《chocolate and ice》part 24
Advertisement
Baekhyun prov
با ذوق گوشیم رو قفل کردم و دوباره سرمو روی میز گذاشتم و این بار به جای درس و فکرای مسخره فقط به همه کارایی که تو این دو روز میتونیم بکنیم فکر میکردم
نمیدونم چقد وقت گذشته بود، بین خواب و بیداری بودم که با ضربه ی محکمی به ارنجم که کمی از میز بیرون زده بود ، از جا پریدم
با بلند شدن صدای خنده ی بچه ها فهمیدم استاد رفته ، بی حوصله موهامو مرتب کردم، بدون توجه به خنده هاشون و حرف های تکراریِ مسخره اشون مشغول جمع کردن وسایلم شدم و با پرت کردن کلاسورم توی کیفم پاشدم و با انداختن یکی از بندای کوله ام به شونه ام سمت در رفتم که زیرپایی یکی از بچه هارو ندیدم و محکم با پهلو به میز ردیف کناری خوردم
با اخ ارومی عصبانی سمت پسر برگشتم: چه مرگته؟!
جیبوم؛ دوست همونی که یبار باهاش توی ازمایشگاه تشریح دعوام شده بود رو دیدم ، اصلا نمیفهمیدم مشکلشون با من چیه! من باهاشون کاری نداشتم اما اگه میخوان باهام کاری داشته باشن عواقبش هم باید قبول کنن ، نگاهم به ساعت رادو ی جدیدش افتاد که چند وقتی بود پزش رو به بچه ها میداد
پوزخندی بهم تحویل داد: چه مرگمه؟! مشکل ما تویی! توی لعنتی نباید اینجا درس بخونی نه وقتیکه پولش رو نداری
بیخیال شونه ای بالا انداختم: فعلا که اینجام و توام هیچ غلطی نمیتونی بکنی!
سمت کیفم که روی زمین جلوی پای جیبوم افتاده بود خم شدم تا برش دارم ، کمی بیشتر از چیزی که لازم بود سریع دولاشدم و کمی به جلو سکندری خوردم و با برخورد ارومم به جیبوم همزمان با برداشتن کیفم ، خودمو با گرفتن دست جیبوم صاف نگه داشتم
صدای خنده بچه ها بلند شد و چیزی که هیچ کس نفهمید ساعتی بود که حالا دیگه دور مچ جیبوم بسته نشده بود!!
همونی که ازم کتک خورده بود داد زد: توی احمق حتی نمیتونی صاف راه بری!! فقط بلدی بری هرزه ی پولدارا شی و با دادن پول دربیاری اره؟!
سعی کردم با نفس عمیقی جلوی حس شدیدم برای حمله بهش رو بگیرم، بعد از دعوای اون دفعه و خرابکاریم توی ازمایشگاه واقعا جای درست کردن دردسر حداقل توی دانشگاه نداشتم ؛ خواستم رد بشم که یکیشون جلوم رو گرفت : کجا به این زودی؟! نمیخوای توضیح بدی بهمون از کجا مشتری پیدا میکنی؟ پیر ترجیح میدی یا نه یکم جوون تر؟!
فقط با خنثی ترین حالتی که میتونستم داشته باشم که بین خنده های بچه ها سخت بود گفتم: چیه؟ بازم دلت کتک میخواد؟ هوم؟
لبخندش خشک شد: یبار بهت اسون گرفتم پررو شدی فکر کردی خبریه؟!
پوزخندی زدم و با زدن شونه ام به شونه اش کنارش زدم: هروقت کتک خواستی فقط لازمه بیای یه سر خارج دانشگاه! لازم نیست انقد اینجا تلاش کنی!
و با فیکس کردن کیفم روی شونه ام ، با نیشخند پررنگی ، ایفون ۱۱ ی پرو ی توی دستم رو که از جیبش برداشته بودم سُر دادم توی جیب هودی اورسایزم . خب درسته که نمیتونستم بزنمش ولی میتونستم جبران کنم!!!
.............
.....................
وارد مغازه ی قدیمی که روی سردر بزرگش "خدمات تتو" با لامپ نئونی بنفش رنگی روشن خاموش میشد ؛ شد ؛ با نگاهی به دور و بر به سمت پیشخوان رفت و موبایل روی میز گذاشت
" میخوام آبش کنم"
مردی که رکابی سفیدی تنش بود و بازوهاش پر از خالکوبی های به شکل گل بود و سر کچلش توی ذوق میزد به پسر ریزه میزه نگاهی انداخت: کی باشی که میخوای اینجا چیزی اب کنی؟
پسر ، کلاه هودیش رو به عقب هول داد: منم
مرد بعد از چند ثانیه چپ چپ نگاه کردن به پسر بالاخره قهقه زد: بک تویی؟ توی وروجک دوباره برگشتی تو کار؟
Advertisement
پسر شونه ای انداخت بالا: نه. یکی اذیت میکرد جیبشو زدم
مرد گوشی رو برداشت و مشغول نگاه کردن بهش شد: این خیلی تمیزه! فک کنم چند هفته ام نبوده خریدتش!! ولی چون باید بازش کنم و قطعات رو بفروشم نهایت میتونم 500 دلار پاش بدم
پسر اخم کرد: چرا چرت میگی؟! این الان حداقل هزارتا می ارزه!!
مرد ادامس صورتی رنگش رو باد کرد و بعد با صدای تقی ادامس رو ترکوند: باشه جوجه .. حرص نخور تهش ۸۵۰ میدم! باید برا منم سود داشته باشه یا نه؟!
بکهیون با چرخی به چشم هاش سری به معنی تایید تکون داد: باشه قبوله
...................
با باز کردن در ، بوی گوشت کبابی بهش خوشامد گفت ، با خوشحالی کیف و کتش روی مبل پرت کرد و سمت آشپزخونه رفت
-: به.. چه بوهای خوبی میاد!
با ورودش به آشپزخونه ، بکهیون سمتش چرخید: اومدی هیونگ؟ بدو تا سرد نشده لباس عوض کن بیا سر شام
سهون بدون توجه به حرف برادر کوچیک ترش فقط استین پیراهن طوسی رنگش رو تا بالای ارنج تا کرد و با برداشتن دولایه کاهو ، یه تیکه گوشت از روی توریِ روی اجاق برداشت که باعث شد بخاطر سوختن دستش هیسی بکشه و گوشت سریع روی کاهو ول کنه
-: لعنت! سوختم..
و بدون اینکه فرصت اعتراض به بکهیون بده ، لقمه ی درست شده اش توی دهنش گذاشت
بکهیون با چرخوندن چشمش توی حدقه سهون رو سمت اپن اشپزخونه هل داد: برو تا بیارم! ناخونک نزن
سهون با دهن پر سمت میز رفت و با دست یه تیکه کاهوی کوچیک از کیمچی توی دهنش چپوند و خودش رو روی صندلی پرت کرد : خوب شد غذا پختیا.. خیلی گشنه بودم
تقریبا غذاشون تموم شده بود که چشمش به ساعتی که دور مچ بکهیون بسته شده بود افتاد
با اخم کم رنگی ، ساق دست بکهیون رو گرفت: این چیه؟
+: چی؟
با اشاره ی سر به ساعت دور مچش اشاره کرد: این
بیخیال شونه ای انداخت بالا: ساعته دیگه
-: میدونم نابغه.. از کجا اوردیش؟ قیافش میخوره اصل باشه
پسر کوچیک تر ، از حواس جمعی برادرش حرصش گرفت : اصله چون! امروز بلندش کردم!
اخم پسر بزرگ تر واضح تر شد: بلندش کردی؟! مگه تو هنوزم ازین کارا میکنی بک؟!
بکهیون پوزخندی زد: اره.. اذیتم کردن منم تلافی کردم! حالا تو که خودت تو کار خلاف و موادی ؛ یه جیب زدن من خار داره؟
سهون عصبانی چاپ استیکش روی میز کوبید: توی لعنتی نمیتونی ادم وار حرف بزنی؟ ازین به بعد برای تلافی جیب نزن!! این چه کاریه اخه بعدم باید سریع میفروختیش نه اینکه دستت کنی
بکهیون مشغول جمع کردن ظرفا شد: خوب خوشگل بود دلم خواست یه چند روی دستم باشه!!
سهون با هوفی بلند شد: به اینکه چانیول بفهمه برای تلافی جیب میزنی فکر کردی؟
خواست کمک بکهیون کنه که نذاشت: برو لباساتو عوض کن .. خودم میشورم!
و با فکری که حالا درگیر شده بود مشغول جمع کردن شد
..................
کنارش روی مبل نشست: فردا گفتم چان بیاد پیشت من جایی ام شب
بکهیون بدون نگاه کردن بهش درحالی که نگاهش به درامای درحال پخش از تلوزیون بود به حرف اومد: خودش بهم گفت..
درحالی که به کاراکترهای درحال حرف زدن توی فیلم نگاه میکرد ادامه داد: شبم میمونه.. مشکلی که نداری؟
لبخند کوچیکی روی لب های پسرکوچک تر نشست: نه هیونگ..
گوش پسر کوچک تر گرفت و اروم کشید: که نه هوم؟ اون لبخند چی میگه؟
بکهیون دست برادرش رو از گوشش پس زد که سهون دماغش رو گرفت و باعث شد پسر کوچک تر سمتش بچرخه و دو دستی دستای سهون رو که سعی میکردن یکی از اعضای بدنش رو گرفته و بکشن، دور کنه : نکنننن!!! خوب دوست پسرمه خوشحال نباشم؟
سهون با خنده ی ارومی دستاش عقب کشید: هراتفاقی افتاد بهم زنگ بزن باشه؟!
Advertisement
بکهیون لپ پسر بزرگ تر کشید: باشه هیونگ نگران نباش..!!
...........
....................
با ضربه ای محکم به پشت زانوی مرد ، مرد روی زانوهاش افتاد ، سعی کرد سرش بلند کنه و به دور و بر نگاهی بندازه که دستی که لای موهاش پیچیده شد و با کشیدن موهاش و بلند کردن سرش اجازه ی انتخاب حرکت بهش نداد
مردی که درحال کشیدن موهای مرد روی زمین بود به حرف اومد: قربان اوردیمشون!
و با پرت کردن سر مرد به جلو ، از مرد بسته شده فاصله ای به اندازه دو قدم گرفت.
مرد با تف کردن خونابه ی توی دهنش بالاخره تونست سرش بلند کنه و نگاهی به محیط بزرگی که توش بود نگاهی بندازه
سوله ای با سقف بلند با دیوارها و کف از جنس اپوکسی به رنگ توسی روشن ، به فاصله ی زیادی از افرادِ داخل سوله ، ماشین آلات سنگین بزرگی که خاموش بودند دیده میشدند
یکی از ماشین هایی که چشم مردی که روی زانوهاش نشسته بود رو گرفت ، ماشینی بود که شبیه یک چرخ گوشت بزرگ بود ؛ و تیغه های بزرگش از همینجا هم قابل دیدن بود ، با عرق سردی که از دیدن ماشین آلات روی کمرش نشسته بود ، نگاهش به سمت افرادِ داخل سوله چرخوند و سعی کرد به همه چیزایی که به عنوان "شایعه" از سر به نیست شدن ادمای مختلف توی "کمپ" شنیده بود فکر نکنه!! اونا فقط شایعه بودن قرار نبود واقعی باشن!
در این قسمت از سوله که با جداکننده ی کوتاهی از بخش ماشین الات جدادشده بود؛ به فاصله ی ۴ متر از مرد روی زمین ، یک دست مبل مشکی چرم و یک میز چوبی قهوه ای رنگ قرار داشت ،
که روی مبل بزرگ وسطی مردی با کت شلوار سرمه ای نشسته و پای راستش روی چپش افتاده بود
بالاخره مرد بسته ی دومی که تازه اورده بودنش به حرف اومد
-:این کارا برای چیه؟!
مرد قدبلندی که روی مبل تک نفره نشسته بود بلند شد و سمت دو مرد روی زمین اومد: چطوره که شما خودتون به ما بگین؟! هوم؟
با سکوت هردو مرد ، مرد بلوند سمت مردی که با لباس های روشن روی زمین بود رفت و با گرفتن چونش سرش بالا اورد: نمیخوای حرف بزنی لعنتی؟!
و بعد طرف مردی که پر از تتو بود رفت: تو چی جیسون؟ هوم؟! تو نمیدونی چرا اینجایی؟
مرد با پیراهن مردونه آبی روشن به حرف اومد: این مسخره بازیا چیه؟! شما حق ندارین با من اینطوری برخورد کنین!
مردی که روی مبل نشسته بود به حرف اومد: راس میگه کریس! ما داریم زیادی روی خوش نشون میدیم! چرا بقیه مهمونارو نمیاری؟!
با صدای باز شدن در و شنیدن تقلاهایی ، سر هردو مرد روی زمین به سمت سروصداها چرخید و با دیدن دوتا زن ، یه دختر و یه پسر که با زور درحال کشیده شدن به محلی که افراد وایساده بود؛ هردو خواستن بلند بشن و سمت زن و بچه اشون برن که افراد پشت سرشون با گرفتنشون اجازه ی تکون خوردن بهشون ندادن
با نشوندن افراد جدید کنار دومرد روی زمین ،
مردی که جیسون صدا شده بود به حرف اومد: به زن و بچه ی من چیکار دارین؟
کریس با دستی که انگشتر داشت مشتی توی دهن مرد زد که باعث شد به مرد به عقب پرت شه: چیکار داریم؟ مگه توی لعنتی وقتی اون دختر ۱۲ ساله رو اتیش زدی دلت سوخت که ما دلمون بسوزه؟
با اشاره ی سر کریس ، مردِ پشت سر جیسون ، مرد رو دوباره به حالت نشسته دراورد
مردی که لباس روشن تنش بود داد زد: اتش سوزی به ما چه ربطی داره؟! کای تمومش کن! تو حق نداری اینکارارو بکنی! منم توی حوزه ی شمام یادت رفته؟
کای همونطوری که نشسته بود نوشیدنی اش رو برداشت: که حق ندارم مین جی؟ مین جی بودی دیگه؟!
قلوپی از مایع خنک نوشید: بذار بهت بگم که این "حق" برای تو تا زمانی بود که راه نیوفتاده بودی تو خیابون به اموال من تجاوز کنی..
مرد کمی تقلا کرد: این اتش سوزیا به من هیچ ربطی نداره.. توام هیچکاری نمیتونی بکنی! بیشتر ازین خودتو تو دردسر ننداز
کریس خندید:فقط همه چیو خودتون بگین تا به مرحله های سخت نرسیم
جیسون پوزخندی زد: مرحله های سخت؟! ادا درنیارین فقط بازمون کنین بریم!
همین بود، جرقه ای که باعث شد مردِ روی مبل از سر جاش بلند شه ، کتش اروم دربیاره: که هیچکاری نمیتونم بکنم؟!
مشغول باز کردن دکمه سراستینش شد و بعد استین هاش تا ارنج بالا زد: که ادا درنیاریم؟!
همه نگاه های افراد حاضر در سوله ، به مردی بود که سمت افراد روی زمین میرفت
مرد وقتی کنار یکی از افرادش رسید ، دست دراز کرد و کلت برتا ۹۲ ی مشکی رنگی از پشت کمر مرد کشید بیرون و سمت جیسون رفت و با گرفتن یقش و کمی خم شدن به پایین، مرد به سمت خودش کشید: مرحله ی سخت!!
و با لبخندی مرد ول کرد و صدای بلند شلیک گلوله و بعد جیغ بلند زنی توی سوله شنیده شد
جیسون وحشت زده به زنی که بخاطر برخورد تیر با بازوش درحال گریه بود چرخید: سارااا
مرد برنزه با لگد محکمی ، به شکم جیسون ، باعث شد کمی به عقب پرت شه: فقط خودتون بهم توضیح بدین
مین جی سمت مرد شد: تمومش کن! من اصلا دخالتی نداشتم! چرا داری زن و بچمونو دخالت میدی؟
کای ابرویی بالا داد: چون دیروز یه زن و یه دختر ۱۲ ساله کشته شد!
و دوباره سمت چهار نفری که حالا یکیشون تیر خورده و بقیه با وحشت درحال گریه بودن چرخید ، سر تفنگ سمت پسر ۱۷ ۱۸ ساله نشونه گرفته شد: خوب چی میگی مین جی؟ باید چندتا تیر دیگه بزنم تا یکیتون حرف بزنه؟!
مین جی داد زد: نه نه .. به پسرم کار نداشته باش! خوب چی بگم وقتی من هیچی نمیدونم!
کای با اشاره سر به افرادش اشاره کرد و دو نفر پسر از روی زمین بلند کردن
کای به مین جی نگاه کرد: هیچی نمیدونی؟!
مرد فقط لعنتی گفت که با صدای بلند شلیک بعدی و داد پسر به زور شنیده شد
کای رو به روی مین جی به پایین خم شد و با گرفتن موهاش سرش رو به سمت عقب کشید: تیر زدم به زانوش! احتمالا دیگه نتونه درست راه بره! پس قبل اینکه اون یکی پاش هم از کار بندازم حرف بزن!!
سر تفنگ رو به روی زانوی دوم قرار گرفته بود که مین جی داد زد: من نبودم! جیسون کارارو میکرد من فقط کمکش میکردم
اون فکرش رو کرده بود من فقط به فکرهاش جهت دادم و انبارهای مهم ترو پیشنهاد! بخدا همه اش همینه!
کریس با ابرو بالا رفته به کای که حالا سر اسلحه اش پایین رفته بود نگاه کرد
..............
.........................
با خروج اخرین نفر و خوابیدن سروصدای جیغ و گریه ، با کشیدن دستی لای موهاش ، به خون های روی زمین اشاره کرد: چند نفرتون سریع این خونارو تمیز کنین
و با روشن کردن سیگاری دنبال جونگین رفت ، میدونست الان کجا باید پیداش کنه
به چارچوب در تکیه داد و به جونگینی که با وسواسیت بیش از حد درحال شستن دستای خونیش بود خیره شد
با اینکه دیگه خونابه ی قرمز از دستش نمیرفت ولی فقط میخواست با شستن بیشتر ، بوی آهن مانند این مایع لعنتی دیگه توی بینیش نباشه! انگار فایده ای هم داشت!!
بالاخره با دیدن اینکه جونگین قصد تموم کردن نداره صداش دراومد: بس کن جونگین دستات تمیزه الان!
جونگین لگدی به سینک روشویی زد و با بستن شیر از دستشویی خارج شد، با تنه ی ارومی از کنار مرد قدبلند رد شد و سمت مبل حرکت کرد
دنبالش راه افتاد: تیونگ از بیمارستان زنگ زد و گفت اوضاع اون زن و بچه استیبل شده! چیزیشون نمیشه
جونگین با پوفی خودش روی مبل انداخت و سیگاری لای لب هاش گذاشت: میدونستم نمیمیرن! حواسم بود کجا بزنم
و با روشن کردن نخ سیگار مشکی رنگش ، فندک روی میز پرت کرد
کریس روی مبل کنار جونگین نشست: مین جی رم سپردم فعلا تو خونه خودش نگه دارن تا براش تصمیم بگیرین تو مجمع! احتمالا اونم میکشن
جونگین بعد از قورت دادن دود های حبس شده درحالی که با هر حرف ذره ای دود از دهنش بیرون میومد حرف زد: برای جیسون باید جایگزین پیدا کنیم گروهو بدیم دستش..
هومی گفت که با دیدن لرزش دست جونگین ، جلو رفت و قرص هایی که حالا توی دست های جونگین بود از دستش کشید و انداخت زمین: بس کن جونگین! انقد این کوفتیارو نخور! چرا تمومش نمیکنی؟! لعنتی چرا عادت نمیکنی؟! میخوای خودتو بکشی؟
جونگین دستش رو کشید: دیوونه شدی؟
و دوباره دوتا قرص از توی جعبه ی استوانه ای شکل دراورد: دوتا قرصم نمیتونم بخورم؟! بس کن کریس دارم روانی میشم! دست از سر من بردار الان وقتش نیست
کریس جلو کشید و یقه جونگین توی مشتش گرفت:توی احمق قرار نبود اینطوری باشی! قرار نبود انقد مسئله رو برای من برای خودت برای همه انقد سخت کنی!
از روی مبل بلند شد: جیسون حقش بود! تاحالا خیلی ادم کشته بود و دست قانون بهش نمیرسید
برای اون حداقل عذاب وجدان نداشته باش!
بعضی وقتا ، توی یه موقعیتی قرار میگیری که نه راه پیش داری ، نه راه پس
مثل وقتی که توی یه جاده ی برفی با شیب در کنار یه پرتگاه که زمین یخ زده ، درحال رانندگی باشی و زنجیر چرخ نداشته باشی!
اون موقع است که با سرعتی که راه افتادی باید بری ، ترمز کنی لیز خوردی! فقط باید با سرعت ثابتت سعی کنی اون قسمت رو رد کنی! زندگی جونگین دقیقا توی همچین وضعیتی بود! دیگه راه ترمز نداشت! راه برگشتم نداشت!
رفتن و ادامه دادن تنها انتخابش بود..
مرد برنزه قوطی قرصش توی دیوار پرت کرد: من سختش نکردم خودت سختش کردی! من از اول بهت گفته بودم من نمیتونم! تو اما باور نکردی.. خسته شدم کریس
با بلند شدن از جاش کریس دوباره یقش گرفت و به دیوار رو به رو کوبیدش: تو تونستی لعنتی! خوبم تونستی! بقیه اشم میتونی! فقط بچه بازی رو تمومش کن و مردونه پای چیزی که باید انجامش بدی وایسا! تا اینجا نیومدیم که وسطش جا بزنی! میفهمی؟
جونگین بعد از چند ثانیه سکوت ، با هول محکمی مرد قدبلند تر کنار زد و مشتی توی دهنش زد: با رئیست درست حرف بزن!
و بعد از برداشتن کتش سمت در رفت تا از اون فضای لعنتی خارج بشه تا بتونه نفس بگیره..
..............
........................
با رسیدن به عمارت و توقف ماشین جلوی دروازه اهنی بزرگ ، صدای داد و بیداد دو نفر جلوی در باعث شد با کنجکاوی نگاهی به بیرون بندازه و با دیدن سهونی که درحال جروبحث با یکی از نگهبان های ورودی بود ، با خوشحالی پیاده شد
کاملا قرارش با این پسر یادش رفته بود و حالا با دیدنش انگار همه ی چیزی که برای جلوگیری از دیوانه شدنش از شدت فکرهای مختلف لازم بود رو بهش جایزه دادن!!
سمت سهون و نگهبان رفت: چخبره؟!
سهون کلافه سمت جونگین چرخید و با دیدنش جلو رفت و با گرفتن بازوی جونگین اونو سمت نگهبان کشید: این مرتیکه غول بیابونی ۱۵ دقیقه اس نذاشته من برم تو عمارت! هرچی بهش میگم من دوستتم باور نمیکنه! تا نزدم همینجا اسفالتش نکردم یچیزی بهش بگو
جونگین سوالی به نگهبان نگاه کرد
و نگهبان کاملا خنثی جواب داد: من تاحالا ندیده بودمش! پس اجازه ورود بدون شما نداشتن
سهون با عصبانیت پوفی کشید: تخم سگ رو نگا! د لعنتی خود جونگین اینجاس هنوز داری با من بحث میکنی..
اگه تا الان جلوی خودش برای تو دهنی زدن به مردی که حداقل ۱۰ سانت ازش بلندتر و شاید ۵۰ کیلو چاق تر بود گرفته بود حالا میتونست جبران کنه چون جلوی جونگین نگهبان اجازه ی پس زدن بهش رو نداشت پس بالاخره مشتی که تمام این ۱۵ دقیقه دلش میخواست بزنه رو اومد بزنه که دستای جونگین دور کمرش حلقه و با کمی از زمین بلند کردنش از نگهبان فاصلش داد : سهون امشب نه.. دیگه دعوا بسه باشه؟!
فردا .. فردا بیا هرچقدر دوست داری بزنش!
سهون متوجه ی لهن خسته ی جونگین شد و با اینکه این نگهبان لعنتی نذاشته بود تا جونگین نیست بره عمارت و با خیال راحت نگاهی به وسایل و مدارکی که میتونه پیدا کنه بندازه اما لحن جونگین خسته تر از اونی بود که بخواد بحث رو ادامه بده پس بیخیال شد و با چشم غره ای به نگهبان کوله اش از روی زمین برداشت و با انداختنش روی شونه اش خواست سمت داخل باغ بره که جونگین سریع توی بغلش کشیدش و سهون باخنده درحالی که نصف وزن جونگینی که خودشو بهش اویزون کرده بود هم حمل میکرد به سمت عمارت سنگِ مرمر در انتهای جاده ی سنگ چین قدم میزد
.........
...............
خب خب..
کمی وارد زندگی جونگین هم شدیم..🍃
بیاین کمی راجب زندگی جونگین حرف بزنیم..
بنظرتون جونگین چقدر غرق شده توی زندگیش؟! منتظر چیه؟!
و من گفته بودم سکای نزدیکه نگفته بودم پارت بعده😅🤭
پوسترایی که بچه ها میزنن و میذارم روی عکس پارت میبینین دیگه؟! حتما ببینین خیلی خوشگلن🥰
و مرسی @RamonaSK برای پوستر خوشگلت جانم🍃💚
Advertisement
- In Serial12 Chapters
Overpowered Sadistic Cat
Teddy IV was a cat. Not just any cat, he was a very spoiled cat. At least until one day he was chased by a few crazy people. They tried to capture him but he escaped but unluckily as he was escaping his tail was ran over by a truck. This caused the spoiled cat to hate humans, and as he died by bleeding to death due to his tail being crushed he wished for the power to crush them... "I-is this the truck I saw my owner reading about in a manga?!" And magically his wish was fulfilled. The celestial white tiger guardian made him reincarnate into a magic world with overpowered powers. How will this cat do in this absurd fantasy world?
8 227 - In Serial62 Chapters
Reincarnation of a Businessman
A businessman is betrayed by those he holds dearest and reincarnates into a mystical world of cultivation where the power of a single person can split the heavens. However, his reincarnation does not go smoothly... ******************** This is a xianxia (cultivation/progression fantasy) story which fuses a lot of western fantasy elements. This story includes POV's of different characters which are all going to be developed in the future and will have an effect on the story. The novel is named after the reincarnation of the businessman which serves as a cataclysm in the world of cultivation, and while the MC uses some of his business knowledge, this novel is not centered around the MC creating a business empire. I plan to extend the story into at least 2 books, both taking place in the same world. ******************** Updates will happen once every 2 days, but this is often going to change to once every day or once every 3 days because I am not currently writing full-time, and neither is my editor.
8 199 - In Serial14 Chapters
Royal Blood Online
How far would you go for love when you finally found it if you had grown up in a loveless environment? Mete was willing to go to the end even if he doesn't have any self confidence. He was a weak kid who has been bullied and got scolded by his family for getting bullied instead of taking support and love from them. After he started to learn martial arts to defend himself because his father couldn't stand it anymore, his body had gotten stronger but he was still mentally weak. His self confidence was still pratically zero. He wasn't getting bullied anymore and could be considered cool as well. But he could never found the courge to confess his love to the girl he loved. However he finally found a way. Royal Blood Online!
8 221 - In Serial14 Chapters
Don't Touch Me, You'll Die!
Jun Arvin is a person from Earth that died by burrying himself alive. Wanting to escape from his disappointment and hatred for his families, friends and the harsh reality. He then killed himself out of desperation and heart break. And now, he was reincarnated as a baby in a world of Ivalia as Alexius Merga Zaxvius. The first child of the Emperor and the Crown Prince of Zaxvius Empire. But fate is really cruel, his title as a Crown Prince was stripped away from him. His power was feared by the people that know him. And so, because they feared him, he was locked inside a dark and gloomy tower all alone like a prisoner. "This is nothing! I have been through something more crueller than this... Fine! Since you called me as a Prince of Death, then i shall be one!" This is the story of The Prince of Death that would make the world tremble from hearing his name and his journey as a Death incarnate!
8 66 - In Serial17 Chapters
Talents: Activate
Once the earth was invaded by certain beings with supernatural abilities threatening the existence of mankind. The reason for this invasion was unknown, so the beings responsible were called the Unknowns. Some humans wielding abilities and bearing symbols similar to what you call mythological deities, rose up to oppose the Unknowns.Those with abilities bearing an insignia were called the Crests while those with only abilities and no insignia were called the Advanced Talents (Ats). However, as time went on, some Crests changed and sought to rule as gods over the ordinary humans while some Advanced Talents sought to even destroy the ordinary humans. In the midst of all this, a young man, ID, an Advanced Talent and a lady, Ifunanya, a Crest, along with their friends seek to protect those they can from the chaotic power of the Unknowns, the villainous Crests and the villainous Advanced Talents.
8 180 - In Serial58 Chapters
The Reborn Otaku's Code of Practice for the Apocalypse
Lacking a pocket dimension, lacking a power, lacking a thigh to hug onto and the three life advantages (money, power, and looks), he had been cautiously living in the apocalypse for ten full years, getting closer to falling into the zombies' mouths, but unexpectedly he had the bad luck to be caught in a fight between two gangs and die, it really left people feeling disappointed. But when he opened his eyes, he had returned to a decade ago, three months before the apocalypse! Like before he still lacked an ability, an ordinary person without a pocket dimension, but he did have ten full years of experience in living in the apocalypse! Even if he didn't fight zombies, didn't hunt monsters, he could still live a careful farming life in the safe zone. Find a safe house, utilize all kinds of skills from his previous life to farm in exchange for meat, and if possible, find a person to peacefully spend the rest of his life with; ordinary people had their own ordinary little pieces of happiness. Originally believing he had picked up a beauty he returned home to prepare a golden house, but on the contrary he was the one being pushed down;someone once said, whether it is people or matters, by no means can you only look at the surface!This is not my work. For Offline reading purpose.Credits to the Author.And please don't vote the story because i don't own it.Thank you.
8 124

