《chocolate and ice》part31
Advertisement
ته او، روی دوش چانیول تکونی خورد و با کشیدن گوشش به سمت راست مجبورش کرد به طرف راست نگاه کنه
-:ببین ببین اونا پاندان! وای خدا منو ببر اونجا ببر ببر ببر..
روی دست پسربچه که به گوشش وصل شده بود زد: اخ توله نکن.
و سمت محفظه ی مربوط به پانداها حرکت کرد ، دست دیگهاش دست های نرم و ظریف پسر کنارش رو گرفته بود
پسر با هیجانی که کم از بچه ی ۴ ساله نداشت ، پشمک صورتی رنگ بزرگی که خریده بود رو گاز میزد.
با رسیدن به محفظه ، پسرکی که بیست دقیقه ای بود بخاطر ورجه وورجه های زیادش به زور روی دوشش نشونده بودش تا مجبور نباشن تمام مدت دنبالش دوتایی بدوئن ، روی لبه ی سنگی حصار گذاشت: اگه بپری میان میخورنت و از دست منم کاری برنمیاد! پس سعی نکن که بپری وسط پانداها. باشه؟
پسر کوچولو اخمی کرد: ولی پانداها که منو نمیخورن! اونا بامبو میخورن. مامی بهم گفت.
بکهیون خنده ای کرد و عینکش رو بالا داد: باشه شاید نخورنت ولی ممکنه لهت کنن!
حواس مرد لحظه ای به لب های صورتی رنگ پسر که با خیسی پشمک صورتی، خیلی شیرین بنظر میومد پرت شد،
زبون پسر روی لب هاش کشیده شد و باقی مونده ی پشمک های روی لبش رو پاک نه ، اتیشی شد برای به بازی گرفتن قلب پسر بزرگ تر!
و لعنت که قلب چانیول بدجایی بازیش گرفته بود!
به سختی نگاهش رو از اون لب های صورتی گرفت و سعی کرد روی مکالمه ی بین پسر و برادرزادهاش تمرکز کنه
-: هی ته او، اونجارو ببین! میتونی بهشون غذا بدی میخوای امتحان کنی؟
پسر بچه با خوشحالی بالا پایین پرید: اره اره اره..
بکهیون دست پسر گرفت و سمت پذیرش بردش،
چانیول با لبخند، به بکهیونی که با پسر کوچولوی کنارش خیلی خواستنی بنظر میومد نگاه میکرد
رابطه اش با بچه ها واقعا قشنگ بود،
یعنی یه روزی میتونستن با بچه ی خودشون بیان؟
میتونستن از تخمک اهدایی استفاده کنن و بچه ی خودشون رو داشته باشن، دوتا یه دختر یه پسر!
نیشگونی از بازی خودش گرفت، به چه چیزایی فکر میکرد؟!
سری از تاسف برای خودش تکون داد ، ولی قلبش که با خوشحالی به سینه اش میکوبید بهش میفهموند که خیلی جلوتر از چیزی که باید پیش رفته بود و دیگه راه برگشتی نداشت!
با رسیدن بهشون مشغول فیلمبرداری از کوچولوی هیجانزده شد، ته او، با ذوق بی نهایت و چشم هایی که از شدت هیجان کمی بزرگ تر از حد معمول شده بود بامبوی سبز رنگ رو به سمت پاندا میگرفت و بعد از اینکه خرس، بامبو رو از دست پسر میگرفت و با تکیه دادن به لبه سنگی مشغول خوردنش میشد با جیغ و هیجان سمت بکهیون میچرخید و بازم درخواست بامبو میکرد،
چانیول گوشی به جیبش برگردوند و بامبوی بعدی رو دست پسربچه داد
-: فسقلی نخوری زمین اروم باش.
دستی دور کمر بکهیونی که دست از خوردن اون پشمک نفرین شده نکشیده بود، انداخت و توی بغلش کشیدش
-: هی، نمیخوای خوردن این پشمک رو تموم کنی؟
پسر اما، بی خبر از همه جا
گاز دیگه ای زد و متوجه ی چشم هایی که میخ لب هایی که حالا مقداری تار شیرین صورتی بهش چسبیده بودن، نشد
+: نه.. میبینی که خیلی..
با تماس لب های چانیول روی لب هاش و زبون گرمی که لیس محکمی به لب هاش زد ، شوکه شد و چشم هاش افزایش سایز دادن.
مشت بی جونی به مرد زد: دیوونه شدی؟
مرد شونه ای انداخت بالا: تقصیر خودته.
و بوسه ی سریع دیگه ای روی لب های پسر نشوند
پسر که گونه هاش کمی از خجالت سرخ شده بود، واقعا خوردنی بنظر میومد و چانیول از همه ی انرژیاش برای نگه داشتن خودش سرجاش و نکوبیدن پسر به حفاظ پشت سرش و بوسیدنش، درحال استفاده کردن بود!
Advertisement
......
در قسمت پارک بازی باغ وحش روی صندلی نشسته بودن و به پسربچه ای که با خوشحالی درحال سر خوردن از سرسره ی پلاستیکی به شکل شیر، بود، نگاه میکردن
و چانیول هم از هر فرصتی برای بوسیدن لب های شیرین پسر کنارش استفاده میکرد
پسر بعد از دقیقه ای سکوت ، بالاخره لب زد
-: میتونم یه سوال بپرسم؟
چانیول نگاهش به ته او بود
+: معلومه که میتونی.
دست های پسر کمی با ترید مشغول تاب خوردن شدن
-: جونگین هیونگ، چندساله ازدواج کرده؟
پسربچه با تمام سرعت درحال بالا رفتن از پله های سرسره بود و با لیز خوردن پاش، مرد نیم خیز شد اما پسربچه تونست تعادل خودش حفظ کنه و به بالای سرسره برسه
+: ۵ ساله فکر میکنم..! یا یکم بیشتر یا یکم کمتر.
نفس لرزون پسر از چشم مرد دور نموند، دلیل رفتارش رو نمیفهمید، پس فقط سکوت کرد
-: جونگین هیونگ..چی شد که ازدواج کرد؟
چشم های مرد به صورت سوالی سمت بکهیون چرخیدند،
پسر اما چشم میدزدید و درحال ور رفتن با لبه ی استین هودی بنفش رنگش بود
سریع اضافه کرد
-: میتونی جواب ندی! یعنی منظورم اینه که میدونم فضولیه اما..
نفس عمیقی کشید و بین حرف های پسر پرید :باورت نمیشه اگه بگم منم نمیدونم دقیقا چی شد؟
با دیدن نگاه پسر ، لبخندی زد
+:فکر کنم لازمه یکم توضیحات بیشتر بدم
کمی توی نیمکت چوبی فرو رفت، هوا سرد تر شده بود و بنظر میومد به زودی بارون بگیره
+: من خیلی زود فهمیدم که با بقیه متفاوتم، وقتی بقیه ی هم سن هام یواشکی درحال دید زدن مجله های مدلینگ یا سایت های پورن بودن، هیچ کدوم ازینا برای من جذاب نبودن! من فقط ناخوداگاه ترجیح میدادم با دوست هام که پسر بودن وقت بگذرونم! و گاهی توی قسمت لاکرهای باشگاه به خودم میومدم و میدیدم که مثل احمقا به کاپیتان تیم که درحال عوض کردن لباساشه زل زدم!
تا مدت ها فکر میکردم عادیه و قراره یه روزی برای منم دخترهای مدرسه جذاب بشن و دلم بخواد که باهاشون باشم! مثل همه ی پسرای دیگه ی دورم!
اما اون روز هیچ وقت نیومد!
کم کم که گذشت وضعیت بدتر شد، من هیچ حسی به هیچ دختری نداشتم، فیلم های رابطه دختر پسر که میدیدم، فقط به بدن پسر و حرکت هایی که پسر توی فیلم میکرد نگاه میکردم!
نمیخواستم به چیزهایی که ذهنم بهم میگفت فکر کنم، از خودم متنفر بودم و حس خیلی بدی داشتم، حس عجیب غریب بودن، از خودم خجالت میکشیدم، پس دست به انکار زدم تا اون روز
روزی که میخواستم برم بیرون، اما جونگین رو دیدم
توی حیاط خلوت پشت یه درخت با دوست بچگیش؛
درحال بوسه بودن.
اون صحنه ی بوسه ی جونگین و اون پسر، درعین اینکه بشدت حس خواستن رو بهم فهموند یکی از گیج کننده ترین چیزایی بود که تو زندگیم دیدم!
به چشم های گشاد شده ی بکهیون لبخندی زد و نیشگون ارومی از گونه ی یخ زده ی پسر گرفت
-: بهش نمیاد نه؟ ولی باور کنی یا نه، اون خود جونگین بود!
اون شب رفتم توی اتاقش و تا خود صبح باهم حرف زدیم
البته، بیشتر من گریه میکردم و اون سعی میکرد ارومم کنه!
بهم از گرایش های مختلف گفت، از اینکه متفاوت بودن بد نیست، از حس هام گفت و بعد از بابا،
از خانوادمون و اینکه من باید مراقب باشم!
.........
+: من از خودم بدم میاد هیونگ، چرا فقط نمیتونم مثل بقیه باشم؟
-: تو، جوری که هستی قشنگه! همه ی ادما قشنگن یول، فرقی نمیکنه چی دوست داشته باشی چی نداشته باشی، فرقی نمیکنه چیکار کنی تو همیشه داداش کوچولوی من میمونی باشه؟
اینکه تو متفاوتی بد نیست یولی.
Advertisement
با دست اشک های پسر کوچک تر رو پاک کرد: یه روزی همه میفهمن که عشق ربطی به جنسیت نداره، تا اون موقع تو به متفاوت بودنت افتخار کن!
خودت امروز دیدی ، اینکه من عاشق لوهان شدم و الان ما باهمیم، بنظرت بده؟ بنظرت من نفرت انگیز میام؟
پسر با شدت سرش رو به معنی تکذیب تکون داده و به بغل گرم برادرش پناه برد.
+: معلومه که نه.. تو بهترین برادر دنیا و خوشگل ترین ک خفن ترین پسر دنیایی.
خنده های شیرین برادرش مرحمی روی دل کوچولوی نگرانش میشه
-: زدی به هدف! پس گریه زاری رو تمومش کن!
گرمای برادرانه که ازش جدا شد باعث میشه چشم هاش باز بشن و به نگاه جدی برادرش گره بخورن
-: اما، یولی، خودت میدونی که ما یکم با بقیه فرق میکنیم! باید حواست باشه که بابا سنتیه، و همونطوری که میدونی الان دیگه امریکا نیستیم و اینجا خیلی محدودیت های بیشتری هست، پس
باید طبق شرایط عمل کرد، محتاط باش
ولی زندگی خودت رو هم داشته باش
قول میدی؟
.......
اون شب هیچ وقت فراموشش نمیشد، هیچ وقت.
طوری که برادرش از سردرگمی نجاتش داده بود..
جونگین همیشه همینطور بود
نور زندگی چانیول بود!
لبخند روی لبش، نشون دهنده ی احساس گرمی که قلبش رو ذوب میکرد، بود
+: خب ، پس.. زن.. چطوری؟
بکهیون با نفس لرزونی گفت و با استرس جا به جا شد
نفسی بیرون داد و به بخاری که از نفس گرمش توی هوا پخش شد نگاه کرد
-: نمیدونم، فقط بعد از یه مدت من دیگه لوهان رو ندیدم، هیچ وقت دیگه با هیونگ نیومد خونمون، همیشه من بودم که براش درد و دل میکردم ، هیونگ علاقه ای به حرف زدن نشون نمیداد، و بعد از مدتی جونگین گفت که میخواد ازدواج کنه.
با دختر یکی از دوست های کاریِ بابا که خب بعدا شریکمون شد.
همه چی معنی پیدا کرده بود، دیدن جونگین و سهون درحال بوسه حالا اونقد غیرقابل باور بنظر نمیومد، عجیب اما ، چرا
+: هیونگ با زنش.. خوشبخته؟دوسش داره؟
دست پسر که یخ زده بود گرفت و وارد جیب پالتوی خودش کرد تا گرم بشه.
-: انگار دوسش داره، اما ، خوشبخت؟ فکر نمیکنم..
اخم پیشونی پسر رو چین میده،
نمیدونست چرا اما
حس بدی به قلبش چنگ انداخته بود، جونگین باید خوشبخت میبود
اون یه زن و یه بچه ی خوشگل داشت
چرا باید با یه نفر دیگه همه چی رو خراب میکرد؟
قبل اینکه بتونه چیز بیشتری بپرسه ، ته اویی که نوک دماغ و گونه هاش قرمز شده و از شدت دویدن نفس نفس میزد خودش رو بهش رسونده بود و توی بغل بکهیون مچاله شده بود
لب هاش به خنده وا شدن
-: ایگوووو... فسقلی بالاخره خسته شد؟
پسر بچه بیشتر توی بغلش فرو رفت: اره خیلی.. گشنمم هست.
چانیول با خنده بلند شد و هردو پسر دوست داشتنیاش رو هم بلند کرد.
-: پس زودتر بریم که یخ زدیم
..........
...................
+:پس..چی شد؟الان.. کجاس؟
مرد بیخیال عکس ها شد و با پرت کردن پوشه روی زمین، روی زمین ولو شد و با تکیه به میز پشتش و جمع کردن یکی از پاهاش ، عکسی که توی دستش بود رو به دست پسر داد
-: یه زندگی بهش بدهکارم..!
پسر روی ولیچر الکتریکی کنار مرد دیگه ای ایستاده بود، لباس سفید ساده ای تنش بود
پسر لاغرتر و رنجورتر از بقیه ی عکس ها بنظر میومد.
و قیافه اش غم رو فریاد میزد
چشم های ناراحت و ترسیده ی پسر توی عکس ، جرقه ای توی ذهن خاموش سهون انداخت.
........
پسری که با ترس نگاهش میکرد، قلبی که نلرزید
بازوی پسر بین انگشت هاش اسیر شد و با زور نچندان زیادی به عقب کشیدش و روی زمین پرتش کرد
-: فکر کردی چه غلطی داری میکنی؟ مثلا فکر کردی میتونی فرار کنی؟
داد زد و چوب بیس بال توی دست دیگهاش رو چرخی داد
پسر اما، سعی کرد بشینه و درعین حال اشک هاش شروع به ریختن کرد
+: توروخدا بذارید برم. با من چیکار دارین؟
بدون توجه به پسر به دیوار تکیه زد و سیگاری بین لب های صورتی رنگش جا خوش کرد،
با دیدن پیام روی گوشیش، نیشخندی لب هاش کش اورد،
گوشیاش رو به دست یکی از مرد های توی سالن داد
-: فیلم بگیر، قراره خوش بگذرونیم.
گفت و سرخوشیِ توی صداش حتی خودش هم کمی ترسوند، سمت پسر که حالا خودش رو به عقب کشیده و کنار دیوار جمع شده بود، حرکت کرد
زیادی ضعیف و ترسیده بنظر میرسید و این کمی حالش رو گرفته بود، اگه پسر مقاومت میکرد، قطعا هیجان بیشتری نصیبش میشد.
انتهای چوب بیس بال رو زیر چونه پسر گذاشته و سرش رو بالا اورد.
-: هی هی .. سر بالا. وقت بازیه!
.............
اوه
امکان نداشت، داشت؟
حتما مغزش بازیش گرفته بود
دوباره به عکس نگاهی انداخت و بعد به مردی که جلوش روی زمین نشسته بود و فکرهاش رو با نیکوتین سوخته توی حلقش کشیده و بعد با دود سفید رنگی به بیرون میفرستاد.
خودش رو کنار مرد کشید و همزمان با تکیه دادن به میز، سیگاری هم بین لب های خودش قرار داد
الان واقعا بهش نیاز داشت،
به عکس توی دستش نگاه میکرد
که صدای مرد کنارش از فکر بیرون کشیدش.
-: بابا فهمید، تهدید شدم، گوش نکردم. نمیشناختم دنیاش رو ، دنیایی که بعدا دنیام شد.
با صدای فندک، متوجه ی روشن شدن سیگار بعدی شد
-: فکر کردم مثلا میخواد چیکار کنه؟ نهایت اینه از ارث محرومم میکنه. یا نهایت به لو میخواست پیشنهاد پول بده. مطمئن بودم بهش، اون منو انتخاب میکرد.
خنده ی تلخی از بین لب های مرد خارج شد
-: اونقد احمق بودم که نفهمیدم کدها خیلی خطرناک تر بازی میکنن..
..........
ضربه ی اول، ضجه اول
صدای میونگجو که اشاره کرد: محکم تر ، بازی که نیست
و سهونی که عصبانیت توی روحش رو با ضربه هاش به بدن ظریف جلوش رفع میکرد
التماس ها و گریه های پسر ، خیلی دور به گوشش میرسید
پسر چرخید تا از برخورد ضربه به بدنش جلوگیری،
ضربه ای که محکم روی کمرش فرود اومد
فریاد اخر
بیهوش شدن پسر
انگار درد ضربه ی اخری بیش از حد توان پسر ظریف بود
با بی حرکت شدن پسر،
سهون به خودش اومد
دست هاش خونی بودن
پسر خونی بود
و نفس نفس زدن امونش رو بریده بود
..........
صدای مرد کمی لرزید، دل پسر بیشتر لرزید
-: تا وقتی که اون فیلم رسید دستم، از شکنجه دادنش ..! اون بابام بود سهون، هیچ وقت نفهمیدم چطور تونست اینطوری خوردم کنه.
پسر چشم میدزدید از مردی که شکسته بودنش از صدای خش دارش داد میزد.
-: اون روز قبول کردم، همه چیو، تا دست از سرش بردارن. ولی اون دیگه هیچ وقت نتونست راه بره.
هیچ وقت نتونست راه بره.
جمله تو سرش اکو میشد، دست هاش مشت شدن و سیگار بین انگشت هاش مچاله شد.
-: من حتی جرعت نکردم برم ببینمش، که ازش معذرت خواهی کنم. چی میگفتم؟ ببخشید که بخاطرمن دیگه نمیتونی راه بری؟
بعد از اون روز سهم من ازش شد عکس هایی که از دور میدیدم از حال و روزش.
هردو سکوت کرده بودن
با ذهنی که تو دو دنیای مختلف سیر میکرد،
دست مرد، روی دست مشت شده ی سهون نشست و از سرد بودنش کمی تعجب کرد.
با دست دیگه، صورت پسر که پایین انداخته بود، گرفت و اروم سمت خودش بالا اورد،
پسر اما ، همچنان نگاه میندزدید از مرد برنزه
-: میبینی هون؟ زندگی من هیچ چیز قشنگی نداره که بخوام ازش برات بگم، دور بودن ما از هم، به نفع توئه. تا همینجاشم من خیلی از قوانینی که برای خودم گذاشته بودم رو شکستم.
بالاخره جرئت کرد نگاهش رو به نگاه مرد بده
امشب چش شده بود؟
نگاهش داغ بود و میسوزوند
عمیق بود و گم کننده
توی اون چشم های قهوه ای رنگ، چقد حرف نگفته بود که انگار به سهون التماس میکرد بشنوه بدون شنیدن؟
اما سهون چی داشت که بگه؟
خجالت کشیده بود
ولی خجالت و پشیمون بودن کجا
و دردی که به مرد رو به روش داده بود کجا؟
امکان نداشت بعد فهمیدنش، بخشیده بشه
اما لعنت به قلبش که بنای ناسازگاری گذاشته بود، که به سهون التماس میکرد که مرد رو به رو رو بغل کنه و برای خودش نگهش داره
خودخواه بودن که کنار گناه های دیگه اش چیزی نبود، بود؟
صدای مرد توی گلو شکست
-: کنار من بودن جز درد هیچی نداره. قبل از اینکه چیزی جدی بشه باید تمومش کنیم. من دیگه توان از دست دادن کس دیگه ای رو ندارم..
گفت ولی التماس برای نرفتن پسر بین کلمه کلمه ی جملهاش، حس میشد.
اون فقط ترسیده بود، تنها بود
شکسته بود
لرزش قلبش بود؟
نمیدونست.
فقط میدونست قبل اینکه به چیز دیگه ای فکر کنه جلو رفته بود و مرد شکسته ی روبه روش رو به اغوش کشیده بود
بعد از چند ثانیه منقبض بودن، بالاخره صورت مرد توی گودی گردن پسر فرو رفت و دست هاش دور کمرش پیچیده شد
لب زد: اگه همین الانشم جدی شده باشه چی؟
....................................................................
Advertisement
Dimensional Mage(?)
Jonah is your usual 19 year old, besides the fact that, to help his widowed Mother, he chooses to quit school and does many different part time jobs for money. He does that, so his little Sister can go to college and have a good education. But a month after his 18th Birthday everything changed. Underground stations and different monuments or big buildings changed to dungeons and everyone inside died. A new "System", together with blue boxes, got introduced and changed law and order completely. Now humans can level up and be as strong as Superman or be as fast as Flash. But to be like that, you have to risk your life in dungeons and kill monsters. Right after the system appeared on earth, an alien guild named Frontline-Guild, appeared and they chose to make different cities their base and keep the nearby dungeons safe, so that Humanity can survive. This is a story about Jonah Bellwood and how he rises to be the strongest mage(?) on earth. *This is my very first try at writing a novel and I'm not a native in English, so pls tell me mistakes and I will fix them ^^ *There won't be harem, but I will try myself on some romance. I always liked romance in LitRPG, so I will try my best do an acceptable romance that works together with the story. *Later I will also add some POV's for some important chars, but not for many, cuz thats too much for me at the moment.
8 101John Robbie, Transdimensional Slacker
John Robbie leads two lives. Most of the time, he is a mage of god-like power with flying horses, vast estates, mountains of gold and the veneration of an entire empire. The rest of the time, unfortunately, he is himself. When he’s not immersed in his favorite RPG video game, Nordic Runes, John is a slovenly, unemployed college drop-out, two years deep into a crippling depression and living with his parents. Having lost all hope for his real life, John spends his time on the couch, controller in hand, trying to forget it. When his two lives miraculously converge, however, John’s only hope for survival lies in overcoming his greatest obstacle - himself. ******* John Robbie, TS is a GameLit, Portal Fantasy with two primary objectives. The first, obviously, is to tell a great story. The second is to show a realistic depiction of depression - both in its impact on the protagonist and what he must do to overcome it. That doesn't mean it's self-help, necessarily, though it will present real therapeutic strategies. It should be noted that the author, in addition to writing humor and fantasy, practices as a clinical psychologist. He also refers to himself in the third person. On special occasions, he uses the royal we. 2-3 chapters per week!
8 124The Irregular At The Merthyr Academy Of Magic
The series is set in a world with an alternate history, where magic exists and has been polished through modern technology. A few years ago the world discovered magic. Humankind learned to use magic in their daily life. While dangerous demonic and magical beings use their power to great effects. More magically advanced countries signed a treaty and build technically advance magic schools that could help their citizens to use and grow their magical powers. The Schools have been set up to train talented students to become full-fledged magicians to help them protect against these magical beings. The Merthyr Academy is a leading prestigious magic school located in the center of the Lunar city. Which studies advanced magic with modern technology. A few years later after Grey turned 16 years old finding he could able to use magic he was enrolled in Merthyr Academy by his adopted parents. Becoming the worst mage who couldn't even able to use his magic properly, becoming trash in many eyes. To complicate matters, he became an elite student on the first day of the entrance ceremony. Obtaining both jealousy and envy of everyone around. Being numerously targeted by the other students for his inferior magic strength and to prove his own worth. However, Grey is determined to thrive in Merthyr Academy and has already determined to give it his all. Even if he’s the weakest magician student available in the academy he’ll prove himself as the strongest magician of all. Even if it means going to war.
8 220A Sunflower In The Dark || Poetry Collection ||
"Don't let the fear of what could happen, make nothing happen" Poems on love with a mixture of ecstasy and sorrow .Some will be dumb , some won't . Welcome to my land of imagination .Now you have been conspired by the wattpad universe to end up here . So I won't tell you to get distracted from your destiny and see my first and my personal best book " Missing " . If you are happy with these , read them , if not , I don't know . Highest rankings - #1 - englishpoems #1 - youngpoet #1 - lifepoetryA shout out to all my loyal readers ( actually four beautiful humans ) I purple you guys !!!!!Cover : CanvaDesigning & Editing : @Am_myselfWith hopes Sree ( Queen of the heartbroken )
8 134Darkest Hero
What happens when Izuku took Bakugo's advice and took a swan dive off the roof? As they say suicide is a sin so how does hell cope with a pure soul and how will the heroes cope with a innocent demon? Izuku/momo/charlie/vaggie/Mina/Toga/LoonaBNHA/Hazbin Hotel/Hellraiserfrom my Fanfiction account Bfghunter2, polls will not be present for already posted chapters.work is rated mature for a reason and for those who are ask I am more than happy to explain something.
8 255What Had Happened That Day : Before & After
[NEW UPDATE! : CHAPTER 4]📢ANNOUNCEMENT🎉The Letters, ARE NOW up for sale !!~💌Link in bio, it's on a Ko-Fi. ☕Happy reading, my Princesses :D🌹***'A wish that becomes true,To satisfy the curious heart of you.' Where art thou, I wonder?As a princess of a powerful kingdom, you've been dutifully fulfilling your roles as a part of royal family. You're;• Well behaved• Educated ( formal & informal )• Skilled in fighting, because your father, the King believes that, "When the time comes, there will be the need to protect. Everyone is capable of fighting, in any way they can." What a wise king, that man.Thus, those points are some of what makes you a respectable princess across the land, you're lovable, and admired by most. You're living a life expectedly, just a little bumps here and there, Then;A fate rolls out that day..You saved a man from falling off the rail. He thanked you, you both have a little chit chat and off he goes on his merry way. In a short time, you can't forget about him. Sleepless, you went to the kitchen and almost knocks out a night guard that sneak upon you." I know that man that you saved." Holding out a picture, he continues, his lip ring glimmers as he smirk; "There's some things that he wrote and left, but for you to have it, you'll have to pay the price." Now, what it is?
8 163