《chocolate and ice》part 11
Advertisement
چانیول تو اشپزخونه کوچیک ، به بکهیون چسبیده بود دیشب تونسته بودن سهونو بپیچن تا بهشون گیر نده و بیخیال قضیه بشه
بکهیون بدون صدا کردن سعی میکرد از خودش جداش کنه ولی چانیول مثه چسب چسبیده بود و دور نمیشد
بکهیون بالاخره دهنشو باز کرد و باصدایی که شبیه پچ پچ بود سعی کرد چانیولو دور کنه: چان! نکن..!
به در نگاه کرد: الان سهون خونس.. میخوای بگا بریم؟
چان ریز ریز خندید: سهون شدیدا از دیشب روی مود خوبیه!!
بوسه ای روی گردن بکهیون گذاشت: حتی حس میکنم دیوونه شده چون دیدم به سقف زل زده بود و نیشخند میزد پیش خودش!!
بوسه ی بعدی: باورت میشه؟اون ایس فیس اعظم نیشخند میزد برا خوش!!
اروم لب بکهیون بوسه سبکی گذاشت
بکهیون از جا پرید و با ملاقه ی تو دستش به پهلوی چانیول کوبید: د نکن!
یهو قیافش نگران شد: چان؟ نکنه مواد زده؟
میترسم برم بهش بگم غوغا به پا کنه! ولی خیلی مشکوکه زیادی مودش سرحاله!!!سهون اصولا یا مواد کشیده باشه اینطوری میشه یا یه نقشه ی پلید تو سرش باشه؟!
چانیول سعی کرد قهقه نزنه و دوباره لب بکهیون بوس کرد
بکهیون کلافه نیشگونی از چانیول گرفت: نکنننن!!!
حیف نمیتونست داد بزنه و یا حرکت سریعی کنه که صداش به گوش سهون برسه پس بی صدا داشت تقلا میکرد چانیول ولش کنه
چانیول: خوب میخوام از مود خوب سهون استفاده کنم و باهاش حرف بزنم!
بکهیون یهو وا رفت: سهون منو میکشه!
چانیول: نه عزیزم از خودمون چیزی نمیگم که.. فعلا بحث سئول اوردنتونه!
بکهیون کمی از حالت وا رفتگی دراومد و قیافش نگران شد: اگه قبول نکنه؟
چانیول بوسه ای روی گونه ی بکهیون کاشت: میکنه.. اصلا نگران نباش هنوز منو نشناختی؟! و چشمکی زد
بکهیون خنده ی بی صدایی کرد، لب چان که روی لبش قرار گرفت خندشو خفه کرد
چانیول هنوز کامل از لبای بکهیون جدا نشده بود که صدای باز شدن در کشویی اشپزخونه به گوش رسید و باعث شد چان از جا بپره و جوری با سرعت برگرده که سرش کوبیده شه تو یخچال و اه از نهادش بلند شه، لعنت به این اشپزخونه ی کوچیک تخمی!!
بکهیون با تن یخ کرده مشغول هم زدن سوپ شد
سهون با تعجب به منظره جلوش نگا میکرد: چتونه؟
چانیول سرشو میمالید باحالت استرسی پرسید: چمونه؟
سهون رو به بکهیون: بک؟ دقیقا به چه دلیل نفرین شده ای ملاقه رو برعکس گرفتی و داری با تهش سوپو هم میزنی؟
بکهیون به خودش اومد، جیزز کرایست(یا عیسی مسیح) بله! ملاقه رو سروته گرفته! و داره با ته ملاقه سوپو هم میزنه!!! دقیقا الان باید چیکار میکرد تا توسط سهون به ۶۵ روش افریقایی به فاک نره؟ سعی کرد بکهیونِ پررو درونش رو ازاد کنه و محض رضای خداهم که شده به بوسه چند لحظه قبل و ضربان قلب شدیدش که اثر هیجان ورود یهویی سهون بود توجه نکنه!از دستورالعمل همیشگی اش که میگفت "بهترین دفاع حملس" سعی کرد استفاده کنه پس با عادی ترین لحنی که میتونست نشون بده گفت: به تو چه؟ دوست دارم!
سهون از تعجب چشاش گرد شد: یعنی چی؟
بکهیون شونه ای انداخت بالا و بدون اینکه حالت مسخره ی سروته گرفتن ملاقه رو درست کنه همچنان سوپ رو همونطوری بهم میزد
سهون: وات د هل؟!!
رو به چانیول کرد که قیافش قرمزِ قرمز شده بود و لپاش باد کرده بود و سر اسیب دیدشو میمالید
+: یعنی سرت خورد به یخچال انقد درد داشت؟ چرا اینطوری قرمز شدی؟
چانیول به معنی اره سرشو تکون داد و محکم لبش گاز گرفت ، قطعا سهون متوجه نشده بود که چانیول داره از درون منفجر میشه و این قرمز شدن فقط تلاش بیش از حدش برای جلوگیری از قهقه زدن جلوی سهون یا یجورایی داداشِ دوست پسرشه که هنوز نمیدونه دوست پسر داداشش درواقع دوستشه!!نکته ی جالبی که چانیول ازش خبر نداشت وضعیت دقیقا برابر سهون با برادر خودش تو این موقعیت بود!
Advertisement
سهون نون و بشقاب هارو برداشت و رفت بیرون تا روی میز پایه کوتاه اتاق بذاره تا بتونن صبحونه بخورن، به محض خارج شدن سهون ، چانیول قهقه ی بی صداشو ازاد کرد و تونست کمی نفس بگیره و از حالت خفگی نجات پیدا کنه
بکهیون با حرص برگشت و بازوی چانیولو گاز محکمی گرفت که چان دستشو جلوی دهنش گرفت تا داد نزنه: بهت گفتم نکننن!! ببین نزدیک بود بگا بریم!
با حرص چرخید قابلمه ی برنج رو دست چانیول داد و با ظرف سوپ از اتاق خارج شد
چانیول چند لحظه ای مشغول اروم کردن نفساش که هنوزم توش خنده داشت شد و بعد اروم خارج شد
سرمیز صبحونه نشستن
چانیول: چطوری اخه برای صبحونه برنج میخورین؟
و نون تست و مرباشو گاز زد
+: چون عادت کردیم! توام خوبه بیشتر عمرتو توی کره بودیا چرا ادا درمیاری؟
_: ادا نیست عزیزدلم! واقعا نمیتونم بخورم
بکهیون چشم هاش تو حدقه چرخوند
+: بک؟ مگه تو کلاس نداشتی؟
بکهیون به ساعت نگا کرد و یهو چنان از جا پرید که سهون و چانیول هم باهم از جا پریدن
بکهیون هول کرد: فاااااک فاک فاک! دیرم شدددد!!
با دویدن پرید تو اتاق
سهون چشاشو تو حدقه چرخوند: این چش شده؟
رو به چان کرد: زیادی حواس پرت نشده؟!
چانیول کاملا خودشو به نفهمی زد: هوم؟ نه بابا چشه؟
سهون شونه ای انداخت بالا
.
.
سهون و چانیول تو راه کارخونه ی سنگی که سهون توش کار میکرد بودن و داشتن پیاده قدم میزدن
سمت راستشون تا چشم کار میکرد زمین زراعی بود و سمت چپ دریا کمی دورتر ازشون مشخص بود
چانیول بالاخره نفس عمیقی کشید و شروع کرد: هی سهونی جانم؟
سهون از نوع حرف زدن چانیول خندش گرفت: هوم؟
_: ببین.. شرکت یه سری کارایی داره میکنه که من واقعا نمیفهمم چیکار داره میکنه! فقط میدونم کارای عجیبیه! خودتم که دیدی! بخش بازرگانی واقعا داره یه کارایی میکنه که من باید بفهمم
سهون سری تکون داد: اره .. بازرگانی مشکوکه! البته که بنظرم حمایت میشه وگرنه نمیتونست اینطوری رفتار کنه!
چانیول بشکن زد: بینگو!! من باید بفهمم چی به چیه! ولی تنهایی نمیتونم یعنی ببین! نفس عمیقی کشید: بابام دست منو خیلی باز نذاشته! نمیدونم مشکلش با من چیه ولی واضحا دلش نمیخواد من خیلی چیزارو بفهمم و خیلی وارد جزئیات شرکت بشم! من یه مدت خیلی زیادی اصلا سر کارا نمیومدم و پی ولگردی بودم وقتی خواستم وارد کار بشم زن بابای هرزم خیلی سعی کرد نذاره! اون هرزه مستقیم روی مغز بابام اثر داره اگه هیونگ پشتم نبود نمیتونستم اصلا وارد شرکت بشم و باید تو کارخونه ها میگشتم و اصلا وارد قسمت مدیریتی نمیذاشتن بشم باورت میشه؟!
سهون تعجب کرد اینا چشون بود؟ چانیول هم اگه پسر اون خانوادس اندازه داداشش باید سهم داشته باشه چطوریه اون رئیس شده ولی چانیول فقط مدیر یکی از بخش های کوچیک شده و اجازه دخالت تو خیلی چیزارو نداره؟
+: من نمیفهمم چان! تو چرا انقد از حقت داری کوتاه میای؟
_: من احمق بودم سهون! الان پشیمونم که چرا انقد بچه بازی دراوردم و فقط پی مسخره بازی بودم!البته که فکر میکردم اگه چیزی بگم هیونگ ناراحت میشع! داداشم تنها کسیه که دارم..
اما دیگه خسته شدم . میخوام نشون بابام بدم بزرگ شدم، حقمو بگیرم و نذارم دیگه تو همه چیم دخالت کنه
سهون دستی روی شونه ی چان گذاشت: باید حقتو پس بگیری! تو همون اندازه که هیونگت اونجا سهم داره باید سهم داشته باشی! توام پسر همون خانواده ای! عقب نکش! ربطی ام به دوست داشتن هیونگت نداره
چانیول سری تکون داد: هیونگ تقصیری نداره! اون همیشه پشتم بوده! نمیفهمم مشکل اون هرزه و بابام چیه که نمیذارن! ولی هرچقد برای هیونگ تاحالا عقب کشیدم بسه! قرار نیست با اون کاری داشته باشم من فقط میخوام اون چیزی که حقمه رو داشته باشم! و البته که میخوام زندگی خودمو بسازم بدون دخالت های بیش از حد بابام!
Advertisement
سهون لبخندی زد: خوبه! تصمیم خوبیه
چانیول نالید: ولی سهون! تو بابای منو نمیشناسی! همه کارمندا به اون وفادارن و درواقع جاسوسن! بابای من خیلی ترسناکه!
دست سهونو چسبید: سهون! من به تو احتیاج دارم!
سهون اخم کرد: چی؟
چانیول نالید: میگم بهت احتیاج دارم! تو کارت با اعداد و ارقام خوبه! من و تو باهم خیلی تیم خوبی میشیم! من یکیو میخوام که مطمئن باشم با منه نه با بابام! میفهمی چی میگم؟
سهون دست چانیول که داشت میرفت پشت کمرش گرفت: چان چرا چرت میگی من الان ججوام چطوری کمکت کنم؟
چانیول یهو برگشت و شونه های سهونو گرفت: ببین! یه معامله دوطرفه است! تو میای سئول ، میشی منشی شخصی من، کمک من میکنی و حقوق منشی شخصی بودن رو میگیری! میدونی که حقوقش خیلی بیشتر از این کارای پاره وقته .
سهون اخم کرد: چرا چرت و پرت میگی؟ من تحصیلات کامل ندارم! از ترحم متنفرم چان تو که میدونی!
و دست چانو از رو شونش پس زد
چانیول عصبانی شد: ترحم؟ چرا زر میزنی؟ دارم میگم من بهت احتیاج دارم تو از صدتا کارمند احمق تحصیل کرده راحت تر اون مشکلات مالیو پیدا کردی! من واقعا یکی رو احتیاج دارم و تو بهترین گزینه ای چون هر کس غیر از تو بیاد قطعا جاسوس بابام خواهد بود یا خواهد شد
چانیول ساکت شد و اجازه داد سهون به حرفاش فکر کنه
سهون فکر کرد حرفای چانیول منطقی بنظر میاد، بالاخره یه کار درست حسابی گیرش میومد و البته به این دوست خل و چلش که الان شدیدا جدی شده بود هم کمک میکرد ، خوب معامله ی خوبی بود : خوب من اصلا جایی رو ندارم بیام سئول!
چانیول غر زد: میدونم اگه بگم بیا پیش من جرم میدی! پس .. فکر اینجاشم کردم! یه خونه کوچیک براتون میگیرم وقتی رفتم سئول، بعد تو و بک بیاین اونجا، پول خونه هم از حقوقت هر ماه یه مقداری کسر میکنم تا قرضت پرداخت شه! نظرت چیه؟
سهون فکر کرد خوب اینطوری پول قرض میگرفت و از چانیول صدقه قبول نمیکرد اومد دهن باز کنه از دانشگاه بکهیون بگه که چانیول زودتر دهن باز کرد: دانشگای بکهیونم خودم ردیف میکنم! نگرانش نباش! توروخدا دیگه بهونه نیار باشه؟ هوم سهونی؟
سهون چشم هاش تو حدقه چرخوند
که چانیول کشیدش تو بغلش و لپشو بوس کرد: هوم؟ یالا.. بگو که میای ور دلم مرتیکه جذاب؟
یه بوس دیگه : هوم؟
سهون با خنده از چانیول جدا شد : نکن مرتیکه! باشه قبوله!
چانیول دادی زد: یسسسس!! عاشقتم جذابم
اومد بپره بغلش که سهون هلش داد: بسه دیگه! خودتو جمع کن
چانیول لباش اویزون کرد: لعنتی این واقعا بغل لازمه! بغل ندی گریه میکنما!
سهون قهقه زد: خیلی خری!
و بغلش کرد
_: پس من زودتر میرم و کارارو ردیف میکنم تا شمام بیاین پیشم
سهون لبخند متشکری رو لبش نشست که چانیول ندید ، اغوش محکم سهون چیزی بود که چانیول حس کرد
.
.
ته او: ددی!! لباسمو ببین! امروز مامانی برام خرید
جونگین که ۳۷ دقیقه بود داشت با پسرش تماس تصویری برقرار میکرد لبخندی زد: واو.. چقد قشنگه ته او!! از مامان تشکر کردی؟
ته او همه اتفاقایی که دیروز و امروز تا همین الان براش اتفاق افتاده بود که شامل حتی تعداد دفعات رفتن به دستشویی هم بود رو کامل برای باباش تعریف کرده بود و جونگین کاملا با حوصله به همه حرفاش گوش داده بود
ته او تند تند سر تکون داد: اوهوم.. راستی بابایی!! سوغاتی برام میخری؟
جونگین خندید: مگه میشه واسه جوجه ام سوغاتی نخرم؟
ته او جیغ زد: جوجه نههه!!بهم نگو جوجه!!
و لباشو اویزون کرد
جونگین خندید: اخه خوشگل بابا تو یه جوجه خوردنی هستی!!
ته او زد روی دوربین: نههه نههه مام!! ماااام! ببینش!
سه رین اومد پشت ته او: جونگ! اذیت نکن بچه رو
جونگین یه ابرو انداخت بالا: چیکارش کردم مگه؟
ته او: کی میای پس بابایی؟
جونگین لبش گاز گرفت: فردا صبح! زودی میام باشه؟ حالا بوسمو بده بابا باید بره
ته او برای جونگین بوسی فرستاد که جونگینم متقابلا بوسی فرستاد و تماس قطع شد
تکیه ی باسنشو از کاپوت ماشینش برداشت ،گوشی رو توی جیب کتی که تنش بود انداخت و قبل اینکه عذاب وجدانش سراغش بیاد از روی شن ها به سمت کافه بلو سی راه افتاد
تو راه به این فکر میکرد برای ته او چی بخره
بالاخره تو حیاط کافه رسیده بود، به حصار چوبی کوتاه سفید رنگی که دور تا دور حیاط خوشگل کافه بود تکیه زد و مشغول دید زدن اسموتی بلوبری و یخش شد!
وقتی دست یکی از دخترای مشتری روی ساعد عضله ای سهون قرار گرفت ، جونگین حس کرد دلش میخواد بره تو کافه و با مشت تو دهن دختر احمقی که صاف صاف جلوی جونگین با سهون لاس میزد ، بکوبه! محض رضای خدا جونگین چت شده؟ مگه بچه ۱۸ ساله ای که اینطوری فکر میکنی؟!
با لبخند جذاب سهون به دختر و خم شدنش سمتش ، جونگین با حرص تکیه اش از حصار گرفت، عینک افتابی گرون قیمتشو به بالا سرش روی موهاش هل داد، وارد کافه شد
حواس چندین تا از مشتریا که به سهون زل زده بودن ، به مردی که حالا مثل افرادی که انگار همین الان از عکسبرداری برای مدلینگ در یه فشن شوی معروف اومده جلب شد
سهون از لاس زدن با دختر دست کشید و همون طور که سه تا از منو های کافه یه دستش و دست دیگش تبلتش برای ثبت سفارشا بود به سمت پیشخوان به راه افتاد
جونگین بالاخره تکونی خورد و با یه نیشخند پلید روی صورتش که چال گونه ی خاصشو مثه خورشید تو چشم همه فرو میکرد پشت سهون رفت ، دوتا دستش دور کمر باریک اما عضلانی سهون گذاشت، کشیدش عقب و حین کشیدن عقب برش گردوند سمت خودش، سهون اومد فوش ناموسی ای بده و خودشو ازاد کنه که :
جیزز!! این دیگه چه جهنمیه؟! جونگین با یه پیرهن مشکی مردونه ی نازک که دکمه هاش تا نزدیک سینه باز بود، یه کت تک سرمه ای هم روش و یه شلوار سرمه ای تیره هم پاش، عینک افتابیش روی موهای لخت قهوه ایش که کج شده به راست بود و کمی حالت بهم ریخته درست شده بود قرار داشت و حالا تو فاصله ی خیلی نزدیک! یعنی خیلی نزدیک! تقریبا تو بغلش ، بود لعنت بهش یطوری بود که انگار همین الان با یه سلبریتی یا هم چین چیزی رو به رو شده!!
سعی کرد بیشتر از این محو مرتیکه جذاب جلوش نشه و اخم کرد: جونگین؟ اینجا چیکار میکنی؟
جونگین نیشخند پلیدش پررنگ تر کرد: معلوم نیست؟
سهون گیج شد: چی؟
جونگین خم شد سمت سهون: میخوام نشون این هرزه ها بدم این اسموتی بلوبری یخِ سکسی که دارن باهاش لاس میزنن واسه منه درحد اونا نیست!
قبل اینکه سهون بتونه حرفای جونگین رو تجزیه تحلیل کنه و بفهمه دقیقا چه کوفتی اینجا الان درحال اتفاق افتادنه، لبای پفکی و خیس جونگین رو لباش نشست! سهون نفهمید چی شد که چشماش بسته شد و دستش روی دست گرم جونگین که حالا روی خط فکش بود قرار گرفت!!
بوسه ی جونگین اینبار فرق داشت، حس مالکیت رو به سهون منتقل میکرد و لعنت خدا بهش سهون از این حس خوشش اومده بود!! اوه فاکینگ سهون از این حرکت مالکانه ی جونگین خوشش اومده بود البته که اصلا و ابدا تحت هیچ شرایطی قرار نبود اینو بلند به زبون بیاره!
به محض اتصال لب دومرد جذاب تو کافه که حالا دقیقا وسط کافه درحال لب دادن بودن، همه نفسا لحظه ای قطع شد!
بعد از چند ثانیه انگار تازه مغزا لود شده باشه اکثر دخترا با حرص داشتن راجب مسخره بودن رابطه دو مرد و اینکه اون مرتیکه ی جدید چقد بیشعوره که مرد یخیشونو داره جلو همه میبوسه حرف میزدن!
و البته که تعدادی دختر دبیرستانی جوری بهشون زل زده بودن که قلب هایی که از چشاشون میریخت بیرون کاملا واضح بود و حتی یکیشون میتونست قسم بخوره که میتونه همین الان رنگین کمون بالا بیاره!!
بالاخره جونگین با مکشی عمیق از لب بالای سهون جدا شد که باعث شد صدای پاپ مانندی از جدا شدن لب هاشون ایجاد بشه ، جونگین صدای دختری که نالید: نهههه!! بیشتر بوسش کن! توروخدا! رو کاملا شنید و لبخند عمیقی رو لبش نشست
سهون نگاش کرد: وات د..
جونگین دست چپش روی دهن سهون که حالا از بوسه خیس شده بود گذاشت تا حرف نزنه ، کمر سهون با دست راست گرفت، همونطوری که تو بغلش گرفته بود ، سمت شیومین که اونم با چشمای قلبی شده داشت نگاهشون میکرد چرخید: میتونم اسموتی بلوبری یخ ِجذابمو امشب ازتون قرض بگیرم؟
چشای سهون با شنیدن حرف جونگین گرد شد ، اسموتی؟! بلوبری یخ؟ جذاب؟ جذابِ من؟ جذابِ جونگین؟ وات د فاک؟ صدای ناسزا گفتن سهون از زیر دست جونگین به طور خفه ای و به شکل نامفهوم شنیده شد که باعث شد دست جونگین محکم تر روی دهن سهون قرار بگیره
شیومین با همون قیافه ای که شبیه قلب شده بود گفت: صبر کنین برنامه رو چک کنم با یکی هماهنگ کنم بیاد جاش
جونگین سری به نشونه تشکر تکون داد: ممنونم!
دخترای دبیرستانی که انگار درحال دیدن یه انیمه یائویی جذاب بودن ، با هیجان جیغ خفه ای کشیدن
یکیشون نالید: بهش گفت اسموتی بلوبری یخ!!
-:وااای خداایا اون واقعا شبیه یه اسموتی بلوبری یخه!!لباس های آبی توی اون بدن سفیدِ جذاب!
-: اگه این یکی بلوبری یخ باشه اون یکی هات چاکلته؟
سهون دیگه بیشتر از این نمیتونست تعجب کنه ، این بچه ها چشونه؟
-:یعنی کدومشون تاپه کدوم باتم؟!
-: من که میگم مرد یخیمون باتمه! ندیدی چطوری اون یکی اومد و جلو همه نشون داد مرد یخی واسه اونه؟
سهون چرخی به چشم هاش داد: نخیر سهون اصلا هم شبیه باتما نبود نه حداقل ازونایی که با نگاه اول بگی باتمه! لعنت به این بچه های نفهم!
دختری با ذوق : نه نه .. مرد یخی ، بنظرم وحشی تر از اونیه که فقط باتم باشه!! منکه میگم تاپه
سهون از زیر دست جونگین نیشخندی زد نه انگار خیلی ام خنگ نیستن!
-:اوه کاش میتونستیم ببینیم کدوم باتمه کدوم تاپ!لعنتی کاش میتونستیم صحنه اسمات این دوتا که انگار واقعا از یه انیمه دراومدن رو ببینیمممم!!!
سهون چشم هاش ریز کرد منحرفا سکس بقیه به شما چه ربطی داره؟
جونگین سرش نزدیک گوش سهون برد: بنظر سرگرم میای؟!
سهون به خودش اومد چشم هاش تو حدقه چرخوند؛ دست جونگین رو گرفت و محکم از دهنش جدا کرد: این کارا چیه؟
جونگین خنده ی ملیحی کرد: عزیزم نمیخوای که جلو همه دعوا کنیم؟ وقتی بیشتر حرف میزنی همه چیو خراب میکنی!
سهون فقط با چشای گرد شده نگاش میکرد: معلوم هست چته؟!
جونگین شونه ای انداخت بالا و با سر به شیومین که اومده بود نزدیکشون اشاره زد که سهون گرفت منظورش اینه که ضایه نکنه و بازی رو ادامه بدو کیسه ی لباسای سهونو از دست شیومین گرفت: مرسی!
شیومین خندید: خوش بگذره!
سهون با اخمی دنبال مرد راه افتاد
جونگین جلوی دخترای دبیرستانی که همچنان از چشم و دماغشون داشت قلب میریخت بیرون یه لحظه وایساد: البته که من تاپم!
و نیشخند جذابی زد و اومد بره که با حرف سهون که رو به همون دخترا بود خشک شد: البته عشقم فراموش کرد بگه که من همین دیشب به فاکش دادم!!
و نیشخند پلیدی زد: عزیزم درد کمرت کمتر شده؟ اخه دیشب خیلی اذیت شدی!!
دخترا با جیغ هیجان زده ای نیمخیز شده بودن تا از نزدیک تر این دوتا مرد جذابو ببینن
-: الان چی شد؟ بالاخره کدوم تاپه؟!
جیغ هیجانزده ای: من عاشق اینم که تو کاپل های گی هردو طرف میتونن تاپ باشن خدایا
سهون به جونگین که قیافش از خشم کبود بود نگا کرد و لبشو از داخل گاز گرفت تا قهقه نزنه! جلو رفت دور کمر جونگین رو گرفت: چرا وایسادی عزیزم؟ بریم دیگه!
جونگین دست سهونو از روی باسنش هل داد کنار: بریم بیب!(babe)
و به سمت بیرون رفتن
.
.
بدون اینکه کسی به روی خودش بیاره که دقیقا چه جهنمی بود که توی کافه اتفاق افتاد داشتن تو ساحل میرفتن
این دفعه برعکس مسیری که دیشب رفتن رو درحال قدم زدن بودن، نزدیکای غروب بود
سهون: حتی صبر نکردی لباسامو عوض کنم
جونگین همونطوری که با چشم مغازه های اطراف ساحلو نگاه میکرد : اینطوری خیلی خوبه!شبیه اسموتی بلوبری یخ شدی!
سهون واقعا دلش میخواست همین الان جونگین رو خفه کنه با دندونای چفت شده : فقط یبار دیگه این لقب کوفتی رو بگی لعنتی، خودم با دستای خالی خفت میکنم!!
جونگین از قیافه ی حرصی سهون قهقه ای زد: باشه همون گربه یخی خوبه؟ همونو میگم نفس بکش خفه نشی!
سهون میتونست قسم بخوره دستش رفت که چاقویی که تو جیب پشتی شلوارش گذاشته رو برداره و مرد جذاب رو به روش بکشه تا دیگه نه انقد حرص بخوره نه قلبش اینطوری با این چرت و پرتا تندتر بکوبه
تو فکر کشتن جونگین یا نکشتنش بود که جونگین به سمت یه مغازه ای که از در و دیوارش صنایع دستی جزیزه اویزون بود رفت و سهون دنبال خودش کشید
سهون با ابروی بالا رفته داشت جونگین رو نگا میکرد که با چه دقت و ظرافتی مشغول انتخاب دوتا گردنبند بود!
بالاخره بعد از ۲۰ دقیقه نگاه کردن همه گردنبندا ، جونگین یه گردنبند ظریف دست ساز سبز و زرد انتخاب کرد، که خیلی ظریف و زیبا بافته شده بود و اویزش یه توپ فوتبال کریستالی خیلی ظریف بود، و یه گردنبند ظریف سبز و زرد که پر از شکوفه های ظریف زرد بود هم انتخاب کرد
سهون: این زنونه اس
جونگین: عه؟ نه بابا؟!
سهون شونه ای انداخت بالا: اون یکی ام بچه گونس!!
جونگین خندش گرفت: مرسی از تحلیلای سنگینت!دیگه چی؟
سهون شونه ای بالا انداخت و با شنیدن قیمت گردنبندا چشاش گرد شد: چه خبره؟!
فروشنده: اینا دست سازن و اویزاشون از سنگ طبیعیه!
+: وات د فاک.. اینارو واسه چی میخری؟
جونگین کارتشو داد به فروشنده: سوغاتیه! برای زن و بچم!
سهون چشم هاص تو حدقه چرخوند: خیلی بامزه ای!!
البته که سهون باور نکرد که این مردی که جلوی همه تو رستوران بوسیده بودش الان اینارو برای زن و بچش میخره!! اصلا در انتهایی ترین احتمالات ذهنش نمیتونست احتمال بده که این جمله ی جونگین واقعی بوده باشه! پس بیخیال سوال جواب کردن بیشتر شد و فکر کرد حتما برای یکی این سوغاتی هارو خریده دیگه اصلا به اون مربوط نبود!!
.......
....
حالا دوباره درحال قدم زدن بودن
هوا تقریبا پاییزی شده بود و نسیم خنکی میوزید
صدای موج های دریا و برخوردشون با ساحل میومد.
سهون: هی.. من شام نخوردم! گشنمه لعنتی! برای چی منو اوردی داری راه میری انقد؟ کمرم درد گرفت
جونگین لبخندی به غرغرای سهون زد: یکم جلوتر ماشینه گریه نکن رسیدیم
سهون با حرص با مشت به بازوی جونگین کوبید که جونگین خندید
داشتن تو مسیر میرفتن که جونگین دید یه جمعیت زیادی دختر پسر اونجایی که قائدتا باید ماشینش پارک میبود جمع شدن، و یه تعداد خیلی زیادی ماشین به حالت نیم دایره ی خیلی بزرگ رو به دریا پارک کرده بودن، وسط نیم دایره یه اتیش بزرگ و یه سِن کوچیک بود که روی سن دی جی وایساده بود ، و یه عالمه دختر پسر که بنظر دانشجو میومدن پایین با مایو داشتن میرقصیدن و مینوشیدن و یه عالمه ادم حتی توی دریا بودن!!
جونگین جوری متعجب داشت وضعیت رو نگا میکرد که سهون یه نگا به جمعیت بعد به جونگین انداخت و سعی کرد جلو خندشو که از قیافه ی وا رفته جونگین بود بگیره: چی شده؟
جونگین به جمعیت اشاره زد: وات د فاک؟ من داشتم میومدم اصلا همچین خبری نبود! حتی یذره ام شبیه اینکه قراره اینطوری بشه نبود!
+: خوب اینا همین طوری ان! یهو میان شروع میکنن شلوغ کاری!فستیوال پارتیِ شروع سال اولیای دانشگاس انگار
جونگین نفسش فوت کرد: وات د فاک؟؟!!
سهون: مگه چی شده؟
جونگین به ماشینش که در گوشه ی چپیه حلقه پارک شده بود و پشتش یه عالمه ماشین دیگه پارک شده بود اشاره زد: ماشین اونجاس
سهون سوتی زد: هولی فاکینگ شت! اونجا چرا پارک کردی دیوونه؟
Advertisement
Morphling
Prismordia, an untamed world brimming with life so diverse and exotic, most of it still remains a mystery to its inhabitants of untold years. Magic and wild things run rampant and free in all its corners breathing unto it life. But soon this world will experience an upheaval unlike any other. It all begins with a simple *pop* and a *crash*. =====================================I will also be posting this work on Scribblehub.com You can find it here: https://www.scribblehub.com/series/331610/morphling/
8 119Rose of Jericho
It's up to two siblings (and their sidekicks) - who get along like a house on fire - to save their family, each other, and maybe the world. After picking up Finley's sister RJ on her scheduled release date, the two Ravara siblings accidentally embark on a quest to save their family line from obliteration. A gruesome pattern of murder involving the women of their family becomes clear when Fin's sister becomes the next target, sparking a search for the truth that leads them down a dark and tumultuous path.
8 85Cultivation at Home!?00
" hahaha, scream! scream all you want, for there's no one to save you lass! " " How many times do I have to tell you I'm a boy! ..." *boom " Worry not, as I'm here for you! " said a Knight with shining armor " heh! who do you think you are huh!, acting as a hero saving the beauty! " "..." (facepalm) note to self, don't leave the savepoint if you come to another world! Note: English isn't my native language, Beware! I read so much MTL YOU HAVE BEEN WARNED!
8 64In Darkness
Li, a boy who was found unconscious in a field by a local farmer, has no memory of who he is or where he came from and strives to find the answers to the countless questions he has. Enjoy Li's journey as he undergoes new experiences and struggles as he tries to find the light of truth in order to unlock his memories that have been shrouded in darkness. This is my first fan fiction so bear with me. I hope to improve my writing throughout this story and i hope you enjoy the journey along with me.Warning: Tagged 18+ Strong Language, Sexual Scenes, Violence and Gore
8 111The Love That Still Exists ✓
Dev and Sonakshi, two individuals who are quite opposite of each other, fall in love. They get engaged followed by their romance which was a bed of roses for them. But the thorns started hurting them and both decided to back off, thinking that the love that they had for each other exists no more! But will fate bind them together again as Dev's Parents insist? Or will they live their separate lives. Join Dev and Sonakshi in their journey of becoming Devakshi again.Loosely based on a Gujarati Movie.
8 154Letterman Jacket»Destiel
Castiel is a clueless cutie What happens when he gets a jacket from the 'Quarterback' on Jacket DayFind out in Letterman JacketHit 2.04k on 2/27/2017Hit 4.08k on 4/21/2017Hit 6.04k on 5/29/2017
8 145