《chocolate and ice》part28
Advertisement
فلش بک سال 1993 |
زن درحالی که سعی داشت لرزش دست هاش رو نادیده بگیره ، نوزاد پیچیده شده لای پتوی آبی رنگ رو از دست پرستار گرفت و به خودش فشارش داد،
با حس سنگینیِ نگاه شخصی، نگاهش رو از روی نوزادی که توی بغلش خوابیده بود برداشت
با دیدن شخصی که لای چارچوب در و رو به روی در نیمه باز ایستاده بود لبخندی روی لب هاش قرار گرفت
-: هی عزیزدلم ، چرا نمیای تو؟
زن با صدای ارومی گفت تا نوزاد توی بغلش رو بیدار نکنه و همزمان با پشت دست های لرزونش اشک هاش رو از صورتش پاک کرد!
پسر توی اتاق وارد شد و کنار تخت زن قرار گرفت: مامی، خوبی؟
نگاه پسر نگران بود و باعث گرم شدن قلب زن میشد، یکی از دست هاش که ازاد بود رو دراز کرد و لپ های نرم پسرک رو نوازش کرد: خوبم عزیزم! هم من هم برادرت! میخوای ببینیش؟
پسر با کمی مکث ، به معنای اره سر تکون داد و روی تختی که کمی لکه های خون هنوز در قسمت هاییاش وجود داشت نشست، زن کمی خودش رو بالاتر کشید و نوزاد رو جلوی پسر گرفت
پسربچه نفس هیجان زده ای کشید و با چشم هایی که برق میزدند به موجود کوچولوی پیچیده شده لای پارچه های ابی رنگ خیره شد: مامی..چقد..خوشگله
زن با لبخندی گونه ی نوزاد رو نوازش کرد که باعث شد بچه کمی تکون بخوره و کمی نق نق کنه که باعث شد پسربچه ی بزرگتر باخوشحالی بخنده: اوه خدا اون خیلی نازه
زن موهای پسر بزرگ تر از صورتش کنار زد: دوست داری اسمش رو چی بذاریم؟
پسر به مادرش نگاه کرد: من ؛ میتونم انتخاب کنم؟
زن با چشم هایی که اشکی شده بود گونه ی پسرش رو نوازش کرد:بیا بگیرش بغلت
نوزاد رو با اینکه پسربچه از گرفتنش کمی میترسید دستش داد و با دیدن قرار گرفتن نوزاد توی دست های کوچولوی پسر بزرگترش لبخندی زد
-: مامان ازت یه قولی میخواد! به مامان قول میدی که دوسش داشته باشی و مواظبش باشی؟ اون یه هیونگ قوی میخواد که همیشه مواظبش باشه، به مامان قول میدی هیونگش باشی؟
پسر که از حس بچه ی کوچیک توی بغلش حس بزرگ بودن پیدا کرده بود سری به معنای تایید تکون داد: قول میدم! من همیشه مواظبتونم! هم مامی هم این کوچولو
زن با چشم های اشکی خنده ای کرد و گونه ی پسر بوسید: نمیخوای براش اسم بذاری؟
پسر کمی خم شد و روی دماغ کوچولو و صورتی رنگ نوزاد بوسه ی کوچیکی زد: چانیول چطوره؟..میخوام صداش کنم یولی!
.................
..........................
ساکت به بیرون زل زده بود و تو ذهنش داشت خودخوری میکرد؛ به صحنه ای که دیده بود و حالا دوباره یادش افتاده بود؛ فکر میکرد ، به حرفایی که شنیده بود!
جونگین امروز نبود ، سهون هم نبود! امکان نداشت پیش هم باشن ، داشت؟!
چانیول به پسر کناری که به طرز عجیبی ساکت شده بود نگاه کرد: هی بک؟! خوبی؟
پسر به طرف راننده برگشت: هوم؟ اره خوبم
مرد دستی لای موهاش کشید: اگه سختته و میخوای دو نفری باشیم میخوای زنگ بزنم بگم که ما نمیتونیم بریم دنبالش؟
بکهیون سریع دست هاش به معنی نه تکون داد: نه نه.. اتفاقا من خیلی دلم براش تنگ شده! من فقط یه لحظه رفتم تو فکر.. وگرنه خیلی هم خوش میگذره من مطمئنم
چانیول دستی لای موهاش کشید ،
شده تاحالا برای انجام ندادن یه کاری دنبال بهانه باشی؟ چون خیلی ساده فقط دلت نمیخواد انجامش بدی ، اما وجدان لعنتی همیشه وقتی نباید حضور داشته باشه حضور داره و نمیذاره که فقط کنسلش کنی
پس دنبال محرک و عامل های بیرونی برای اوردن دلیل موجه برای 'جناب وجدان' میشی تا بتونی اون کارو انجام ندی و درکنارش عذاب وجدان هم نداشته باشی!
Advertisement
اما همه ی عامل های بیرونی اطراف چانیول هم داشتن در راستای انجام شدن کار پیش رفتن
نفسش رو با کمی فشار بیش از حدی خارج کرد: اما من میخواستم امروز دوتایی باشیم.. میدونی؟ همه چی داشت فوق العاده پیش میرفت تا وقتی اون فسقلی تصمیم گرفت برنامه هامونو به فنا بده!!
............
فلش بک | دوساعت قبل
چند دقیقه ای میشد بیدار شده بود و خیلی اروم پسری که پشت بهش و نزدیک انتهای تخت مچاله شده بود رو سمت خودش کشیده بود تا توی بغلش قرار بگیره.
و مشغول نگاه کردن به چهره ی غرق خوابش شده بود؛ موهای عسلی رنگ پسر از صورتش کنار زد؛ اولین پسری غیر از جونگین بود که کنارش روی تخت بدون انجام عملیات خاصی خوابیده بود! خیلی ساده فقط کنارش خوابیده بود ولی یکی از بهترین خواب های عمرش بود! و بیدار شدنش؟! عاشق بیدار شدن کنارش بود.
کاش میتونست هرروزش رو با دیدن قیافه ی خوابیده ی بامزه ی پسر توی بغلش شروع کنه!
پسر توی خواب کمی تکون خورد و پشت به چانیول چرخید
مرد خندش گرفت و سعی کرد دوباره پسر رو توی بغلش به سمت خودش برگردونه که با زنگ خوردن گوشی روی دراور کنار تخت؛ از جا پرید و با ضربان قلبی که بشدت تند شده بود که دلیلش هم صدای بلند و مزخرف زنگ تلفنش بود ، بدون نگاه کردن به صفحه گوشی فقط برای خفه کردن صدای بلندش جواب داد:بله؟
لحنش ناخوداگاه کمی تند بود ، واقعا دلش میخواست کسی که این موقع روز تعطیل بهش زنگ زده رو درجا خفه کنه
با پیچیدن صدای بچهگونه توی گوشی سرجاش خشکش زد: چانی؟! چرا دعوام میکنی منکه هنوز چیزی نگفتم!
مرد خندش گرفت: دعوا نکردم کلوچه ، نفهمیدم تویی عزیزم
بکهیون که از سروصداها بیدار شده بود با چندبار کشیدن بدنش به راست و چپ و غرغرهای ریز درحالی که خمیازه میکشید روی تخت نشست!
موهاش توی هوا پخش شده بود ، تیشرت خواب ساتناش کج و کوله شده و سمت راست انتهایی لباس خوابش تا پهلوش بالا رفته بود، درحالی که چشم هاش همچنان نیمه باز بود و کاملا معلوم بود که هنوز ریاستارت نشده
واقعا بامزه شده بود و اگه ته او پشت خط درحال تند تند حرف زدن نبود ، حتما بغلش میکرد و حسابی فشارش میداد
که با حرف ته او نظرش به کوچولویی که تند تند درحال حرف زدن بود جلب شد: بابا امروز نیست ، مامان هم گفت امروز با دوست هاش مهمونی دعوته و من رو نمیتونه با خودش ببره و گفت که به لیزا زنگ میزنه تا بیاد پیشم! اما من جیغ زدم و گفتم دوسش ندارم و اومدم تو اتاقم، کار بدی کردم؟
چانیول کمی تعجب کرد، چرا باید روز تعطیل هم بچه رو به پرستار میدادن؟
-:خب چرا سر مامان داد زدی؟
بکهیون حالا که کامل بیدار شده بود و متوجه ی ته او پشت خط شده بود خودش رو سمت چانیول کشید و گوشش رو به تلفن نزدیک کرد تا بتونه بشنوه
-: چون امروز تعطیله، همش نیستن و من دلم میخواد حداقل اخر هفته پیششون باشم! اما اونا بازم نیستن!
چانیول به بکهیونی که حالا اخم کرده بود نگاهی انداخت: بابات که کار داره احتمالا ، مامانت هم ..
خوب واقعیت این بود که چانیول دلش میخواست هرچی از دهنش درمیاد نثار مادر گرامیش بکنه، اما خب
هرچی نباشه مادرشِ و چانیول هم قصدی برای خراب کردن خودش پیش برادرزاده اش نداشت پس با نفسی ادامه داد
-: مادرت گفتی چیکار داشت؟
ته او از اونور خط کمی بنظر بی حوصله میومد: مامی وقتی من باهاش دعوا کردم زنگ زد بابایی و کلی سرش داد زد!به بابا گفت که از هفته قبل گفته بود که امروز نیست و بابایی باید پیشم میموند!و بعد نمیدونم بابا چی بهش که مامان زد زیرگریه! من نمیدونم همه ی اینا یعنی چی! من فقط دیگه نمیخوام پیش لیزا باشم حداقل امروز! میخوام برم بیرون
Advertisement
صدای ته او طوری به نظر میومد که انگار هرلحظه ممکنه زیر گریه بزنه!
با سردرگمی کمی سرش رو خاروند و به بکهیونی که هرچی میگذشت بیشتر اخم میکرد نیم نگاهی انداخت! حالا اونقدرم به نظر سه رین مقصر نمیومد! جونگین اگه میدونست چرا خونه نبود؟
یا اصلا به چانیول چه ربطی داشت که درحال پیدا کردن مقصر این وسط بود؟
درحال فکر کردن به این بود که دقیقا چطوری باید یه بچه ی کوچولو رو دلداری بده که دست بکهیون سمتش دراز شد و بهش اشاره کرد گوشی رو بهش بده
چانیول پوفی کشید: هی ته او عزیزم .. میگم بکهیونی اینجاس میخواد باهات حرف بزنه
صدای ته او به سرعت شاد شد: بکی؟
چانیول با خنده گوشی رو دست بکهیون داد
پسر کوچک تر همانطور که سعی میکرد موهاش رو مرتب کنه گوشی رو از دستش گرفت
▪︎: سلام فسقلی.. چطوری؟
چانیول به بکهیونی نگاه میکرد که حالا از تخت بلند شده و توی اتاق رژه میرفت و همزمان با ته او حرف میزد
▪︎: نظرت چیه که من و چانی بیایم امروز دنبالت و کل امروزو با ما باشی؟هوم؟ اینطوری دیگه لازم نیست ناراحت باشی
چانیول لبخندی زد که با گذشت چند ثانیه با هضم معنی جمله خشک شد و به سرعت از جا پرید: چی؟!
این یعنی هرچی برنامه چیده بود از دست رفته بود! با دست به بکهیون اشاره کرد که حرفش رو پس بگیره اما درجواب فقط چشم غره ای نصیبش شده بود
............
....................
ته او توی بغل بکهیون نشسته بود و یکی از دست هاش دور گردن پسر حلقه شده بود ، چانیول واقعا این حجم از علاقه ای که بین بکهیون و ته او بود رو درک نمیکرد
اصلا مگه چندبار همدیگه رو دیده بودن؟!
و این اصلا درست نبود به هیچ وجه اما چانیول به اون کوچولو حسودی میکرد؟!
نه به هیچ وجه!
وقتی ته او با خنده ی کوتاهی بکهیون رو بوس کرد چانیول پوفی کشید: هی هی..
با انگشت اشاره لپ ته او رو به عقب هل داد: کلوچه بوس نداریم! بکهیون رو فقط میتونی بغل کنی.
و دقیقا همون موقع ذهنش بهش تلنگر زد "داری به یه بچه ی ۴ ساله حسودی میکنی"
اوه گاد..
از کی انقد اوضاعش خراب شده بود؟!
ته او روی دست مرد که صورتش رو عقب داده بود زد: هرکار دلم بخواد میکنم به تو چه؟
بکهیون زیرخنده زد: هی مرد کوچولو با عمو درست حرف بزن
چانیول چشم غره ای به پسر کوچولوی روی پای بکهیون رفت
-:اولا که به من ربط داره چون دوست پسرشم! همه چیز بک به من مربوطه
دوما ، تو اصلا باید روی صندلیکودک عقب میشستی نه روی پای بک جلو!
سوما ، من عموتم محض رضای خدا! این چه طرز حرف زدنه؟
پسرکوچولو یکی از انگشت های تپلیاش رو به نشانه ی شماره اول بالا گرفت: دوست پسر منم هست اگه دوست توئه
انگشت دوم اش رو بالا برد: خود بکهیونی اجازه داد
و انگشت سوم: تو اصلا هم شبیه عموها نیستی! چرا داری با من دعوا میکنی؟
چانیول چرخی به چشم هاش داد و با زدن راهنما سمت چپ پیچید: بکهیونی دوست پسر تو نیست! اون فقط دوست توئه ولی دوست پسر منه
پسر کوچولو با لب هایی که کمی اویزون شده بود غر زد: دوست با دوست پسر چه فرقی داره؟اون دوستیه که پسره! فرقش چیه؟
چانیول هوفی کرد: فرقش اینه که با دوست پسر کارایی میکنی که با دوستی که پسره نمیکنی.
ته او با چین بامزه ای که بخاطر فکر کردن به ابروهاش داده بود سمت بکهیون چرخید: مثلا چه کارایی؟
قبل ازینکه بکهیون فرصت جمع کردن حرف های احمقانه ی چانیول رو داشته باشه، مرد بزرگتر شروع به حرف زدن کرد: خب مثل اون کارایی که مثلا مامان بابات میکنن! یا مثلا مردا با زن هایی که دوستشون دارن! ازون مدل کارا
بکهیون یهو هشداد داد: چان! تمومش کن اون فقط یه بچه اس
ته او با لبخندی که به صورت تعجب اوری روی لب هاش ظاهر شده بود دست هاش بهم کوبید: مثل بوس کردن؟اما اونطوری هردوتا بابا میشن که! پس مامان چی؟
چانیول خیلی سریع پروند:عشق ربطی به جنسیت نداره کلوچه! لزومی نداره حتما یه مامان این وسط باشه! مگه دوتا بابا ..؟
با نیشگونی که بکهیون از بازوی مرد گرفت ، مرد ساکت شد و دستی لای موهاش کشید:محض رضای خدا، چی دارم میگم؟جونگین منو میکشه!
کوچیک ترین پسر توی ماشین یهو پرسید: جنسیت یعنی چی؟
بکهیون که هم خندش گرفته بود و هم بخاطر بحث احمقانه ای که چانیول وسط انداخته بود عصبانی بود ، ضبط ماشین رو روشن کرد تا اهنگ لایتی توی فضای ماشین پخش بشه: خب بنظرم بسه دیگه! ته او با شهربازی موافق تری بریم یا باغ وحش؟
-: باغ وحش ! باغ وحشش!!
پسر کوچولو درحالی که با خوشحالی از جاش بلند شده و کاملا موضوعات قبلی رو فراموش کرده و دور گردن بکهیون رو دو دستی چسبیده بود گفت و ماچ محکمی روی لپ بکهیون کاشت که باعث خنده ی بلند بکهیون و چلونده شدن پسر کوچیک تر توی بغلش شد
...........
.......................
اون مرد لعنتی که به مبل چرم تکیه داده بود و بخاطر نور کم اتاق نیمه ی صورتش کمی تاریک تر دیده میشد سیگارش رو روی جاسیگاری فیکس کرد و با اشاره ی سرش، مرد کناریش که شلوار ساده ی مشکی رنگی همراه پیراهن سفیدرنگ ساده اما چسبونی تنش بود پوشه ی قهوه ای رنگی روی میز قرار داد و به سمت مخالف سر داد
مرد مقابل پوشه رو برداشت و بعد از باز کردن با نگاهی سرسری اون رو سمت مردی که کنارش خشک شده بود گرفت و رو به مردی که به مبل انتهای میز تکیه زده بود پرسید: اشکالی نداره که اول متن رو بخونیم دیگه؟ البته قصد بی احترامی ندارم بالاخره هر قراردادی رو بدون خوندن نمیشه امضا کرد.
مرد یکی از پاهاش رو روی اون یکی پاش انداخت: فقط سریع!
با قرار گرفتن پوشه قهوه ای رنگ جلوش ، به سختی نگاهش رو از مردی که با جلیقه ی مشکی رنگ روی اون پیرهن مردونه ی سفید ، همراه کیف کنارپهلوی چرم قهوه ای رنگی که از دوطرف شونه هاش رد شده و روی کمربندش ست میشد که در دوطرف پهلو دو کاور کلت کمری قرار داشت رو به روش نشسته بود؛ گرفت و به پوشه ی توی دستش داد
اون چرا هیچی از جونگین نمیدونست؟!
اگه اونی که رو به روش نشسته بود کای بود ، پس کیم جونگینی که تا همین دو ساعت پیش پیشش بود کی بود؟
این لعنتی که رو به روش نشسته بود هیچ شباهتی به مردی که دیشب توی بغلش خوابیده بود نداشت!
اون کای بود! محض رضای خدا! رئیس بزرگ ترین باند مافیایی شهر
و بازهم این جمله دوباره و دوباره توی ذهنش تکرار میشد
'اون هیچی از جونگین نمیدونست!'
یعنی چانیول هم میدونست؟!
چانیول کجای این بازی بود پس؟
چطوری سهون تا الان این همه خارج از گود ایستاده بود و بازی ای رو بازی میکرد که جونگین لعنتی ،کای یا هر کوفتی که اسمش هست براش چیده بود؟
و خودش و مهم تر از همه برادرش رو صاف وارد بازیای کرده بود که خیلی بزرگ تر از چیزی بود که سهون فکر میکرد!
حالا باید چیکار میکرد؟
بعد از چندین دقیقه کلنجار رفتن با خودش تونست روی متن قرار داد تمرکز کنه.
کمی بیشتر از حد معمول طول کشید تا بتونه متن رو بخونه
با بستن پوشه ، اون رو روی میز قرار داد و به مردی که رو به روش نشسته بود نگاه کرد: نوشته که سود سالیانه به با کارمزد ۵۰ درصد برای ما میشه
مرد رو به رو با نیشخند کجی یکی از ابروهاش رو بالا برد: خب؟
پسر به پشتی صندلی تکیه زد: سود ما خیلی کمه! حداکثر باید بشه ۳۰! تقسیم سود ۷۰ ؛ ۳۰!
با محو شدن لبخند روی لب های مرد رو به رو ، جو کمی متشنج شده و میونگجو کنار سهون کمی تکون خورد و به سهون چشم غره ای رفت
مرد ایستاده نزدیک کای ، اخمی کرد: ما داریم یه گروه رو به شما انتقال میدیم و اسم شما میاد جزو زبرمجموعه ی کی ام!همین خودش برای گروهی مثل شما خیلی ام زیادیه! سودش اونقد هست که اصن نمیتونی تصورش رو بکنی! پس جای حرف های زیادی فقط باید تشکر کنی
پسر که یقه اسکی سبز پررنگی پوشیده بود سیگاری روشن کرد
+:اینکه برای ما چی زیادیه چی کم تو تعیین نمیکنی! این سود بدردما نمیخوره! اگه مشکل دارین میتونین یه شرکت دیگه انتخاب کنین!
پسر گفت درحالی که به مردی که حس میکرد دیگه نمیشناستش زل زده بود
با حرف سهون ، مرد اسلحه اش رو از کیف کمری اش خارج کرد و همزمان با حرکت مرد ، تعداد زیادی اسلحه سمت پسر و مرد کنارش نشونه گرفته شد
-: تو واقعا زبونت به حلقت زیادی کرده؟ اصن حواست هست که جلوی کی داری حرف میزنی؟
میونگجو دست پاچه شده دست هاش رو به معنای تسلیم بالا برد: نه سهون قصدش این نبود که توهین کنه ، اصن شما..
با حرکت دست مرد که بالا اومده بود مرد ساکت شد ،
کای همونطور که به پسری که بدون توجه به اسلحه های نشونه رفته به سمتش بهش چشم غره میرفت، نگاه میکرد چرخی به دستش داد: اسلحه ها پایین ،
مرد پای راستش رو روی پای چپش انداخت: با توام هستم تیونگ!
مرد کناری که بشدت از دست پسر عصبانی بنظر میومد اسلحه اش رو بالاخره پایین اورد و سرجاش برگردوند
کای همونطور که به پسر نگاه میکرد کمی سرش رو به طرفی کج کرد: ۶۰ ، ۴۰ ؛ چطوره؟
سهون که نمیدونست دقیقا به چه علت انقدر دلش میخواد بلند شه و تا جون داره مرد رو به روش رو بزنه خواست اعتراض کنه که توسط عموش ساکت شد: خیلی عالیه!
پوشه ی قهوه ای رنگ رو باز کرد ، و با خودکاری که تیونگ دستش داد شروع به امضا کردن قرار داد کرد: میتونم بپرسم که بین این همه انتخاب چرا ما؟
کای پوک محکمی از سیگار مشکی رنگ توی دستش گرفت و نیشخند کجش دوباره خودنمایی کرد: شاید چون از سهونیتون خوشم اومده؟
......................................................
خب ، هم دیگر رو دیدن ^____^
این ملاقات ادامه داره و قسمت بعدی به جلو و عقب پرش خواهیم داشت :)
و اینکه فلش بک ها مهمن بهشون توجه کنین😂
و ووت بدین لطفا اگه شکلات و یخ رو دوست دارین🍃💚
Advertisement
Demon’s Virtue
"Bleh." - Imp An Imp, a monster known to kill with a grin, a demon of the world, a creature of incredible might! Something that no force in the world can stand against! At least that's what the Main Character would like himself to be, the reality is very different, however. Exactly that Imp stumbles along a path of unfortunate fortunes and grows through it, in a world that hates its very existence.
8 77472 Hours
A crew of 5 aboard a spaceship bound for home.With 72 hours until earth, the crew receives their final message: "We are very sorry to hear about the death of your crewmate. Their name shall be recorded in our halls, rest assured, and they will get proper respect.” Together, ALL 5 receive the message. A lot can happen in 72 Hours... * * * Hey guys, new author here. I plan to release 1-2 chapters a week, and I'd welcome any feedback you could give me! And sorry about the size of the first few chapters- my word length will try not to go below at least 2k after chapter 2!
8 146Greatest Superhero
MC is a chuunibyou and wants to become the greatest superhero. He makes a quite a name for himself but in search for greatest superpower goes to the Himalayas and meditate on a lone peak for years, at the end of the day he achieves something that he even can't explain and then jumps into the boiling lava. He also gets reincarnated into another world where cultivators and magicians go hand in hand.
8 190World App
A mysterious app of supreme power has drifted in and out of the app stores for years looking for worthy users.
8 160Caught (ON HOLD)
8 160Virtuous Sons: A Greco Roman Xianxia
Book one now available on Kindle. The saying goes that when a man is born the Fates weave his destiny and swaddle him in it. Then one day the man dies, and the swaddle becomes a shroud. Heaven moves on. It is audacity to question the Fates. Olympus is Olympus. The land of men is the land of men. To transgress that, to cross the line of divinity and scale Olympus Mons? To defy the Fates and cast off their threads? That is hubris. It’s a mark that every philosopher bears plainly on their soul.
8 209