی زد و پیشونیم بوس کرد
+: پیشش بمون هرچقد که لازمه، من خونه رو تمیز میکنم بعدش تو اتاق منتظر میمونم تا بیای.
محکم بغلش کردم
-: چیکار کردم خدارو تورو بهم داد؟
خندید و بوسه ای روی گردنم زد
+: این تویی که هدیه ای، یادت نره اینو
لعنت بهش که همیشه توی موقعیت های حساس گریم میگیره، بوسه ی سریعی روی لبش گذاشتم و با ظرف آب و حوله سراغ سهون رفتم.
........
با حوله ی نمدار صورت و تنش رو پاک میکردم
هنوزم نگاهش به پنجره بود
کمی داغ شده بود، احتمال میدادم سرماخورده باشه
-: چیکار کردی با خودت؟
حوله رو کنار گذاشتم، خواستم حوله خشک بردارم که دستم گرفت
-: جایی نمیرم
فکر کرد میخوام برم، حوله از روی دراور کنار تخت برداشتم و روی تخت پیشش برگشتم
تکونی خورد و سرش روی پام گذاشت
جا به جا شدم تا راحت تر باشه، دستش رو دور کمرم حلقه کرد
با اینکه از چِت کردنش متنفرم اما هروقت چِت میکنه خیلی لوس و بامزه میشه
با لبخند مشغول خشک کردن صورتش شدم
+: خنده داره مگه نه؟ اینکه تاحالا عاشق نشده بودم اما..
بالاخره همه ی قسمت های خیس بدنش خشک کردم و حوله هارو کنار انداختم
+:وقتی هم شدم، عاشق اشتباهی ترین ادم دنیا شدم.
صورتش به شکمم فشار داد تا اشکش نبینم، دستم تو موهاش فرو رفت.
-: چرا اشتباهی؟ عشق نمیتونه اشتباه باشه
+: زن و بچه داره. بکهیون، میفهمی؟ بچه داره، من تمام این مدت داشتم با یه کسی که 'باباس' میخوابیدم!
اروم روی کمرش میزدم، بغض گلوم رو میسوزوند. کلی سوال تو سرم چرخ میخورد و میدونستم نباید بپرسم، مثل اینکه اصلا چی شد که به اینجا رسید؟ چرا شروع شد همچین چیزی؟! جونگین چرا باید همچین چیزی رو شروع کنه.
-: هیشش، تقصیر تو نیست..خودت سرزنش نکن.
حلقه دست هاش دور کمرم محکم تر شد
+: بلایی سرم اورده که دیگه نمیتونم به جز خود شکلاتیِ لعنتیش، با چیز دیگه ای راضی بشم بک.. ترسناکه.
منی که خوب میدونستم که سهون کسی نیست که از چیزی بگذره، میدونستم این داستان تازه شروع شده.
و اشکی که مدت ها بود تو چشم های سهون ندیده بودم و امشب دیدم، فقط مهر تایید این مسئله بود
-:ترسناک نیست، تو فقط عاشقی سهون! داداش بزرگه عاشق شده..
اشک دیدم تار کرده بود، دولا شدم و بوسه ای روی موهاش زدم
-: همه چی درست میشه، سعی کن بخوابی
و هردو میدونستیم هیچی قرار نیست درست بشه.
.........
.................
با احساس خفگی وارد پاگرد راه پله های اضطراری شد. به دیوار طوسی رنگ تکیه داد و سیگاری روشن کرد.
کارت دعوت مشکی طلایی رنگ بین دستش مچاله شد
"مهمونی سالگرد تاسیس شرکت"
برای همین آماده اش کرده بود؟
آماده اش کرده بود تا با دیدن زن و بچه اش توی مراسم، آبرو ریزی نکنه؟
خنده ی مسخره ای از بین لب هاش در رفت،
چرا به جای احساس تنفر، فقط احساس دل تنگی میکرد؟
از رفتارهای جدیدی که مغز و قلبش نشون میداد خوشش نمیومد. اصلا شبیه "خودش" نبودن.
اذیت کننده بودن، درد داشتن
با صدای قدم های کوتاه و همزمان "اهای" گفتن شخصی، با وحشت از جا پرید و سیگارش از بین انگشت هاش روی زمین افتاد
+: وات د فاک؟
سمت صدا برگشت
یه پسربچه ی کوچولو توی کاپشن پفی سبز ارتشی رنگ و کلاه بافت همرنگ، وسط پله ها ایستاده بود و یه آب نبات چوبیِ آبی رنگ دستش بود که داشت به ترسیدن مرد میخندید .
بین خنده هاش حرف زد
-: تو نباید از کلمات "اف" دار استفاده کنی.
انتهای حرفش اخم بانمکی کرد
سهون متقابلا اخمی کرد
+: چرا اون وقت؟
پسربچه یه پله پایین اومد
-: چون من فقط یه بچم! و جلوی بچه ها نباید حرف بد زد.
از زبون درازی بچه، خندش گرفت
+: عه؟ ولی شبیه بچه ها که حرف نمیزنی زبون دراز.
چرا بچه انقد بنظرش آشنا میومد؟ کجا دیده بودش؟
لب و دهن پسربچه آویزون شد
-: زبون دراز، یعنی چی؟ یعنی زبون من درازه؟
زبونش دراورد تا درازیش رو بسنجه،
مرد چرخی به چشم هاش داد
بچه های خنگ!!
+: اینجا چیکار میکنی؟ اصلا بچه تو شرکت چیکار میکنه؟
پله ی دیگه ای پایین اومد و طوری بنظر میرسید که انگار خیلی سختشه چون کاملا قدم هاش نامتعادل بودن و هرلحظه امکان داشت زمین بخوره
-: قایم شدم! قراره بابا پیدام کنه
کدوم احمقی بچه اش اورده بود شرکت و داشت باهاش وسط ساعت کاری قایم موشک بازی میکرد؟
کنار بچه روی پله نشست و نفسش فوت کرد
+: تو باعث شدی سیگارم بیوفته، ببین
به سیگارش اشاره کرد، پسر بچه یکی از دست های تپل کوچولوش رو روی شونه ی مرد گذاشت و بهش تکیه داد
-: مامی میگه سیگار بده! اینطوری بهتر شد که افتاد.
خندید: همیشه یه جوابی داری بدی توله؟مامان جونت نگفته اذیت کردن ادم بزرگا کار بدیه؟
آب نباتش از دهنش دراورد و جلوی مرد گرفت
-: جاش اینو میخوای بهت بدم؟
با انزجار به آب نبات تفی آبی نگاهی انداخت
+: نه نمیخوام. برای خودت .
با خوشحالی آب نبات به گوشه ی لپش برگردوند و سرکی برای نگاه کردن به درِ راه پله های اضطراری کشید
توی این زاویه که پسر کوچولو رو میدید، اونقد شبیه جونگین بود که بالاخره فهمید بچه رو کجا دیده
توی اون عکس سه نفره ی لعنتی!!
-: هی، تو.. پسرِ جونگینی؟
~~~~~~\\\~~~~~~~~~~~~~~
Advertisement
Totentanz
The story of an arrogant teacher, an unwanted pupil, a lie, a betrayal, a time-loop, and an impending alien invasion.
8 136The Legacy of Eloria
In the world of Aluvriel, legend speaks of the grand city of Eloria that was once lost to the darkness. It was said to contain relics of a lost age that could change reality itself. Many brave souls have searched for Eloria and the wealth, power, and glory that would come with its discovery. After six centuries, Eloria is finally found. However, one thing that the legends never mentioned was the terrible danger lurking within. What will happen when things that were lost are once again brought into the light? These discoveries could be for the good of all, or they could doom the world to eternal ruin. --- Updates will be irregular. Between working a full-time job and attending a full helping of college classes I don't have a lot of time to update. My story will have multiple view point characters. Don't be surprised when view points change, even from the very beginning.
8 220A New Life Through The Eyes Of Kanto: An Autobiography
A 10 year old boy, like so many before him, embarks on a quest to become the greatest Pokemon Trainer along with his three other, closest friends, and capture all Pokemon known. It isn't long after the children go on their seperate paths, that they realize the risks, sacrifices, and horrors that come along with this attempt. Personalities between Pokemon and Trainer clash, friendly rivalries become a lot more personal, and an evil like none other will put these four's will and and determination to the greatest test where only the strongest will make it to the end.
8 81Space Games: Training Phase
Meet our MC, or well, what he calls himself (B.E.O.R.G.E.L.) or Beo for short. He was shipped off into a space station where they are to play games in simulations, Survive. For every survival they would gain points to upgrade themselves, In-game and in real life. They can exchange points for entertainment as well. Join Beo and whatever friends he make in his training phase, for space is a heartless being that will crush and kill anything she can get her hands on. (Any and every tag marked may or may not be true. Second time writing a story on this site, My first one would be [Frontier Online], so check that out if you want to. I will try to make each chapter longer than [Frontier Online] as well. Lucks to everyone, including me)
8 199[One Shots] : s.sj + y.sh
Yeh Shuhua x Seo Soojin"I'm single.. just thought you should know""When did you learn how to flirt?" : Different short stories per chapter : Just my thoughts: Fluff & Smut
8 177Art Book
Imma dump all my drawings here just to see my progressss
8 199