《chocolate and ice》part9
Advertisement
جونگین: سهون! و سمت سهونی که با دوتا دختر حالا سوار اتوبوس شده بود دوید
دیر رسید ، اتوبوس حرکت کرد و سهون ندیدش! دستی لای موهاش کشید که کریس رسید کنارش: چیشد؟
-: سهون بود!
و به کافه رستوران blue sea نگا کرد که سهون ازش خارج شده بود
سمت رستوران حرکت کرد و کریس پشت سرش اروم حرکت کرد
کریس داشت فک میکرد جونگین دیگه رسما دیوانه شده بود! البته حق داشت خل بشه ولی اینکه اینجا سهونو ببینه؟!! پوفی کشید
جونگین سفارش رو به دختری که سفارش میگرفت داد و رو صندلی لم داد
کریس که متوجه فکر مشغول جونگین شد، بیخیال حرف زدن شد و تب لتش رو در اورد و مشغول برنامه ریزی برای کارای فردا شد.
جونگین سیگاری روشن کرد تو فکرش فقط سهون میچرخید! موهاشو بلوند یخی کرده بود و لعنت بهش که چقد بهش میومد!! دود سیگارو بیرون داد حالا که دیده بودش بیشتر دلش براش تنگ شده بود! حتی حس میکرد دلش میخواد گریه کنه! چه مرگش شده بود؟ مگه بچه اس؟!
پوک دیگه ای به سیگار زد که یاد دوتا دختر کنار سهون افتاد، سهون خوشحال بنظر میومد! معلومه که سهون گی نبود!! لعنتی یعنی امشب گربش روی اون دخترا بود؟! عصبانی شد اصن حق داشت عصبانی بشه؟ مهم نبود! ولی فکر لمس گربه اش توسط بقیه حرصشو درمیورد! اون گربه ی یخی فقط باید برای جونگین میبود! از فکرش و عصبانیت مسخره خودش خندش گرفت مطمئنن سهون داره خوشحال زندگیشو میکنه و اصلا براش مهم نیست که اینجا جونگین از دلتنگی داره پرپر میشه!! قلبش تیر کشید ، معلومه که سهون جونگینو نمیخواست! گربه اش در اصل فقط پول میخواست که ازونجایی که پول اخرین رابطه رم قبول نکرده بود یعنی مشکل مالیش حل شده و دیگه نمیتونست گربشو حتی با پول داشته باشه!!
غذاها جلوش قرار گرفت که یهو جونگین با فکری از جا پرید و سمت صندوق رفت
شیومین بهش لبخند زد: سلام! خوش اومدین! مشکلی پیش اومد؟ از غذا راضی نبودین؟
جونگین سری به نشونه ی نه تکون داد: ام.. شما اینجا اوه سهون میشناسین؟!
........
............
سهون با دوتا دختر درحالی که هرزگاهی از یکیشون لب میگرفت به خونه رسید : خوب لیدیز! رسیدیم!
دخترا دولا شدن کفشاشون دراورد ، با خنده و مسخره بازی درحالی که سهون داشت از نوع سکس تریسام حرف میزد وارد خونه شدن که دیدن خونه تاریکه تاریکه ، سهون در کشویی رو بست و دنبال کلید چراغ میگشت که یهو بوووم!!
یچیزی ترکید و بعد صدای دست زدن و تولدت مبارک خوندن همزمان شد با روشن شدن چراغا!
سهون بهت زده به چانیولی که کیک دستش بود و بکهیونی که ذوق زده بادکنک دستش بود نگا میکرد و چانیول بهت زده به دوتا دختری که حالا به سهون چسبیده بودن
بکهیون یهو جیغ زد: سهوووون! لعنت بهت!
و باکنکارو انداخت، طرف دخترا رفت بازوشون گرفت و سعی میکرد از سهون جداشون کنه و بندازتشون بیرون: برید گمشییییین!
دخترا با جیغ با بکهیون بحث میکردن
سهون همچنان با دهن باز به چانیول و خونه ی تزیین شده نگا میکرد!!
بکهیون که حالا با موهای بهم ریخته که حاصل کشیده شدنش توسط یکی از اون دخترای عفریته بود از عملیاتِ پرت کردن دخترا به بیرون پیروز بیرون اومده بود درو بست ، نفسش فوت کرد و سمت برادرش که هنوز تو همون حالت قبلی خشک شده بود داد زد: خدا لعنتت کنههههههه!!! چرا این دفه ۲ تا بودن!! لعنت بهت برنامه هامو بگا دادی!
یهو چانیول و سهون از خنده منفجر شدن
سهون سمت چانیول رفت: چان!! اینجا چیکار میکنی؟
چانیول کیک رو روی میز پایه کوتاه گذاشت و جلو پرید و سهون بغل کرد: تولدته مرتیکه ی جذاب! میخواستیم سوپرایزت کنیم!
و قهقه زد : ولی تو مارو سوپرایز کردی لعنتی!!
Advertisement
سهون خندید و چانیول رو متقابلا بغل کرد: دیوونه ها!
_ : سهون! موی بلوند خیلی بهت بیاد دیوث!!
از سهون کمی فاصله گرفت: تریسام ها؟ شرمنده مزاحم حال امشبت شدم!!
و با خنده جلو رفت و لب سهون سریع ماچ کرد
سهون مشت محکمی بهش زد و هلش داد عقب: لاشی نکنننننن!!!
بکهیون که از بوسه ی چانیول رو لب سهون عصبی شده بود چشاش تو حدقه چرخوند و داد زد: بس کنین! چان کیکو بیار شمعو روشن کنم!
با لبی که خنده ی واقعی روش بود جلوی چانیول و بکهیون روی زمین نشست ، بکهیون کیک رو گرفت جلوش: فوت کن!
چانیول انگشتی به کیک زد و دست کیکشو به صورت سهون مالید
سهون سرشو کشید عقب: لعنتی!!
و یه تیکه بزرگ کیکو به صورت چان زد
چانیول دادی زد و به جای زدن کیک به صورت سهون کیک رو به بکهیون مالید!!
سه تایی باخنده نصف کیک رو بهم مالیدن و نصف بقیشو با دست خوردن!!
........
سهون اول کادوی چانیولو باز کرد یه ساعت از برند Rolex بود با ذوق ساعت رو برداشت و بست دستش: وای فاک! خیلی خوشگله چان! لازم نبود کادو بخری!!
چان لبخندی زد: امیدوارم خوشت بیاد سهون!
سهون زد به سینش: عالیه!
چانیول یه جعبه ی قرمز کوچیک داد دست سهون: کادوی اصلی!!
سهون خندید: حلقه که نی؟
با تردید بازش کرد و با دیدن یه سری کاندوم خاردار قهقه زد: چااااان!!
چان هم متقابلا قهقه زد: اینا جدیدن! خیلی خوبن خوراک خودتن! طعمم دارن ، شب رنگن تو شب روشن میشن!! بکهیون بهم گفته بود چطوری شبا بیدار نگهش میداری!! با اینا بیشتر حال میکنی!!
بکهیون از خجالت سرخ شد و سهون باز قهقه زد: خیلی دیوونه ای!!
بکهیون دخالت کرد: بسه دیگه!!
پلاستیکی داد دست سهون: اینم واسه منه!
سهون به داداشش نگا کرد
پلاستیکو باز کرد و یه شالگردن طوسی ازش دراورد با لبخند عمیقی به بک نگا کرد: بک!! این خیلی خوشگله!
بکهیون لبش زبون زد: خودم بافتم! خواستم یچیزی باشه خاص باشه!
سهون حس کرد دلش میخواد گریه کنه ، بکهیون براش شالگردن بافته بود!! پرید جلو و داداششو بغل کرد
بکهیون بغضش قورت داد و محکم تو بغل محکم هیونگش فرو رفت
کم پیش میومد بهم ابراز علاقه کنن یا همو بغل کنن! جفتشون احساس دلتنگی داشتن! همونطوری تو بغل هم مونده بودن تا بالاخره چانیول با کیسه های سوجویی که خریده بود اومد کنارشون و با پا سهونو هل داد: خوب دیگه بسه! بیاین جشنو شروع کنیم!!
سهون نیشخندی زد و بطری رو گرفت
.......
....
ساعت ۲ صبح بود و هنوز داشتن حرف میزدن و سوجو میخوردن
چانیول زیر زیرکی همه حواسش به بکهیون بود که بخاطر الکل گونه هاش قرمز شده بود و فوق العاده خوردنی شده بود!!
سهون خمیازه ای کشید: وای من دارم میمیرم! پاشید بخوابیم!
چانیول: من اینجا بخوابم عب داره؟
سهون چپ چپ نگاش کرد: اره مشکل داره! اسکلی؟
بکهیون که مست شده بود رو از بغلش دراورد و تکیه داد به دیوار: ایگو.. چرا انقد ظرفیتت پایینه اخه بچه!
با خنده بلند شد و تو اتاق بغلی رفت: چاااان! پاشو بیا کمک رخت خواب بیاریم!
چان از زل زدن به بکهیون دست کشید و بلند شد پیش سهون رفت
رخت خواب هارو کنار هم پهن کردن سهون یه دست لباس راحتی به چان داد ، گوشه ترین جارو انتخاب کرد روش ولو شد: چان ، تو بکهیونو یکاری بکن من دارم میمیرم!
و سریع بیهوش شد
چانیول با لبخند سمت بکهیون که تو خودش گلوله شده بود رفت بغلش کرد و خوابوندش وسط و کنارش دراز کشید ! موهاشو از صورتش کنار زد
بکهیون چشاش بسته بود ولی انگار بیدار بود چون یهو خودشو کشید جلو و تو بغل چان گلوله شد
چانیول لبخندی زد: دلم برات تنگ شده بود فسقلی!
Advertisement
بکهیون تو خواب و بیداری مشتی به چان زد: خفه .. شو!
و سکسکه کرد
چانیول بی صدا خندید ، خم شد و لبش رو لب بکهیون گذاشت و شروع کرد به بوسیدنش!
بکهیون که حس خوبی از بوسه پیدا کرده بود سعی کرد جواب بوسه ی چان رو بده! حرکتش ناشیانه بود و باعث شد دل چانیول براش ضعف بره
بعد از چند دقیقه از لب بکهیون فاصله گرفت و بکهیونو تو بغلش چلوند: خیلی دوست دارم بکهیون!
بکهیون سرش به سینه ی چان مالید و خوابش رفت
.......
..........
سهون با بدبختی از خواب بیدار شد ، زنگ موبایلش قطع کرد و پاشد نشست با چشمای نیمه باز به دور و بر نگا کرد که دید بکهیون تو بغل چانیوله، و چانیول محکم بغلش کرده!! با اخم بکهیونو از بغل چان دراورد و کشیدش کنار: چرا انقد تو وول میخوری بچه؟!
و بین چانیول و بکهیون دوتا متکا گذاشت
تو اتاق لباساش عوض کرد و یه لیوان شیر سرکشید ، میدونست امروز بکهیون کلاسش صبح زود نیست پس بیدارش نکرد و از در رفت بیرون
بکهیون که با کنار کشیده شدنش ،بیدار شده بود بعد از رفتن سهون متکاهارو پرت کرد کنار و دوباره خودشو کشید توبغل چان و چسبید به چان، بغل چان حس خوبی بهش میداد، نفهمید دوباره کی خوابش برد
.
بکهیون با حس نوازش و بوسه روی پیشونی و گونه اش ، چشاشو باز کرد
چان با دیدن چشای باز بکهیون لبخندی زد: صبح بخیر سان شاین!
بکهیون سرشو انداخت پایین: صبح بخیر
از خجالت کشیدن کیوتش دلش ضعف رفت: تو چرا انقد کیوتی اخهههه؟!
و محکم تو بغلش فشارش داد
بکهیون اخی گفت و از بغل چان دراومد و نشست: پاشو بریم صبحونه بخوریم!
پاشد و به سرعت رفت تو اشپزخونه و مشغول اماده کردن صبحونه شد
چانیول بدنشو کش و قوسی داد و بلند شد!! حس میکرد خوش بخت ترین مرد دنیاس که با بکهیون تو بغلش بیدار شده!! با ذوق رفت اشپزخونه و صبحونه ای که بکهیون براش چیده بود رو همشو خورد
بکهیون: هی اروم بخور خفه نشی چته؟
چانیول خندید: خوشمزه ترین صبحونه ای بود که خوردم بک!
بکهیون لبخندی زد: دیوونه!!
پاشد و ظرفارو تو ظرفشویی چید که یهو دوتا دست محکم دور شکمش حلقه شد و چانیول از پشت چسبید بهش: بک؟
بکهیون حس کرد پروانه ها تو شکمش پرواز میکنن ولی اعتراض کرد: ولم کن چان!!
چانیول بوسه ای به شقیقه و بعد یکی به گوش بکهیون زد: الان دیگه تو مال منی! انقد اذیت نکن بک! میدونم توام منو میخوای! بکهیون بخدا سعی کردم! سعی کردم فراموشت کنم نشد! بخدا دوست دارم چرا باور نمیکنی؟
بکهیون تو بغل چان چرخید و به چشاش زل زد: دروغ نمیگی؟
چان بهش نگا کرد: بکهیون تو همه زندگی من شدی! حاضرم هرچی دارم بدم تا فقط با تو باشم!
دلش لرزید ، ازین ابراز احساسات ها تاحالا بهش نشده بود، اب دهنشو قورت داد
تردید رو تو چشمای بک خوند، دولا شد و اروم لباش رو لبای نیمه باز بکهیون گذاشت
از تماس لب هاشون انگار به جفتشون برق وصل کرده باشن ، هردو کمی لرزیدن
بعد از چند لحظه چانیول لب هاشو حرکت داد و لب های نرم بکهیونو بین لباش کشید و مشغول مک زدن شد
بکهیون حس میکرد داره میوفته به گردن چان اویزان شد و کمی تو بوسه همراهی کرد
از همراهی ناشیانه بکهیون ، چانیول لبخندی بین بوسه زد و دستشو دور کمر بک محکم تر کرد و مک محکمی به لب بالای بکهیون زد که باعث شد بکهیون تو دهنش ناله ی کوتاهی بکنه
چانیول از ناله بکهیون حس کرد دلش ضعف میره
بابدبختی کمی از لب های بک فاصله گرفت تا هردو نفس بگیرن! میترسید اگه بیشتر بوسش کنه بکهیون بترسه، پس خواست عقب بکشه که بکهیون لبش رو لب چانیول گذاشت
چانیول حس کرد به جای پروانه عقاب تو شکمش داره پرواز میکنه
بکهیون بین بوس کردنای چانیول حرف میزد: چان.. سهون.. اگه ..بفهمه.. جفتمونو .. پاره میکنه..آه!!
چانیول از لبای بکهیون دست کشید و بکهیون بغل کرد: خودم باهاش حرف میزنم! نگران نباش! برمیگردونمتون سئول!
بکهیون تو بغل چانیول بیشتر فرو رفت و سعی کرد به ری اکشن سهون فکر نکنه
.
.
جونگین درحال بازرسی از محموله ها بود ، کریس در طرف چپ انبار و خودش در طرف راست بود ، نگاهی گذرا به همه محصولات انداخت و بعد اروم یکی از جعبه های محصولات مونتاژی رو کاملا باز کرد و نگاهی انداخت، مواد رو گوشه ی جعبه تعبیه شده تشخیص داد طراحی خودش بود !! نفس عمیقی کشید و جعبه رو بست و سرجاش گذاشت با کریس بیرون اومدن برگه های تحویل و بازرسی رو گرفت ، باز دستش لرزش عصبی پیدا کرده بود، با بدبختی برگه هارو امضا کرد و دست کریس داد
.
کریس پشت فرمون نشسته بود و جونگین ساکت کنارش بود ماشین رو جلوی هتل نگه داشت و پیاده شد و در رو برای جونگین باز کرد: پیاده شو!
جونگین پیاده شد: سوییچ!
×: ها؟
-: گفتم سوییچ!!
کریس با تردید سوییچ رو دست جونگین داد: مطمئنی؟
جونگین سری تکون داد: نگران نباش! میرم یه چرخی بزنم!
و سوار شد و ماشینو راه انداخت!
سقف ماشینو زد ، تا هوا به سرش بخوره! ماشینو تا توی ساحل تفریحی برد و بعد پیاده شد
با سیگار تو دستش مشغول قدم زدن تو ساحل شد و به مردمی که با شادی مشغول گذروندن وقت بودن نگا میکرد و به زندگی تاریکش فکر میکرد! به تصمیمای اشتباهش ، به ازدواجش ، به فداکاری هاش، کارهای غلطش ، و شرایطی کع درگیرش شدع بود ، به ته او!! از فکر ته او لبخندی رو لبش نشست ، حس کرد دلش برای پسر کوچولوی شیطونش تنگ شده! راه رو ادامه داد ، به سهون فکر کرد، به اینکه چقد برای اروم شدن بهش الان نیاز داشت! چقد دلش تنگ بود! به خودش که اومد دید کمی دورتر از کافه رستوران بلوسی وایساده
فلش بک
جلو صندوق دار کمی این پا اون پا شد: امم.. شما اوه سهون میشناسین؟
شیومین چشاشو ریز کرد: چطور؟ ببینم مرد یخی بین مردام طرفدار پیدا کرده؟
جونگین جا خورد مردیخی؟! گلوشو صاف کرد:مرد یخی؟ راستش من از دوستای سئولشم! از وقتی از سئول رفته خبری ازش نداشتم اومدم اینجا دنبالش بگردم!!
شیومین خندید: اهان! من فک کردم شاید مثه همه توام چشمت دنبال پسر جذاب کافمونه! اره مرد یخی! لقبشه؛ دخترا صداش میکنن! باید بگم شانس اوردی چون دوستت اینجا کار میکنه! از وقتی اومده کارو کاسبی ما حسابی بهتر شده!
جونگین که حرصش گرفته بود پوزخندی زد: عه؟ نه بابا؟!!! خوب این دوستمون چه روزایی اینجا کار میکنه؟
شیومین: خوب شیفت عصره تا ۱۲ شب! امشب بود یکم دیر اومدی و سهون یکم زودتر رفت
خندید : باورت نمیشه با دو نفر!!
جونگین چشم هاش تو حدقه چرخوند
شیومین ادامه داد: فردا ام میاد! چندتا جا به جایی داشت این ماه بخاطر همین بیشتر میاد
جونگین سری تکون داد: مرسی!
......
دیدش ، با لباس آبی تیره و موهای بلوند استخونیش فوق العاده شده بود، حواسش نبود که داره لبخند میزنه!
و اونجا سر میز با همه دخترا لاس میزد ، میگفت و میخندید
جونگین سیگار تموم شدش که نمیدونست دقیقا چندمیه انداخت سطل زباله ای که نزدیکش بود
سهون حالا گوشیش داده بود یه دختری که پشتش به جونگین بود تا شمارش بگیره!!
نخ سیگار جدید بین لباش بود اخمی کرد، سهون حالش خیلی خوب بنظر میومد ،فندک رو زد و به لرزش دستش که نمیتونست ثابت فندکو نگه داره نگاه کرد، سیگارو روشن کرد و فندکو به جیبش برگردوند و بعد از اینکه سهون رفت داخل رستوران نفس عمیقی کشید؛ سهون اینجا حالش خوب بود و اون داشت با دخترا حال میکرد! جونگین میرفت جلو که چی؟ چی میگفت؟! برگشت و چند قدم دور شد ؛ خیلی خوب اگه میرفت جلو فقط یه سلام احوالپرسی میکرد چی؟ فقط یه کم؟!! لرزش دستش بیشتر شده بود و سرش گیج میرفت میدونست ممکنه حمله بهش دست بده، دستاشو تو جیبش مشت کرد، دلش سهونو میخواست تا اروم بشه!! دوباره چرخی زد و به سمت کافه حرکت کرد : فقط یه سلام احوالپرسی تا از نزدیک ببینمش!! چیزی بهش نمیگم..درخواست بی جا هم نمیکنم! فقط ببینمش!! همین!
نفسشو با صدا بیرون داد و سمت کافه رفت!
.
روی میز صندلی حصیری توی حیاط رو به دریا نشست؛ شب بود کنار ساحل تا چشم کار میکرد رستوران و روشنایی های مختلف بود،
هوا کاملا مطبوع بود و نسیم خنکی میومد، پس این ضربان قلب کوفتیش چی بود؟ با دستای لرزون سیگارو روی جاسیگاری خاموش کرد
منتظر بود سهون بیاد ازش سفارش بگیر
که دستی روی شونش نشست با ذوق برگشت اما با دختری با همون تیپ سهون رو به رو شد ، عصبانی دخترو نگا کرد
دختر متعجب تعظیم نصفه نیمه ای کرد: سلام! شبتون بخیر! چی میخورین؟
جونگ دستی لای موهاش کشید: لاته! و یه کیک
دختر: کیک روزمون پای سیبه! پیشنهاد میکنم امتحانش کنین
جونگین سری تکون داد و دختر رفت
روی صندلی ولو شد و پاشو رو پاش انداخت، پا نمیشد بره دنبالش ، اگه اومد میدیش اگه نیومد..
اگه نیومد چی؟!
شاید میرفت؟!
پوفی کشید و گوشیشو دراورد تا وقت براش بگذره
به پیامای سه رین جواب داد و بعد بیشتر توی صندلی فرو رفت، سرشو به لبه ی صندلی تکیه داد و چشم هاش بست
.
........
.
تا زنگ خورد با تمام سرعت همه وسایلاشو ریخت تو کوله اش و به سرعت به طرف حیاط دانشگاه شلیک شد! چانیول صبح بهش گفته بود بعد دانشگاه میاد دنبالش تا برن یه دوری بزنن.. بکهیون تمام مدت کلاس به بوسه ی صبحگاهیش با چانیول فکر میکرد و مثه احمقا هیچی از کلاسای امروزش نفهمیده بود!!
داشت از جلو در رد میشد که سایه اشو تو شیشه دید یکم از در رد شد بعد وایساد و عقب عقب برگشت جلو در شیشه ای! یکم به خودش نگا کرد و لعنتی گفت و یکم لباساش مرتب کرد و دستی به سر و صورتش کشید و دوید سمت حیاط
چانیول با یه شلوار جین و یه تیشرت اسپرت قرمز سفید به دیوار بیرونی تکیه داده بود و با پاش به سنگی روی زمین لگد میزد
بکهیون بهش رسید و پرید جلوش: هی!
چانیول از جا پرید و سرش خورد به دیوار پشت سرش: فاااک! سرشو گرفت: بکهیون!!!
بکهیون قهقه زد: چرا انقد ترسیدی؟
چانیول سرش میمالید: خیلی خری! حیف خیلی دوست دارم وگرنه الان
یه تو سری محکم بهت میزدم تا بفهمی!
بکهیون حس کرد خجالت کشید کیفش جابه جا کرد و راه افتاد: بیا بریم
چانیول از واکنش بکهیون قهقه زد این تخس کوچولو وقتی بحث رمانتیک میشد حسابی خجالتی میشد و بشدت خوردنی!!
تند راه افتاد و سریع دستش تو دست بکهیون قفل کرد: هی بک! عزیزم چرا انقد خجالت میکشی؟ من از الان دوست پسرتم نباید انقد خجالت بکشی!
بکهیون دست چانیول فشار ارومی داد : دست خودم نیست که! عملکرد مغزمه!!
چانیول خندید و بکهیون کشید تو بغلش:کیوت!
بکهیون سریع از تو بغلش دراومد: هی! یکی میبینهههه!!!
و سرخ شد
چانیول با خنده لپش کشید
از کنار مزرعه ها رد میشدن و سمت چپشون دریا از دور دیده میشد
بکهیون: چان! با سهون حرف زدی؟
_: هنوز نه...! باید سروقت باهاش حرف بزنم و کاملا قانعش کنم! و بعد بیارمتون سئول و بعد میتونیم رابطمونو بهش بگیم!
بکهیون اروم تو بغل چانیول رفت: سهون نمیاد سئول! حس میکنم نمیاد! اگرم بیاد درهرصورت بفهمه منو میکشه!
چان دور کمر بکهیون گرفت و به خودش فشارش داد
▪︎: اخه.. اخه من..من و تو! اصلا هیچ جوره بهم نمیایم چان!سهون بفهمه حتما منو میکشه!! حس کرد بغض کرده: شاید اشتباه کردیم؟ بهتره اصلا شروعش نکنیم!
و خواست از بغل چان دربیاد که چانیول محکم گرفتش: باز شروع کردی؟ خدایا اخرش از دستت دیوونه میشم!! بک! گفتم من تورو میخوام و تاتهش پات هستم! پیشم بمون بک! بهم اعتماد کن
بکهیون با صدای گرفته: چان! تو خجالت نمیکشی بخوای منو به دوستات و خانوادت نشون بدی؟! منو ببین! از بغل چان دراومد: خوب منو ببین! من بکهیونم! من اون کسی ام که خیلی وقتا ناهار پول ندارم بخورم! تو دنیا فقط یه داداش دارم که اونم از صبح تا نصفه شب داره سگدو میزنه!! اونوقت تو چی؟ توی لعنتی کیم چانیولی! ما شاهزاده و گداییم! و اینجا قصه پریا نیست که شاهزاده و گدا بتونن باهم باشن!
اشکش چکید رو گونش
چانیول چشم هاش بست ، با حرفای بکهیون حس میکرد قلبشو دارن خراش میدن داد زد: نه بکهیون! لعنتی خجالت نمیکشم! بخدا حاضرم هرجا بخوای داد بزنم من عاشقتم! لعنتی بفهم! تو از سرمم زیادی!
بکهیون اشکاش میریخت: بس کن!
چان داد زد: تو بس کن! الان بیشتر از یک ماهه دارم تلاش میکنم بهت بفهمونم احساسمو!بهت نزدیک شم تا قبولم کنی ولی تو نمیفهمی! بکهیون تو اگه دلتو به من بدی قول میدم همه تلاشمو برات بکنم لعنتی! اگه تو برای من بشی من خوشبخت ترین مرد دنیا میشم! رفت جلو و دستای بکهیونو گرفت تو دستش: بابام یکم اذیت خواهد کرد، ولی اگه باهام باشی از پسش برمیایم! قول میدم! خودم سهونم راضی میکنم! خواهش میکنم این فکرای چرت و پرتو از سرت بیرون کن!
بکهیون دماغش بالا کشید و سعی کرد دیگه گریه نکنه اما دست خودش نبود که نمیتونست جلوی گریشو بگیره حالا بخاطر حرفای قشنگ چان گریه میکرد
چانیول کشیدش تو بغلش و اشکاش پاک کرد: دیگه بسه! از الان مسئولیت اشکات با منه و اصلا دلم نمیخواد چشای خوشگلتو شیشه ای ببینم!
بوسه ای به چشمای بکهیون زد: باشه؟
بکهیون سرش به معنی باشه تکون داد و سعی کرد دیگه گریه نکنه
چانیول دماغ قرمز شده ی بکهیونو بوس کرد و بعد بوسه ارومی هم به لباش زد ، حس میکرد تو بغلش یه چینی ظریفه که اگه زیاد بهش دست بزنه میشکنه! بکهیون زیادی حساس و رنج دیده بود! محکم بغلش کرد: پسر خوب!همه چی درست میشه و زد پشتش
ولی چانیول ته قلبش میدونست که به این راحتیا نخواهد بود و باباش راحتش نمیذاره! و از کیم بزرگ ترسناک تر برای مخالفت وجود نداشت!! سعی کرد فکرای منفی رو کنار بذاره، بخاطر این پسر تو بغلش هرکاری میکرد! هرکاری
.
.
..
....
سهون سینی سفارشارو برداشت: هجین کدوم میز؟
هجین : بیرون میز ۴ ! یه مرد تنهای جذاب!!
سهون با چرخی به چشم هاش سینی بدست به سمت حیاط رفت
وارد حیاط که شد میز ۴ رو با چشم پیدا کرد ، مرد رو صندلی از پشت عجیب باعث شد یاد جونگین بیوفته ، جلوتر رفت که رایحه ی ادکلن تلخ سردش و بوی خیلی کم و ملیح شکلات به مشامش رسید اخمی کرد چرا بوی جونگین میداد؟!
جلو رفت و ماگ لاته و کیک رو روی میز گذاشت: بفرمایین!
جونگ از صدای سهون چشاشو باز کرد
همزمان باهم چشم تو چشم شدن
سهون چشاش گشاد شد: جونگین؟!
جونگین لبخندی زد: سهون؟!
Advertisement
I am a Scarecrow and the Demon Lord of Terror!
Upon waking up, Flanders traveled to a modern world that had magic and turned into a scarecrow that had zero mobility! Fortunately, as long as he absorbed fear, he could continue to evolve! From then on, an existence that caused a headache for the Wizard’s Association was born!He was called the Demon Lord of Terror, Master of Nightmares, Ancient Evil Now, Nightmare’s Edge… He, was the most powerful existence in this world!
8 267The Chilling Fox and the Indecisive *Barsted* (Complete)
Meet Claire Peterson…“It’s Stella!”-…Then, meet Stella, whom will never admit to anybody that she shouldn’t have been so stubborn to leave home at the age of twelve.“That’s right! Don’t tell anyone or I’ll chop of ya balls or boobs!”…Learning to steal became her job…Being a stripper, that’s just a cover up for her real job…Yet, on one night in the tenth strip joint that she’s leisurely worked at, she was making her rounds to get some monies, and happens across a handsome man that glared at her…Making her give back what she had attempted to take.“Yeah…My bad…”She’s a thief and an escape artist and was able to get away from that handsome glare, but then…She had two lots of people trying to track her down, instead of one.Dawdling her way around, chilling out and staying just out of the arms of others, Stella has finally been captured, yet, this ‘fox’ seems to make things hard for Alec, who changes plans more then once, so that he can figure out what to do with her! The families of Peterson and Jackson ‘aren’t friends’. Strangely, both families seem to have a bad side to them that goes against the law…“Is that really important!?”…In the recent history between the two families, gives a child knowledge of losing his family through viciousness.Meet Alec Jackson…“He’s a bastard!”…Meet the Bastard, whose mother had gone missing, to come back pregnant, then to hang herself, while he was nine. And then his father had been shot right in the head, when he was ten.The Peterson’s gave him hate, they took his family away from him and he can only find justice in growing up and taking it himself! What she is best at, is ‘chillin out’ but ‘Stella’ seems unable to feel, making ‘the bastard’ have to work hard to fulfil his plan…Plans…As he continues to look ‘bad’, yet has a reputation of being ‘good’…*Narrator walks off in a huff*“Geez, someone’s got their knickers in a knot! He forgot to say there’s swearing and that it’s for mature audiences…Ah! I suppose he’ll need his wallet back…” One word in the title has been changed so that it can be placed on the site.
8 106The Exile
Kayden Yamada was once a great student at Royal Cross, a base of exorcists who specialize in combating the evil across the world. He was made for great things until a change in paths marked him a traitor and the Royal Cross was forced to banish him. Now, a giant evil is making its way around the world and their only hope is another gifted student by the name of Amy Downs and her medic partner, Kearney Nielsen who are tasked with locating the exile. Things await them in the outside world and with two threats on the table. The duo have a lot on their plate.
8 211THE WAR OF THE WORLDS (Completed)
The War of the Worlds is a science fiction novel by English author H. G. Wells first serialised in 1897 in the UK by Pearson's Magazine and in the US by Cosmopolitan magazine. The novel's first appearance in hardcover was in 1898 from publisher William Heinemann of London. Written between 1895 and 1897, it is one of the earliest stories that detail a conflict between mankind and an extraterrestrial race. The novel is the first-person narrative of both an unnamed protagonist in Surrey and of his younger brother in London as southern England is invaded by Martians. The novel is one of the most commented-on works in the science fiction canon.
8 183ARRANGED LOVE ✅ (Hinglish)
!!! NOT EDITED!!! Two individuals Advik and Mishka totally different from each other get tied to each other in a sacred relation called marriage.Meet ADVIK MATHUR - A 28 year old, graduate from Yale. Ceo of Mathur Industries. A egoistic serious kind of man. He is a kind of guy who does not believe in settling with one girl for lifetime. But still for the sake of his family he agrees to get married.Meet MISHKA RATHORE- A 27 year old, gynecologist by profession. Being the youngest and only girl of the family, she is pampered to core. She has her own fundas of life, which seem totally crazy to the world. A girl who is hell bent on having arranged marriage.What happens when a guy with seriousness meets a girl with craziness?Will the guy fall in love with the girl?Will the girl be able to change the guy from serious to fun loving?To know more keep reading.
8 102Knowing the Psychopath Before [American Horror Story]
Tate is a psychopath who shot fifteen people in Westfield High School and burned his mother's lover. The murder house, in which he lives in, has deep secrets and ghosts. What would happen if you known Tate before his shooting and death? Meet Riley and Jake who become friends with Tate in 1994 and find out what happens. *All characters belong to American Horror Story except my ocs Riley and Jake. I don't own American Horror Story.© Copyright 2015-2016 livinginmymindgirl. All rights reserved.This story is posted only under my username livinginmymindgirl on wattpad and fanfiction.net. If you see my story posted elsewhere please report it. Thank you.Cover by xXsmartypantsxX
8 108