《chocolate and ice》part 33
Advertisement
*
••••○○○○○••••
فلش بک سال 1998
زن به ارومی دست پسر فشار داد: بابا اومد فکر کنم، میتونی پیش یول بمونی؟
از پنجره ی قدی کنار تخت به باغ که از دروازه های بزرگ اهنی انتهاش ماشین مشکی رنگ وارد میشد نگاهی انداخت، با سکوتش، زن صورتش گرفت و به طرف خودش چرخوند.
-: هی، من حالم خوبه، نگران من نباش! فقط حواست به داداشت باشه، باشه؟
پسر سرش رو کنار کشید و از روی تخت بلند شد
+: خوب نیستی، من دیگه بچه نیستم که بتونی گولم بزنی! و چرا اینطوری شد؟، همه ی اینا تقصیر توئه مامان!
میدونست جمله هاش برای زن دردناکن، میدونست نباید به مامان مریضش این حرف هارو بزنه اما نمیفهید، واقعا نمیفهمید چرا زندگی ارومشون اینطوری نابود شده بود، و تاجایی که قلب و فکر نوجوانش تشخیص میداد شروع کننده ی این بدبختی مامانش بود!
چشم های پر شده از اشک مادرش قلبش رو لرزوند، نمیخواست اون چشم هارو اشکی ببینه، خواست عذرخواهی کنه اما مادرش زودتر از خودش به حرف اومد
-: من متاسفم جونگ! جدی میگم من خیلی خیلی متاسفم ، برای همه چی برای اینکه خودخواه بودم برای اینکه..
سرفه هاش همراه هق هق گریه هاش نذاشت جمله هاش رو ادامه بده، دستپاچه سمت مادرش رفت و لیوان ابی دستش داد: اشکالی نداره، نمیخواد به خودت فشار بیاری
در اتاق باز شد و قامت قدبلند پدرش توی اتاق سایه انداخت و عطر تلخش فضای گرفته ی اتاق رو پر کرد
پسر سریع اب رو کنار گذاشت و صاف ایستاد
+: سلام
مرد با تکون سر جواب داد و مشغول ازاد کردن کروات و دراوردن کتش شد
-: نمیخوای بری بیرون؟
پسر گیج شده نگاهش رو بالا اورد به پدرش و بعد به مادرش که هنوز درگیر سرفه های کوتاهی بود انداخت: ولی..
-: رو حرف من ولی نداریم. یادت که نرفته؟
سری به معنای نه تکون داد و از اتاق خارج شد، همون موقع برادر کوچیک ترش با سرعت داشت سمتش میومد
-: هی هی.. کجا با این عجله؟
پسر با نفس نفس ایستاد و به زانوهاش تکیه داد تا بتونه نفس بگیره
+: اومدم به بابا سلام کنم، دیدم که اومد
پسر بزرگ تر لبخند زد و شونه های پسر کوچیک تر گرفت: لازم نکرده ، با من میای بریم توی اتاقت و میشینی پای کارای مدرست!
+: ولی..
-: ولی نداره یول، زودباش، بابا فعلا میبینی که چطوریه، هرچی ازش دورتر باشیم بهتره. حالا بیا بریم.
پسربچه نگاه ناامیدی به در بسته ی اتاق پدر مادرش انداخت و توی همون حال به دنبال برادرش کشیده شد.
از وقتی یادش میومد، همین بود!
هرکاری که میکرد تا مورد تایید پدرش قرار بگیره، هرکاری میکرد که باباش نگاه های افتخارامیز و مهربونی که به جونگین داره به اون هم داشته باشه، فایده نداشت!
اون فقط یه بچه ی کوچیک بود که دنبال توجه پدرش بود، چیزی که نصیبش نمیشد
..........
صدای بلند بیس اهنگ؛ بوی اشنای الکل و سیگار و انواع ادکلن های مختلف،
دختری با کاستوم خرگوشی مشکی، از کنارش با کشیدن انگشتهاش به بازوی مرد، رد شد
چشم های مرد همراه دختر حرکت کردن تا دختر بین جمعیت ناپدید شد، نیشخندی زد
"اون هنوز دخترارو دوست داشت"
و این یه واقعیتِ خوشحال کننده براش بود.
تنها چیزی که باعث میشد همینجا همین الان یکی از همین دخترای جذابی که دستمالیش میکردن رو توی یکی از اتاق های اینجا نبره، شکلاتی بود که بدجور مزهاش بدعادتش کرده بود.
سه ماه از اون روزی که فهمیده بود شکلاتش دقیقا کیه گذشته بود
و این سه ماه؟
فوق العاده بود!!
اون حالا اوه سهونی بود که میدونست یه جایی از قلبش همیشه دلش میخواست باشه، قرارداد های بزرگ تر میبست، و میونگجو؟
از اون روز ملاقت حضوریش با کای، با احتیاط بیشتری با سهون برخورد میکرد.
Advertisement
نیشخندی لب هاش رو کش اورد، آوازه ی مشارکتشون با کی ام و این حرف که کای بخاطر سهون کوتاه اومده بود ، حالا همه جا پخش شده بود
و سهون این احترام توام با ترسی که از ادما میگرفت، دوست داشت،
خب بخواد صادق باشه زیادی دوست داشت!!
و اینکه الان داشت توی کازینوی "بلک پنتر" پوکر بازی میکرد، نشون از همه ی موفقیت هاش داشت.
این کازینو یکی از محل های رده بالا و امن برای مذاکرات و گذاشتن قرارهای تحویل و جابه جایی مواد و اجناس قاچاق بود.
و اون حالا اینجا بود!
و جونگین؟
از اون شب، تقریبا هرروز باهم حرف میزدن، حتی اگر توی شرکت همدیگر نمیدیدن، با پیام از هم خبر داشتن!
صدای مردی از فکر خارجش کرد
-: اوه سهون، زودباش
به دستش نگاه کرد و چهار ژتون ۱۰۰ تایی رو به وسط میز هل داد: رایز.*
ممکن بود حتی یه آس دیگه هم رو بشه، درهرصورت همین الانشم سه پیر بود، و با توجه به اینکه فقط یک نفر چک* داده و بقیه خارج شدن، احتمال بردش بالا بود.
مرد کناریش نیشخندی زد و با سُر دادن همه ی ژتون هاش به وسط میز بهش نگاه کرد: بهتر نیست که بکشی کنار؟
همه ی ژتون های باقی مانده رو به وسط هل داد: آل این،
به مرد نیشخند زد: من اهل کنار کشیدن نیستم جیم!
به هرحال، اینا پول میونگجو بود که داشت روش ریسک میکرد؛ با باخت هم چیزی از دست نمیداد.
توی این سه ماه اندازه ی کل همه ی سالهایی که کار کرده بود، پول دراورده بود!
+: برای تحویل محموله ی بعدی، راس ساعت توی قرار ملاقات باید باشی.
گفت و چشمش مجدد به همون دختری که مسئول پذیرایی از میزشون بود، افتاد.
نوبت رو شدن کارت ها بود. کمی از حالت لمیده خارج شد تا وقتی هَوس کارت های وسط رو میکنه دید داشته باشه،
و با روشدن آس بعدی، نیشخندی زد، اون روی دور خوش شانسیش بود!
کارت های دستش وسط انداخت
-: بلوف نمیزدم!
بلند شد و کاپشن چرم قهوه ای رنگی که همون دختری که از اول چشمش رو گرفته بود براش نگه داشته بود تا بپوشه، پوشید
-: بازی بعدی میبینمتون اقایون!
چرخید و بوسه ای برای چند ثانیه روی لب های دختری که تقریبا توی بغلش قرار گرفته بود، نشوند
-: عصر خوش.
و با گرفتن چک مبلغ بردش، سمت خروجی حرکت کرد.
با ورودش به فضای بیرون، هوای برفی توی صورتش خورد و باعث شد اخم کنه.
برف نرمی میومد و بخاطر اختلاف دمای داخل و خارج، کمی لرز به بدنش افتاد
سمت موتوری که گوشه ی پارکینگ روباز، پارک کرده بود رفت و با ارنج برف های نشسته روی صندلی رو تکوند.
حتی فکر کردن به رانندگی توی این هوا با موتور، باعث میشد لرز کنه،
بیخیال موتور شد و پیاده سمت ورودی پارکینگ رفت که مردی رو تکیه زده به کادیلاک قرمز رنگ اشنا، دید
لبخندی لب هاش رو کش اورد و قلبش به نشونه ی اشنایی به سینش کوبید.
هنوزم باورش سخت بود، برای کسی که نتونسته بود توی رابطه ای وارد بشه و بلا استثنا بعد از یک ماه از پارتنرش خسته نشه، اون تنوع طلب بود و این قانون اوه سهون بود!
اما چی به سر اون سهون اومده که حالا هرچی از این شکلاتِ لعنتی بیشتر میچشید فقط و فقط بیشتر میخواست؟
خجالت اور بود و قرار نبود هیچ وقت بلند گفته بشه، اما حتی با اینکه فاصله ی دیدارهاشون کم بود اما نمیتونست این واقعیت که دلش هرشب برای بغل های گرمش تنگ میشه رو ندید بگیره، حداقل برای خودش!
کت مشکی رنگی روی یقه اسکی بافت بادمجونی رنگ تنش بود و موهای قهوه ای رنگش به طرف راست صورتش کج شده بود،
Advertisement
روی سر شونه ها و بین موهای قهوه ای رنگش دونه های برف نشسته بود و نشون از منتظر بودنش میداد.
سردش نشده بود؟ چند وقت بوده که منتظرش بوده؟
بالاخره مرد سرش از توی گوشی بالا اورد و خیلی زود نگاه شکلاتی رنگش، پسری که رو به روش وسط ورودی پارکینگ خلوت، با کت چرم قهوه ای رنگ و یقه اسکی مشکی رنگش ایستاده بود، پیدا کرد
لبخندی، لب های درشتش رو به سمت بالا طرح داد
-: بالاخره اومدی هون؟
با باز شدن دست مرد به نشونه بغل، به سرعت خودش رو به مرد رسوند و توی بغلش فرو رفت
+: اینجا چیکار میکنی؟
برف های لای موهای مرد رو کنار زد
+: یخ زدی که.. دیوونه چرا تو ماشین ننشستی خوب
نگاه مرد به لب هاش بود
-: فکر کردم زود میای میخواستم ببینیم رد نشی بری
خندش گرفت: سورپرایز شدم مر..
قبل تموم شدن حرفش، دستمالی روی دهنش قرار گرفت و لب و دور دهنش رو پاک کرد
به دست مرد زد و اخم کرد
-: رژی بود، پاکش کردم!
اوه،
یادش رفته بود که اون دختر بوسیده بود!
مرد لبخندی زد و با جدا شدن ازش سوار ماشین شد
-: سوار شو یخ زدم.
چرا ازش هیچی نپرسید؟
انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده!
خب اتفاقی هم نیوفتاده بود اما جونگین که اینو نمیدونست، قائدتا باید حداقل کمی، کنجکاو میشد؟
چرا نپرسید؟
یعنی براش مهم نبود اگر سهون با هردختری رابطه برقرار میکرد؟
سوار ماشین شد.
.....
ماشین با بخاری گرم شده بود و سهون با تکیه دادن به شیشه و در، کامل به طرف جونگین چرخیده و پاهاش روی صندلی جمع بود. دود سیگاری که هردو تازه تمومش کرده بودن فضای ماشین کمی کدر کرده بود.
جونگین خیلی کم پیش میومد که توی سئول خودش رانندگی کنه و این وقت های دوتایی توی ماشین رو واقعا دوست داشت
+: کجا داری میری؟ راه اینوری نیست
برف پاک کن، با صدای قیژی برف های سبک روی شیشه رو پاک میکرد
-: داریم میریم یجای دیگه، امشب.
هومی کرد
+: چرا نمیپرسی؟
از سئول حالا خارج شده بودن، فک مرد منقبض شد، چی میگفت؟ اینکه در جایگاهی نبود که بخواد همچین سوالی رو بپرسه وقتی خودش اون کسی بود که زن داشت؟
چند لحظه طول کشید تا صداش شنیده بشه
-: میخواستم بپرسم اما فک..
بین حرف مرد پرید
+: اون هیچی نبود، فقط یه مسخره بازی.
حلقه ی دستش دور فرمون محکم تر شد، قرار نبود امشب رو خراب کنه پس فکرهای اضافی رو دور ریخت و سعی کرد فقط عادی رفتار کنه
-: میدونم، جرئت نکن که بخوای از مسخره بازی بیشتر پیش بری!
خنده ی پسر؛ لبخند رو به لب های مرد هدیه داد
خودش جلو کشید و به مرد چسبوند
+: باشه، بیا فرض کنیم من ازت ترسیدم.
مرد خندید: خوبه
سر سهون روی پای مرد قرار گرفت.
.........
دستی لای موهای بلوندش کشید
-: بلند شو هونی ، رسیدیم.
چشم هاش باز شد و نشست،
هوا تاریک شده بود، توی باغی بودن که با برف پوشیده شده بود، ویلای سبک مدرنی در نزدیکی دیده میشد.
+: کجاییم؟
پرسید و کت چرمش رو پوشید تا با مرد پیاده بشه، صدای جریان اب از نزدیکی شنیده میشد، همه جا سکوت بود و فقط صدای له شدن برف های نرم زیر پاهاشون بود که شنیده میشد
دست پسر گرفت
-: اطراف شهر،
با تعجب سمت مرد نگاهی انداخت: به چه مناسبت؟
جوابش فقط لبخند جذابی بود، با رسیدن به ویلا در به روشون باز شد و کریس در دید قرار گرفت
×: دیر کردین،
سهون اخمی کرد: تو اینجا چیکار..
با حرکت دست ساکتش کرد
×: دارم میرم، فقط،
پاکت تزئینی ابی رنگی دست جونگین داد: این از طرف من! همه چی حاضره، خوش بگذره.
مشت ارومی به بازوی جونگین کوبید و از کنارشون رد شد
با تعجب به جونگینی که داخل ویلا کشیدش نگاه کرد و بعد با دیدن فضای ویلا، دهنش کمی باز موند
ویلا بزرگ نبود، پارکت، با دیوارهایی که در قسمتی که هال حساب میشد تماما شیشه ای بود و تراس بزرگی که با چراغ های نارنجی و آبی رنگ روشن بود رو نشون میداد.
توی تراس، جکوزی کوچیک مشکی رنگی دیده میشد که بخاطر چراغ های طراحی شده داخلش، آب به رنگ آبی کمرنگ میدرخشید و حرارت های خارج شده از سطح اب، اختلاف دمای اب درحال جوشش و دمای هوای اطراف رو نشون میداد.
و چیزی که از همه جالب تر بود گلبرگ های گل رز پرپرشده و بادکنک های مشکی رنگی بود که همه جا دیده میشدن. میز چوبی وسط هال، از انواع نوشیدنی ها و خوراکی و میوه تزئین شده یود
با نگاه کردن به جونگین، پرسید
+: قضیه.. چیه؟
مرد با نفسی سمت پسر چرخید و با گرفتن کمرش اونو سمت خودش کشید
-: خوشت میاد؟
فقط به چشم های براقش نگاه میکرد که مرد ادامه داد
-: یک سال شد
اخمی از تعجب کرد
-: دقیقا یک سال از وقتی دیدمت میگذره
مرد گفت و سمت جعبه ی روی میز رفت و به دست پسر که از روی میز توت فرنگیای توی دهنش گذاشته بود، داد
-: دیدنت، ارزش جشن گرفتن داشت هونی
یک سال؟ یک سال شده بود که مرد شکلاتی رو به روش وارد زندگیش شده بود
و سهون حس میکرد همه ی عمرش رو پیشش گذرونده،
زندگی قبل از شکلاتش مثل یه تصور مبهم از خاطراتی دور توی ذهنش چرخ میخورد،
و اون لعنتی داشت از ارزشش حرف میزد؟
جعبه ی توی دستش رو باز کرد و با دیدن هفت تیری با دیزاین کلاسیک نقره ای رنگ، که روی لوله ی بلندش oh sehun به زیباترین شکل ممکن هک شده بود، نفسش توی گلوش گیر کرد
نگاهش از روی هفت تیر روی مردی که با نگاه براقش نگاهش میکرد سرخورد،
با قفل شدن نگاهشون توی هم ، چیزی انگار توی قفسه سینه اش منفجر شد.
جعبه رو کنار گذاشت و قبل اینکه قلبش برای رسیدن به مرد، قفسه ی سینهاش بشکافه و بیرون بپره خودش به مرد رسوند و لب هاش به اون لب های اعتیاداور چسبوند.
ولی قلبش؟ اروم؟ نه
ذوب شد،
احساس سوختن میکرد، دست های مرد به هرجایی که میخوردن، میسوزوندن،
جاش داغ میشد و سوزن سوزن میشد
دست های داغ مرد کتش رو با خشونتی غیرمعمول از شونه هاش به پایین سر دادن، و به دیوار پشت سرش کوبیده شد، دستش به ضبط پایه بلند کنارش برای برقراری تعادلش اویزون شد،
و با فشرده شدن انگشت های کشیده اش به باند، اهنگی پخش شد
Remember when we first met?
(دیدار اولمون رو یادت میاد؟)
You said, "Light my cigarette"
(گفتی "سیگارمو روشن کن".)
یکی از پاهاش بین پاهای پسر فرو برد و پایین تنش رو به پایین تنه پسر فشاری داد که باعث شد هردو توی دهن هم ناله کنن
So you sat and stared at my lips
(پس نشستی و به لب هام خیره شدی)
And I could already feel your kiss
(و من میتونستم بوسهات رو حس کنم)
به کمر مرد چنگ زد و به خودش بیشتر فشارش داد، بیشتر میخواست
خیلی بیشتر
یچیزی مثل حل شدن مرد توی بغلش.
Long nights, daydreams
(شب های طولانی، رویابافی ها)
Sugar and smoke rings, I've been a fool
(شیرینی و حلقه های دود، من یه احمق بودم)
But strawberries and cigarettes always taste like you
(اما، توت فرنگی و سیگار همیشه مزه ی تورو میدن)
حتی دهن مرد هم بخاطر توت فرنگی ای تقریبا باهم و توی دهن هم خورده بودنش مزه ی توت فرنگی میداد،
بی طاقت به کمک دست های داغ مرد بافت بادمجونی رنگ مرد از تنش خارج کرد.
Remember when you taught me fate?
(یادت میاد که بهم از سرنوشت گفتی؟)
Said it'd all be worth the wait
(گفتی همه ی اینا ارزش صبر کردن داره)
لب های مرد روی گردنش سر خوردن، روی رگ تپنده ی پسر بوسه ی محکمی زد و پسر بی طاقت پایین تنش رو به مرد ضربه ای زد و ناله ای از دهنش در رفت
When your fingers walked in my hand
( انگشتات بین دستام لغزیدن)
Next day, nothin' on my phone
(فرداش، هیچ اثری ازت روی گوشیم نبود)
But I can still smell you on my clothes
(اما من هنوزم میتونم بوی تورو از لباس هام حس کنم)
دست مرد سمت کمربند پسر رفت، به سینه ی عضلانیاش کشیده شد، روی شکم شیش تیکه اش سرخورد و روی دکمه اش ایزون شد
Always hoping that things would change
(همیشه امید داشتم که شرایط عوض میشه)
But we went right back to your games
(اما ما همیشه توی بازیِ تو بودیم)
سرش به دیوار تکیه داد و یکی از دست هاش برای کمک به مرد سمت شلوار خودش رفت.
Long nights, daydreams
(شب های طولانی، رویا بافی )
Sugar and smoke rings, I've been a fool
(شیرینی و حلقه های دود، من یه احمق بودم)
But strawberries and cigarettes always taste like you
(اما توت فرنگی و سیگار؛ همیشه مزه ی تورو دارن)
دست هاش دور گردن مرد حلقه و با کمی زور و پریدن، پاهاش دور کمر عضله ای مرد حلقه کرد،
یانگشت های کشیده ی مرد دور چونه اش قرار گرفتن و صورتش سمت شیشه و به سمت جکوزیای که توی تراس قرار گرفته بود، چرخوند
-: توی اب زیر برف؟
صدای دورگه ی مرد جرقه ی اتیش دیگه ای روی قلب درحال تپشش شد
-: توی اب.زیر برف
And even if I run away
(و حتی اگه من فرار کنم)
Give my heart a holiday
(به قلبم فرصتی برای استراحت بدم)
Still, strawberries and cigarettes always taste like you
(هنوزم، توت فرنگی و سیگار، همیشه مزه ی تورو میدن)
برف نم نم روی شونه های لخت و خیسش میبارید؛ بخار زیادی که از اب داغ بلند میشد، دیدش تار کرده،
بدنش؟
داغ بود
دست هاش محکم به لبه های جکوزی چنگ زده بود، با هرضربه ی محکم مرد داخلش انگار لحظه ای دیدش سفید میشد،
نگاهش به حیاط سفیدپوش بود، حواسش اما
به اتیشی بود که توی وجودش بلند شده بود
دست های مرد روی ستون فقراتش کشیده شدن و لب های گرمش به پشت گردنش چسبیده شدن.
You always leave me wanting more
(تو همیشه باعث تمنای من برای خواستنِ بیشتر میشی)
I can't shake my hunger for
(نمیتونم عطشم رو سیراب کنم)
Strawberries and cigarettes always taste like you
(سیگار و توت فرنگی همیشه مزه ی تورو میدن)
فایده نداشت
ناله هاش و خواستن "محکم تر"
با محکم تر ضربه ی مرد داخلش جبران نمیشد
بیشتر میخواست،
بیشتر و بیشتر
یچیزی مثلِ
قلب مرد
مثل نگرانی هاش
مثل همه ی وجودش
دست های مرد دور عضوش حلقه شدن
از حالت خمیده بلند شد و کمر خیسش به سینه ی خیس جونگین چسبید و دست هاش به موهای مرد چنگ زدن
نفس نفس های مرد کنار گوشش
ضربه های نامرتبش
حرکات دست مرد روی عضوش
Long nights, daydreams
(شب های طولانی، خیال بافی ها)
With that sugar and smoke rings
Always taste like you
(با همه ی اینا، شیرینی و حلقه های دود، مزه ی تورو میدن)
ناله ی بلند جونگین کنار گوشش،
هون گفتنی که هرم نفسش پوست گردنش سوزوند
ارگاسمش توی دست های داغ مرد با ناله ای بلندی،
شل شدن هردو توی اب داغ
سمت مرد چرخید
اون بالاخره فهمیده بود مشکلش چیه
این نگاه خمار،
لب های قرمز ورم کرده
پوست کاراملی رنگ
چروک های خیلی کمی که گوشه ی چشمش موقع خندیدن میوفته
چال خاص گونه اش موقع خنده
صدای بمِ مخملی اش
بوی شکلاتیش
اون عاشق همه ی جزئیات مرد رو به روش شده بود
+: جونگین!
نفس نفس زد
مرد با نفس نفس متقابلی، موهای خیسش از صورتش کنار زد.
-: جانم؟
گفت و لب هاش به لب های متورمش چسبوند و تو بغلش شل شد.
...........
.......................
(توضیحات:
*اصطلاحات مربوط به بازی پوکر هست،
رایز: وقتی بازیکن مبلغ رو بالا میبره
چک: با همون مبلغ قبلی به بازی ادامه میده یا مبلغ رایز شده رو وسط میذاره و بازی میکنه
سه پیر: وقتی سه کارت یکسان از یک چیز توی دست و زمین باهم باشه، برای سهون آس بود.
هوس: شخصی که کارت هارو پخش میکنه و کلا توی بازی نیست بازی رو اداره میکنه
آل این: با همه ی پول(ژتون) هاش وارد بازی میشه و اگه اون راند رو از دست بده حذف میشه و کل پول میسوزه.)
(جکوزی توضیح داده یه همچین چیزیه درواقع اسمش Hot tube میشه اما بخاطر راحت تر بودنش نوشتم جکوزی فرق زیادی ندارن و کاربری تقریبا یکیه!)
اهنگ از troye sivan به اسم strawberries and sigarette
.............
....................
🍂❤
Advertisement
God's Trials
Daichi lived in a wonderful world. Happiness was common, people knew their neighbors, his life like any other could be described in one word: peaceful. Then one day that changed, his life as well as the lives of everybody in his town suddenly ended. In one day the lives of nearly everybody he knew were suddenly snuffed out seemingly for no reason. The aftermath leaving a changed world with new rules, and only four survivors from once thriving town. The world now different, leaves only one choice and one path for those surviving to follow; The path to power or death. Note: Please note, this story was never categorized as a LitRPG, it merely contains those elements as a plot point for the development of the plot later on. Official Website: 9tribulations.net (Chapters through 200+)
8 77Orphan Queen Valkyrie
Val Valicent had been an orphan for almost as long as she could remember - ever since religious zealots stabbed her mother in an alleyway when she was only six. Six years later, Val is a street-smart orphan doing odd jobs for chits and eking out a living. Only it seems like bad luck follows Val wherever she goes. When Val takes a job helping out a local bounty hunter, she finds herself being pursued by the fanatics of the Pale Order, and they want her blood. Literally. They want to bleed Val dry, and she doesn't even know why. Follow Val's story as she contends with religious fanatics, power-hungry nobles, and an incredible family secret. Will she finally find a family? Will she be among those Gifted with magical powers? And will she make good on her blood oath to make the Pale Order pay for what they've done to her and her family? Find out in Orphan Queen Valkyrie!
8 150The Merchant of the Golden Triangle
(This is a complete rewrite of The Wandering Merchant, which is discontinued.) A world governed by a never-ending Narrative, with each person with a Role to play and progress through Levels that beget Feats from their deeds. Throughout time immemorial, these had provided the means to build great civilizations, legendary exploits, and even opposing Gods, championed by great men and women throughout history that spans millennia and the forgotten beyond. This is one of its stories. A young [Trader] of his family-owned company with above-average wealth and influence left the continent of Libertalia behind because of great danger and competition from the many companies that rule its city-states. Armed with the knowledge that he had gained from his father's vault after the tragedy of losing him, he sets sail to the Golden Triangle of the world with his ambition to one day attain wealth and influence in Yhril, the Human Continent, to challenge the people that had wronged him.
8 201missed calls | fezco
ryder dealt with loneliness & pain until she was introduced to fezco. he needed her & she wanted him, but nothing is ever as easy as it seems.
8 114The Age of Heroes AU
The Multiverse is in constant danger Lucky a new Dawn is upon it as The Age of Heroes Begins. Takes place on Earth 4
8 124HELL NO!!! I'm Never Gonna Get Married To You!
Be careful what you wish for, because sometimes wishes come true... especially if you wish for something NOT to happen! Andy Carter ends up in the bed with Austin Blake, a rich arrogant guy, just before she gets to know she's going to have to marry him. Some family traditions and business deals made these two, totally opposite people, bind in an intangible force of.... LOVE... Hate transforming into unconditional Love.........Lust-filled intentions turning into unending Love.........But somethings won't just let them be together!Will Andy Carter ever going to get married to Austin Blake??A twisty, jealous, juicy, cranky, lustful, Arranged Love Story.......
8 113