《chocolate and ice》part26
Advertisement
جیبوم با اخمی جلو اومد: یعنی توی لعنتی میخوای بگی ساعت منو ندزدیدی؟
بکهیون بی حوصله پوفی کرد: ساعتت؟ از چی حرف میزنی؟
پسر مقابل یقه اش رو چنگ زد: خودتو به اون راه نزن! من که میدونم خود اشغالت دزدیدیش
بکهیون با رد کردن یهویی دستاش از وسط دست های پسر چنگش به یقش رو ازاد کرد و با زانوش با ضربه ای اروم فقط به قصد دور کردنش به پسر به عقب هلش داد : وقتی مدرک نداری هیچ غلطی نمیتونی بکنی! پس الکی شلوغش نکن
با برداشتن کیفش و هول دادن چند نفر دیگه، سمت در رفت، سعی کرد استرس لو رفتن نداشته باشه، امکان نداشت بتونن ثابت کنن کار خودش بوده پس با نفس های عمیق ضربان قلبش اروم کرد
، واقعا از بحث های هرروزش با بچه ها خسته شده بود، کاش فقط راحتش میذاشتن!
همچنان پشت سرش وقتی درحال رفتن به حیاط بودن راجبش با صدای بلند حرف میزدن ،
طوریکه انگار با مته درحال سوراخ گردن عصب های مغزیش بودن!
سعی کرد توجهی نکنه اما مگه میشد؟ ،
با رسیدن به جلوی سردر دانشگاه و دیدن لامبرگینی EVO مشکی رنگ جلوی در که چانیول بهش تکیه زده و به گوشیش نگاه میکرد ، با لبخندی سمت گروه پسر دختر پشت سرش برگشت و با نشون دادن انگشت وسطش به همشون رو به جیبوم نیشخندی زد: هی .. هروقت داشتی فکر میکردی من به چرت و پرت هاتون اهمیت میدم یا اون ساعت اشغالت رو برداشتم ، یادتون بیاد دوست پسرم میتونه همتونو باهم بخره و من هیچ احتیاجی به امثال شماها ندارم!
با چشمکی بهشون سمت مرد رفت: سلام یولی!
و خودش توی اغوش مرد انداخت
مرد با خنده پسر بغل زد: ماشین جدید خوبه؟
بکهیون با خنده ی بلندی لب هاش به لب های مرد کوبید: فوق العادس!
بعد از جدا شدن از چانیولی که از تعجب کمی خشکش زده بود ، سمت جیبوم و دوست هاش بوسه ای فرستاد و سوار ماشین شد
با فهمیدن علت این بوسه ی یهویی جلوی کلی ادم، مرد به دختر پسرهایی که با دهن باز بهشون نگاه میکردن چشم غره ای رفت و بعد از بستن در ماشین برای بکهیون، پشت فرمون نشست.
...............
........................
سمت راننده چرخید و بعد از چند ثانیه نگاه کردن بالاخره باخودش کنار اومد تا حرف بزنه: یولی میگم.. میشه که منو ببری قبرستان دائه جونگ ؟!
چانیول که انگار کمی جا خورده بود سری تکون داد: هوم؟ حتما عزیزم..
لبخندی زد: میدونی من همیشه اخر هفته ها به مامان بابا سر میزنم، قدیما سهون هم باهام میومد اما چند وقتی میشه سرش شلوغ شده و من تنهایی میرم! اما خب یکم رفت و امد به اونجا سخته و حالا که تو هستی اگه منو ببری قول میدم زود برگردم
چانیول لپ پسر کشید: چرا به فکر خودم نرسیده بود؟ باید بریم ببینیمشون!
پسر لپش رو با دست گرفت: اخ دردم اومد!
Advertisement
و با هیجان بیشتری ادامه داد: میخوای باهام بیای ببینیشون؟
چانیول لبخندی بهش زد: معلومه که میخوام بیام! تو که خنگ نبودی چرا خنگ بازی درمیاری
پسر اخمی کرد: خنگ نیستم فقط عادت ندارم کسی پیشم باشه برا همین همش معذبم و نمیدونم چیکار باید بکنم یا اصلا چه کاری درسته توی رابطه چه کاری درست نیست! و همش حس میکنم دارم کارای عجیبی میکنم که ممکنه تو خوشت نیاد
چانیول که از اولین بودن توی همه چیز برای بکهیون ذوق خاصی داشت سعی کرد ارومش کنه: اصلا جای نگرانی نیست تو هرکاری دلت میخواد باید بکنی! چیزی به اسم درست و غلط تو رابطه وجود نداره بک! و بعدشم ما کاملا نرمالیم و تو خیلی هم خوبی چرا انقد زیاد فکر میکنی اخه
پسر گوشه ی استین هودی اش رو طبق عادت گاز گرفت: یعنی این نرماله که به عنوان قرار بیرونمون، من ازت خواستم بریم قبرستون؟
خب ، این اونقدم طبیعی نبود! بکهیون خیلی زیاد به همه چیز فکر میکرد و این باعث اذیت شدنش میشد پس چانیول خیلی عادی شونه ای انداخت بالا: میدونی چیه؟ من پسرم توام پسری و ما داریم قرار میذاریم! این کجاش عادیه؟ پس اینکه قرار کجا بریم هم لازم نیست عادی باشه
بکهیون کمی خیالش از بابت اینکه برای چانیول حوصله سر بر یا عجیب باشه رفع شد؛ نگاهش رو به خیابون های خیس پاییزی چرخوند و ریز خندید
با نگه داشتن ماشین کنار خیابون نزدیک به محل قبرستان، بکهیون به طرف چانیول چرخید: هنوز نرسیدیما
چانیول بوسه ای به لپ پسر زد: میدونم . میخوام گل بخرم
بکهیون از شنیدن اسم گل لبخند ذوق زده ای زد: اخ جون گل! مامان عاشق گل نرگس بود! گل نرگس* بخر براش!
چانیول سری به معنای باشه تکون میده: باشه حتما
(*: گل نرگس ( Narcissus , dafodill ) )
..........
Baekhyun prov
با گرفتن دست چانیول ، از بین ارامگاه ها رد شدیم ، زمین بخاطر بارون چند ساعت قبل خیس و لیز بود،اروم از قسمت هایی که کمی شلوغ بود عبور کردیم.
هوا کمی سرد شده بود ولی برعکس روزهای قبلی این بار ، من تنها نبودم و حضور چانیول کنارم باعث میشد برعکس هفته های قبلی حال بهتری داشته باشم
در گوشه ی انتهایی سمت راست قبرستان که به مراتب جای ارزون تری نسبت به ارامگاه های شیک بود ، با دست دو سنگ قبر سفید رنگی که صلیب های کوچیک سنگی ایستاده داشت نشون دادم: اوناهاشن!
چانیول دستم رو تو دستش فشاری داد و من سعی کردم بغضم قورت بدم! نمیخوام جلوش گریه کنم.
بعد از این همه سال ، نمیدونم چرا نبودنشون برام عادی نشده.
بالاخره جلوشون رسیدیم ،
تعظیم کوتاهی به هردوتاشون کردم: سلام!
بازوی چانیول گرفتم و جلو کشیدمش: دوست پسرمه! یادتونه گفتم میارمش ببینینش؟ اوردمش
چانیول هم تعظیم کوتاهی کرد: سلام..!!
معذب بود ، نمیدونست چیکار کنه و من میدونستم سختشه! اما خب ، من میخواستم به مامان بابا نشونش بدم!
Advertisement
پس فکرهای اضافی رو کنار گذاشتم و به قول خودش ، براش 'خودم' بودم
دسته گل زیبایی که چانیول گرفته بود رو روی سنگ گذاشتم: مامان ببین گل نرگس برات گرفته! همونی که دوسش داری! ببین چه خوشگله
بدون توجه به اینکه زمین خیسه ، روی زمین نشستم و مشغول چیدن گل های نرگس روی سنگ شدم، دلم تنگ شده بود و دلم میخواست کمی باهاشون وقت بگذرونم
چانیول کنارم روی زمین نشست: خب بذارین یکم از خودم بگم! چانیولم ۲۷ سالمه و عاشق پسرتونم!
با تعجب به سمتش نگاه کردم که خیلی جدی به قبر مامان بابا نگاه میکرد ،
ادامه داد: جاتون خالی سهون وقتی فهمید کلی داستان داشتیم اما بالاخره قبولم کرده! امیدوارم شمام راضی باشین
همزمان با لبخندی که زدم قطره اشکی از گوشه ی چشمم به پایین لیز خورد: مامان حتما عاشقت میشد! بابا شاید مثل سهون یکم اذیت میکرد ولی مامان مطمئنم الانم کلی دوست داره! مگه نه مامان؟
قول داده بودم گریه نکنم ولی اشک های لعنتی ام به زور راه خودشون باز کرده بودن ؛ چقد دلم میخواست چانیول رو به مامان نشون بدم و کلی براش حرف بزنم! خیلی زود از پیشم رفته بودن
اگه مامان بود میتونست کلی چیز راجب رابطه بهم یاد بده، چیزایی که من اصلا ازش سر درنمیارم
با اشک هام درگیر بودم که دست های چانیول دور شونه ام حلقه شد و من توی بغلش کشید: حتما مثل تو و سهون دوست داشتنی بودن! خیلی دلم میخواست میتونستم ببینمشون
توی بغلش فرو رفتم: دلم براشون تنگ شده
چانیول به خودش فشارم داد: میدونم..میدونم عزیزم!
............
........................
از روی تخت بلند شد و درحالی که با بی حوصلگی روب یاسی رنگی تنش میکرد غر زد: من نمیدونم چرا تا دو دقیقه پیش داشتی از خستگی میمردی حالا واسه من هایپراکتیو شدی؟باز چرا رفتی حموم اخه
صدای مرد از داخل اتاق سرویس که درحال شستن دست و صورتش بود شنیده شد: اونی که الان باید غر بزنه منم! زدی کمرم داغون کردی طلبکارم هستی؟
از سرویس خارج شد و با دیدن پسر توی روب مخمل یاسی رنگ سوتی زد: نگاش کن! کی باورش میشه این پیشی ملوس سرخ و سفید که تو این روب عجیب شبیه بیبی های ملوس شده ، انقد بی اعصاب باشه؟
سهون که بین خنده یا چشم غره رفتن گیر کرده بود موهاش رو از صورتش کنار زد: بیبی ملوس؟ چی میگی ؟ خوبه همین ده دقیقه پیش داشتی زیرم ناله میکردی لعنتی
مرد با قهقه ای جلو اومد و پسر توی بغلش کشید: بله بله خودم درجریانم.. دردم دارم محض اطلاعت
پسر که بخاطر فعالیت های قبلی گونه هاش گل انداخته بود؛ واقعا توی اون روب یاسی رنگ خوردنی شده بود و جونگین ناخوداگاه توی بغلش فشارش داد: اما این اصلا دلیل نمیشه که تو پیشی خوردنی سرخ و سفیدِ یخیِ من نباشی
سهون با اخم مشتی به بازو اش زد:اصلا فکر نکن که این حرفا باعث میشه که دلم بخواد بهت بدم!
جونگین قهقه زد: من اینو نگفتم؛ درواقع خودت الان خودتو لو دادی
سهون لحظه ای پوکر شد، لعنت همین الان سوتی داده بود!!
چرخی به چشم هاش داد و از بغل مرد خارج شد: خیلی حرف میزنی جونگ! بیا بریم شام
جونگین که بشدت سرگرم شده بود با خنده ی ریزی پسر دوباره توی بغلش کشید: خیلی دلبری میدونستی؟
و لب هاش رو به لب های صورتی پسر کوبوند.
و سهون چرا باید ری اکشن خشن نشون میداد؟
نه تا وقتی که ناز کشیدن های جونگین و قربون صدقه هاش ، بشدت به دلش نشسته بود
شاید هیچ وقت به زبان نمی اورد اما
خودش خوب میدونست که حرفای ساده اما مهربون جونگین ، بشدت براش قشنگ بودن و داشتن بد عادتش میکردن!
پس فقط بیشتر توی بغل مرد فرو رفت و دهنش باز کرد تا زبون جونگین وارد دهنش بشه.
-: ازین به بعد باید بهت بگم مستر دلبر!
مرد برنزه بین بوسه ها به سختی تونست حرف بزنه.
سهون بین بوسه خندید: مثل اینکه خیلی دلت میخواد یدور دیگه ببندمت به تخت؟
جونگین پهلوهای سهون رو چنگی زد: نه من فقط برای سواری گرفتنت از نینی، دل تنگم
سهون ابرویی بالا انداخت: نینی؟
مرد سری تکون داد و به پایین اشاره کرد: نینی
سهون که نمیتونست جلوی قهقه زدنش رو بگیره از جونگین جدا شد: وای خیلی مسخره ای!! تو مطمئنی ۳۵ سالته؟
مرد بازوی سهون گرفت و دوتایی سمت پایین و سالن غذاخوری حرکت کردند: اولا که ۳۵ چیه؟ ۳۳
کمر پسر گرفت و به خودش چسبوندش: ثانیا ، چطور تو ازین کینکای عجیب غریب مسخره داری؟ منم یه علاقه ی عجیبی به اسم گذاشتن روی همه چی دارم، پس فقط سعی کن باهاش کنار بیای
سهون اخمی کرد: نخیر! عمرا به هیچ وجه من اون رو نینی صدا نمیکنم! به هیچ وجه
جونگین نگاه چپی بهش انداخت: میکنی عزیزم! انقد ضدحال نباش چرا یکم سعی نمیکنی رومانتیک باشی؟
پسر ضربه ای با ارنج به پهلوی جونگین زد: همینه که هست!! مگه دوست دخترتم که رمانتیک باشم!!
دلش میخواست بپرسه ، بپرسه که جونگین و سهون الان دقیقا برای هم کین و کجای رابطه قرار دارن؟!
اما ترسید
از اسم رابطه
از جواب جونگین
از حس خودش
جونگین با خنده سمت میز ناهار خوری رفت و صندلی برای سهون عقب کشید: دلبرِ وحشی
پسر با لبخند محوی پشت میز نشست: عوضش تو بعضی وقتا زیادی رومانتیک میشی
مرد کنارش نشست: بدت میاد؟
+: برعکسش!! شاید اشتباه برداشت کنم؟
گفت و به چشم های کمی متعجب شده ی مرد برنزه نگاه کرد
و هردو توی نگاه هم گم شدن..
یکی دنبال جواب
یکی دنبال نشانه ای از عمق حرفی که شنیده بود!
......................................................................
کنکوری داریم تو خواننده ها؟!
آزادیتون مبارک💃
من داداشم کنکوری بود و یطوری خوشحاله که ۲۴ ساعته پلی استیشن اش رو خاموش نکرده😂
امیدوارم شمام از آزادیتون استفاده کنین که بعدش دانشگا و اینا زودی شروع میشه😉
اگرم دوستای کنکوری میشناسین که میخوان فیک شروع کنن شکلات و یخ معرفی کنین بهشون😅😂
Advertisement
New World
This is a story about a delinquent boy and his sister who are evicted from their house and gets transported to a RPG simulated world where he has to fight to live in a society and a country that discriminates him.MAY CONTAIN TORTURE, MINDBREAK AND GORE SCENES. Other Mature content may be depicted as well.
8 191Tales of Erets Book Four: Judgment and Justice
The kingdoms of Arx and Nihilus have been joined as one and finally there is peace between their peoples.We now turn our gaze to the West, where a justicar named Dario is hunting the criminal mastermind behind the slave trade; The Vice Queen. During his investigations, he meets a strange young sorcerer who defies all gods and faiths, declaring himself his own god, his own master.All the while, Dario is plagued by terrible nightmares of a monstrous threat building strength underneath his feet. Meanwhile, a slave known as "The Dream Merchant" receives a visit from Sandalphon, the Archangel who led the now-fallen Inquisition. He tells her that it is her destiny to rebuild the Inquisition from the ashes, and become its new Grand Inquisitor.It's another tale of mystery, intrigue, seduction, and bloodshed in the history of Erets.
8 167Frame of Mind (Fae Mythos: Gar Darron 1)
In a city of darkness and murder, the greatest danger is found in the mind.Alany hasn’t tracked anyone since the war, but when his lover goes missing, old skills are all he can trust.With no other leads, he is forced to contact a mysterious network of telepathic magi, and risk his sanity for hope.When the mind is no longer sanctuary, and even memories can be bartered, is there still power in love?The first book of a new series in Edward Eidolon’s Fae Mythos. A note from the Author: PLEASE leave a review and alert me of any plot holes, weak portions, and anything else. I am in desperate need of beta readers and feedback. I wrote this around the new year, 2020. It's about 40k words and the first in a planned series that follows Gar "Alany" Darron and his agency of detectives as they track missing persons in the city of Throne. I have the sequel planned but not written. Once this one is completely uploaded, I'll be uploading another, unrelated series that as of right now is roughly 160k words long, and somewhere in there, I'll write the sequel to Frame of Mind. I plan to go back and forth between the two series for the foreseeable future. Thanks for reading.
8 61Codename Prometheus
In a world where a select few people are given enhanced intelligence through an alien ancestor known as the Gifted, Kazuo Tsukiyama must align himself with child prodigy Gifted Rikyu to protect a Gifted named Tomoyo Aburame, who would be involved in a series of events that leads them to wacky adventures in space and beyond!
8 220Percico
After the war with Gaea ended, Annabeth couldn't do it anymore. She couldn't just stay the same. She had to change...something. So she told Percy she just needed her space. Percy took this hard. He needed her. She was his Wisegirl. And just when he needed her the most, she left. The seven are trying to get Percy back on his feet, but there seems to be only one person who can really do that. Nico. So when Nico needs Percy to drive him to the dentist, will something happen? Read and see. A/N: I do not own Percy Jackson or any of the pics or art used in this book. I got the idea from a meme saying it'd b cool of someone wrote that as a fanfic. So, I figured I'd give it a go. It's just going to be a short little thing, but I think the story is still cute.
8 113Vet Tech Meets The Alpha
Jack's life has always been weird. With the stereotypically snobby rich parents that never pay attention to her and gave her a boy's name, to the mysterious butler that shows up on her front porch, to the two wolves that keep coming to her house. Jack is a Vet Tech at the local clinic up in the Montana Mountains. When the Vet is on a call and two abnormally gigantic wolves show up at her clinic, Jack must take the lead and help them before it's too late. With the help of her best friend Micah and her pet baby raccoon named Critter, her life gets better. But of course it gets ruined when her cheating ex-boyfriend wants her back. ------------------------------------------------River is the alpha of the Black Moon Pack up in the mountains. He and his beta were on patrol when they were ambushed by a giant group of rogues. Lucky for them they made it to a running path. When two runners spot the bleeding wolves, they call the local clinic that Jack works at. When River sees Jack for the first time, time freezes. He knows right then and there that Jack is his mate. And he'll do anything to get her. Even if it means showing up in his wolf form in her backyard every night.Ya. So copying this story will not be tolerated. Fair warning yaHighest Ranking: #9 in Werewolf
8 93