《chocolate and ice》part 30
Advertisement
فلش بک سال 1992
روی تخت ، هواپیمای کوچیک چوبی توی دستش رو به شکل های نامنظمی توی هوا میچرخوند.
با شنیدن صدای در که احتمال زیاد نشانه ی ورود پدرش و رفت و امد بود، با خوشحالی روی تخت نشست و هواپیماش رو روی تخت جا گذاشت،
با بیشترین سرعتی که پاهای کوچیکش بهش اجازه میداد سمت بیرون و راه پله دوید
با گرفته شدن مچ دستش تقریبا سر خورد ولی قبل از اینکه زمین بخوره ، توسط همون دست صاف نگه داشته شد
-: اقای جوان ؛ کجا با این عجله؟ الان وقت خوابتونه
پسربچه با تکون های زیاد و زوری که به نظر خودش زیاد میومد، سعی کرد دستش رو از دست زن جدا کنه: ولم کن، ول کن میخوام برم پیش ددی
زن سعی کرد پسربچه رو عقب بکشه: اما الان باید خواب باشی!
پسر بچه ی درحال تقلا، اخمی رو به زن کرد: هی مانلا ، اگه الان نذاری برم به بابام میگم که ظهرها به جای اینکه برام کتاب بخونی بهم دفتر نقاشی میدی و بعد با دیوید باهم توی اتاق مهمان میرین!
رنگ زن کمی پرید و به سرعت دست پسر ول کرد: اوه نه نه ، من و دیوید؟!
خنده ی مضطربی کرد: حتما اشتباه دیدین اقای جوان!
پسر که حالا مچ دستش ازاد شده بود ، لبخند پیروزمندانه ای زد: هومم اشتباه که ندیدم اما اگه میخوای اشتباه دیده باشم یه لیوان شیرکاکائو گرم وقتی برگشتم توی اتاقم برام بیار!
و به سرعت سمت پایین پله ها سرازیرشد
.
از در نیمه باز و نور اتاق ، متوجه ی حضور پدرش توی اتاق کارش شد
بدون سرو صدا و روشن کردن چراغ های بیشتر ، به سمت اتاق رفت
از وقتی مادرش نبود ، پدرش رو هم خیلی کمتر میدید؛
و بشدت دل تنگ پدرش شده بود
اروم سرکی به داخل اتاق کشید،
نیم رخ مرد که پشت میز نشسته بود رو از زاویه ای که قرار داشت و توی نور اتاق میتونست ببینه،
مرد درحالی که سیگاری نیم سوخته بین انگشت هاش بود و به سختی لیوان پایه کوتاه شیشه ای که از مایع طلایی رنگی پر شده بود رو چنگ زده بود، به چیزی که روی پاش بود نگاه میکرد و پسربچه مطمئن بود که قطره اشکی از گونه ی پدرش به پایین سر خورد رو دید؛
با بغضی که متقابلا به گلوش چنگ زده بود، در هل داد و وارد اتاق شد
-: دد؟
مرد سمت پسربچه چرخید: اوه، تو چرا هنوز بیداری؟
لیوان روی میز رها کرد و سیگارش بعد پوک عمیقی ،توی جاسیگاری خاموش کرد
پسربچه سمت مرد حرکت کرد و بعد از قرار گرفتن جلوی مرد ؛ دست هاش به معنای بغل باز کرد و با چشم های درشتش به مرد نگاه کرد
مرد که نمیتونست جلوی چشم های درشت پسرش بیشتر از این مقاومت کنه بالاخره لبخندی زد، جعبه ی روی پاش روی میز گذاشت و با کمی خم شدن، پسر توی بغلش و روی پاهاش نشوند: مرد بزرگِ من چطوره؟
پسربچه دست هاش دور گردن مرد حلقه کرد: دلم برای مامی تنگ شده!
و سرش توی گردن پدرش فرو کرد
مرد، نفس عمیقی کشید: منم همینطور..!!
با ضربه های ارومی که به کمر پسر میزد سعی در اروم کردنش داشت
-: مامان رو پیدا میکنم، اون حالش خوبه مطمئن باش
بالاخره از بغل گرم و حمایتگر پدرش جدا شد تا به صورتش نگاه کنه: قول میدی ددی؟
مرد موهای لخت و خرمایی رنگ پسرش از صورتش کنار زد: قول میدم به زودی مامان رو برگردونم خونه، و بعدم هرکسی که جرئت کرده ارامش خانوادمو بهم بریزه بکشم!
کمی روی پای پدرش تکون خورد تا راحت تر باشه و سمت میز چوبی چرخید و به جعبه ای که روی میز بود و قبل از اومدنش روی پای پدرش بود، نگاهی انداخت: مگه کشتن ادما کار بدی نیست ددی؟
Advertisement
دست دراز کرد تا جعبه ی کار شده رو برداره که دست های قوی و بزرگ پدرش ، زودتر جعبه رو گرفت ، کمی بیشتر به سمت میز چرخید: نه لزوما، بعضی وقتا کشتن لازمه، ولی فقط تا وقتی که لازمه میشه انجامش داد!
پسر پاهای کوچیکش رو توی هوا تکون میداد: از کجا باید بفهمی که لازمه که انجامش بدی؟
سعی کرد با وجود دست پدرش که روی جعبه بود ، بتونه جعبه رو باز کنه و نالید: ددی بذار ببینم توش چیه!
مرد با دیدن تقلای پسر، خنده ی مهربونی کرد و سر پسربچه رو بوسه ای زد: موقعش که برسه خودت میفهمی!و اگر بحث خانواده وسط باشه، باید برای خانوادهات هرکاری بکنی،
یه لحظه اروم بگیر الان بازش میکنم کلوچه
پسر خنده ی ذوق زده ای کرد و همونطوری که به جعبه ی کارشده ی چوبی زل زده بود به سینه ی پدرش تکیه داد
مرد جعبه رو باز کرد و پسر با کمی کشیدن خودش به سمت جلو تونست داخل جعبه رو ببینه
قاب عکسی از مادرش با پیراهن سفید با طرح شکوفه های آبی رنگ ، توی باغ پر از شکوفه های صورتی رنگ که روی درخت ها و روی زمین پخش بودن، بود
پدرش از پشت بغلش کرده بود و دست های هردو روی شکم برامده ی مادرش بود و هردو با لبخند بزرگی به دوربین نگاه میکردن،
سرش رو به طرفی خم کرد و با گرفتن قاب عکس دستی روی صورت مادرش کشید
قبل از اینکه پسر بیشتر توی غم فرو بره ، مرد ریولور* حکاکی شده ی نقره ای رنگی از داخل جعبه دراورد
-: طراحی اناکونداس، میبینی چقد خوشگله؟
پسر با هیجان سمت هفت تیر، خم شد: اوه این واقعیه؟!
مرد خنده ی ملیحی کرد و با چرخوندن سیلندر هفت تیر، از خالی بودنش مطمئن شد و بعد اسلحه رو دست پسرش داد: معلومه که واقعیه.
اسلحه ی نقره ای با دسته ی مشکی رنگ، برخلاف انتظارش زیادی سنگین بود و باور نمیشد که حتی با دو دستی گرفتنش نتونه بالانگهش داره: چقد.. سنگین و خوشگله!
مرد با گرفتن دست های پسر کمک کرد تا بتونه اسلحه رو توی دستش بالا بگیره: اینطوری توی دستت بگیرش، دو دستی
کمک پسربچه کرد تا اسلحه رو درست توی دستش بگیره، و بعد لبخندی به پسر زد: بهت میاد. بعد از من، این هفت تیر به تو میرسه جونگین! این اسلحه خیلی کارا کرده، همونطور که قراره کسایی که ارامشونو بهم زدن هم بکشه،
وقتی دست تو رسید ،باید بتونی هروقت که لازم بود، ازش استفاده کنی!
(*ریولور: تقریبا همون هفت تیر خودمون میشه)
(ریولور اناکوندایی که بابای جونگین بهش داد)
...................
............................
با عصبانیت هفت تیر نقره ای که لحظه ای حکاکی های روش حواس پسر رو پرت کرده بود، محکم تر توی دستش فشار داد و با کشیدن هَمِر و اماده کردن اسلحه برای شلیک ، چشم غره ای به مردی که حالا رو به روش قرار گرفته و به میز تکیه داده بود، رفت
+:متوجهی که دلم میخواد یه گلوله توی سرت خالی کنم؟ اون پوزخند مسخره رو از گوشه ی لبت پاک کن شکلات.
مرد دست به سینه شد: خب سهون، میشه یبار دیگه بگی دقیقا چرا انقد عصبانی ای؟
پسر اخمی کرد: دلیل ازین بیشتر که توی لعنتی کای بودی ولی من نمیدونستم؟
مرد انگار که لحظه ای درحال فکر کردن باشه فقط نگاهش کرد و بعد دست به سینه شد
-: منم چیز زیادی ازت نمیدونستم، میدونستم؟
لحظه ای تعجب کرد: ها؟
مرد لب زخمیش رو زبون زد و خواست لبخندی بزنه که بخاطر مشتی که خورده بود و پاره شدن لبش، فقط یه لبخند کج و کوله ی دردناک تحویلش داد: دارم میگم ، ما هیچ وقت اونقد چیزی از هم نمیدونستیم، انتظار نداشتی که وسط یکی از رابطه های پرشورمون بگم؛ هی میدونستی من کای ام؟
Advertisement
اسلحه توی دست هاش کمی شل شد، حرف جونگین منطقی بود، اما چرا فقط احساس عصبانیتش بیشتر شده بود؟ از خودش عصبانی بود، حس خیانت دیدن داشت ولی اصلا حق داشت که همچین حسی داشته باشه؟
مرد جلو اومد و با گذاشتن دستش روی اسلحه، دست سهون پایین اورد
-: و اینکه توهم راجب اینکه توی کار موادی، به من چیزی نگفته بودی! یادت که نرفته؟!
سهون بدون مقاومت اسلحه رو به مرد داد
+: اما تو میدونستی!
مرد اسلحه رو به کیف چرمیاش برگردوند: توی یکی از معاملات دیدمت! قبلش منم نمبدونستم و حتی سعی هم نکرده بودم بفهمم
مرد نزدیک تر اومد ، اونقد نزدیک که نفس هاش رو روی صورتش حس میکرد
-: یادته کتک خوردی؟ ازت راجبش پرسیدم پیچوندیم؟
لب هاش فقط چند سانتی متر با لب های پسر فاصله داشت
-:من پرسیدم، تو جواب ندادی! اما تو هیچ وقت از من نپرسیدی که بخوام راستش رو بهت بگم ، پرسیدی؟
نگاهش به لب های زخمی مرد دوخته شده بود: اینا..دلیل نمیشه! قضیه ی توی لعنتی..فرق داره.
و قبل ازینکه مرد با اتصال لب هاشون بهم، حواسش رو پرت کنه ، قدمی به عقب برداشت
+:من حتی نمیدونم دیگه چی صدات بزنم؟ توی لعنتی بالاخره جونگینی یا کای؟
من کارم چیز خاصی نبود، یه قاچاق مواد و این چیزا که چیزی نیست دربرابر همه ی چیزایی که کای و کدهای سیاه انجامش میدن!
لعنت بهت جونگین لعنت بهت.
چانیول چی؟ نگو که حتما باید یه اسم دیگه ام برای چانیول پیدا کنم
صداش توی جملات اخر زیادی بلند شده بود، نمیخواست ولی دست خودش نبود، جونگین خواست دست پسر رو بگیره که سهون با کشیدن دستش اجازه نداد
-: نه.. یول اون.. توی بازی نیست، نه فعلا! داستانش مفصله!
منم معلومه که جونگینم چرا چرت و پرت میگی؟
چی عوض شده؟ گفتم که من برای تو همون شکلاتم، نگفتم؟
این دفعه ، جونگین انتظار عصبانیت سهون و مشتی که به سمتش پرتاب شده بود رو داشت ،
با دست چپ، به ساعد سهون زد و مشتش رو از راه صورتش منحرف کرد و همزمان با پای راست پشت زانوی راست پسر کوبید و تا تعادلش بهم خورد، با گرفتن کمرش اون رو سمت میز چرخوند و رو روی میز کوبیدش، و خب چون حرکت سریع بود خودش هم یکم تعادلش از دست داد و وزن هردو روی کمر سهون افتاد ، دست ازادش دست دیگه ی سهون رو محکم گرفته بود
سهون با برخورد کمرش با میز ، اخ ارومی گفت،
انتظار واکنش سریع از مرد نداشت و برای همین غافلگیر شده و نفس هاش تند شده بود
+: چه غلطی..کمرم..شکست!
و سعی کرد مرد رو از روش کنار بزنه
مرد همچنان سعی داشت سرجاش نگهش داره، چشم غره ای بهش رفت: تمومش کن سهون! چرا بچه بازی درمیاری! هیچی با کتک زدن درست نمیشه چرا حرف نمیزنی به جاش؟ توضیح میخوای بگو، باهام حرف بزن لعنتی به جای اینکه بخوای همه چی پیچیده کنی
دست از تقلا برداشت و به مرد خیره شد،
چی میگفت؟
اینکه ازین ناراحته که اونقد به جونگین نزدیک نبوده که بخواد چیز به این مهمی رو بهش بگه؟! ناراحته ازش چون جونگین بهش اشاره کرده بود که اونا فقط برای رابطه پیش هم بودن و اصلا وقت برای چیزای دیگه ای نداشتن؟
اصن از خودش ناراحته که برای همچین چیزای مسخره ای ناراحته؟! ناراحته چون کای بودن جونگین فقط توی چشم سهون بیشتر جذابش کرده بود؟ اصن حتی خودشم نمیدونست چشه، فقط عصبانی بود، ناراحت بود!
+: برو کنار، میخوام برم و دیگه نمیخوام ببینمت.
و اخرش هم نتونست، این تنها جمله ای بود که از دهنش خارج شد، و اگه میخواست صادق باشه اصلا دلش نمیخواست جونگین کنار بره،
دلش میخواست اون باشه که توضیح بده، که نگهش داره
و مرد کنار نرفت، خوشبختانه
-: گوش کن سهون، باید حرف بزنیم، میخوای از من بدونی؟ باشه عزیزم، عصر بیا عمارت، با عجله و این اعصاب داغونت، الان حرف زدن فایده نداره.
منکه میدونم داری لجبازی میکنی، بچه بازی رو تموم کن، من میتونستم طوری بچینم که تو نباشی، اما میخواستم بفهمی ، بالاخره اینطوری فهمیدنت راحت تر بود تا بخوام برات توضیح بدم!
ابرویی به معنای رد کردن پیشنهادش بالا انداخت، لبه ی میز درحال فرو رفتن توی قسمت پایینی کمرش بود و وزن جونگین روش فقط اوضاع بدتر میکرد، اما سهونم قصد نداشت اشاره ای به این قضیه بکنه
جونگین دوباره غرید: ساعت ۵ میای عمارت، محض رضای خدا، چرا انقد لجبازی؟
این یه قرار رسمیه، موندن طولانی تر ما پیش هم ، خوب نیست
سهون اخمی کرد: اگه نیام؟
چونش رو گرفت: میای، یکاری نکن که به بچه ها بگم بیان دنبالت و با دست و پای بسته ،بیارنت واسم!
پوزخندی زد: الان داری کای بودنت رو به رخ میکشی؟
مرد نیشخندی زد: همیشه تیز بودی!
با خیره شدن نگاه مرد به لب هاش، لبش زبون زد و منتظر لب های پفکی روبه روش، کمی لب هاش از هم فاصله داد
اما مرد بعد از چند ثانیه، از روش بلند شد
متقابلا اخمی کرد و از رو میز بلند شد و کمرش رو با دست گرفت و با تنه ای به مرد، به سمت تنها در موجود در اتاق حرکت کرد.
...........
..................
پسر با بی حواسی داخل اتاق چرخی خورد
این اتاق، مثل بقیه ی قسمت های عمارت، پارکت و سقف و دیوارهاهم چوبی بودن
میز بزرگی در انتهای اتاق قرار داشت و دراطراف چندین دست مبل به رنگ های اجری و تیره که با رنگ چوب و فرش موجود در اتاق ست بودن قرار داشت
بخش جالب اتاق که به سرعت چشم های سهون رو به خودش گرفت ، قفسه ها در دو طرف دیواره ی اتاق بود که انواع اسلحه رو درخودشون نمایش میداد. حدود چهار قفسه ی پر از انواع مختلف اسلحه، از کلت کمری گرفته تا اسنایپ و اسلحه های شکاری
در سمت قفسه ی اسلحه های شکاری، انواع چاقو، دوربین های شکاری و هرچیزی که ممکن بود توی شکار لازم باشه هم دیده میشد
در قسمتی از اتاق شاخ گوزن زیبایی که اصالت بیشتری به اتاق میداد به حالت تزیین قرار گرفته بود
جونگین به سهونی که محو زیبایی اتاق شده بود نگاهی انداخت
-: بنظر میاد از اتاق کار کای خوشت اومده؟
به دیوار پشت سرش تکیه داد
سهون نگاهی به مرد انداخت، و بعد دوباره نگاهی به اتاق
+: خیلی خوشگله
چشم هاش برق میزدن، سهون عاشق اسلحه بود، سمت قفسه ی کلت های کمری حرکت کرد و مشغول نگاه کردن به هفت تیر خاصی شد که چندساعت قبل از جونگین گرفته بود و بهه سمتش نشونه رفته بود
+: هنوزم باورم نمیشه
بعد از توضیحاتی که جونگین با ارامش راجب کای و کارش بهش گفته بود، این جمله ای بود که به زبون اورد
مرد خندش گرفت: چرا؟
پسر سمت میز بزرگ رفت: چون بنظرم زیادی سافت میومدی. کای؟ بنظرم باید پدرت میبود تا تو.
جونگین کنار صندلی چرم پشت میز که حالا پسر روش نشسته بود رفت و کنارش ایستاد: تعریف بود یا تمسخر؟
به لبه ی داخلی میز تکیه زد: بابا مجبور شد، و خیلی زودتر از چیزی که من فکرش رو میکردم مسئولیت کد رسید بهم!
سهون شونه ای بالا انداخت و سیگاری روشن کرد
+:کمی از هردو.
و بعد از خارج کردن دود از حلقش نگاهی به اخم جونگین انداخت، به وضوح حرف زدن راجب پدرش برای مرد سخت بنظر میومد،
+: پس نمیخواستیش؟
مرد پوزخندی زد: خودت چی فکر میکنی؟!
لبخند محوی زد: شکلات سافت!
از وقتی با بدخلقی به عمارت اومده بود حدود یک ساعتی میگذشت،
و حالا بعد از شنیدن حرف های جونگین، پسر اروم تر بنظر میومد
هنوزم دلخور بود، اما عصبانی نبود!
نه ، حتی دلخور خالی هم نبود، حس عجیبی داشت، مثل پیدا کردن یه اشنای قدیمی که قبلا با دلخوری گمش کرده باشی!
و جونگین با اوردنش داخل اتاق کارش کمی ارومش کرده بود
جمله ی "هرچیزی که ازم میخوای بدونی رو بپرس، باید سعی کنیم ازین به بعد بیشتر همدیگر بشناسیم و برای اینکار باید یاد بگیریم باهم حرف بزنیم هون" حس دلنشین عجیبی رو به قلبش وارد کرده بود.
سمت گاو صندوقی که به شکل دراور به میز متصل بود چرخید و خواست به داخلش سرک بکشه که با قفل بودنش نگاه چپی به مرد کنارش انداخت.
مرد بعد از چند لحظه تعلل، سمت میز خم شد و با دست هایی که مردد بودن رو فریاد میکشیدن، انگشتش روی قفل گذاشت،
جونگین میخواست توی رابطه اش با سهون قدمی به جلو برداره و این قدم یکی از مهم تریناش بود، پس با فشار بیشتر انگشتش روی اسکنر کوچیک، با چرخوندن دسته ی نقره ای رنگ به طرف چپ ، درش باز کرد و از جلوی سهون کنار رفت
با رد کردن تعداد زیادی اسناد و مدارک ، پوشه ای قدیمی و قهوه ای رنگ که در طبقه ای جدا از بقیه اسناد بود نظرش جلب کرد،
و با برداشتنش مشغول نگاه کردن به داخلش شد
بعد از چند دقیقه طولانی سکوت، به جونگینی که سیگار میکشید و به دیوار رو به رو خیره بود، زل زد
+: جونگ..این.. چانیول؟! اون..
کلمات از ذهنش فرار کرده بودن، فقط چند صفحه ی اول پوشه ی طبقه بندی شده رو نگاه کرده و تا همین جاهم زیادی بود.
بیشتر زمان لازم بود تا حجم اطلاعات وارد شده به مغزش رو بتونه هضم کنه
بالاخره لب زد: اون نمیدونه مگه نه؟ قطعا نمیدونه..
بعد از چند ثانیه مکث ، که سکوت اتاق زیادی سنگین بنظر میومد دوباره به حرف اومد: کی میخوای بهش بگی؟ اون حق داره که بدونه..
مرد سیگارش توی جاسیگاری انداخت و زحمت خاموش کردنش به خودش نداد
-: نمیتونم. حداقل نه به این زودیا
سهون گیج شده نگاهش کرد: یعنی چی که نمیتونی؟! اون باید بدونه ..اوه خدای من!
میدونی این یعنی چی؟ اون ..
مرد پوزخندی زد: میدونم. باور کن خودم میدونم! اما من سعی دارم فعلا از همه چی دور نگهش دارم! نمیخوام وارد این بازیا بشه سهون!
سهون متقابلا پوزخندی زد: دیوونه شدی؟ این چیزی نیست که بتونی تا اخر عمرت قایمش کنی! اون حقشه که بدونه، داری خودخواهی میکنی
دست های مرد مشت شدن: من فقط دارم سعی میکنم ازش محافظت کنم، حداقل تا زمانی که میتونم! وقتی زمانش برسه همه چیو بهش میگم و ازش دست میکشم!
صدای مرد خسته بود و سهون سعی کرد کمی نرم تر باشه
+: چرا فکر میکنی بعدش باید ازش دست بکشی؟
از روی صندلی بلند شد و پوشه رو تو دست گرفت
و سمت مرد حرکت کرد
مرد دستی لای موهاش کشید
-: پس تو فکر نمیکنی که چانیول بعد از شنیدن حقیقت دلش بخواد انتقام بگیره؟ توی اون انتقام من جزو افراد اصلی میشم..
سهون لحظه ای به مرد شکسته ی جلوش نگاه کرد، چقدر شکننده و خسته بنظر میومد،
سری تکون داد و با اینکه خودشم مطمئن نبود سعی کرد کمی مرد رو به روش رو اروم کنه
+: نه.. اون با یه تیکه کاغذ این واقعیت که تو داداشی هستی که اون عاشقشه رو فراموش نمیکنه! من که فکر نمیکنم بکنه.
خواست سمت سمتش حرکت کنه که با تکون خوردن پوشه توی دستش، تعداد زیادی عکس از لای پوشه روی زمین پخش شد
و سر هردو مرد سمت عکس ها چرخید
سهون با تعجب روی زمین خم شد و مشغول برداشتن عکس ها از روی زمین شد
تعداد زیادی عکس از یه پسر بود!
پسری که زیباییاش باعث شد ابروهای سهون کمی بالا بپرن،
جونگین کنارش روی زمین نشست و با دست هایی لرزون، با وسواس بیش از حد برای خراب نشدن عکس ها مشغول جمع کردنشون شد
سهون کمی با تعجب به مرد و بعد به عکس توی دستش نگاه کرد
چرا انقدر چهره ی پسر چشم درشت، اشنا بنظر میومد؟!
پرسید: این.. کیه؟!
جونگین، پوشه رو از دست سهون گرفت و با باز کردنش به صفحه ای از بین ورقه ها رفت و همونطور که عکسهایی که از زمین برمیداشت با دقت داخل کاور میذاشت لب زد: عشق..اولم!
و سهون مات شده به عکس توی دستش که بشدت براش اشنا بود، زل زد
چرا حس میکرد از پسری که توی عکس با لبخند جذابش و چشم های درشت کشیده اش، دوست داشتنی بودنش رو فریاد میزد ، بدش میاد؟
عکس بعدی رو از روی زمین برداشت،
جونگین که خیلی جوان تر از الانش به نظر میرسید با موهای لخت قهوه ای رنگی که به شکل چتری و ساده توی پیشونیش ریخته بود ، از پشت پسر مو طلایی رو بغل کرده و پسر با چرخوندن سرش درحال بوسیدن گونه جونگین بود،
و جونگین یکی از قشنگ ترین لبخندای دنیارو داشت، حتی چشم هاش هم درحال خندیدن بودن!
از همین عکس ساده هم میتونست عمق رابطه ی اون دونفر حس کنه، جونگین تاحالا اینطوری برای سهون نخندیده بود؛ با دردی که ناخوداگاه توی قفسه سینش پیچیده بود با کمی من من بالاخره پرسید
+: چی... شد؟ الان .. کجاس؟
....................................................................
Advertisement
Circle of Shards
Soul dragged into another world? Dead, ancient temple with nobody around? Only bones composing a giant skeleton body with an unexpected mental makeover? Follow the basic rule of thumb: stay calm, assess the situation, find the solution. It is time to get out, understand what is going on and preferably regain the tastebuds! Oh, and it seems that Earth is not as quiet and ordinary as it seemed to be. Lore (characters etc data) can be found HERE.
8 289Flight of the Cosmic Phoenix
The galaxy is at war. Always has been, always will be. The methods may change, but the results are always the same. Harmony is not, and never will be, an option. Until his parents are killed and he's kidnapped, Xaleyp Vah'Aris had been living a normal enough life. Making matters worse, he is forced into an army he wants nothing to do with. Mixed in with all this are visions of syringes and knives, and a prophetic sword forged by the gods. Maybe Xaleyp is not so normal after all. Now, he battles shifting alliances -- and himself -- to keep those he cares about safe. The odds are stacked against Xaleyp when the largest empire in the galaxy wants him dead. How is he supposed to protect his friends when he's in constant danger himself? Follow Xaleyp Vah'Aris as he hunts for power around the galaxy, makes startling new friends, and faces enemies he never imagined. (Starts slow, then picks up in later chapters) (Updates planned for Friday, maybe more often if I feel like it. Previously posted as Interstellar Genesis/Phoenix Song)
8 208Avalon's Shards
Roland lived with his father a hard, and yet happy life. Although he had sometimes do things he wasn't proud of to survive, he swore to in the future compensate everyone he aggravated. The problem started when a Magus, an Essence's user, came to their city and took his father as his disciple, and went to a place he can't reach. Days later when he thought it would maybe be impossible to reunite with his father, he found strange talking animals who changed his life and gave him a chance to see his father once again. If they changed his life for better or worse, nobody knows yet. But whenever they go, curses and screams can be heard. Cover of https://www.deviantart.com/design-by-humans PM me to take it off.
8 137Heartless
Lionel Stine, a doctor who lives on the outskirt of the city called Lenin. He meets a peddler who sell heart shaped prism encased in a translucent box.
8 131Dana and The Legend of Apollo and Daphne
She is the reincarnation of a Greek god's former lover. Did anyone bother to tell her? No... at least not until the god shows up at her door.I couldn't explain his features any way besides perfect. He was probably the most handsome man I had ever met. Something about him was familiar, as though I had known him for years.One hand still grasping mine, he moved his other into my hair, stroking softly. His warmth surrounding, his touch calmed me.I couldn't move. I could barely breathe. My mind was blank. It was like nothing I ever felt before. I was lost in his eyes, in his warmth, in the feeling that I was safe. At that moment I wished to stay forever. I also knew better than to remain here. However, my muscles went numb under the warmth of his hands. I couldn't move.I layed there him stroking my hair in shock for what in my head felt like forever. Eventually, he leaned down and spoke into my ear making my whole body shiver."My dear, I have waited for this moment for years," his voice was beautiful, strong and warm. Like the wind on a summer day. He had humor in his eyes and I found it extremely unsettling.There was something off about his tone. Almost like I was dreaming, but I knew it wasn't one. Something powerful and dangerous was in his voice... Ohhh no! This wasn't some random mortal standing over me. This.... this... this was a god...Credit to Rick Riordan for building such a wonderful world to put stories into and creating some of these amazing characters.
8 94Love is a decision (JacksonxReader)
Three-shot JacksonxReader. What would happen if you meet Jackson right before concert? Would you fall for him or not?
8 159