《chocolate and ice》part14
Advertisement
Chanyeol prov
اصلا انتظار نداشتم که مارو ببینه ، دوست داشتم خودم بهش بگم
اینطوری باهم دیدنمون اصلا توی بهتر کردن ماجرا کمکی نمیکرد!
ولی چیز بدی که نمیخواست بشه؟! سهون حتما درک میکرد
داشتم اینارو به خودم میگفتم ولی قلبم که با سرعت خودشو به قفسه سینم میکوبید انگار سعی داشت بگه که دارم چرت میگم و یه حس نگرانی عجیبی رو توی دلم میریخت
دست سرد شده ی بکهیون رو تو دستم گرفتم و اروم گفتم: نگران نباش چیزی نیست ! سهون حتما درک میکنه! الان بیا بریم پیشش!اصلا شایدم ندیده باشه!
معلومه که چیزی نمیشد
سهون از قبل میدونست بکهیون و من گی ایم
و احتمالا سخت نبود فهمیدن اینکه بین ما چی پیش میاد!
پس با خیال راحت تر شده ای دست بکهیون رو فشار اطمینان بخشی دادم و از اشپزخونه خارج شدم
.....
سهون روی مبل نشسته بود ، ارنجش روی زانوهاش بود و سرش رو توی دستش گرفته بود
خوب بخوایم صادق باشیم ژستش باعث شد اون خیال راحت تر شده ای که تازه بدستش اورده بودم کاملا بی معنی بشه..!
با بکهیون کنارم ، کمی دور تر از سهون وایساده بودیم و هیچ کدوم نمیخواستیم این سکوتی که همه میدونستیم ارامشِ قبل طوفانِ بهم بزنیم!
تو ذهنم داشتم حرفایی که باید به سهون بزنم رو مرور میکردم
ضربان قلبم اونقد زیاد بود که انگار اون میدونست چی میشه ولی مغزم نه!
هرطور فکر میکردم قرار نبود چیز خاصی بشه
اخه اینکه چیز خاصی نبود بود؟!
دستای سهون که روی سرش و لای موهاش بودن کمی منقبض شد ، و بعد چند ثانیه صدای خش دار سهون بلند شد: بکهیون ، برو تو اتاقت
بکهیون که فقط به زمین زل زده بود با صدای سهون کمی از جا پرید و سرشو بلند کرد: چی؟
سهون سرشو بلند کرد و چشمای سرخش باعث شد دهن بکهیون که برای اعتراض باز شده بود بسته بشه ،
اروم دستاشو مشت کرد و سمت اتاقش رفت
باز سکوت شده بود و حقیقتا من الان دیگه یکم ترسیده بودم
سهون رو تاحالا اینطوری ندیده بودم
فقط صبر کردم تا خود سهون شروع کنه
بالاخره سهون دستی به صورتش کشید و صداش شنیده شد: ۱۰ سال
از حرفش گیج شدم ، فقط نگاهش کردم
که ادامه داد
-: ۱۰ سالِ که برای بکهیون هم پدرم هم مادر
خوب اینو میدونستم، میخواد به چی برسه با این حرفا؟!
سکوتم رو ادامه دادم
و سهون حرفش رو
سخت حرف میزد ، دستاش هی مشت میشد و بعد باز میشد
حالتش بهم میگفت که خیلی داره جلوی خودش میگیره که بهم حمله نکنه
بیشتر گیج شدم ، واقعا نیازی به این همه عصبانیت بود؟
دستی لای موهاش کشید و ادامه داد: من فقط ۱۷ سالم بود!حدودای ۹ شب بود ، بارون نم نم میومد و من اون روز خوشحال بودم، بابا استخدام دائم تویِ ایستگاه بنزینی شده بود که مامان کار میکرد! بهم زنگ زده بودن که بکهیون رو بیارم تا شام رو بیرون بخوریم و یه جشن کوچیک بگیریم! تو پیاده روی خیابون رو به رویی ایستگاه منتظرشون بودم
سهون داشت برام حرف میزد! تاحالا نشده بود برام حرف بزنه و از زندگیش بگه و اگه موقعیت بهتری بود میرفتم جلو بغلش میکردم ولی الان نوع حرف زدنش بهم میگفت اصلا شرایط مناسبی برای من نیست
همچنان نمیفهمیدم از این حرفا به چی میخواد برسه
یا این حرفا اصلا چه ربطی به موضوع ما داره، ولی اینکه داره برام از زندگیش میشه حس خوبی داشت حس نزدیک شدن بهش..!
سهون اب دهنش رو قورت داد و با باز و بسته کردن اروم چشماش ادامه داد ،
نمیفهمیدم من اشتباه میکنم یا سهون الان بغض کرده و داره سعی میکنه گریه نکنه!!
بیشتر گیج شدم و دلشوره ام بیشتر شد
Advertisement
-: مامان بابا با لباسای کارشون جلوی ایستگاه اومدن ، لباسای سرهمی نارنجی قرمز ،
بکهیون تو بغلم بود، مامان بابارو نشونش دادم و باهم براشون دست تکون دادیم
دوتایی اومدن از خیابون خلوت رد شن
همون موقع ، جلوی چشمای من ،
صدای ترمز وحشتناک ماشینی ، صدای جیغ مامانم و بعد صدای له شدن و خورد شدن شیشه..
نتونست ادامه بده سکوت کرد و صورتشو بین دستاش پوشوند
همه ی بدنم دچار یه کرختی عجیبی شده بود ،
چرا هرچی بیشتر از این دوتا پسر میفهمیدم ، بیشتر میفهمیدم اینا درد کشیدن؟!
گلوله ی دردناکی توی گلوم از زندگی این پسر رو به روم که از همیشه شکسته تر به نظر میومد تشکیل شده بود و دیدم تار شده بود
از خودم خجالت زده بودم ، نمیدونم دقیقا چرا شاید بخاطر این همه بی درد بودن و زندگی عالی داشتن جلوی این پسر شرمنده بودم! و جرئت نداشتم برم جلو و بغلش کنم
که ارومش کنم..
بالاخره سرشو بلند کرد و ادامه داد:
ماشین جلوتر نگه داشت ، و یه پسر هم سن های خودم که مست بودنش معلوم بود پیاده شد
و بعد از دیدن خونای زیادی که ریخته بود فوشی داد و پشت ماشین نشست و رفت!
و من موندم ، یه بچه که تو بغلم گریه میکرد و مامان بابایی که روی زمین افتاده بودن!
همزمان با اشکی که از چشمای من ریخت ، دستی به چشماش کشید و با نفس های عمیق سعی کرد گریه اشو تموم کنه و جلوی من هق هق نکنه
میخواستم داد بزنم گریه اتو نخور
گریه کن
دلم میخواست بهش بگم که اشکالی نداره اگه گریه کنه و اینطوری همه چی رو تو خودش نریزه
ولی بازم فقط سکوت کردم..
به دراتاق بکهیون نگاه کردم ، در نیمه باز بود و بکهیونی که جلوی دهنش رو محکم گرفته بود و گریه میکرد از در نیمه باز معلوم بود
این بکهیون، این لحظه، چیزی بود که فاصله امون از هم رو کاملا مشخص میکرد..
تفاوتمون..
ما از دو دنیای متفاوت بودیم
و این واقعیت ؛ مثل پوتک توی سر من خورد
سهون دستاش مشت شد: برای یه بچه ۱۷ ساله اون شرایط خودش بیش از حده.. من اما،
یه بچه کوچیک هم تو بغلم داشتم..!!!
نفس عمیقی کشید که بتونه حرف بزنه و ادامه داد: تو حتی نمیتونی حدس بزنی برای زنده موندنمون ، برای بزرگ کردنش من چه کارایی کردم! نمیگم خوب بزرگش کردم ،
نه ، بکهیون زندگی سختی داشت ، خیلی وقتا گشنه موند ، خیلی چیزایی که دوست داشت رو نداشت ولی..
من همه سعی امو کردم..
همه چیزم گذاشته بودم..
روزایی که هم سن های من فقط تو کالج خوش میگذروندن
من صبح تا نصفِ شب سگدو میزدم..
اشک دوباره ای که چکیده بود رو با پشت دست پاک کردم و حالا دیگه حتی نمیتونستم به چشمای سهون نگاه کنم، نمیدونم چه حسی بود یا چرا خجالت میکشیدم ولی میکشیدم!
ناراحت بودم ، گیج و حتی عصبانی و از همه بیشتر خجالت میکشیدم
سهون دوباره شروع کرد این بار صداش به طور تهدیدکننده ای بالا رفته بود: ۱۰ سال به هیچ کس اعتماد نکردم
۱۰ ساله از همه اونایی که ماشین مدل بالا سوار میشدن متنفر بودم
۱۰ سال به هیچ کس نزدیک نشدم
چه برسه دوست شدن
بعد ۱۰ سال..
بعد فاکینگ ۱۰ سال
من به یکی اعتماد کردم
به یکی با یه ماشین مدل بالا
و الان ببین به کجا رسیدم..!
خنده ی دردناکی کرد که باعث شد قلبم مچاله بشه ، داشت منو میگفت ، سرمو انداختم پایین، دیدم با اشک های تازه تار میشد و بعد خالی میشد و باز دوباره..
اون "یکی" رو یطوری گفت که بیشتر شکستم..!
سهون یه قدم بهم نزدیک تر شد: من تمام مدت حس میکردم خیلی بهت بدهکارم..
Advertisement
همه ی روزایی که حس میکردم یکی رو دارم و دیگه تو این زندگی کوفتی تنها نیستم
از داشتنت خوشحال بودم
همه ی لطف هایی که کردی بهمون رو یادمه
یادمه که الان..
دستش بالا اومد و یقمو گرفت ، یقم رو تو مشتش مچاله کرد ولی با فشاری محکم دوباره ول کرد: که الان دارم خودمو کنترل میکنم!
من لطف هات رو قبول کردم و سعی داشتم تا میتونم برات جبران کنم
من احمق..
دست به یقه خودش انداخت و چنگی به سینه خودش زد،
انگار که قلبش درد میکرد و داشت با کوبیدن به سینش درد قلبش رو اروم میکرد: من احمق نمیدونستم دارم داداشمو بهت میفروشم!
من بکهیونو نفروختم عوضی!
جمله ی اخرو بلند داد کشید
.......
.............
Author prov
-: اخخخخ! ددی چشمم سوختتتت!
ته او جیغ کشید
جونگین با خنده شیر اب رو روی سر پسرش باز کرد: کلوچه انقد لوس نباش
ته او محکم چشماشو میمالید و یکی به سینه لخت و ورزیده ی پدرش کوبید: نکنننن! بسه بسه بسه!
جونگین خنده ی کوتاهی از قیافه ی کیوت پسرش کرد و محکم لپش بوس کرد: تموم شد! نمیخواد غر بزنی پسر گنده!
ته او با لبای اویزون تو بغل پدرش چرخید ، دستشو دور گردنش و پاهاشو دور کمر باباش حلقه کرد و چسبید بهش
جونگین لیف آبی پف دار نرم که مخصوص پسرش بود رو برداشت: ایگو! کلوچه چیه کوالا شدی؟! بیا میخوام بدنتو بشورم
ته او به نشونه ی نه سرشو تکون داد: نِنیخوام! ولم کن
جونگین که کم کم داشت کلافه میشد نفس عمیقی کشید ، ته او از بچگی از حموم کردن متنفر بود و حالا نیم ساعت بود با کلی سروکله زدن تونسته بود فقط سرشو بشوره
پوفی کرد: ته او عزیزم یه کوچولو دیگه پسر خوبی باش تموم میشه دیگه هوم؟!
ته او بغلش رو محکم تر کرد: نه!
-: نه نداریم! بیا پایین ببینم! فسقلی
سعی کرد جداش کنه ولی ته او جدا نمیشد
-: ته او بذار بدنت رو سریع بشورم بریم بیرون! اگه پسر خوبی باشی میبرمت با مامان لِگو لند(یه پارک برای بچه هاس)
ته او: قول میدی؟!
جونگین سر تکون داد: قول میدم
ته او با قیافه ی مشکوک و اروم از بغل باباش جدا شد و بعد چند ثانیه با جیغی دوباره به باباش چسبید: ننیخوام اصلا!
......
جونگین با یه حوله دور کمرش و ته اوی حوله پیچ توی بغلش که تمام مدت داشت وول میخورد که باباش بذارتش زمین از حموم اومد بیرون
-: سه رین!!! سه رین به دادم برس
سه رین با خنده با لباسای ته او توی دستش اومد تو اتاق: چی شد موفق شدی؟
جونگین نفسشو بیرون فوت کرد: انقد وول نخور
ته او همچنان وول میخورد: بذارم زمیییین!
جونگین محکم تر پسر فسقلیشو بغل گرفت تا از دستش در نره، رو به سه رین که از هیکل عالی و خیس شوهرش خشک شده بود ، کرد: بدو سه رین!
سه رین سرشو تکون داد ، جونگین و بدنش هیچ وقت براش عادی نمیشد، اشاره کرد به تخت: بذارش لباساشو تنش کنم! و حواست باشه در نره
جونگین سمت تخت رفت و پسرشو روش خوابوند: محض رضای خدا انقد وول نخور کلوچه! بذار لباس تنت کنیم
سه رین تند تند داشت سعی میکرد تو همون حالتی که ته او تمام مدت وول میخورد و جونگینی که با یه زانو روی تخت و خم شده روی پسرش سعی داشت نگهش داره ، لباسارو تن پسرش کنه
تا مامانش شلوارش رو بالا کشید ، و دستای باباش شل شد سریع از زیر دستشون در رفت و با بیش ترین سرعت سمت در فرار کرد
جونگین پوفی کشید: کجا میری؟! توله باید موهات رو خشک کنیم
و همونطوری روی تخت نشست
سه رین محو قطرات آب روی سینه و سیکس پک های جونگین شده بود: بقیش رو شین حواسش هست! موهاشو خشک میکنه
جونگین دستی لای موهای خیسش کشید: باید حموم هم بدیم اونا ببرنش و بیخیال زمان پدر پسری بشم! پدرمو دراورد
سه رین خنده ی آرومی کرد: اتفاقا برعکس این لحظاتتون عالیه بعدا خاطره میشه!
جونگین سری به نشونه ی تایید تکون داد و از یاداوردی اذیت های پسرش لبخندی روی لبش نشست
حوله ی کمر جونگین خیلی شل شده بود و به طرز خطرناکی پایین رفته بود و خط v (خط سکس) فوق العاده ی پایین شکمش کاملا توی دید بود
جونگین متوجه نگاه های خیره سه رین شد ، به زنش نگاه کرد
سه رین با دیدن نگاه جونگین سریع خجالت زده سرشو انداخت پایین: اومم..من..چیزه..ببخشید
جونگین مچ دست سه رین رو گرفت: معذرت خواهی نمیخواد!اگه میخوای نگام کنی نگام کن!
سه رین با تعجب سرشو بالا اورد ،
جونگین لبخند محوی زد
چشمای دختر به سرعت شیشه ای شد، بین پاهای جونگین اومد و دور گردنش رو گرفت و با تردید نگاهش کرد
و جونگین کسی بود که بوسه رو شروع کرد
این حداقل کاری بود که میتونست برای زنش انجام بده..!
و همزمان یاد شیطونی هایی که سهون امروز تو کمپانی کرده بود افتاد ،
شاید سهون اگه میفهمید با کرم ریختن به جونگین باعث میشه جونگین زنش رو برای امشب با میل بیشتری داشته باشه ، کمتر کرم میریخت؟!
.
......
Chanyeol prov
-: من داداشمو نفروختم عوضی
جمله اشو داد کشید
چند لحظه برای من طول کشید که منظورش رو بفهمم
که بفهمم رفیقم
داره بهم میگه من درازای لطف هایی که بهش کردم
برادرش رو خریدم
که بفهمم سهون داره تو صورتم داد میزنه که من داداشش رو خریدم
واژه ی خریدن فقط تو ذهنم تکرار میشد
و حس عصبانیت بیش از حدی تو وجودم جوشید و قبل اینکه بتونم بفهمم دقیقا چیکار میکنم
محکم یکی تو صورت پسر رنگ پریده و دردکشیده ی جلوم زدم
و دقیقا همون لحظه که زدم ، با عقب رفتنش و خم شدن صورتش به چپ ، پشیمون شدم
اما سهون حق نداشت اینطوری دوستیمونو بی ارزش کنه
انقد راحت..
این بود تمام چیزی که بین ما بود؟!
سهون که از حرکتم شوکه شده بود یکی دو قدمِ عقب رفته رو برگشت،
با یه نگاه وحشی بهم نگاه کرد و چیزی که ثانیه ی بعدش حس کردم درد شدید فکم بود که باعث شد به عقب سکندری بخورم؛
بعد از صاف شدن و برگشتن حواسم سرجاش
داد زدم: توی لعنتی واقعا همچین فکری کردی؟!
سهون هم متقابلا داد زد: مگه غیر اینه؟! من که جور دیگه ای نمیتونم این حرکت وقیحت رو توجیح کنم
تو خونه ی خودم ، وقتی من هستم داداشمو..
نذاشتم حرفش تموم شه و مشت بعدی رو دهنش زدم: فقط خفه شو ! یعنی من انقد تو ذهنت کم و حقیرم که انقد راحت راجبم اینطوری فکر ...؟!
نتونستم جملم رو تموم کنم چون مشت سهون صاف تو دماغ و دهنم فرود اومده بود و یه لحظه از درد سرم گیج رفت
خون ریزی بینی ام رو حس کردم
و بعد سهون یقم رو گرفته بود و باهم درگیر شده بودیم
مشت سهون به گیجگاهم رو حس کردم و صدای داد و بیداد بکهیون بعد چند ثانیه محو شدن دوباره قابل شنیدن شد که با گریه میخواست تمومش کنیم
بعد از جبران مشتی که الان خورده بودم با یه زانو تو شکمش ، بالاخره سهون رو عقب هل دادم تا بکهیون بتونه جدامون کنه
و بکهیون سریع بینمون قرار گرفت
داد زد: تمومش کنین! جفتتون! بسه توروخدا
پشت دستمو به دماغ خونیم کشیدم و سعی کردم نفس بگیرم ، هردو نفس نفس میزدیم
دنده ام که سهون کاملا حرفه ای بهش لگد زده بود با دماغ و کل صورتم درد میکرد ولی چیزی که بیشتر از همه درد میکرد قلبم بود
احساس شکست داشتم
احساس از دست دادن
و هرلحظه احساس خشمم جاش رو به ناراحتی میداد
صورت اشک الود بکهیون و عصبانی سهون باعث میشد قلبم تیر بکشه
یه قدم عقب رفتم: من فقط ..
صدام خش دار و گرفته بود گلومو صاف کردم تا بتونم حرف بزنم: من فقط عاشق بکهیون شدم..
سهون نگام کرد تو نگاهش چیزی عوض شده بود که باعث میشد دلم بخواد گریه کنم
داد زد: اسم داداش منو نیار
دستمو اوردم بالا:فقط دو دقیقه خفه شو و گوش کن!
بعد نفس عمیقی ادامه دادم: من هیچ لطفی به تو نکردم
هرچی بوده وظیفه بوده کاش اینو میفهمیدی احمق..
اره تو راس میگی
من یکی از همون ماشین مدل بالا سوارای عوضی ام
شاید بخاطر همونه که اینطوری گند زدم
ندونسته گند زدم
نگاهم به بکهیون که حالا بشدت ناراحت و گیج بنظر میرسید کشیده شد و بعد دوباره به سهون برگشت ، تحمل نگاهشو نداشتم پس چشمم یجایی روی لب زخمیش بود: ولی اسم احساسم به بکهیون رو چیز دیگه نذار
هرچی میخوای بگی بگو
همش رو حق داری
اما من فقط عاشق بکهیون شدم
من دوسش دارم و براش هرکاری میکنم
تو حتی فرصت ندادی من از خودم دفاع کنم
برای خودت سناریو چیدی
اونم چه سناریویی
سهون!
یچیزی این وسط برای همیشه شکسته شد
به چشم هاش نگاه کردم ، چشم هایی که داد میزد خستس که دردکشیده اس
اما نمیتونستم ؛ نمیتونستم به قلبم بفهمونم که اون حرفارو حق داشته بزنه
نه
سهون حق نداشت اینطوری دوستیمونو به گند بکشه قبل اینکه حتی فرصت دفاع بهم بده
با چشمایی که اشکی شده بود ادامه دادم: چون همه کسِ بکهیونی
باید ازت اجازه میگرفتم
باید میگفتم..
اما بکهیونم دیگه بچه نیست
خودش حق انتخاب داره
امشب هرچی گفتی حقم بود اما
اون واژه ی خریدنی که بکار بردی خیلی سنگین بود
هیچ وقت یادم نمیره سهون
صورت سهون حالا تردید رو فریاد میکشید اما سکوتش هیچ کمکی به التیام قلب له شده ی من نمیکرد
من اما شکسته تر از اونی بودم که بتونم توجه بیشتری بکنم: جرئت نکن این اتفاق رو به کار و اینا ربط بدی!
تو ازین به بعد یه همکاری
و داداش کسی که دوسش دارم
فقط همین!
کیف و کت ام رو از روی جالباسی برداشتم اخرین نگاهم رو به بکهیونی که حالا دوباره داشت گریه میکرد انداختم و از خونه خارج شدم
.....
........
با ویبره ی گوشیش روی دراور ، از فکر و خیال همیشگی اش که نمیذاشت شبا بخوابه دراومد و با تعجب به طرف دراور کنار تخت نگاه کرد ، این وقت شب تماس؟!
یهو با نگرانی ازینکه ممکنه باز سهون یه جا وسط خیابون افتاده باشه ، به سرعت دست دراز کرد تا گوشیش رو برداره
سه رین توی بغلش تکونی خورد و نالید: کیه این وقت شب؟!
جونگین گوشیش رو نگاه کرد و کاملا متوجه ی نگاه نگران سه رین روی گوشی شد ، سه رین با دیدن اسم تماس گیرنده با خیال راحت شده از بغل جونگین دراومد و چرخید تا به ادامه ی خوابش برسه
جونگین اما ، متعجب پتو رو کنار زد و حین وصل کردن تماس روی تخت نشست: یول؟!
صدای برادرش توی گوشی پیچید: هیونگ؟!
به سرعت متوجه شد که حال داداشش خوب نیست: جانم؟!
دستی به صورتش کشید روبِ مشکی ضخیمی که کنار تختش بود رو پوشید و توی بالکن رفت تا راحت تر حرف بزنه
صدای خجالت زده ی چانیول توی گوشی پیچید
-: خیلی بد موقع زنگ زدم؟
جونگین سیگاری از توی جیبش دراورد و روشن کرد: من برای داداش کوچولوم همیشه وقت دارم یول! چیشده؟
چانیول سرش رو به فرمون ماشینش که از بعد دعوا هنوز ازش پیاده نشده بود تکیه داد: حالم خوب نبود..! گفتم صداتو بشنوم شاید بهتر شم
جونگین لبخندی به صدای لوس و ناراحت داداشش زد ، معلومه که جونگین رو میخواست تا ارومش کنه و کلی براش حرف بزنه ، فقط روش نمیشد
+: کجایی؟ میام پیشت تا خوبت کنم!
لوس و با مسخره بازی گفت
چانیول سریع جواب داد: نه ..نمیخواد ؛ یعنی همین طوری پای تلفن خوبه
جونگین سیگارش رو خاموش کرد: نه خوب نیست! حس میکنم دعوا کردی و یا حتی کتک خوردی و الان هیونگت رو میخوای لوست کنه!شایدم با بکهیون دعوا کردی؟! شایدم هردو؟!
چانیول گیج شد: هیونگ چطوری همیشه همه چیو میفهمی؟!
جونگین خنده ی ارومی کرد: چون من بزرگت کردم یول! خب، کجایی؟!
-: جلو در خونت تو ماشین
جونگین خندید: عالیه! واقعا حال نداشتم لباس عوض کنم!
(روبِ جونگین همچین چیزیه)
.............
Chanyeol prov
همچنان سرم رو روی فرمان ماشین تکیه داده بودم، سرم درد میکرد و واقعا نبض زدن گیجگاهم رو حس میکردم
یه افتضاح واقعی بودم
اصلا نمیدونستم با این وضعیت سهون اجازه ی دوباره دیدن بکهیون رو بهم میده یا نه
و فکر نداشتن بکهیون داشت مغزمو سوراخ میکرد
و جالب ترش اینجا بود
من امشب بهترین دوستمو از دست داده بودم
فکر سهون هم باعث میشد عصبی بشم اونقد که دلم بخواد باز به اون صورت بی نقصش مشت بزنم هم از یاداوری تغییر نگاهش دلم بشکنه و بخوام گریه کنم!
سهون راست میگفت من فقط یه بچه مرفه بی دردم که خیلی هم لوسه!
اونقد لوسه که ساعت ۲ نصفه شب اومده جلو خونه هیونگش تا داداشش مثل همیشه ارومش کنه!
از خودم خجالت میکشیدم
ولی واقعا هیچ راهکار دیگه ای به ذهنم نمیرسید
جونگین راست میگفت، اون منو بزرگ کرده بود و برام مثل پدرم بود!
همونقد تنها پناهم بود..
همونقد امن..!!
مغزم دیگه تحمل این همه فکر کردن رو نداشت و من باید باهاش حرف میزدم..وگرنه امشب از فشارِ از دست دادن عشق و رفیقم خفه میشدم!
با باز شدن در سمت شاگرد، سرمو بلند کردم و دیدمش
فقط یه روب مشکی ضخیم تنش بود و موهاش شلخته تو هوا پخش بود
ولی هیچی از جذابیت های خاص ِهیونگم کم نشده بود
اون درهرصورت میدرخشید
لبخند کوچیکی از دیدنش کنج لبم نشست
جونگین اما
اخم کرد: وات د فاک یول؟!
نشست تو ماشین و چونمو گرفت: چیکار با خودت کردی؟!
با نگران شدنش اشکی ناخواسته از گوشه چشمم چکید: هیونگ!
جونگین کیسه ای که دستش بود رو گذاشت روی فضای جلوی شیشه ماشین: کی جرئت کرده یول منو بزنه؟
و گفت ، جمله ای که عاشق شنیدش بودم
صدای نگران و حمایتگرش وقتی منو یول خودش صدا میزد!جمله ای که با شنیدنش حس داشتن حمایت توی هر موقعیتی توی قلبم میجوشید و قلب شکسته ام رو ارام میکرد
خودمو کشیدم جلو و بغلش کردم: هیونگ! فهمید ، دیدمون! سهون من و بکهیونو باهم دید و من اصلا نمیدونم چیکار کنم! هردوشونو باهم از دست دادم هیونگ
دست خودم نبود که نمیتونستم گریه نکنم!
نمیدونم من اشتباه حس کردم یا واقعا با اوردن اسم سهون بدن جونگین کمی منقبض شد؟!
جونگین موهام رو نوازش میکرد: داری میگی سهون زدت؟!
میدونستم جونگین بشدت روی کتک خوردنم حساسه هیچ وقت براش مهم نبود اگه من حقم کتک خوردن بود یا نبود! اون فقط هرکی که منو زده بود پیدا میکرد و بلایی سرش میورد که چه تقصیرکار من بودم چه نبودم اون طرف ازم معذرت خواهی میکرد و التماس میکرد که ببخشمش!
این روی خشنش رو فقط هر وقت کتک میخوردم میدیدم و البته
بخوایم صادق باشیم از حمایتش قند توی دلم آب میشد! و برام مهم نبود اگه این حرکت درست بود یا نبود!
اما الان وقتش نبود که جونگین رو به جون سهون بندازم ، سهون با همه برام فرق داشت
حتی هنوزم ته دلم با اینکه ازش دلخور بودم دلم نمیخواست که جونگین قدرت خانوادمون رو توی سرش بزنه!
پس اروم از بغل جونگین دراومدم و سر جام نشستم: خوب اینطوری نیست که اون فقط زده باشه، منم زدم
و البته اون حق داشت! منم داشتم
قیافه ی جونگین اون چیزی نبود که انتظار داشتم عجیب بود ، عصبانی نبود بیشتر نگران بود
نگران من؟! نمیدونم
حس تو چهره اش عجیب بود
حتی حس کردم شاید نگران سهون شده؟!
شایدم من امشب زیادی دارم فکر و خیال الکی میکنم
اما تاحالا اینطوری ندیده بودمش واقعا انتظار داشتم بگه که سهون غلط کرد میکشمش و این حرفا! حرفایی که همیشه بعد دعواها ازش میشنیدم
ولی این دفعه ، دست دراز کرد و کیسه ای که اورده بود رو برداشت و از داخلش دستمال مرطوبی دراورد و مشغول پاک کردن خون های خشک شده دور بینی و دهنم شد
-: تعریف کن ببینم چی شده!
Advertisement
Omnipocalypse Monsters(Shelved Timeline)
System Edit: This timeline has been shelved, but the adventures of the Omegas and her kids will continue in the next System Update Timeline with additional foes and challenges early on to guide the Omegas into a less destructive path of protection.The Omnipocalypse was every apocalypse humans ever imagined all happening at once, zombies, plagues, nukes, EMPs, Robot uprisings. Not just the earth either, It happened to every World ever dreamed up by men too: heaven, hell, and every other afterlife or spirit world ended, plus the worlds of books and stories bled into reality. It all broke apart and either; became new places on the chaotic Earth or part of the even messier spirit world. Magic beasts mutated by radiation, Robots mastering Magic, the mixture of everything made the horrors... well, more horrible. Omega; A young Woman with few memories wakes to find she has spent 2500 years in stasis, in a basement of scientific horrors. Creatures and Things that could supposedly destroy the world if ever let free. Horrors of which she was the last to get free. Rather then Quest for world domination or destruction; Omega keeps getting drawn into a protective role over other orphans, lost monsters, and broken AIs. So she decides to build something to help all her little monster family be safe. -------This story is meant to be a behind the scenes look at stories about kids solving problems that should be beyond them. I always wanted to see a story about Professor Oak, Dumbledore, or any other mentor who trains the main characters. I like the idea of someone looking at the apocalyptic world and deciding to make it safe enough that a small child can wander off and make some monster their pet. The pokemon games have fun systems to consider the behind the scenes workings of, like what training a team rocket member goes through to become a villain cut out for children to defeat. how they prevent a deific pokemon from accidentally murdering some little rat with its immense psionic power. However, the story itself is not really meant to be a pokemon parody, I draw inspiration from every genre of fiction, any type of game, this story is the only one I plan of ever writing without a clear cut ending planned, I love the infinite storytelling capacity of things like Doctor who's TARDIS, the Stargate or Rick's portal gun. In this case, I wanted the setting itself to be one where any and every story might happen. Cover Image by kalli gruen from Pixabay Discord Image by Digital Photo and Design DigiPD.com from Pixabay
8 262Ogre Tyrant
Tim wakes up to find he is naked and alone in a fantasy world. However, he is not as alone as he first thought. There are other people running around all over the place fighting monsters for a living. Unfortunately for Tim, he seems to be one of those monsters. Desperate for any degree of safety and normalcy he can find, Tim must tread a fine line between freedom and subservience to survive. All while trying to keep alive a trio of adventurers hellbent on becoming legends. However, unfortunately for Tim, he is not the only one from earth to awaken in this world and the other Awakened aren't nearly so benevolent. Warning: The protagonist begins the story quite cowed and meek but progresses into a more assertive and situationally dominant personality. This is partly due to growth, but also a result of the character overcoming initial shock and longstanding depression. If you think I could have handled a segment better, by all means, point it out and provide your reasoning and suggestion. Everyone's experience of depression is different, and Tim's is a close representation of my own, so it won't necessarily 'vibe' with everyone. Chapters are around 15k words and released approx 1/week over the weekend. Has been reduced to around 7.5k to 9k to better fit my schedule.[participant in the Royal Road Writathon challenge]
8 155Aethernea
[Best Fantasy Story Winner at Wattpad Fiction Awards 2016] ? Adventure ? Mystery ? Humor ? Romance ? Systematic, almost scientific Magic ? Strategy in Fights ? Character Development Gallery | Wikia | Official Site | Patreon | Facebook | Twitter ————————————————————————————————————- Summary ————————————————————————————————————- In a world where everyone can use magic, where treasure hunters, alchemists, and warlocks are common professions, and where mage duels are the most popular form of entertainment, Kiel is a "non-mage" - a person who doesn't have the aptitude to use magic on regular basis - until he meets Elaru - a spell breaker of mysterious origin, wielder of the fabled 'Aethernea of Sight' - eyes that can see magic, who claims she can give him the power to become the greatest mage world of Halnea has ever seen. Coerced into binding his soul to hers, Kiel finds himself pulled into a web of secrets, where one wrong step could end in his untimely demise. Who, or what is Elaru Wayvin really? What is her relation to the ruling 15 noble mage families? What is the source of The Ink - a mysterious plague spreading through the continent? What is the Aetherneal bond between them and what has it turned them into? What is the truth behind gods and divine magic? Why has the third race of Halnea - the Ascended, mysteriously disappeared, and what is the connection between the remaining two races? In the search for truth, Kiel and Elaru enroll at the most prestigious University of Magic. Yet, between awkward social events, falling in love, thrilling competitions, blood curling battles, irritating peers, and damnable love rivals, there is little time for studying. And as if avoiding sinister plots from all sides wasn't difficult enough, their new detestable mentor takes them on a voyage into the uncharted forbidden zone filled with unspeakable secrets, ancient riddles, man-eating monsters, and deadly traps. A quest that just might end up changing the fate of the entire world. ————————————————————————————————————- What do readers say about it? ————————————————————————————————————- "Aethernea is my absolute favorite read on wattpad, I love it as much as I love Harry Potter and The Mortal Instruments. You have such an amazing way to make the words flow and unbelievable descriptions. Unique characters and a great story line. All the small clues and mystery in the humor and fantasy just makes the book perfect in my opinion. I read all chapters in two days! Less than 48 hours even! I'm REALLY looking forward to the next update, the world of Aethernea is so deep and well thought out, it's beautiful and magical. God I can't believe how creative you are, so many small details with so many families and stories everywhere. Purely fantastical, I admire you." - astro-logical from Wattpad "I love love love Aethernea so much! It is amazing how you created this new world with different creatures, magics, looks, illnesses, and evil! I was blown away by your explanation of the Mana pools and how to weave magic! Simply stunning really! You are one of my favorite authors and Wattpad and I am so glad I stumbled upon Aethernea because it is worth all of my time reading!" - Adriana_V_Blade from Wattpad "I absolutely am loving Aethernea so far. I am certain you belong in the ranks among J.K. Rowling, Rick Riordan, Suzane Collinings, and many more great and wonderful authors. You opened up a whole new world for me, which only a few great authors have accomplished. While it's true I am pulled into each and every book, few are able to capture me to the point of inescapability. Though, somehow, you have managed this feat. I thank you for this and more! You are a wonderful author and can't wait for more to come!" - daughterofpercabeth7 from Wattpad "WOW! just caught Aethernea in gravity tales! Just when I was getting tired of most xianxia novels this appears and completely blows my mind! I really like the depth and the humorous touch you give the characters and it seems you have the storyline well thought out since you are always hinting about things in the past and the future. It has been such an enjoyable experience that I couldn't stop reading, finishing it in just one day and laughing my way through most of the episodes. But what keeps me so excited for what's coming is the magic system and the professions of the world you are creating.The magic mechanics have such a huge potential! They are simple but at the same time they open so many possibilities. Even though we still only understand the basics of transmutation and augmentation, I expect them to enable fights where there is need of quick thinking and skill, and not just brainless overpower of every opponent. In a way this makes me reminiscent about The Mistborn Series by Brandon Sanderson, which are one of my favorite series ever. The thing that sets Mistborn apart from any other series is that the mechanics are so well thought out that they could be used to create a super cool triple A video game and I cannot help but hope Aethernea reaches the same level or even surpass it. I really think it has that potential. Really hope this series gets the attention it deserves. As for me, Thursdays and Sundays just got a whole more exciting! =)" - AlexMLion "Your writing is fantastic and riveting, the chapters and character flow so smooth, and it captivates the reader with the many twist and turns that tricks one mind into thinking this is about to happen, when suddenly the exact opposite happens. You truly are in inspirational writer with a brilliant mind that can see and put words into chapters and into this one truly awesome book. Thank you!" - AshleyStaar from Wattpad "I loved this story, such detailed description and accurate words, both Kiel and Elaru completely caught my attention, your writing style is just beautiful and the plot is astounding and it's just the first episode! This kind of fantasy stories are my favourite, it has a lot of magic in it, rivalry and sense of humour." - BlackWhiteD from Wattpad
8 73The Abyss
Nikolai lost his will after the most recent skirmish between the Grime Lords. The only thing he wants is to leave the Grimes alive, an impossible task. That is, it was an impossible task. With an Abyss that opened in the middle of the Grimes there's hope of gaining enough strength, money, and recognition to either fight, flight, or just plain old bribing his way out.
8 175Ten Thousand Sallys
Imagine waking up in a hospital room, you can barely move. No one comes when you call. The only other person present is a little boy, who is, surprisingly, more help than you would expect. What would you do? This is the exact situation Sally finds herself in. Almost immediately she discovers that nothing is what she thinks it is. Not the boy, not the hospital, maybe not even herself. She is in deep trouble and the consequences will be dire if she can’t find a way out. She is a fighter, though, and just doesn't quit. As a baseline human, she starts as the lowest of the low and has to claw her way up in spite of being tangled in a shifting web of schemes and plots. She has to do her best, and maybe her best is pretty good. As Sally uncovers more about her situation, she finds that she has to be smart and tough and that in this place she needs to depend on her friends, who are using her as much as she is using them. This book contains themes concerning life, death, and body functions, light swearing, minimal nakedness, and should be suitable for most. Some pertinent info: Ten Thousand Sallys is a complete novel of approximately 140 pages in 20 chapters. Around 80,000 words. not too long, and maybe too short. Give it a read and let me know your opinion.
8 226Adopted by Dr. Schneeplestein
You were left behind. Unintentionally, as a baby, your mother died giving birth to you in Dr. Schneeplestein's operating room. Since then, he has adopted you as his own child. "(Y/N), I will always love you, no matter what happens.""I know, Dad..."(This can go both ways, as a male or a female reader. All are welcome to read.)🏆: #1 in henrikschneeplestein
8 192