《chocolate and ice》part27
Advertisement
سال ۲۰۱۱ | فلش بک
پاهای کوچیکی تند تند روی زمین سرد سرامیکی درحال دویدن بود ، بعد از کمی تقلا تونست دستگیره فلزی رو پایین بکشه و وارد اتاق بشه ؛ روی زمین جلوی تخت گوشه ی اتاق نشست و محکم کیفش توی بغل گرفت.
از تنها موندن بدون برادرش متنفر بود! دلش میخواست میتونست توی بغل برادرش بمونه و هیچ جوره جدا نشه!
وقت های تنهایی همیشه اون صحنه ها توی سرش تکرار میشد
صدای بلند ترمز
بوی لنت سوخته
جیغ مامانش
بدن یخ زده ی برادرش
برای پرت کردن حواسش ، دفتر نقاشیش از کیف سرمه ای رنگ توی بغلش خارج کرد و شروع به کشیدن خطی های مشکی رنگ کرد
حرکات اروم بودن ، خط ها بی هدف روی صفحه ی سفید رنگ، طرح میزدن
خیلی نگذشته بود که سروصداها شروع شد
صدای باز شدن در سنگین
کشیده شدن ادما روی زمین
جیغ و داد و التماس
خط ها حالا با شدت بیشتری روی صفحه کشیده میشدن ،
صدای داد زدن مردی برای ساکت کردن
و صدای برخورد اجسامی بهم
و ناله های خفه ی زنونه
با پاره شدن صفحه ای که حالا با خط های مشکی زخمی شده بود
پسربچه به خودش اومد
از جا بلند شد و با پاهای لرزون سمت در تیره رنگ اتاق حرکت کرد
با بلند شدن روی نوک پا
از چشمیِ در، به بیرون خیره شد
تعدادی زن و دختر
با دست های بسته شده و ظاهر نامرتب و کم و بیش زخمی
روی زمین سرامیکی نشونده شده بودن
از زاویه دیدش فقط تعدادی مرد مشکی پوشی توی سالن و اطراف زن ها دیده میشد
تعدادی از مرد ها جز شلوار چیزی به تن نداشتن
با حرکت یکی از اونها به سمت دختر مو قهوه ای که بیشتر از همه درحال تقلا بود
مردمک های پسربچه کمی گشاد شدند و به حرکت مرد خیره شد
مرد با باز کردن کمربندش سمت دختر رفت
کمربند همراه با دادهای مرد چندین بار بالا پایین رفته و جیغ های خفه ی زن باعث شد پسربچه با گرفتن دهنش جلوی خارج شدن صدایی از دهنش بگیره
لباس دختر توی بدنش پاره شد
به دیوار دقیقا جلوی در اتاق سمت راستی که کسی از نگاه لرزان پسربچه ی داخلش خبرنداشت کوبیده شد
و حالا مردی که کامل لخت شده بود و وحشیانه با حرف های کثیفی درحال تجاوز بود
همه دربرابر چشم های خیس از اشک پسری که حتی علت این حرکات رو نمیفهمید..!!
...........
|زمان حال
بیشتر توی بغل مرد فرو رفت و پاهاش توی شکمش جمع کرد: گفته بودم اینجا واقعا خوشگله؟
Advertisement
مرد با گرفتن دور شکم پسر توی بغلش فشارش داد ولی از تعجبش بخاطر تغییر یهویی بحث حرفی نزد: این بخش جدید اضافه کردم! خودم طراحیش کردم خوشت میاد؟
پسر به اطراف نگاهی انداخت ، توی ارتفاع طبقه ۳۶ ، روف گاردنی که با کاناپه های راحتی در لبه ی بالکن قرار داشت و کل سئول در تاریکی شب با چراغ های مختلف میدرخشید
و صدای ترق ترق سوختن چوب در شومینه ای که در وسط طراحی شده بود فقط حس ارامشش رو بیشتر میکرد
سمت مرد چرخید: خوشم میاد؟ اینجا عین بهشت میمونه! جدی میگم .اصلا نمیدونستم همچین جاهایی ام وجود دارن
مرد لبخندی زد: نوشیدنی میخوری؟
پسر توی بغلش چرخی زد و دوباره پشت بهش به سمت ویوی زیبای سئول شد: نوچ.. دلم نمیخواد با مستی این شب رو خراب کنم
مرد با هومی مشغول نوازش پسر شد
پسر کاملا یهویی به بحث برگشت: دخترهارو قاچاق میکردن به کشورهای دیگه! یا یچیزی تو این مایه ها نمیدونم دقیقا
چانیول سری تکون داد: سهون.. میدونست و تورو اونجا تنها میذاشت؟
▪︎:نه! معلومه که نه! اگرم میدونست چیکار میتونست بکنه؟ حتی همون موقع ام میفهمیدم که من براش فقط یه بار اضافی ام!
سکوت تلخی ایجاد شد؛
پسر ادامه داد: هنوز تو گوشمه میدونی؟! تکرار هر روزه یه سری صحنه ها ..
(محیط روف گاردن پنت هاوس چانیول یه همچین چیزیه تقریبا ^_^ )
..........
سال ۲۰۱۳ | فلش بک
تازه از مدرسه برگشته بود ، با لباس های فرم مدرسه با عجله خواست توی اتاق همیشگیش برگرده که وارد شدنش به سالن ، همراه شد با جلب توجه همه ی افراد داخل سالن و ایجاد سکوتی موقتی!
مردی که دختری رو روی میز قهوه ای رنگِ زهوار در رفته ای ، خم کرده بود و بهش ضربه میزد ، با دیدن پسربچه ، عقب رفت و دختر گریون رو به کناری هل داد
-: هی ببین کی اینجاس
پسر سعی کرد لرزش دستاش رو نادیده بگیره و نگاهش رو به هرجایی جز بدن لخت مرد مقابلش بده ، و اروم سمت اتاق راه افتاد
مرد اما بازوی پسر گرفت و طرف خودش کشید: کجا با این عجله؟
پسر سعی کرد خودش ازاد کنه: من از مدرسه اومدم عمو خستم ولم کن توروخدا
مرد خندید و چونه پسر گرفت: تو هر روز داری خوشگل تر میشی! ازسهونم ظریف تری
به طور چندش اوری روی لبش زبون کشید ،
پسر با بیشتر شدن لرزش بدنش سعی کرد خودش رو از مرد دور نگه داره تا تماسی با بدن لخت مرد مقابلش نداشته باشه:ولم کن بذار برم تو اتاقم
Advertisement
مرد پسرو بیشتر به خودش چسبوند و دستش به باست پسر چنگ زد: هیونی چرا از عمو دوری میکنی ها؟ بنظرم دیگه به اندازه کافی بزرگ شدی..!
پسر وحشت زده ، از تنها دفاعش یعنی زانوش ، برای زدن ضربه به مرد استفاده کرد ،
بدون توجه به داد همراه فوش های مرد ، سمت اتاق گوشه سالن دوید و با داخل پریدن در رو قفل کرد
پشت در لیز خورد ، بدنش میلرزید و ضربان قلبش رو هزار بود؛ سعی کرد خودش رو اروم کنه
با ضربه ی وارد شده به در ؛ دستش روی گوشش گذاشت و پشت سرهم جمله ی "چیزی نیست ،چیزی نیست، سهون الان میاد ، سهون میاد" برای خودش تکرار میکرد
.........
زمان حال|
با حرفاش ، دستهایی که از پشت توی اغوش گرفته بودنش ، محکم تر میشد
ادامه داد: یه سال تقریبا هر وقت منو میدید و سهون نبود اذیت میکرد ، شاید بگی حرکاتش چیز جدی ای نبود ، اما حرکاتش برای یه بچه توی اون سن زیادی بود! خیلی زیادی بود!من خیلی زود چیزایی رو میفهمیدم و حس میکردم که نباید میکردم
چانیول واقعا حس میکرد همین الان میتونه اون مرتیکه رو بکشه! حتی حس میکرد میتونه کلی سر سهون داد بزنه، اون باید حواسش به این بچه میبود پس چه غلطی میکرد؟
_: چرا به سهون نمیگفتی؟
▪︎: عمو میگفت چیزی به سهون بگی پرتتون میکنم تو خیابون، بعد از مرگ مامان بابا ما از پس اجازه خونه برنمیومدیم! برای همینم توی یکی از اتاقای کارگاه بودیم!
چانیول نفس عمیقی کشید و پسر بیشتر تو بغلش فشار داد و اجازه داد خودش هروقت دلش میخواست ادامه بده
بکهیون اشک گوشه چشماش رو با هودیاش پاک کرد: یه روز که بغلم کرد و به زور میخواست بوسم کنه ، سهون دید! از اون روز بود که دیگه سهون دانشگاه رو ول کرد ، از عمو جدا شدیم!
چانیول پتو روی هردوشون کشید؛ نمیفهید چرا انقد زندگی با این دوتا پسر سر لج داشت ؛ هرچی بود حس میکرد قلبش میکنه! از این همه نامردی دنیا قلبش درد میکرد،
بکهیون توی بغلش چرخی زد: بهتر شدم خیلی از اون موقع.. یه مدت حتی سهون نزدیکم میشد هم حالم بد میشد! اما الان خیلی بهترم.. با تو خیلی بهترم شدم
چانیول صورت پسرو قاب کرد و با شست پوست صاف و نرم گونه ی پسر رو نوازش کرد: قوی ترین پسری هستی که دیدم بک!
بکهیون لبخندی زد و لب هاش به لب های مرد مقابلش رسوند؛ همزمان بلند شد و روی ران های مرد نشست
چانیول با گرفتن گردن پسر ؛ مشغول بوسیدن پسر شد و سعی کرد همه ی احساساتش رو توی بوسه اش منتقل کنه
همه حس عشق و ناراحتیش
........
...............
با ویبره رفتن موبایل چشم هاش باز شد ، چند ثانیه ای گیج شده سعی میکرد همزمان با صدای ویبره ای که نمیذاشت به دنیای خواب برگرده، بفهمه دقیقا کجاس و الان چه اتفاقی درحال افتادنه
با حس گرمیِ اغوشی که احاطه اش کرده بود و نفس های داغی که به پشت گردنش میخورد لبخندی زد ؛ بدون اینکه تغییر خاصی به پوزیشنی که داخلش بود بده با چشم دنبال منبع ویبره ای گذشت که خوابش رو برهم زده بود و قصد تموم شدن نداشت!
با روشن شدن نور موبایل همراه ویبره توی اتاق تاریک ، دستی که دور کمرش حلقه شده بود رو عقب زد و سمت لبه ی تخت خودش رو کشید که با تیر کشیدن پایین تنش هیسی کشید
+: لعنت
از روی لبه ی تخت بدون اینکه پایین بره همونطور خوابیده خودش رو سمت شلواری که کنار تخت افتاده بود کش داد و به سختی گوشی از جیب شلوار خارج کرد و همزمان با جواب دادن بدون نگاه به اسم تماس گیرنده روی تخت برگشت و خیلی اروم طوریکه مرد روی تخت بیدار نکنه لب زد
+:چی میخوای نصف شبی قطع هم نمیکنی؟
صدای مرد توی گوشی پیچید: من خرو بگو میخواستم به توی بی لیاقت خبر بدم!
سهون دستی لای موهاش کشید و به مرد برنزه ای که توی خواب با دست دنبالش میگشت نگاهی انداخت ، با لبخندی که حتی خودشم نمیدونست لباش رو کش اورده قبل اینکه مرد بیدار شه سمتش رفت و با دراز کشیدن کنارش دستش رو روی شکمش گذاشت،
جونگین که انگار از بودنش کنار مطمئن شده باشه کمی تکون خورد و با کمی غرغر توی خواب خودش بیشتر بهش چسبوند: اه چقد سروصدا میکنی هون!
سهون چشم غره ای به مرد برنزه رفت ولی فقط سعی کرد با مرد پشت خط اروم تر حرف بزنه: حالا جا زر زدن بگو چیکار داری! و بهتره مهم باشه کارت
پسر دستی لای موهای قهوه ایش که حالا یکی از پاهاش روی پاهای سهون انداخته و از سمت چپ کامل بهش چسبیده بود کشید
-: گروه مارهای افعی رو میشناسی که؟ درگیری پیش اومد ، کدهای سیاه جیسون رو کشتن ، و حدس بزن چی شده؟
درحالی که درحال نوازش رگ های برجسته ی دست مرد شکلاتیِ توی بغلش بود بی حوصله پوفی کرد محض رضای خدا چرا فقط حرفش رو نمیزد و قطع نمیکرد تا سهون بتونه با خیال راحت کمی از مرد توی بغلش لذت ببره؟
+ : مارک فقط حرفتو بزن خوابم میاد
مرد خندید: خبر اینکه میخوان گروهو بدن به میونگجو و با oj ادغامش کنن، انگار خود کای میخواد گروه انتقال بده! یکم اوضاع بهم ریخته اس خودش دست به کار شده! چون دنبالش میگشتی بهت گفتم که برای جلسه بیای احتمالا بتونی ببینیش
سهون که توجهش جلب شده بود لب زد: میام!جلسه کی و کجاس؟!
.........
................
Advertisement
Lonely Apocalypse: Left Out By The System
Sometimes you wake up and just know your day is gonna suck. Now imagine waking from a three-year coma in an abandoned hospital, on an Earth that has recently fused with a different dimension. Yeah, it’s one of those days. The last I remember I was valiantly saving my high school crush from the path of an oncoming truck. Now I’m a skin and bones patient in recovery wearing nothing but my hospital gown. Has anyone seen my pants? Oh yeah, the world is also full of monsters, and I’m the only human left. Anyone ready for Spring break? It turns out a godlike System evacuated humanity, but decided to leave the vegetable in the bed. I can hardly blame it. From the moment my parents named me Lex Lurker, I was destined to be ignored. I could crawl into a corner and wait to get eaten by a freaking kobold but after years of being asleep I have a new appreciation for feeling alive. And for all the chaos, there are game-like rules and magical powers that could help me avoid becoming a meal, and perhaps even thrive in this hellscape. But first I’ll have to find the tenacity to survive, the courage to fight, and the strength to face some dark truths about myself. Whispered voices call me the Hope of Humanity, but it turns out I might be the villain of this story.
8 251Re: Level 100 Farmer
When Li's level 100 game character is transported to a fantasy world, he realizes he is unstoppable.
8 442Arthur ReD
My name is Arthur.I was murdered five years ago.Instead of dying, I wound up in Hell. To survive there, I had to make myself more than what I was. I had to forge myself into a weapon.And now I have returned. Not as the naive boy that I was, but as a man who will exact his vengeance.This is my story.Cover credit: nerdist.com
8 91The Heptagon Mage
Gilliam is an average nerd from the UK, one day on the way home he is hit with a truck only to suddenly wake up in a new world. Finding out that it is filled with swords and magic, people who can perform amazing feats as well as beastfolk. And on top of this; he's part of some prophecy to save the world with great power from something horrible? What is this great event he will save the world from, what is the great power he is to use and how will this change him?********************Overpowered protagonist in an Isekai setting.********************Updated cover!**New cover Partially generated by the DALL-E AI. Lots of editing was done**This started as a story to develop magic in my setting, but became a hobby that I do for fun.The first three chapters were written a solid year before the fourth and newer, so there is slight improvement in writing at that point.I’ll be glad for any input or thoughts, but I’m by no means a professional. :)
8 68Art book??
go look at the ugly art already
8 74Welcome home - One Piece x Reader
(y/n) was blessed with the opportunity to grow up with the rowdy ASL trio but has no desire in her heart to be a pirate. Instead she sees herself playing a much more important role. A role that'll impact her favourite trio and many moremade specifically for females sorry [I only own the plot so please enjoy]
8 480