《chocolate and ice》part16
Advertisement
Baekhyun prov
هیچی از حرفای استاد نمیفهمیدم ، به نقطه ی نامعلومی از حیاط زل زده بودم
شاید اگه سال پیش همین موقع ها بود ، با دیدن برگای نارنجی و زردی که از درختا میریختن پایین لبخند میزدم ، اما الان فقط داشتم همه تلاشم رو میکردم که گریه نکنم..!
هرطور نگاه میکردم
همه چی تقصیر من بود
من کاملا احمقانه سهون رو نادیده گرفتم
وقتی میدونستم انقد حساسه..
و من چقد احمقانه احساساتش رو ندید گرفتم و فقط به احساسات خودم فکر کردم!
و چقد احمقانه دربرابر کسی که نباید، احساسات پیدا کردم..رشدشون دادم و حالا عمیقا دوسش داشتم..!!
دیگه نمیتونستم کاریش بکنم
..........
فلش بک/ ساعت ۷ صبح امروز
میخواستم امروز دانشگاه نرم اما وقتی سهون گفت ماشین اداری شرکت دستشه و میرسونتم بی هیچ حرفی حاضر شدم
دیشب اصلا نخوابیده بودم
چطور میتونستم بخوابم؟
فکر نمیکردم ماشین شرکت یه Audi Q2 باشه ، شاید اگه هر موقع دیگه ای بود تا ۱۰ دقیقه از همه ی ویژگی هاش برای سهون پرحرفی میکردم
ولی میدونستم نه سهون حوصله داره نه من اینبار ذوق اش رو دارم..!
........
شیشه رو تا ته پایین داده و از شیشه به بیرون زل زدم ،هوای اول صبح اکتبر کمی سرد بود و بوی نم از بارون دیشب هنوز میومد، این اولین بار بود
اولین باری بود که سهون داشت با ماشین منو دانشگاه میرسوند
هیچ وقت تا الان ماشین نداشتیم، و این الان حس عجیبی داشت
ولی ازونجا که سهون رو میشناختم
احتمال اینکه تا اخر امروز کلا از کار استعفا بده و باز اوارمون کنه رو میدادم
حتی اینکه دوباره با دیدن چانیول بزنتش هم ممکن بود
و این فکر داشت به طرز عجیبی باعث میشد دوباره بخوام گریه کنم و این افتضاح بود
تا همین الانشم به زور قرص ژلوفن از سردرد و کمی میکاپ از حالت مرده و پوف کرده دراومده بودم و با گریه دوباره تبدیل به یه افتضاح میشدم
من بچگانه به این زندگی عادت کرده بودم
بچگانه چانیول رو برای خودم میخواستم..!!
با بالارفتن یهوییِ شیشه کمی از جا پریدم و به طرف سهون که شیشه امو بالا داده بود چرخیدم
چیزی نگفت منم نگاهمو به مسیر رو به رو چرخوندم
بالاخره سهون سکوت رو شکست: من میشناسمت بک! تو از اون مدلا نیستی که بتونی تو هر رابطه ای وارد بشی و بعد یه مدت بهم بزنی و راحت با بقیش کنار بیای..تازه اگه اون اتفاق که لازم به گفتنش نیست رو فاکتور بگیریم..
با انگشتام بازی میکردم و حس میکردم میدونستم میخواد به کجا برسه
ادامه داد: چانیول..!
نفس عمیقی کشید : چانیول از دنیای ما نیست بکهیون! چانیول از اونی که فکر میکنی پولدار تره..خانوادش قوی تر از اونیه که فکرشو بکنی..
ناخونام رو توی کف دستم فرو کردم ، میدونستم
همه اینارو میدونستم، ولی..
-: میگی چانیول دوست داره.. بر فرض درست باشه
چون من پسربازی هاش رو به چشم دیدم
اما بیا فرض کنیم
به احتمال محال تو استثناش باشی
و عاشقت باشه..
بکهیون ، باباش ، اجازه نمیده پسرش گی باشه! میدونی این خبر مثه بمب صدا میکنه! مطمئن باش راحتت نمیذاره
بدون فکر کردن دفاع کردم از احساسم ، از چانیول: چانیول دوستم داره..و دیگه بقیش برام مهم نیست، تا وقتی باهم باشیم ما از پسش برمیایم،من به سختی عادت و به چانی اعتماد دارم..!
و بعد چشمام رو بستم و منتظر داد و بیدادش شدم
سکوت چیزی نبود که انتظارش رو داشته باشم ..
چشمام رو باز کردم و نگاهش کردم ، خیلی جدی به راه نگاه میکرد
بعد چند دقیقه طولانی پرسید: پس اونقد دوسش داری؟!
فقط سرمو به نشونه اره تکون دادم
پشت چراغ قرمز توقف کرد ، شیشه طرف خودش رو پایین داد و سیگاری بین لب زخمیش گذاشت و با فندک ماشین روشن کرد و درحالی که ارنجش رو روی لبه ی پنجره تکیه میداد پرسید: چرا زودتر بهم نگفتی؟
Advertisement
قرار نبود این که بهش نگفتم رو هیچ وقت فراموش کنه! از دیشب هزار بار پرسیده بود و من هر بار شرمنده میشدم ؛ لب پایینم رو گاز گرفتم: میترسیدم..!
سهون خنده ی تلخی کرد: پس خودتم میدونستی داری اشتباه میکنی..
و باز هم به نشونه ی اره سر تکون دادم و به گاز زدن لب بیچارم ادامه دادم
......
.........
بدون اینکه گذر زمان رو متوجه بشم حالا آزمایشگاه داشتیم و من با حواس پرتی کنار بورت ، ارلنِ پر از فهلینگ و محلول قندی رو با گیره روی شعله گرفتم و دقیقا مطمئن نبودم باید چقد حرارت بدم ، چون حرفای استاد رو اول کلاس اصلا نفهمیده بودم
۱۰ دقیقه شاید کمتر گذشته بود که محلول شروع کرد به جوشیدن و قطرات محلول به بیرون پرتاب میشد،با چشم دنبال استاد گشتم تا کمکم کنه ولی استاد سه میز جلوتر مشغول توضیح به دختر دیگه ای بود و من واقعا حالا دیگه از این جوشیدن ترسیده بودم ، چه مرگش بود؟!
یکم محلول رو از شعله فاصله دادم تا یکم اروم بشه و اینطوری به بیرون نپاچه! که با تشکر از حواس پرتیم ، مچ دستم رو روی شعله قرار دادم و با حس سوختن مچ دستم کاملا غیرارادی دستم رو محکم عقب کشیدم که باعث شد محلولِ آبی تیره ی درحال جوشیدن بیرون بریزه و کل ساعد دستم رو بسوزونه و من با جیغ کوتاهی گیره و ارلن رو پرت کردم و کنار پریدم که باعث شد دست چپم که ازاد بود همراه قسمتی از شونه ام به بورت بخوره و بورت همراه میکروسکوپ نوریِ کنارش از میز روی زمین بیوفتن و صدایی شبیه انفجار شیشه ای ایجاد کنند که باعث شد حتی چندتا دختر جیغ بزنن
همه ی اینا کمتر از چند ثانیه طول کشید و من که با ترس از پشت زمین خورده بودم فقط دست سوخته ام رو گرفتم و با وحشت به افتضاحی که درست کرده بودم نگاه میکردم
عالی شد
باز گند زده بودم
و جالب اینجا بود
من قبل اینکه گند قبلیم درست بشه
یه گند جدید زده بودم
کارشناسِ ترسناک ازمایشگاه داد کشید: اوه بکهیوووون!!!!!
و من فقط چشمام رو بستم
(*توضیح : بورت ، ارلن ، گیره وسایل آزمایشگاهی هستند و تقریبا تو همه ی آزمایشگاه های شیمی ، میکروب و .. یافت میشن
شعله های ازمایشگاهی ، تک شعله ان و روی میز ها برای هر نفر هستن و قابلیت جا به جایی دارن و کوچیکن.
فهلینگ یه محلول شیمیایی عه برای تخمین میزان قند احیاکننده به روش مانسون واکر که یه روش شیمیایی عه در محلول های قندی بکار میره، محلوش وقتی روی شعله قرار میگیره خیلی زیاد پرش داره)
......
..........
Author prov
تمام سعی خودشون رو میکردن کمترین مقدار حرف زدن رو باهم داشته باشن
چانیول کلافه فقط دلش میخواست در لحظه مناسب بتونه حرف بزنه و یطوری معذرت خواهی کنه اما اصلا وضعیت مناسب نمیشد
و اینم که سهون بهش اجازه ی ایجاد موقعیت مناسب هم نمیداد بی تاثیر نبود
سهون زون کن تکمیل شده ی حساب های ماه اخیر رو روی میز چانیول کوبید
و باعث شد یکم چانیول از جا بپره و سوالی نگاهش کنه
سهون یه ابروشو بالا داد: امضاشون کن ببرمشون بایگانی
چانیول به معنای باشه سرتکون داد و با استرس مشغول امضا کردن شد
وضعیت الانشون کاملا برعکس شده بود و انگار اونی که رئیس بود سهون بود، چون چانیول بشدت حرف گوش شده بود و سهون ترسناک!
واقعا ترسناک شده بود و یه لحظه از ذهن چانیول گذشت چطوری وقتی این روی سهون رو ندیده بود آیس من صداش زده بود؟ چون ایس من دقیقا الان جلوش بود نه اونی که قبلا دوستش بود
.....
جلوی اسانسور منتظر بود ، در آسانسور که باز شد ، با کریس رو به رو شد که با دیدنش نیشش باز شده بود
Advertisement
سهون چشم هاش رو تو حدقه چرخوند و سرجاش وایساد تا اسانسور کناری بیاد
کریس پوکر شده دستشو جلوی در گرفت تا درِ اسانسوری که درحال بسته شدن بود باز بشه: چرا سوار نمیشی؟!
و سهون بدون اینکه به طرفش نگاه کنه اسانسور کناری رو با انگشت اشارش نشون داد که به معنای رفتن با اسانسور بغلی بود
کریس نفسشو فوت کرد: شبیه یه بچه ی تخس میمونی!اومده بودم دنبالت که خودت اومدی پیشم..!
و از اسانسور طوری خارج شد که یه پاش نصفه لای در بود تا در بسته نشه و بعد بازوی سهون رو گرفت و کشیدش سمت اسانسور:پس..حالام با من میای جذاب خان
سهون با عصبانیت دستشو ازاد کرد و بعد از چشم غره ای به کریس طبقه ی منفی یک رو لمس کرد
کریس با دوباره لمس کردن دکمه منفی یک ، اون طبقه رو خاموش کرد و به جاش طبقه ۱۱ رو زد
و یکی محکم روی دست سهون که دراز شده بود تا دوباره منفی یک رو لمس کنه زد
سهون اخم کرد: چه مرگته؟!
کریس: عه پس لال نشدی؟! فک کردم بعد دعوا ( با دست لب زخمی سهون نشون داد) لال هم شدی
سهون چشاشو تو حدقه چرخوند: فقط بنال چه مرگته مرتیکه کار دارم
و دوباره دست دراز کرد تا منفی یک رو بزنه که باز کریس روی دستش کوبید
اسانسور با صدای دینگی و صدای دختری که طبقه ۱۱ رو اعلام میکرد وایساد
کریس: جونگین میخواد ببینتت پس بیا بریم
و رفت بیرون
و چند ثانیه طول کشید تا بفهمه سهون پشت سرش نیست و از اسانسور پیاده نشده
جیزز کرایست(عیسی مسیح) این دیگه کی بود؟!
به سرعت برگشت و تونست به موقع پاش رو لای در اسانسور درحال بسته شدن بذاره و غرید: محض رضای خدا.. تو چرا انقد لجباری؟!
سهون زون کنِ توی دستش رو نشون داد: نمیبینی؟! کار دارم..
کریس پوفی کرد و بازوی سهونُ گرفت و دنبال خودش کشیدش: اون لعنتی رو بده من ردیفش میکنم ، توی تخمی الان فقط باید بری پیش جونگین!
سهون غرولندی کرد: نمیتونه نیم ساعت صبر کنه؟!
کریس با ناباوری به سمت سهون برگشت و بعد چندثانیه قهقه زد: تو .. دیوونه ترین ادمی هستی کع دیدم!نه .. اون لعنتی نمیتونه صبر کنه
سهون پوکر نگاهش میکرد: امروز حوصله ندارم و به مریم مقدس همینکه این وسط الان یکی با زانو تو تخمات نزدم تا کلا خاصیت باروری ات رو از دست بدی فقط بخاطر کارمنداییه که دارن نگاهمون میکنن!
کریس فقط دوباره قهقه زد: اونو نگه دار برای استفاده روی جونگین، لازمت میشه
سهون اخم کرد
حس میکرد قراره جونگین بخاطر دیشب بازخواستش کنه و واقعا الان توی مودِ بازخواست نبود نه وقتی که راجب همه چی حق داشت! چانیول مستحق اون مشت ها بود
و اگه جونگین میخواست چیزی بگه بیخیال همه تصمیمایی که امروز گرفته میشد و حتما اون لگدی که توضیحش رو به کریس داده بود مهمونِ چیزی که لای پاهای جونگین بود ، میکرد
بالاخره کریس جلوی یه در چوبی به رنگ قهوه ای تیره وایساد که تابلوی اتاق کنفراس عمومی کنارش خودنمایی میکرد
زون کن رو به زور از دستای سهون گرفت و هلش داد سمت در
سهون با چشم غره ی دیگه ای به سمت کریس درو باز کرد و وارد شد
اتاق بزرگی بود که میز چوبی تیره رنگی به شکل بیضی و خیلی طویل وسط بود و دور تا دور صندلی هایی با فاصله های ۵۰ ۶۰ سانت چیده شده بود و در انتهای سالن ال سی دی بزرگی بود و یه صندلی در راس
جلوی هر صندلی میکروفون ، و یه ایپد کوچیک روی استند قرار داشت
و نقطه ی درخشانِ اتاق مردی بود که در کت شلوار و پیرهن تمام مشکی روی صندلی که راس میز کنفراس قرار داشت تکیه داده بود و پاهاش روی میز بود
......
با ورودش ، جونگین که سرش توی گوشیش بود ، سرش رو بالا اورد و با دیدن سهون ، پاهاش رو پایین اورد و بلند شد
سهون احساس خوبی نداشت ، واقعا تواناییِ دعوای جدید با جونگین نداشت ، به اندازه کافی موضوع برای بحث و جدل داشت و واقعا نمیخواست یکی بهش اضافه کنه
با کلافگی نفسش رو بیرون داد و به جونگینی که حالا رو به روش ایستاده بود و خیلی عجیب نگاهش میکرد توپید: چیه؟ کاری داشتی؟!
جونگین با لبخند خاص خودش که باعث میشد فرو رفتگی گونش پیدا بشه کمی سرشو کج کرد: مگه برای دیدنت باید "کاری" داشته باشم؟
سهون گیج شد: برای دیدنم؟ جونگین واقعا اعصابِ بازی جدید ندارم.. باهام بازی نکن..اگه کاری نداری من ..
حرفش با قرار گرفتن دست جونگین روی دهنش خفه شد ، مرد برنزه ، چشاشو تو حدقه چرخوند: نمیتونی دو دقیقه محض رضای خدا خفه شی؟
سهون عمیقا اخم کرد و دست مرد رو از روی دهنش برداشت: بنال خوب
دست جونگین ، کنار صورت و خط فک خوش تراشش قرار گرفت: فقط میخواستم بپرسم ، چطوری؟
چطوری؟!
الان ازش پرسیده بود حالش چطوره؟
به چشمای جونگین نگاه کرد تا ببینه مسخره اش میکنه یا نه
نه ، توی این چشم های قهوه ای کشیده
فقط جدیت بود
حتی یکم نگرانی..
نگرانی؟!
چند سال بود؟!
چندسال بود که هیچ کس همچین چیز ساده ای ازش نپرسیده بود؟
مدت ها بود کسی ازش نپرسیده بود "چطوره؟"
گیج شده بود ،
میتونست واقعا جواب این سوال رو بده؟!
بگه خوب نیست؟ بگه خسته شده؟!
غر بزنه؟! نه نمیتونست..! میتونست؟
انگار مرد برنزه ، گیج شدنش رو متوجه شد چون لبخند مهربونی مهمون لب های پفکیش شد و انگشت شستش کمی گونه ی سهون رو نوازش کرد و بعد دستش جلو تر اومد و شستش ، خیلی اروم روی لب زخم شده اش کشیده شد: هی.. اینارو نگفتم زخم نکن؟! اینا برای بوسیدن افریده شدن نه که هی را به را تیکه پارشون کنی..باید مواظبشون باشی اینا فقط برای خودت نیستن!
سهون حس کرد یچیزی تو دلش فرو ریخت ، حسی که وقتی از بلندی میوفتی تو دلت حس میکنی ، مثلا وقتی سوار رنجر شدی و اون وسیله از نوک اسمون به سرعت سمت پایین میاد ،
این مرد لعنتی میدونست داره با سهون چیکار میکنه؟
چرا چیزایی که تاحالا حس نکرده رو داره مجبورش میکنه حس کنه؟! جونگین موندنی نبود
سهون میدونست اما چرا؟
چرا بی رحمانه داشت سهون رو میکوبید و از اول می ساخت؟!
شست مرد هنوز داشت صورتش رو نوازش میداد و با صبوری منتظر حرف زدن مرد رو به روش بود
سهون بالاخره به حرف اومد: خسته ام ..جونگ خستم!
سهون یه قدم عقب رفت تا دست جونگین ازش جدا شه ، بغض گلوش رو قورت داد و دستی لای موهاش کشید
جونگین متقابلا جلو اومد گردن سهون رو گرفت و کشیدش بغلش: سهون.. فرار نکن ازم! حرف بزن باهام، من اینجام..
سهون بعد چند ثانیه بدن منقبضش رو رها کرد و تو بغل جونگین فرو رفت و سرش رو توی گودی گردن مرد شکلاتی فرو کرد
-: دلم میخواد گردن چانیول رو بشکنم
حرفی بود که سهون بعد چند دقیقه زد
جونگین نتونست جلوی خندش رو بگیره و سهون با صدای ارومِ خندیدنِ جونگین عصبی از بغلش دراومد و جونگین رو کمی به عقب هل داد: چیز خنده داری گفتم؟
جونگین خنده اش رو خورد ، سهون بشدت بهونه گیر شده بود و جونگین اماده بود تا غر زدن هاشو بشنوه ، امروز قرار بود فقط سهون غر بزنه
+: نه خنده دار نبود.. ببخشید عزیزم
سهون گیج شد ، جونگین چه مرگش بود امروز؟ چرا باهاش بحث نکرد تا دعواشون بشه و بازم سر جونگین داد بزنه؟
جونگین عقب عقب رفت و باسنش رو روی میز تکیه داد و به سهون نگاه کرد
سهون سمت دیوار شیشه ای سمت راست اتاق که شهر از زیرش پیدا بود رفت
جونگین که دید سهون حرف نمیزنه خودش لب زد: چانیول واقعا دوسش داره..
سهون پوزخندی زد: اره؟تا چند وقت؟
جونگین به سهون نگاه کرد که پشتش بهش بود و به شهری نگاه میکرد که حالا در عصر یک روز بارونیِ اکتبر یکم دلگیر بنظر میرسید
+: یول مثل "من" نیست سهون...
بعد چند دقیقه سکوت تلخ بینشون ، جونگین ادامه داد
+: یول تقصیرکاره.. ولی ..بهش فرصت بده خودش رو بهت ثابت کنه! فرصت بده بهشون.. اگه خودشون هم رو میخوان، ما فقط باید حمایتشون کنیم نه؟
سهون چشم هاش رو بست: حس میکنم بهم خیانت شده..من..
بقیه حرفش رو ادامه نداد و ساکت شد
بعد چند ثانیه گرمای جونگین از پشت در اغوشش گرفت و دستای گرمش روی شکمش توی هم قفل شد
+: میدونم چه حسی داری .. باور کن میدونم..!
سرش رو خم کرد و روی شونه ی سهون گذاشت ، نفس هاش تو گودی گردن سهون پخش میشد و گردنش رو داغ میکرد
ادامه داد: ولی اونا همدیگر رو انتخاب کردن.. چه بخوای چه نخوای داداش کوچولوت گی عه، و این میدونی که هیچ وقت قرار نیست راحت باشه! پس بهتر نیست فقط حالا که همدیگر رو میخوان ما کمکشون کنیم؟
و بوسه خیسی روی گردن سهون گذاشت
سهون کمی گردنش رو به طرف چپ کج کرد تا جای بیشتری به جونگین بده : برای تو گفتنش اسونه.. اونی که قراره براش مشکل پیش بیاد داداش تو نیست.. داداش منه! اون بچه به اندازه کافی سختی کشیده جونگین! نمیخوام بیشتر اذیت شه..
ولی.. بکهیون دوسش داره.. لعنت بهش..!
لگدی به دیوار شیشه ای زد
جونگین سهون رو برگردوند ، صورتش رو گرفت: سهون.. من نمیذارم، من نمیذارم چانیول زندگیش به فاکد آپی من بشه! من پشتشونم.. به من اعتماد داری؟
سهون بهش اعتماد داشت؟
سهون میدونست جونگین هرکاری برای چانیول میکنه
و میدونست داداش کوچولوش عاشق شده
اگه جونگین پشتشون باشه ، شاید بکهیون کوچولوش یه شانسی میداشت
یه شانس برای یه زندگی بهتر
یه زندگی خیلی بهتر از زندگی داغون سهون
بغض اش رو قورت داد و اروم سرشو به معنای اره تکون داد: باهم؟! من تنهایی از پس بابات برنمیام
جونگین دستش رو پشت کمر سهون محکم کرد و کشیدش جلوتر تا کاملا بهم بچسبن: باهم..! باهم ما میتونیم خیلی کارا بکنیم سهون
و لبش رو به لب سهون کوبوند
و بالاخره لب های مردی که سهون رو ضعیف میکرد روی لب هاش بود ، سهون پیش جونگین با همه ی سهون هایی که این سال ها زندگی کرده بود فرق داشت
متقابلا خیلی تشنه به لبای گوشتی جونگین بوسه میزد ، و موهای پشت گردن جونگین رو تو دستش گرفته بود
جونگین یه دستش قسمت داخلی ران عضلانی سهون رو چنگ میزد؛ لب پایین سهون رو توی دهنش کشید و مک محکمی زد که همزمان شد با ناله ی اخ مانند سهون تو دهنش و پخش شدن طعم آهنیِ خون توی دهنش،زخم سهون سر باز کرده بود،
ولی هیچ کدوم تماس لب هاشون رو قطع نکردن
بالاخره با حس نفس کم اوردن از هم فاصله گرفتن
هردو نفس نفس میزدن
سهون لب خونیش رو زبون زد: فاک.. ولی این به معنی نیست من چانیول رو بخشیدم!
جونگین سری تکون داد: میدونم! همونطور که من حواسم هست داداشم رو زدی! و چیزی نگفتم!
و خیلی سریع قیافه ی جدیش با یه نیشش باز شده ازبین رفت: اوه..نگاه کن! مرد یخیمون تحریک شده؟
سهون چشم غره رفت: نشدم
جونگین دستش رو به دیک کمی برجسته تر شده ی سهون رسوند: اوممم.. پس این چیه؟ .. از کی تاحالا انقد زود تحریک میشی؟
سهون چشم هاش رو تو حدقه چرخوند: بخاطر اینه که از وقتی اخرین بار تو جزیره سکس داشتیم من دیگه سکس نداشتم
اوه خدایا.. سهون همین الان اعتراف کرده بود با کسی جز جونگین نمیخوابه! لعنت..
و قیافه جونگین طوری تعجب زده بود که انگار جلوی چشم هاش یه لاک پشت با عینک افتابی داره سیگار میکشه و دودش رو حلقه ای میده بیرون
سهون اما
اخم کرد: ببین چقد خرس شکلاتیمون تعجب کرده! انگار یکی اینجا حسابی جا منم حال کرده!؟
و یه ابروشو به حالت سوالی بالا انداخت
جونگین چی میگفت؟ اینکه اره همین دیشب با زنم خوابیدم؟
قبل اینکه حس عذاب وجدان کل حس و حالش رو بپرونه سهون رو با دستی که پشت کمرش قراره داده بود جلوتر کشید و فاصله ی ۳۰ سانتیِ بین بدن هاشونو از بین برد
جونگین روی لب های سهون زمزمه کرد: خوب پس باید با این سهونی کوچولو چیکار کنیم؟
سهون خندش گرفت: نمیخواد کاری کنی .. ولش کن خودش میخوابه!
و سعی کرد پایین تنش رو از جونگین دور نگه داره ، حس عضو جونگین روی عضوش اصلا کمکی به خواب کردن سهونیش! نمیکرد.
جونگین یه کوچولو خندید: عه؟ من داشتم به یه هندجاب سریع فکر میکردم
و سرش رو کج کرد: ولش کنیم تا بخوابه؟!گناه داره خوب
سهون با دیدن قیافه جونگین بلند خندید: اوه خدایا.. جونگ! دقیقا شبیه یه خرس قهوه ای کیوت شدی!
و دقیقا بعد حرفی که زد یخ زد، و خندش ماسید
همین الان به جونگین گفته بود کیوت! اوه ..!!
جونگین لبخندی از خنده ی سهون زد ، سهون کم میخندید ، خنده هاش خوشگل بودن ،
و خوب قطعا یه ارگاسم برای راحت تر شدن اعصابِ خط خطی شده ی گربه ی رو به روش خوب بود ،
با سهون توی بغلش چرخید ، سهون رو به میز تکیه داد و یه پاش رو لای پای سهون فرو کرد و اونقد نزدیک شد که رونش به عضو سهون مالیده میشد و فشار محکمی با پاش به عضو سهون اورد
دست سهون که به میز تکیه اش داده بود چنگ محکم تری به میز زد: لعنت بهت جونگ نکن! من با دست ارضا نمیشم
جونگین لب خودشو گازی گرفت و نگاه شهوتناکی به چشم های مرد جلوش انداخت: اوه نه.. تو برای من حتی با دستم میای! میخوای شرط ببندیم؟!
سهون لعنتی گفت برایِ جونگ؟! یه ابروشو بالا انداخت: سر چی؟
جونگین نیشخند پررنگی زد: ساک خوبه؟!
سهون سرشو کج کرد:بنظرم بشین رو زانوهات همین الان ساک بزن برام! هوم؟
جونگین با خنده سرش رو توی گردن سهون فرو کرد و مشغول بوسیدن شد: ۱۰ دقیقه! توی ۱۰ دقیقه به کام میرسونمت! و اگه اومدی ، ۱۰ دقیقه با اون دهن خوشگلت برام ساک میزنی! قبوله؟
سهون حالا که جونگین داشت بوسش میکرد و حس فشار ران جونگین به عضوش، کمی احساس خطر میکرد ، اما خودشو نباخت
-: قبوله و اگه نیومدم ، میکنمت!یه سکس کامل رو میری زیرم؛ قبوله؟
جونگین خندید: قبوله
مرد برنزه مشغول باز کردن کمربند سهون شد و سهون گوشیش رو دراورد تا تایمر بذاره
جونگین غرید: الان نه هنوز
سهون خندید: باشه بابا هر وقت..آحح
با تماس دست داغ جونگین با عضوش استارتِ تایمر رو لمس کرد و گوشی رو روی میز به سمت عقب سُر داد
جونگین سهون رو بلند کرد ، روی میز گذاشت و بین پاهاش اومد
و همونطور که بوسش میکرد عضوش رو میمالید
شلوار سهون پاش بود و فقط باز شده بود و تا حد نصفه ی باسنش پایین کشیده شده بود ؛ نفس های بریده بریده میکشید
دوتا دستش رو به عقب روی میز تکیه داده بود و حالت لمیده داشت ، پاهاش باز دور جونگین از میز اویزون بود
جونگینِ لعنتی کارش رو بلد بود ، و فشار کمی بیشتر از حد معمولی که به دیکش وارد میکرد باعث میشد دیوونه بشه ولی خودش رو نباخت و سعی کرد کرم بریزه
-: عاحح.. اینطوری..من نیم ساعت دیگم..نمیام
جونگین پوزخندی زد: سعی کن وسط کارم چرت و پرت نگی لاو
، دکمه های پیرهن سهون رو باز کرد و کرواتش رو عقب زد ، و خیلی سریع دهنش مشغول بازی با نیپل سمت راست سهون شد
انگشت های دست چپش سمت ورودی سهون رفتن
-: فکرشم نکن..شرط چیز دیگس
جونگین دستش رو کنار کشید: باشه عروسک! هرچی که تو بخوای "باس"..
باس؟ لعنت به صدای بم شده اش ، لعنت بهش که خوب میدونست چطوری سهون رو راضی نگه داره ، صدای هوممم مانندی از دهن سهون در رفت
جونگین بوس هاش رو به گوش سهون رسوند: میدونی الان دلم چی میخواد؟
سهون با چشم های بسته درحالی که یه دستش رو دور گردن جونگین مینداخت تا بهش اویزون بشه اروم لب زد: چی؟
+: دلم این دیک سفت و بزرگت رو توم میخواد سهونا..! تا ته..
ته رو غلیظ گفت و نفسش رو توی گوش سهون رها کرد و همزمان عضو سهون رو توی دستش فشاری داد ، ناله ی بلند سهون و سرش که به عقب پرتاب شد و پریکامی که دستش رو خیس کرد بهش فهموند داره درست پیش میره
حالا دست چپش هم پایین رفته بود و دودستی درحال بازی با عضو سهون بود
+: هوم؟ توام دوست داری؟ که پاهامو برات باز کنم..
بیای لای پاهام..
سهون نفس هاش تند تر شده بود ، لعنت بهش این حرفای کثیف چی بود فاک!
میخواست توجه نکنه ولی نمیتونست
به جاش به کمی بلند کردن باسنش خودش رو بیشتر به دست جونگین فشار میداد
دستای گرم جونگین اون پایین کارشونو اونقد خوب انجام میدادن طوریکه سهون فقط میتونست با حرفای جونگین چشم هاشو ببنده و حرفای جونگین رو تصور کنه ، اینکه بیاد لای پاهای کشیده ، برنزه و عضله ای جونگین ..
Advertisement
Steel Cities
guess im changing things around again
8 179An Empires Rising
Follow Emperor Drake Heisenberg as he takes his first steps to being the Emperor of Humanity and all the other Races in the Universe as he enslaves them.(Well hello here is the autor of this Adorable little Fiction. Its my First try at writing so go easy on me. Also my english is not as good as i`d like it to be so please excuse any misspellings and inconsistencies at my end. Updates will happen irregularely when im in the mood to write.I think all that I wantet to say is said. Now Have fun with An Empires Rising)
8 75Contact Through Voided Lenses
[participant in the Royal Road Writathon challenge] Edit: Fixed some inaccuracies in the synopsis. The void is a vast unexplored ocean filled with various wonders and dangers all waiting to be explored by those brave enough to travel and record. Many souls do find themselves brave enough to face the vast distances, the various risks to personal safety and do the hundreds of task required on a craft. However, at times the void itself can be boring with absolutely nothing to do but as time pass and more and better technology is reached, things got better. The various trips got faster, communications became faster than light and you can be home to see your loved ones after only months now. Through the various planets whether rocky or gaseous, the various stars whether small or giant, the various systems both eerily similar or completely alien. As part of an expeditionary scientific exploratory survey craft, one could see that the void offers no reprieve from all the discoveries and wonders. At times, it can feel empty and silent where no soul can hear you scream and at others it can be overwhelming with sudden phenomenon that can overwhelm the brightest of minds. The void itself is a truly fascinating ocean where one must chart the various islands or drown in its deadly tidal waves. But the question still remained no matter how you try to hide it in of itself… is there truly other intelligent life out there? Are we alone in this ocean? Those very questions still haunt the minds of those on the crafts themselves as they brace for every jump ready for the unknown and the known. Many would try to explain that yes there is other intelligent life out there whilst other still say no after 2 centuries of continuous flight out of the home system. Still, those are questions that bury deep in the minds of the crew and those at home as the voidcraft jumps to a system with a single yellow star orbited by 8 other planets with one crowning blue jewel being the 3rd closest with its 5 oceans and 7 continents, a planet called Dirt which is inhabited by a primitive species called Humanity. Hello, author here and this is my newest dive into writing particularly for the Writathon currently in progress being my first one. I hope you give me story a try but in case you still want more information on what you’re getting into, below are some pointers about the story itself. First Contact: CTVL is a story about a first contact scenario between an advanced alien civilization and a slightly more advanced modern day humanity on their planet called Dirt. Characters: The story will take place mainly on the perspective of the alien visitors themselves though there will be human POV characters who will show how the rest of humanity react through media and forums. Action: It won’t be an actual alien invasion but you have to see for yourself how well first contact went. Sci-Fi: I will be very forward here, I WILL bend the rules of physics in order to add in parts of the plot and there WILL be parts that makes absolutely no sense whatsoever. Theme: It will be a brooding story talking about the futility of pe… Just kidding, it’s mostly wholesome stuff to be honest here. Alien: The aliens themselves will… actually why should I tell you, you have to go and read it to find out what the aliens are though I will draw a few things here and there to aid in the process. Extra tidbit: If you are a grammar nazi or someone who really wants a realistic scifi story... this story is probably not for you at all. Anyways, that’s pretty much all I can say before I spoil something major of the plot itself, the story is slice of life so make sure that type of story is what you like because I am terrible with anything else as I found out, anyways, have a good time everyone and good luck to the other Writathon participants.
8 158•*+g h o s t f u c k+*• (ghostface x reader)
"whats your favorite scary movie?" "that one my little pony movie"
8 101The Other World Soldier
Shepherd had been covering the retreat of his fellow soldiers. They had been forced to run after a mission had gone wrong. They had almost successfully escaped when a stray bullet lodged itself in Shepherd's temple, killing him on the spot, or so he had thought.Shepherd woke up in a whole new world of monsters and magic. His arrival inaugurated by chants of "All Hail The Hero!!" This is the story of an ordinary soldier, as he ventures on into the unknown.
8 116Her Husband's Child *Editing*
Rosalie used to be happy, well that was before she was forced to marry a heartless, cheating, liar, son of a-you get my point-billionaire.Now after two and a half years years of marriage, she has to give him a child. A heir.What happens when she is told she is unable to have children?What happens when she gets home to find her husband's other woman pregnant with her husband's child?Highest so far in Romance #17 on 6/16/15
8 77