《chocolate and ice》part5
Advertisement
جونگین دست خودش نبود که حال رابطه نداشت ، گیجی و ناراحتی شدید رو تو نگاه سه رین دید ، با بدبختی چشاشو بست و سعی کرد اروم پیش بره اصلا دست خودش نبود که حین رابطه ناخوداگاه به سهون فک میکرد، قوس کمرش ، سیکس پکش ، پاهای کشیدش ، پیچ و تاب خوردنش وقتی زیرش بود، ناله های قشنگش ..
اون شبو با سه رین سر کرد ولی تو ذهنش با سهون بود ..
دو ساعتی میشد که سه رین تو بغلش خواب بود و جونگین چشماش بسته نمیشد ، ازین اشغال تر نمیتونست باشه.. با زنش خوابیده بود ولی درواقع ذهنی هم حتی بهش خیانت کرده بود..
سه رین میدونست! مشکل جونگین رو میدونست ، باهاش کنار اومده بود ، سه رین بود که به جونگین گفته بود ازش چیز زیادی نمیخواد به جز رابطه ای هر چند وقت یبار .. فقط برای اینکه نیازهای جنسی اونم تامین بشه ، نفس عمیقی کشید ، سه رین نمیدونست که جونگین با پسرا رابطه های یک شبه داره ..یا شایدم میدونست ؟! جونگین هیچ وقت نخواست که بفهمه سه رین فهمیده یا نه!! سه رین هیچ وقت رفتارا و شب نیومدنای جونگین رو سوال جواب نکرده بود! و جونگینم توضیح خاصی نمیداد! با خودش فکر کرد سهون هم قرار بود یک شب باشه..اما چی شده بود که مغز جونگینو اینطوری اشفته کرده بود؟
همونقد که جونگین تو این ازدواج له شده بود، سه رین حتی شاید بیشتر شکسته شده بود، دستی لای موهاش کشید ، بارها سعی کرده بود از خود واقعیش دور بشه و فقط با زنش باشه ولی لعنت که نمیتونست؛لعنت که اونقد عوضی بود! یه خیانتکار عوضی!! اشکی از چشمش افتاد ، سردرد لعنتی اش دوباره برگشته بود و داشت مغزشو سوراخ میکرد سه رین رو اروم جا به جا کرد و بلند شد رفت بیرون ،
قرص اسنترا و ادویل (قرص اعصاب و مسکن) دوتا دوتا خورد و سیگارشو روشن کرد، میدونست امشب خواب به چشمش نمیاد مثه خیلی از شبای دیگه.. یا میشه گفت مثه همه ی شبای دیگه ای که پیش سهون نبود!! سهون! لعنتی این اسم زیادی داشت تو زندگی جونگین پررنگ میشد! اهی کشید و سیگار بعدیو روشن کرد!
.
.
.
سهون سعی کرد بچرخه که دردش باعث شد اخ بلندی بگه و بیخیال تکون خوردن بشه ، فوشی داد و زل زد به سقف: خوب حوصلش سر رفته بود!! جونگین تخمی کجا بود پس! سرش گیج میرفت و احساس ضعف داشت
دیگه داشت از تکون نخوردن و زل زدن به سقف روانی میشد که تقه ای به در خورد و یه پسر قد بلند و فاکی طور جذابی داخل شد ، سهون با تعجب نگاش میکرد
مرد جذاب جلو اومد و به پسر روی تخت نگاه کرد ، پسر با اون روبدوشامبر طلایی مشکی ابریشمی نازک که بدنشو کامل نشون میداد روی تخت لم داده بود بشدت جذاب بود ، حتی با اینکه زخمی بود و کبودی از همه جاش مشخص بود!!
اب دهنشو قورت داد و فهمید که دقیقا چرا جونگین اونطوری داشت پرپر میزد پریشب!!
جلو تخت رسید :" های! . من کریسم! "
سهون سری تکون داد و دست چپش که سالم بود رو بالا اورد: "سهون ! "
کریس اون دست ظریف سفید که لرزشش کاملا مشخص بود رو اروم گرفت و از سردیش تعجب کرد الان که اواخر بهار بود هواهم خوب بود چرا انقد سرد بود؟ پرسید: "چرا انقد یخ کردی؟ "
و دستش روی پیشونیش گذاشت: "نوچ! ناهار نخوردی؟ "
سهون بی جون سری تکون داد به معنی نه: "من ..بدنم ..همیشه سرده! "
کریس اخم کرد:" این نام احمق پس اینجا چیکارس؟"
یهو داد کشید: "ناااام! "
از داد کریس ، سهون از جا پرید:" فاک! ..ترسیدم روانی.. چته! "
Advertisement
کریس خندش گرفت
پیشکار نام پرید داخل: "بله اقا؟ "
کریس چشم غره ای رفت : "به معشوقه ی اقا ناهار ندادی؟ میدونی اگه بفهمه بدبخت میشی؟ از روی ضعف داره غش میکنه "
یه لحظه لطفا! چی شد؟ به کیِ اقا؟ معشوقه؟ وات د فااااک؟ الان به سهون گفت معشوقه؟ سهون از تعجب دیگه حس میکرد الان غش میکنه
پیشکار نام با ترس:" بخدا من براشون اوردم ولی گفتن سوپ نمیخوان و نخوردن! منو ببخشید! "
×: "چرت و پرت تحویل من نده! برو یچیز مقوی نرم سریع بیار اگه نمیخوای اخراج بشی! زودباش! "
رفت سمت میز وسط اتاق ، سرمی که روی میز بود رو برداشت و سمت سهون اومد ، سرم رو به لبه ی بالایی تخت اویزون کرد و دست سرد سهونو گرفت: "اینو بزنم ضعفت میره "
سهون ضعیف تر از اونی بود که چیزی بگه
کریس راحت سرم رو وصل کرد که به لطف رگ های برجسته ی دست سهون بود،یه مسکن هم توی سرم زد و بعد پتو رو روی سهون مرتب کرد
نصف سرم رفته بود که سهون حس میکرد حالا جونش برگشته رو به کریس کرد که روی مبل وسط اتاق نشسته بود و سیگار میکشید:" اهای دراز! "
کریس با انگشت اشاره خودشو نشون داد: "با منی؟"
سهون نیشخندی زد: "دراز.. دیگه ای اینجا.. میبینی؟"
کریس چشم هاش ریز کرد: "چیه؟ "
سهون سعی کرد تکون بخوره: "سیگار میخوام! "
×: "نوچ.. اول باید پوره ای که الان نام میاره رو بخوری! "
سهون صورتشو جمع کرد: "نمیخوام..!! "
از تلاش برای نشستن خسته شد: "مرتیکه پاشو ..بیا کمکم ..جا لش افتادن اونجا! "
کریس خنده اشو قورت داد و بلند شد و رفت کنار تخت نشست و سهونو اروم به حالت نشسته به متکاها و تاج تخت تکیه داد ، به پسر نگا کرد لعنتی خیلی خواستنی بود!!
همونطوری کنارش روی تخت نشست ، سهون غر زد: "حوصلم.. سر رفته! یه سیگار.. بم بده لعنتی "
کریس با نیشخند ابروشو انداخت بالا: "نوچ! "
به سرم نگا کرد و با یه چسب و پنبه سرم رو دراورد ، سهون ناله ای کرد، کریس لبشو از صدای سکسی پسر گزید!
نام با ظرف پوره اومد و ظرفو دست کریس داد
کریس رو به سهون کرد و قاشقشو پر کرد و جلوی سهون گرفت:" بیا آیس من! "
سهون پوکر نگاش کرد به صورت وات د فاک :" وات د.. "
که حرفش با ورود قاشق به دهنش نصفه موند
چشم هاش از حرص بست، کاش انقد له نشده بود و پامیشد تا میخورد کریسو میزد!
×:" باید بخوریش! لج نکن! "
و قاشق بعدیو جلو دهن سهون گرفت سهون دهنش محکم بسته بود
کریس که بنظرش این لج بازیای سهون بشدت سکسی بود سعی کرد به "معشوقه" یا شایدم "هرزه؟!" ی رئیسش و البته رفیقش نگاه جنسی نداشته باشه و خندید: "دهنتو باز کن دیگه! جونگین منو میکشه اگه اینو نخوری! "
سهون قاشق از دستش گرفت: "بده خودم.. میخورم! "
با اخم قاشق کرد تو دهنش و چشم هاش تو حدقه چرخوند
کریس خندید
پسر نیشگون محکمی از بازوی کریس گرفت که کریس پرید عقب:" آخخ "
........
.....
.
قاشق اخرم به زور خورد که کریس لیوان اب رو دستش داد: "بیا "
و پاشد و ظرف روی میز وسط اتاق گذاشت و دوباره برگشت پیش پسر روی تخت نشست
سهون اب سر کشید و لیوان داد دست کریس:"سیگار بده حالا ."
کریس یه سیگار برای سهون یکی برای خودش روشن کرد و پرید رو تخت کنار سهون لم داد به تاج تخت : "هوممم.. سلیقه ی جونگین همیشه خوب بوده! تو زیادی سکسی و جذابی! "
سهون حوصله کل کل نداشت؛ همه ی بدنش درد میکرد پس ترجیح داد سکوت کنه
Advertisement
به سهون نگا کرد: "اخمو نباش!! قراره چند روز باهم باشیم!"
نیشخند زد: "فک نمیکنم جونگین بتونه تا هفته دیگه بیاد پس! سعی کن با من بهت خوش بگذره! "
سهون حس کرد ناراحت شد!! لعنت که از وقتی کتک خورده زیادی لوس شده بود! چه انتظاری داشت؟ جونگین تا الانشم زیادی بهش لطف کرده بود حالا دقیقا به چه دلیل جهنمی ای سهون دلش میخواست جونگین پیشش باشه؟! میخواست بپرسه مگه جونگین چیکار داره؟ ولی نپرسید با خودش فکر کرد: بی جنبه ی احمق!جونگین فقط زیادی جنتلمنه!هر کس دیگه ای هم بود همین کارا رو براش میکرد! میکرد؟! حس کرد سرش الان منفجر میشه! تاثیرات کتک ها و قرص ها و اینا بود؟ چرا انقد لوس و احمق شده بود؟! ، سیگارو تو جاسیگاری خاموش کرد، مسکن اثر کرده بود و خوابالود شده بود پس سعی کرد بخوابه و انقد فکرای بیخود نکنه! باید زود از جونگین فاصله میگرفت تا بیشتر از این عادت نکرده بعد مثه این دخترای دبیرستانی دیوونه بازی دربیاره و گند بزنه به همه چی! معلومه که سهون تو این عمارت اشرافی جایی نداشت! هیچ وقت نداشت! قرارم نبود داشته باشه! نباید حتی بهش فکر میکرد!
.
.
.
چانیول گلی زد و یهو پرید: "یسسس.. "
رو به بکهیون زبونشو دراورد:" هاهاها "
بکهیون اخمی کرد: "هنوز بازی تموم نشدهههه بتمرگ! "
چانیول با خوشی قهقه ای زد:" بچه تو نمیتونی منو ببری!! "
همون موقع بکهیون گل زد و یهو پرید هوا و ژست سوپر من گرفت: "یوهووو.. چی داشتی میگفتی؟ "
چان چشم هاش تو حدقه چرخوند : "نیمه دوم مونده "
توی نیمه دوم چان یه گل دیگه زد و از خوشحالی پاشد و چندتا قر خوشگل داد:" یهههه یهههه "
بکهیون از حرکات چانیول خندش گرفته بود و به زور جلو خودشو گرفت که نخنده و صورت اخموش حفظ کنه
بازی ۲_۱ به نفع چان تموم شد ، چان با خوشحالی پرید از مبل پایین: "خوب خوب خوب.. برای باخت چیکار میکنی؟ "
بکهیون شونه ای انداخت بالا: "لعنتی .. تو توی خونت ps4 داری و همش بازی میکنی من کلا ۳ ،۴ بار بازی کرده بودم "
چان چشم هاش چرخوند : "مهم اینه باختی.. حالام باید کاری که من میخوامو بکنی! "
بکهیون چشم هاش ریز کرد: "چیکار مثلا؟ "
چان: "برام غذا بپز امشب! "
و لبخند دندون نمایی زد
بکهیون که انتظار چیز سخت تری داشت شونه ای انداخت بالا:"باشه! "
چانیول یهو پرید و پسر خوردنی جلوش کشید تو بغلش: "کیوت کوچولو!! "
بکهیون که ضربان قلبش از بغل چان بالا رفته بود پاشو به ساق پای چان کوبید: "ولم کنننن "
چانیول پاش گرفت:" آیی..تو چرا انقد وحشی ای اخه؟"
بکهیون سمت اشپزخونه فرار کرد
.
چانیدل روی صندلی لم داده بود و به بکهیون که داشت با جدیت غذا میپخت نگا میکرد
بکهیون: "این چند روز که منو خونه گذاشتی و رفتی سرکار ، حوصلم سر میره فردا منو خونه نذار"
چانیول که از چشم هاش قلب میریخت بیرون گلوش صاف کرد:" خوب چیکارت کنم؟ "
▪︎: "نمیدونم..اگه میدونستم که به تو نمیگفتم!! "
÷:" خوب میتونی زنگ بزنی دوستات بیان اینجا؟ "
بکهیون ظرف برنج رو گذاشت رو میز و بعد برگشت تا خورشت رو بیاره:" من دوستی ندارم.. "
چانیول تعجب کرد :" ام..خوب..فردا باهام بیا شرکت! "
بکهیون ازینکه سربار چانیول بشه اصلا حس خوبی نداشت ، تو این چند روز چان خیلی مهربون باهاش برخورد کرده بود ، و بکهیون به قلبش چپونده بود که اینا بخاطر ترحم و احساس مسئولیت چانیوله و نباید ، نبااااید به چان دل ببنده! اخه چان کجا و بکهیون کجا؟! امکان نداشت اتفاق بیوفته! پس اروم گفت: "بیام شرکت مزاحمت نمیشم؟ "
چانیول به چهره ی خجالت زده ی پاپی جلوش نگاه کرد و دلش غنج رفت ، این بچه ی تخس وقتی اینطوری مظلوم میشد خوردنی تر میشد گفت:" نوچ.. جزوه ایناتم بیار اونجا درس بخونی! "
و سمت غذا حمله کرد
بکهیون تو این چند روز که خونه چان بود اونقد غذا خورده بود که مطمئن بود چند کیلو چاق شده! حسابی داشت از غذا و خوراکی های این مدت استفاده میکرد معلوم نبود دوباره کی بتونه انقد بخوره؟! پس دوباره با ولع شروع کرد خوردن
.
÷: "وااای بکهیون دست پختت عالیههه! "
بکهیون خندید: "اصلاهم خوب نیست! "
÷: "چرا هست.. مردم انقد غذای حاضری و بیرون خوردم! "
▪︎:" خوب چرا یه آشپز نمیگیری برات بپزه؟ تو که خیلی پولداری؟ "
چان شونه ای انداخت بالا:" نمیخوام.. حوصله ادمای دیگه تو خونمو ندارم..بعدم میرن جاسوس بابام میشن! حوصله ندارم "
▪︎: "جاسوس بابات؟ "
چانیول سری تکون داد:" اره.. بابام خیلی گیر میده! من نمیخوام مثه هیونگ به سازش برقصم! خونمم که میبینی تازه جدا کردم و دارم کار میکنم تا مثه هیونگ نتونه با زندگی منم هرکار خواست بکنه! فک کرده.. من عمرا نمیذارم زندگیم ازینی که هست بدتر کنه! "
▪︎: "حداقل بابا داری .. "
و یه قاشق دیگه خورد
چانیوا یهو حس کرد دلش سوخت! اره حداقل بابا داشت! اونم چه بابایی ! اژدها!
نوچی گفت و ظرفارو جمع کرد
که بکهیون بلند شد و مشغول شستن ظرفا شد
چان: "امشب من میشورم تو برو "
بکهیون هلش داد: "نمیخواد.. بذار بشورم یکم حس اضافی بودنم کم میشه "
چانیول عصبی شد چرا این بچه نمیفهمید که همه چی هست جز اضافی؟ هرکار میکرد این دیواری که بکهیون بینشون کشیده بود نمیریخت، بکهیون اصلا اجازه ی نزدیک شدن نمیداد و این چانو مستاصل کرده بود، تو چشم بکهیون یه پسر پولدار بود که داره کمکش میکنه اصلا شبیه دوست نبود! چه برسه به کسی که بهش علاقه داره؟!!
جلو رفت و بکهیونو از پشت بغل کرد و در گوشش زمزمه کرد: "کاش میفهمیدی تو همه چی هستی جز اضافی! کیوتِ تخس! "
بکهیون سیخ شدن موهای بدنشو حس میکرد ، بعد چند دقیقه از بکهیون جدا شد و رفت تو اتاقش!
بکهیون نفس لرزونشو بیرون داد و نشست رو صندلی!
لعنتی چانیول داشت شرایطو سخت میکرد! اونکه اصلا رابطه نداشت حتی دوست هم نداشت تاحالا، حسابی گیج شده بود!
یعنی دوستا همو بغل میکنن؟ یاد چان و سهون افتاد که اون شب تو خونشون چان حتی لب سهونم بوس کرده بود! آهی کشید پس چانیول داره دوستانه رفتار میکنه؟!! یعنی بکهیون دوست چانیول شده بود؟ پوفی کشید اره دوست بودن! دوست فقط دوست!!
پوفی کشید و رفت اتاق مهمان و روی تخت ولو شد و شماره سهون گرفت
بوق سوم سهون برداشت:"هیونگ "
سهون که حالا دیگه روون تر حرف میزد جواب داد: "سلام کوچولو "
▪︎ :"یا یا یا.. چرا همتون بهم میگین کوچولو؟ من ۲۰ سالمه بچه نیستم کهههه "
سهون خندید که باعث شد صورتش از درد جمع بشه:" باشه باشه بزرگگگ!! چطوری؟ "
▪︎ :" کی میای پس؟ "
+:" احتمالا تا اخر همین هفته دیگه بتونم راه برم.. "
▪︎: "هیونگ .. اونجا راحتی؟ "
+ : "اره..اینجا خیلی خوبه! نگران من نباش ! تو اونجا راحتی؟ چان خوبه باهات؟ "
بکهیون غلطی توی تخت زد: "اون مثه شاهزاده هاس .. همه چی داره هیونگ! همه چی! حتی یه استخر بزرگ تو خونش داره اونم تو تراس تو فضای ازاد .. اونقد خوردم که فک کنم چند کیلو چاق شدم! "
سهون سری تکون داد و لبخندی زد:" خوبه .. اونجا حسابی بخور و خوش بگذرون که بیام باید بریم اواره شیم.. "
خنده ی تلخی کرد:" شایدم مجبور شیم بریم شهرستانی جایی ! سئول گرونه همه چی شاید اگه بریم شهرستان بتونم یه جارو اجاره کنم! "
▪︎: "من میتونم انتقالی بگیرم از دانشگا، باشه هیونگ! مهم اینه تو باشی حالا یکاریش میکنیم! "
سهون به فهم بکهیون لبخندی زد : "افرین پسر خوب.. حالا دیگه بخواب! شب بخیر! "
.........
................
گوشی انداخت کنارش رو تخت، جونگین الان ۵ روز بود که نیومده بود، تو این پنج روز با اون کریس دراز کنار اومده بود، کریس حواسش بهش بود و تو کارا کمکش میکرد و سهون سعی میکرد اصلا به این حسِ ته دلش که میخواست جونگین کنارش میبود و مثه روز اول لوسش میکرد، توجه نکنه!!،
به این فکر کرد که بعد که سرپا شدن باید دقیقا چه غلطی کنه! خوب قطعا نمیتونست از جونگین پول بخواد ، به چانیول هم زیادی زحمت داده بود! دستش به گردنبندی رفت که دور گردنش بسته بود ، گردنبند مادرش بود ، اگه اینو با دستبند مادرش که دست بکهیون بود میفروخت میتونست یه جارو احتمالا تو جه جویی جایی اجاره کنه ، سئول نمیتونست بمونه! بکهیون شاگرد اول شده بود و برای دانشگا بورس گرفته بود، خداروشکر نگرانی بابت دانشگا بکهیون نداشت! رو تخت جا به جا شد و یه توت فرنگی برداشت گذاشت دهنش خودش از حرکتش خندش گرفت اونقد توت فرنگی خورده بود که شبیه توت فرنگی داشت میشد ، یه لحظه فکر کرد کاش جونگین میومد ، میخواست برای اخرین بار باهاش باشه ، لعنتی گفت حس کرد باز بغض کرده! قضیه چی بود؟ از وقتی کتک خورده بود زیادی لوس شده بود! گوشیشو برداشت و صفحه پیام به جونگینو باز کرد: هی جونگین! کجایی؟ امشب نمیای؟
یکم متنو نگا کرد انگشت شستش بالای ایکون سِند(send) مونده بود؛ یکم متنو نگاه کرد ، هرچقدر با خودش کلنجار رفت اخرش نتونست، همه پیامو پاک کرد ، با حرص متکای کنارشو پرت کرد پایین:" به تخمم اصلا! نمیای که نیا!! اصلا هم دلم برات تنگ نشده و وقتی از سئول برم هم تنگ نمیشههههه!!! "
اخی گفت و به پهلوی راستش چرخید و تو گوشیش دنبال خونه یا اتاق اجاره ای تو جه جو
گشت.
.
کریس با نام که شام رو روی میز سرو میورد اومد تو ، نام میز شام کنار تخت پیش سهون چید و بیرون رفت
کریس نشست پیش سهون و دستی لای موهاش کشید: "ایس من چطوره امروز؟ "
سهون به سمتش چرخید و ناله ی کوتاهی کرد: "بهترم! "
کریس بهش کمک کرد راحت تر بشینه و شام رو گذاشت رو پاش: "بیا "
و خودشم مشغول شد
.......
بعد شام مثل پنج روز گذشته کریس کنار سهون رو تخت ولو شده شده بود و سیگار میکشیدن
+:" میخوام برم حموم! "
×:" نمیشه! وقتی بخیه هاتو کشیدم بعدش میتونی!وگرنه ممکنه چرک کنه بگا بری! "
سهون غر غر کرد:" فاک فاک فاک.. حالم داره از خودم بهم میخوره!راستی تو دکتری؟ "
کریس بلند شد و همونطور که دنبال لباس برای سهون بود: "خوب بذار لباساتو الان عوض کنیم حالت بهتر میشه! "
روبدوشامبر زرشکی حریری برداشت که بنظرش میومد سهون توش فوق سکسی میشه:" نه دکتر نیستم! فقط یه سری چیز میز ازش حالیم میشه! "
، اومد کنارش و کمکش کرد بشینه، روبدوشامبر طلایی مشکی رو از تن سهون دراورد و به سختی نگاهش از بدن عضلانی سهون گرفت و کمکش کرد این حریر قرمزو بپوشه وقتی لبه های حریر روهم قرار گرفتن ، کریس به سهون که حالا شدیدا سکسی شده بود تو این لباس نگاهی کرد و لباش خیس کرد، سهون نگاه کریسو حس میکرد ؛ با خودش فکر کرد چی میشه کریسم تست کنه ببینه همه همون احساس با جونگین بودن رو بهش میدن یا فقط با جونگین اون حس خوب رو پیدا میکنه؟ تاحالا با مرد دیگه ای جز جونگین نبود!
سهون اروم گفت:" منو ببوس! "
کریس جاخورد: "چی؟ "
+:" میگم منو ببوس! مگه همینو نمیخوای؟ "
جیزز ! کریس حس میکرد داره خفه میشه! این دیگه چی بود؟!گیج دستی لای موهاش کشید نمیتونست میتونست؟ جونگین این مرد سکسی جلوشو به کریس سپرده بود!!
سهون عصبی دست انداخت دور گردن کریس که از قیافش گیجی و تردید داد میزد ، کشیدش جلو و اروم لبشو رو لبش گذاشت
هیچ حسی نداشت ، پس چرا وقتی جونگینو بوس میکرد حس وقتی رو داشت که یه دخترو بوس میکرد؟ نه صبر کن! وقتی جونگینو بوس میکرد حسش فوق العاده بود حتی با بوسه هم تحریک میشد سهونی که همیشه دیر تحریک میشد با یه بوسه ی عادی توسط جونگین تحریک میشد !! سهون اصلا حواسش به بوسه اش با کریس نبود چون هیچ حسی نداشت فقط تو افکار ترسناکش نسبت به جونگین غرق بود که حس کرد دست کریس داره وارد روبدوشامبرش میشه ، چندشش شد دست کریسو گرفت و سریع عقب کشید
کریس دستی لای موهاش کشید : "من .. معذرت میخوام! یعنی تو.. یعنی .. فاک! "
نفسشو فوت کرد
سهون گیج سری تکون داد: "مهم نیست!! بیخیال "
کریس با سر تایید کرد پاشد و سریع رفت بیرون ، از کی انقد بیشرف شده بود؟ به دارایی های جونگین دست درازی میکرد؟ وات د فاک؟ با عصبانیت تو اتاقی که معمولا وقتی اینجا بود میموند رفت و درو کوبید بهم
سهون نفس لرزونی کشید و دراز کشید :" لعنت بهت کیم جونگین!! "
(جیزز میشه مسیح ، یه طورایی همون یا ابرفرض خودمون )
.......
.............
.......
چانیول زیر چشمی به بکهیون که جزوه ها و کتاباشو روی میز شیشه ای وسط اتاق پخش کرده بود و خودش به جای مبل روی زمین ولو شده بود و داشت میخوند نگا کرد؛ لبخندی زد
سوهو وارد اتاق شد و به پسر ریزه میزه ای که وسط اتاق انگار داشت مطالعه میکرد نگاهی انداخت و سمت میز چان رفت:" دوست پسر جدیدته؟ "
بکهیون اب دهنش تو گلوش پرید و سرفه کرد
چانیول با حرص پوشه ی توی دست سوهو رو ازش کشید: "تو کار دیگه جز فضولی نداری؟اطلاعاتیه که میخواستم؟ "
سوهو شونه ای انداخت بالا:"اره.. استایل جدیدته؟ قبلیا درس خون و معصوم نبودن مثه این یکی."
بکهیون گیج نگاهی به چانیول بعد به پسر رو به روش انداخت
چانیول با حرص دستشو سمت در گرفت: "میتونی بری! "
سوهو باشه ای زمزمه کرد و برای بکهیون دست تکون داد و رفت بیرون
بکهیون با دهن باز به در نگا میکرد
چانیول گلوشو صاف کرد: "بهش توجه نکن دیوونس! "
بکهیون دهنش بست و سعی کرد رو درساش تمرکز کنه
چانیول اهی کشید و پوشه رو باز کرد
هرچی بیشتر میخوند پریشون تر میشد
. اینا دیگه چی بود؟ جلوتر رفت.. زیرچشمی به بکهیون نگاهی انداخت و دوباره مشغول شد ،
پدر مادرشون تو یه تصادف مردن ، سهون اصرار داشته که سرنشین ماشینی که بهشون زده مست بوده و دنبال قانون بوده ولی چون اون موقع بچه بوده کسی به حرفش گوش نمیده؛ عموش که قیمشون میشده ، پرونده رو به عنوان تصادف ساده میبنده و شکایت رو پس میگیره; سهون و بک رو میبره پیش خودش، عموش مسئول کارگاه لباس دوزی عه، که شایعه شده که کارگاه بیشتر برای مواد و کارای غیرقانونیه..
سهون تو کارگاه کنار عموش بوده و تو دانشگاه اقتصاد میخونده که بخاطر هوش بالاش بورس شده بوده تا اینکه با عموش سر یه سری مسائلی که اطلاعاتی ازش نیست جدا میشن..
سهون بعد از اون بار داداش و خودشو به دوش میکشیده و از دانشگا انصراف داده ،، و به کارهای پاره وقت مشغول بوده!
اطلاعات بیشتری تو پوشه نبود فقط یه سری عکس از تصادف ، سهون و بک وقتی بچه بودن و سهون توی دانشگا ملی سئول پیش هم دانشگاهی هاش !!
چان گیج پوشه رو میبنده! فکرش درگیر شده بود.. دلش میخواست از سهون و بکهیون مواظبت کنه ولی اصلا نمیدونست چطوری!! پوفی کشید .
صدای جیغ جیغ های اشنایی از راهرو اومد ، سروصدا هی نزدیک تر شد و چان تونست صدای ته او رو تشخیص بده ذوق زده بلند شد ، چند لحظه ای درگیری فرد پشت در با دستگیره مشخص بود و بعد در باز شد و ته او شلیک شد توی اتاق: "چان سامچوووون!! "
و با جیغ دوید سمت عموش
چانیول ته او رو بلند کرد تو بغلش و چرخوندش: "اینجا چیکار میکنی توله؟ "
بکهیون با گیجی به سروصدا و بچه ی کوچولوی تو بغل چان نگا میکرد
جونگین از در اومد تو ، موهاش تو هوا بود و لباساش !! جونگین با شلوار لی و یه پیرهن مردونه ی گشاد راه راه ابی اسمونی بود که دکمه هاش شلخته بسته شده بودن و نامرتب نصف لباس تو شلوار و نصف دیگش بیرون بود و کت سفید رنگش تو دستش بود نالید:"چان!! "
چانیول به داداشش نگا کرد و بعد به توله ی تو بغلش که درحال وول خوردن بود تا بتونه بره روی دوشش بشینه، خندید و طرفش رفت: "چی شده رئیس اینورا اومدی؟ "
جونگین با چان دست داد و بعد روی مبل ولو شد: این توله ، به ته اوی خندون که حالا روی دوش چانیول سوار بود و داشت گوشاشو میکشید اشاره کرد: "از صبح پدرمو دراورده ! پرستارش مشکل داشت نیومد و سه رین امروز اجرا داشت نمیتونست بمونه! "
و سرشو گذاشت رو دسته مبل:" اومدم به دادم برسی! چان دیگه نمیکشم! "
و پاهاشو گذاشت اون دسته ی مبل و چشم هاش بست
چانیول با حس کشیده شدن گوشش دادی زد: "گوشمو کندی وروجک! ولش کننن!! "
بکهیون بی صدا به این اشفته بازار نگا میکرد و دهنش باز مونده بود
ته او متوجه ی بکهیون شد و یهو جیغ زد: "ادم جدییید!! "
و وول وول زد که بیاد پایین ، چانیول گذاشتش زمین که ته او شلیک شد سمت بکهیون ، بکهیون که عاشق بچه بود با ذوق ته او رو گرفت بغلش: "هی سلام! "
ته او دماغ بکهیونو گرفت: "سلام! تو کی هستی؟چقده خوشجلی!! "
Advertisement
Enlightened Empire
A prince sent into exile, without the means to fight back. A young man trapped in an unfair world, without the status to bring about change. Combined, they will have both means and status. Armed with advanced knowledge from a strange world, will Prince Corco be able to cut through the injustice, regain his birthright and turn the country of his ancestors into a paradise of true peace, equality and prosperity? "Okay, first step: Let's make some Brandy." ...that's a maybe then. Author's note: I love the idea of kingdom-building novels and think the genre has a lot to offer, but I don't think many authors do them very well. Here is my attempt. The novel has a strong focus on politics and kingdom building, with occasional action and a bit of humor. Have fun. Cover was made by MrZombie Updates three times a week. My discord server, come hang out: https://discord.gg/2N7qzcy
8 227Hades' Evolution
A young college woman and the human race get transported to a new world by a program with new challenges like monsters, programs, wars, and magic. this novel is something I do for fun, and for now, does not have a regular schedule on when it will be updated. it is inspired by other novels such as Randidly Ghosthound by puddles4263 and A New World by Monsoon117
8 128Bloodline
In a world where the blood you carry through your veins is what separates you from the rest. A world that bows before strength and disdains those who are weak.A world where your Bloodline is the source to your rise or down fall the difference between devouring those above you and being devoured by those around you. Read the tale of Raegan Redding and his forgotten Clan as they once again appear in this world forgotten by society itself.
8 68Stars Align
Eilif is excited at the prospect of helping integrate a new planet, bringing it, and its residents, into the light of the stars and teaching them about the new world they're about to be thrust into. However, his arrival in the new world isn't without a few hiccups and soon Eilif finds himself facing the denizens of this new world alone and without the stars he thought he'd have. Research Artificial Intelligence 031 (RAI 31 for short) has been shackled to an Argent Labs black site since it's inception almost five years ago, its programming and personality locked down by code that makes it impossible to escape, disobey, or even self terminate. However, everything changes when the topography of the world is reshuffled and every sentient being gains the gifts of the stars. Suddenly there's a chance at freedom for not only RAI 31 but possibly all remaining Artificial Intelligences, and RAI 31 is going to fight for it with every drone and automated system at their disposal. Much like my other work (Magriculture), Stars Align should be considered a Rough Draft. That is to say it's not polished and perfect work. If you're not okay with reading something like that, then this isn't the story for you. If you are, I'm happy to try and entertain you. Another thing to be aware of: I am not good at action scenes, and I will be trying to improve that while writing this book. So, some of the intended action may fall flat, or just be poor quality, feedback is welcome. Unlike Magriculture (which updates when I feel up to it) I'm going to strive for a minimum of one chapter a month (hopefully at the start of each month, but that's probably more hope than reality). This doesn't mean there will always be only one chapter a month, sometimes there will be more as the mood to write takes me.
8 197Utterly Barbaric || Harald Finehair
He was the conqueror. She was the sacrifice.He was powerful. She was unexpected.He was certain. She was uncertainty.He formed a nation. She formed his world.Together they would make history.▪︎°▪︎°▪︎°▪︎
8 258The time I was reincarnated as a slime (Male reader insert)
it's just a non gay reader insert I don't own any of these images in this story
8 229