《chocolate and ice》part4
Advertisement
چانیول به سوهو که رو به روش نشسته بود نگاهی انداخت:" الان اینجا چی میگی؟ "
سوهو شونه ای انداخت بالا: "اینجام که در نری و بشینی پای کارات "
چانیول چشم غره ای بهش رفت: "من جایی نمیرم پاشو از جلوم برو اعصاب ندارم "
سوهو نوچی گفت: "نمیشه.. پدرت گفته ، چند وقته رفتی خونه خودت و عمارت اصلی نرفتی عصبانیه دنبال آتوئه بگات بده.. پس پسر خوبی باش!! "
چان نفسشو فوت کرد: "عجب گیری افتادیما.. "
به برگه های روی میز نگا کرد، طبق گفته ی سهون بخش بازرگانی داشت کارای عجیبی میکرد که دقیقا حتی یادش نبود سهون چیا گفته ولی یادش بود که سهون بهش گفته بود حواسش به بخش بازرگانی شرکت باشه، هر مشکلی هست ازونجاس! بعد از اون قضیه ی اختلاس مالی که سهون رو کرده بود و چان دراصل امتیازشو گرفته بود هنوز هم یه سری رفتارای عجیب داشت، و عجیب تر این بود که پدرش خیلی پیگیر نبود و حتی از جونگینم که پرسید ، بهش گفته بود تو بخشی که مسئول اصلیش جونگین و پدره دخالت نکنه..گیج شده بود اگه پدر مسئول اصلی بود که دلیلی نداشت از شرکت خودش بخواد اختلاس کنه؟
پوفی کرد و موهاشو بهم ریخت: "آیش.. مزخرف های بی خاصیت..!! "
و برگه هارو هل داد کنار و سرشو کوبوند به میز
داشت غر غر میکرد که موبایلش زنگ خورد، با یه چشم باز موبایلو نگا کرد که یهو از جا پرید و با نیش باز گوشیو جواب داد: "جانم جذاب جان؟ "
..
چانیول از صندلی پرید: "چی شده؟ "
..
داد زد: "سهون؟ سهون چی میگی؟ هی.."
گوشیو نگا کرد که تماس قطع شده رو نشون میداد فوشی داد کلید و کتش رو برداشت و پرید از اتاق بره بیرون که سوهو راهش بست: "کجا؟ "
چان با جدیتی که کمتر از خودش نشون میداد سوهو رو هل داد کنار: "دوستم به کمکم نیاز داره.. بکش کنار! "
و با سرعت سمت اسانسور شیرجه رفت
.........
................
دلش مثه سیر و سرکه میجوشید یعنی چی شده بود؟ چرا انقد این سهون زندگیش پیچیده بود؟ چرا از کاراش سر درنمیورد؟ پوفی کشید و چراغ قرمز رو رد کرد، خداروشکر که دانشگا سئول رو میشناخت اما کجا باید بکهیونو پیدا میکرد؟ گوشیشو برداشت و بهش زنگ زد
جواب نداد ، با استرس رو فرمون ضرب گرفته بود: "توروخدا سالم باش..توروخدا.. "
و پاشو رو گاز فشار داد
جلو دانشگا زد رو ترمز و سریع پیاده شد ، بی توجه به حرف پارکبان که میگفت نباید اینجا نگه داره سمت داخل دانشگا دوید ، هی بکهیونو میگرفت ولی بکهیون جواب نمیداد با عصبانیت سمت نگهبانی رفت: "دانشکده پزشکی کجاس؟ "
پیرمرد به پشت سرش اشاره کرد: "اون ساختمون سفید اون ته! "
چان به سمت دانشکده پزشکی شلیک شد ، وقتی رسید نفس نفس میزد و دور و برو نگا میکرد و بین دانشجوا دنبال بکهیون میگشت فاک تو این جمعیت چطوری پیداش میکرد؟
همینطوری داشت با چشم میگشت که دید چندتا پسر قدبلند جلوی یه پسر ظریف وایسادن و دارن حرف میزنن و هرزگاهی یکیشون تنه ای به پسر میزنه ، سمتشون رفت که دید بله ، بکهیون جلوشون وایساده داره ادامسشو باد میکنه و باهاشون حرف میزنه، قیافه ی پسرا یطوری بود انگار دارن مسخره میکنن اما بکهیون قیافش به تخمم ترین فیس دنیا بود، اگه شرایط اینطوری نبود و از شدت نگرانی قلب چان تو حلقش نبود ، قطعا برای این خونسردی و کول بودن بکهیون میمرد!! سریع وارد حلقه شد و مچ بکهیونو گرفت: "چرا گوشیتو جواب نمیدی؟"
بکهیون هاج و واج داشت مرد قدبلند بشدت ترسناکی جذاب رو به روش نگا میکرد که پسر با خنده گفت: "هه..بچه گدا؟! دوست پسرم داشتی؟ "
Advertisement
بکهیون حرصی داد زد: "حیف نمیتونم بزنمت! "
پسر خندید: "توی کوچولو؟ "
چانیدل عصبانی به سمت پسر چرخید و مشتی تو دهنش زد که پسر از شدت ضربه خورد زمین و سه تای دیگه با تعجب چانو نگا کردن
چانیول با یه لحن کاملا جدی:" اره دوست پسرشم و اگه انگشتتون بهش بخوره کاری میکنم که دیگه نتونین راه برین و این دانشکده درس بخونین!"
کارتشو از جیبش تو صورت پسر افتاده رو زمین پرت کرد: "به دوستات و هرکی میشناسی ام بگو!"
دست بکهیونو گرفت و دنبال خودش کشید
بکهیون دستشو کشید: "الان چی گفتی؟ "
×: "محض رضای خدا بکهیون! وقت نداریم! باید بریم زود باش! "
▪︎: "اصن اینجا چیکار میکنی؟ چی میگی؟"
و سعی میکرد دستشو از دست چان ازاد کنه
چان یهو برگشت دوطرف شونه ی بکهیونو گرفت: "ببین بچه.. داداشت زنگ زد گفت بیام ببرمت یه جا امن! مثکه یه سریا دنبالتن.. سهون بنظر حالش خوب نمیومد! تورو سپرد دست من پس دهنتو ببند و دنبالم بیا! "
بکهیون که سریع فهمید بازم عموشون داستان درست کرده با ترس به بازوی چان چنگ زد: "سهون چیشده؟ "
چان به سمت ماشین تند راه میرفت: "نمیدونم هیچی نگفت.. امیدوارم خوب باشه اول تورو یکاری میکنم بعد میرم دنبال سهون! "
اومدن برن سوار ماشین شن که بکهیون چندتا از نوچه های عموشو جلو در تشخیص داد:" چااان! اونجان "
چان وایساد و نگاشون کرد: "فاک ۵ نفرن.. بکهیون اونا منو نمیشناسن سعی کن به من بچسبی و یطوری از جلوشون رد شیم! ماشین نزدیکه.. "
بکهیون بهش چسبید، از نگرانی برای سهون داشت دل و رودش بهم میپیچید چیکارش کردن یعنی؟ هرکاری از عموش برمیومد!! هرکاری!! هجوم اشک رو حس میکرد نه نه سهون قوی تر از این حرفاس.. سهون بکهیونو تو این دنیا تنهای تنها ول نمیکنه..نه امکان نداره!!
تقریبا رد شده بودن که یهو یکیشون داد زد:" بکهیون؟! اونجاااس بگیرینش "
چان داد زد:" بدو "
باهم شروع کردن دویدن و اون هاهم دنبالشون
دست بکهیون محکم گرفته بود بکهیون پشت سرشو نگا کرد و یا لحظه دلش خواست بایسته و تا میتونه بزنتشون اما چان که دستشو میکشید بهش یاداوری کرد نمیتونه از پسشون بربیاد..
تقریبا به ماشین رسیده بودن که یکیشون داد زد: "بچه.. تو مال مایی! داداشتو داغون کردیم تورم می کنیم! "
بکهیون سرش گیج رفت و ایستاد! سهونو چیکار کرده بودن؟
چان کشیدش:" بکهیون بیااا "
بکهیون گریون رو کشون کشون به سمت ماشین برد انداختش تو ماشین خودشم نشست تو ماشین که بهشون رسیدن ؛ سریع قفل ماشینو زد ، یکی از نوچه ها میله ی تو دستشو بلند کرد و اومد بکوبه به شیشه که چان سریع ماشینو روشن کرد و گاز داد ، لحظه اخر میله کوبیده شد به اینه بغل و این بغل و شیشه ی سمت بکهیون خورد شد ، بکهیون جیغ کوتاهی زد و دستشو به صورتش گرفت
چانیول فوشی داد : "حرومزاده !!"
دنده عقب گرفت و محکم به یکیشون زد و قبل اینکه بقیشون به ماشین برسن سریع گاز داد !!
...............
.....
....
کمی دور شده بودن
، چانیول نیم نگاهی به پسر کناری انداخت:"بکهیون خوبی؟ "
بکهیون بلند بلند شروع به گریه کرد: "سهونو چیکار کردن "
چانیول لعنتی گفت: "اینا کی بودن ؟"
جوابی جز هق هق های ریز بکهیون نشنید
سعی کرد فعلا سوال جوابش نکنه،
بکهیون: "کجا میری؟ ببرم خونه "
×:" دیوونه شدی؟ خونتون امن نیست.. سهون گفت نذارم بری خونه "
بکهیون که هرکار میکرد اشکش بند نمیومد نالید: "من جای دیگه ای ندارم.. کنار همین پارک پیادم کن! "
چانیول زد رو ترمز و روکرد به پسر گریون بغلش: "چرا منو نمیبینی؟ لعنتی من اینجا شلغمم؟ چرا اینطوری حرف میزنی؟ نمیبینی دارم از نگرانی پرپر میزنم؟ "
Advertisement
بکهیون نگاش کرد و ازین فکر که خودش الان پیش چانیوله ولی داداشش بی کس و کار معلوم نیست کجاس گریه اش شدیدتر شد
چان دستمالی بهش داد: "یبار دیگه فقط یبار دیگه ادا دربیار تا خودم بکشمت! داداشت تورو به من سپرده پس دیگه چرت و پرت نباف!!الانم بسه گریه ..گریه کاریو پیش نمیبره! "
بکهیون نالید: "هیونگم!! تنها کسیه که دارم..توروخدا پیداش کن توروخدا!! "
چانیول عصبی دستی تو موهاش کشید: "سهون حتما خوبه.. نگران نباش حتما تونسته فرار کنه که به من زنگ زده! نگران نباش! "
.
رفت تو پارکینگ خونه خودش ، پیاده شد و بکهیون گریون رو سمت اسانسور برد و طبقه ۳۶ رو زد
بکهیون اگه تو شرایط بهتری بود حتما کلی از طبقه ۲۶ تعجب میکرد!! ولی الان داغون تر از اونی بود که به این چیزا توجه کنه
وارد پنت هاوس مدرن چان شدن، چان شونه های بکهیونو گرفت و بردش تو اتاق خودش، نشوندش رو تخت: "ابغوره گیری بسه بکهیون.. "
بکهیون دماغشو کشید بالا :" دست خودم نیییست!!"
و دوباره زد زیر گریه
بشدت شبیه بچه های کوچولو شده بود چان محکم بغلش کرد و میزد پشتش: "همه چی درست میشه ..! "
بکهیون تو بغلش جمع شد و اونقد گریه کرد تا بالاخره بیهوش شد
چان اروم بکهیونو خوابوند روی تخت و پتو کشید روش ، کلافه دستی تو موهاش کشید و گوشیشو دراورد و رفت بیرون تا باسهون تماس بگیره
سهون گوشیشو جواب نمیداد!
استرسش همینطور بیشتر میشد و اصلا نمیدونست باید چه غلطی کنه! سعی کرد فکرای ناجور نکنه به سوهو زنگ زد: "جونمیون؟ "
سوهو: "هوم؟ "
_:"خیلی سریع هرچی اطلاعات میتونی از اوه سهون و اوه بکهیون برام دربیار! هرچی که باشه هرچی! "
سوهو لحن دستوری و جدی چان رو گرفت: باشه!
بی حرف تماس رو قطع کرد و روی مبل راحتی ولو شد : سهون کجایی پسر.. لطفا خوب باش! داداشتو چیکار کنم اخه!! فاک..
.............
.......
..........
جونگین تازه از جلسه بیرون اومده بود و خسته روی مبل توی دفترش ولو شده بود که تلفنش زنگ خورد اول بی اعتنا به زنگ چشاشو بست اما وقتی زنگ ادامه پیدا کرد با اکراه گوشیشو دراورد و با دیدن اسم 《وحشی یخی》 یه ابروشو بالا انداخت چیشده سهون به این زودی باهاش تماس گرفته؟ تماسو وصل کرد: "جانم؟ "
صدای شکسته ی سهون مثه برق گرفتگی باعث شد از رو مبل بپره: "خوبی؟چی شده؟ "
ناله ی سهون و قطع شدن تماس باعث شد حس کنه دل و رودش داره میاد بالا ، فاک سهون چش شده بود؟ سریع شماره کریس رو گرفت
کریس: "جان؟ "
جونگین همونطور که به سمت اسانسور میرفت : "کریس ببین خیابون ۴۵۶ شرقی کجاس ، ماشینو اماده کن دارم میام باید بریم اونجا "
از لحن نگران جونگین فهمید قضیه جدیه ، سریع مشغول سرچ کردن شد و بنظرش یه خیابون که احتمال میداد همون باشه رو انتخاب کرد ادرس رو تو چی پی اس ماشین داشت وارد میکرد که در باز شد و جونگین جلو نشست: "زود باش! "
کریس به سرعت راهی شد
جونگین لباشو گاز میگرفت و داشت سعی میکرد فک نکنه که اگه بلایی سر سهون اومده باشه باید چیکار کنه! نفس عمیقی کشید و حس کرد بغض کرده لعنتی!! فهمیده بود داره دل میده به گربه ی وحشیش ولی اینکه از یه تماس اینطوری بهم ریخته بود داشت برای خودشم تعجب اور میشد!! پاشو تکون تکون میداد :" کریس.. گاز بدهههه "
کریس باشه ای گفت و سرعتو بالاتر برد
حدود ۲۰ دقیقه بعد به خیابون رسیدن
کریس: "اینجاها باید باشه.. "
جونگین پرید پایین و کریس هم پیاده شد: "دنبال چی باید باشم؟ یا کی؟ "
جونگین: "یه پسر .. سفید ، جذاب قدبلند "
و شروع به دویدن کرد و اطرافو نگا میکرد
کریس از تعریف جونگین خندش گرفت این الان ادرس دادن بود یا تعریف کردن؟
محل متروکه بود و هیچ کس تو خیابون نبود، جونگین داشت از پیدا نکردن سهون دیوونه میشد که کنار یه درخت روی زمین دیدش ، قلبش از جا کنده شد ، گربش خونی ، له ، و جمع شده تو خودش گوشه ی زمین افتاده بود
داد زد: "سهون! "
دوید سمتش و افتاد رو زانوهاش کنارش، دستشو زیر گردن سهون برد ،سهونو بلند کرد تو بغلش و چرخوندش به سمت خودش، دستشو رو نبض گردنش گذاشت و با حس نبظ ضعیفش نفس حبس شدشو ازاد کرد با دیدن چهره ی خونی و داغونش بغض گلوش بزرگ تر شد: "سهونم.. چی شده؟ گوشه خیابون چیکار میکنی اخه؟ "
و قطره اشکش چکید..
کریس که با داد جونگین به سمتش میومد کنارش وایساد: "امبولانس خبر کنم؟ "
جونگین: "نه حتما یچیزی هست که جا امبولانس به من زنگ زده.. میبریمش بیمارستان خصوصی خودمون! "
کریس نشست کنارش و سهونو یه بررسی کلی کرد: "جونگین! بازوش خونریزی شدید داره! "
کاپشن سهونو دو نفری دراوردن ، با شال گردن جونگین روی زخم بازوی سهونو که جای چاقو بود محکم بست تا بیشتر از این خونریزی نکنه: "باید ببریمش بیمارستان! شاید خونریزی داخلی داشته باشه!! "
کریس اومد سهونو بغل بزنه که جونگین نذاشت: "خودم میارمش! "
گربه ی پرپر شدشو بغل زد و بلند شد
سمت ماشین رفتن و جونگین سهونو رو صندلی عقب خوابوند و لب خونیشو بوسه ی نرمی زد:" باید طاقت بیاری! باید! "
جونگین درو بست لباساش از خون سهون خونی شده بودن ،سمت صندلی جلو رفت و نشست: "کریس زودباش "
کریس با سرعت ماشینو از جا کند
جونگین تمام مدت به سهون نگا میکرد ، فهمیده بود که سهون کلا فقط یه برادر کوچیک تر داره ، یه چیزایی ام راجب قسط و اینا میگفت که جونگین حدس میزد هرچی هست مربوط به همونه! خداخدا میکرد چیزیش نشده باشه!
به بیمارستان رسیدن که جونگین پرید خواست سهونو بغل بزنه که کریس جلوشو گرفت:" اینجا بیمارستان مخصوصه کیمه.. نمیخوای که حرفای عجیب غریب راجبت پخش بشه؟ کیم بزرگ وپارک از همه چی باخبر میشن حواست باید جمع باشه "
جونگین عصبی کنار کشید و اجازه داد کریس سهونشو بغل بزنه..
سهونش؟!!
اره سهونش..
سهون برای اون بود..
تنها چیزی که تو دنیا با خواست خودش تو زندگیش بود تنها کسی که انتخاب خودش بود نه کس دیگه! تنها فردی که فقط برای اون بود فقط!!
سمت اورژانس دویدن که پرستارا اومدن و سهونو روی تخت خوابوندن و شروع به وصل کردن انواع اقسام وسایلی که جونگین هیچ ایده ای نداشت چه کوفتی ان به بدن خون الود سهون کردن، جونگین به وضوح حس میکرد الان غش میکنه ، چرا انقد زندگیش تخمی بود؟ تازه یه دلخوشی پیدا کرده بود و حس میکرد جای نفس کشیدن داره زندگی میکنه که حالا اینطوری گربش روی تخت افتاده بود و معلوم نبود چی میشه! داشت زانوهاش خم میشد که دستای قوی کریس دور کمرش حلقه شد؛ گرفتش تو بغلش ،سمت صندلی ها بردش و نشوندش رو صندلی: "جونگین.. اینکارا چیه؟ باید قوی باشی..اون پسر چیزیش نیست خوب میشه!"
قهوه ای دستش داد:"بیا بخور تا غش نکردی! "
جونگین قهوه رو گرفت و یکم مزه مزه اش کرد که گوشیش زنگ خورد ، ته او بود لبخند بیجونی زد و گوشیو جواب داد:" جانم بابایی؟ "
ته او داد زد: "کجایی بابایی؟ قول داده بودی امشب باهام فوتبال بازی میکنی "
-: "تو گوش بابا داد نزن ، ته او عزیزدلم ، دوست بابایی حالش بده اوردمش بیمارستان! امشب نمیتونم بیام خونه! "
صدای اویزوون و ناراحت ته او به گوش جونگین رسید:" بابای بد! خیلی بدجنسی! تازشم مامان غذای خوشمزه پخته بود که بیای باهم بخوریم! باهات قهرم! "
+: "بابایی من عذرمیخوام! پس فردا میام باهم فوتبال بازی میکنیم قول میدم! قهر نکن باشه؟ حالا بوس امشب بابارو بده ."
ته او جیغ زد:" نمیخواااامم!! اصلا هم اشتی نِنیکنم تا بیای باهام فوتبال بازی کنی تازه برام بشتنی ام بخری بعدشم بغلم کنی بوسم کنی بعدش! "
جونگین از تلفظ های غلط پسرش دلش ضعف رفت : "باشه چشم! "
ته او با کمی حرص قاطی لحنش:" بابای بد! دوست دارم! "
و قطع کرد
جونگین موهاشو کشید قطعا مزخرف تر از جونگین تاحالا بابایی وجود نداشته ، عذاب وجدان داشت همه ی مغزشو از داخل رشته رشته میکرد، اینجا توی بیمارستان از نگرانی داشت میمیرد برای مردی که جزو علاقه های ممنوعه بود! قولش به پسرشو بخاطر یه مرد که معشوقه اش بود ولی در اصل نبود!! اصلا معلوم نبود دقیقا چیه و اصلا نمیشناخت شکسته بود،! واقعا داشت خل میشد و کم بود سرشو به دیوار پشتش بکوبه تا بمیره و راحت شه که دکتر از اتاق بیرون اومد
بلافاصله جونگین از جا پرید و سمتش رفت: چیشد؟
دکتر ماسکشو کشید پایین:" این پسر بدجوری کتک خورده بود..دنده ی ۷ و ۸ چپش شکسته ، استخون ساعد دست راستش مو برداشته و روی بازوش زخمی بود که ۱۲ تا بخیه خورد و استخون ران پای راستش هم مو برداشته که البته نیازی به گچ نداره! تو یکی از شش هاش بخاطر ضربه خونابه جمع شده بود که تخلیه کردیم "
سر جونگین گیج رفت :" الان حالش چطوره؟ "
دکتر: "خوش بختانه خونریزی داخلی نکرده بخاطر هیکل امادش!!الان بیهوشه و کوفتگی و کبودی تقریبا همه جای بدنش هست! احتمالا فردا بهوش میاد چون بهش ارام بخش زدیم! "
جونگ:" میتونم ببرمش؟ "
دکتر: "بهتره که بمونه اما اگه میخواین ببرینش سرمش که تموم شد میتونه بره ، چون بیمار وی ای پی هستن سوالای دیگه ای نمیپرسم و اجازه ی ترخیص دارین! ولی مواظبش باشین! تا چند وقت بهش فشار نیارین! گلوش بخاطر تخلیه ی شش هاش زخمه و تا چند روز فقط باید سوپ بخوره و غذای سنگین نخوره! و کلا استراحت لازمه!! "
جونگ سری به معنای باشه تکون داد و سمت اتاق سهون رفت ، کریس پشت در وایساده بود و مراقب اوضاع بود
جونگین سمت تخت رفت و دست سهونو تو دستش گرفت، حالا که شسته بودنش ، به جای خون روی صورتش فقط کبودی های زیادی روی گونه ، بینی و فکش بود، لبش پاره بود و زخم داشت و روی بینی و گونه اش هم چندجای خراش کنار کبودیا دیده میشد، اروم کبودیارو نوازش کرد و پشت دست سهون بوسه ای زد: "لعنتی من با تو چیکار کنم اخه؟! کاش فقط جونگین خالی بودم و پیدات میکردم! تو همون بار! هرطور شده مختو میزدم ! کاش کیم جونگین لعنتی نبودم کاش پول نداشتم که بهت پیشنهاد بدم.. "
بالاخره اجازه داد اون اشک هایی که مدت ها تو گلوش خفه کرده بود رو گونش سر بخوره :" کاش وقتی دیدمت کیم جونگین ، پدر یه بچه و شوهر یه زن نبودم.. خدایا کاش انقد عوضی نبودم! "
هق هق خفه گریه اش بلند شد رو صندلی کنار تخت افتاد و سرشو رو تخت کنار دست سهون گذاشت: "کاش این دل بی صاحاب به جای اینکه با دیدن صورت تو تندتر بکوبه با دیدن زنم تندتر میکوبید.. کاش اصلا کیم جونگین وجود نداشت.. سهون.. دلم میخواد بمیرم! دلم میخواد بمیرم که نه میتونم یه مرد متعهد درست حسابی برای زنم باشم ..نه میتونم راحت پیش تو باشم.. سهون..!! چیکار کنم !! تو بگو من باید چیکار کنم!! "
چند دقیقه بعدی که گذشت هق هق هاش کم کم اروم شد .. چشماشو پاک کرد و بلند شد و صورتشو توی سرویس اتاق شست درو باز کرد: "کریس؟ به پرستار بگو سرمش تموم شده بیاد جدا کنه میخوایم بریم! "
.........
...
بعد از کارای ترخیص؛ سهون روی صندلی عقب همچنان بیهوش بود و کریس رانندگی میکرد ؛ حال جونگین اصلا خوب نبود و اینو کریس که سالها بود کنار جونگینه کامل میفهمید ، هنوز خود درگیری های جونگین ادامه داشت ، کریس ارزو میکرد کاش جونگین میتونست خود واقعیشو قبول کنه و انقد عذاب نکشه.. کاش اقای کیم انقد عوضی نبود که این بلاهارو سر جونگین بیاره و پیر شدن پسرشو ببینه و هیچکاری نکنه!
میدونست که جونگین امشب میره عمارتش پس به سمت عمارت رفت
......
جلوی عمارت ، جونگین سهونو بغل زد از کریس تشکری کرد و سمت اتاقش رفت ، سهونو رو تخت گذاشت ، لباسای بیمارستان هنوزم تنش بود چون لباسای خودش داغون شده بودن و لباس دیگه ای نبود که بپوشه ، لباساشو اروم از تن گربه ی یخیِ ترک خوردش دراورد ، همه شکم ؛ ران و ساق پا و بازوهاش کبود بود،و بازوی چپ و دست راستش ورم کرده بود،روی سینش هم یه کوچولو پانسمان بود که جای تخلیه ی شش هاش بود؛ روبدوشامبر نرم ابریشمی مشکی طلایی ای تنش کرد ، بعد کنارش رو تخت دراز کشید سهونو کشید تو بغلش و حواسش بود به دنده ی شکستش که حالا بانداژ شده بود فشار نیاره (دنده که میشکنه گچ گرفته نمیشه و فقط باند پیچی میشه تا به مرور خودش خوب شه) ، نفس عمیقی کشید و عطر تن سهونو که براش مثه خواب اور بود به ریه هاش فرستاد و چشاشو بست.
.............
.......
با دردی که حس میکرد همه ی بدنش داره از هم جدا میشه، از خواب بیدار شد، پهلوی سمت چپش تیر میکشید، هر نفسی که میکشید حس میکرد الان پهلوش پاره میشه، چند دقیقه منگ بود و سعی داشت بفهمه چرا انقد درد داره که یادش اومد ، کتک خوردناش ، عموش ، یهو حس کرد نفسش رفت و دیگه برنگشت، جونگین یکم تکون خورده بود و حالا دستش روی پهلوی سهون بود ، سهون با درد دست جونگینو برداشت و انداخت اونورش، جونگین اومده بود!! جونگین پیداش کرده بود!! یه گرمای شیرین تو بدن یخ زده و مجروحش جریان پیدا کرد و هجوم اشک به چشماشو حس کرد ؛ به صورت جونگین نگا کردکه کنارش خوابیده بود، لبخندی زد و خواست بره جلو بوسش کنه که درد باعث شد ناله ای بکنه و نتونه تکون بخوره! جونگین با ناله ی سهون از خواب پرید : "چیشد؟ سهون؟ "
سهون نگاهش کرد: "چیزی ..نیست.. خوبم!! "
صداش خش دار بود و گرفته
همه چی بود غیر از خوب ..هر کلمه ای که میگفت درد پهلوش شدیدتر میشد ، و دلش میخواس داد بزنه
جونگین رو ارنج بلند شد پتو رو روی سهون مرتب کرد : "دیشب منو نصفه جون کردی سهون..از نگرانی مردم بچه! "
سهون باز هم خیس شدن چشماشو حس کرد ، لعنتی چرا انقد لوس شده بود؟ ، دست سالمشو بلند کرد ودست جونگینو گرفت: "مرسی ..که..اومدی!! "
جونگین دستشو بوسه ای زد:" دیگه هیچ وقت اینطوری نگرانم نکن..باشه؟! "
سهون فقط لبخند زد
-: "دکتر گفت دنده ۷ و ۸ ات شکسته ، بازوی راستتم ۱۲ تا بخیه خورده دست راست و رون راستتم مو برداشته یا یچی تو همین مایه ، خلاصه که حسابی له و لورده شدی!! میدونم الان نمیتونی حرف بزنی وقتی خوب شدی کلی توضیحات باید بهم بدی فهمیدی؟ گربه ی وحشی زخمی!!"
خم شد و پیشونی سهونو اروم بوس کرد
قطره اشک لجوجی از گوشه ی چشم سهون ریخت! لعنتی نگرانی جونگین، حمایت اش ، مهربونی هاش ؛ گرماش زیادی دلنشین بود و قلب سهون داشت تو سینش به در و دیوار میکوبید! برای اولین بار حس کرد که چقد جونگینو تو زندگیش میخواد! چقد مهربونی هاش تو زندگیش برای جسم و روح خسته اش نیازه!! دست جونگینو فشار آرومی اورد ، جونگین بلند شد و صدا زد: "نام؟ "
پیشکار نام وارد اتاق شد:" بله اقا؟ "
جونگین:"سوپ سهون رو تا یه ربع دیگه بیار تو اتاق."
پیشکار نام تعظیمی کرد و از اتاق خارج شد
سهون که درگیر اروم کردن قلب بی جنبه اش بود ، یهو یاد بکهیون افتاد و سعی کرد بلند شه که ناله اش رفت هوا ، جونگین دوید سمتش: "چیکار میکنی؟ "
+: "جونگین گوشیم.. گوشیم کو؟ "
از درد نفس نفس میزد
جونگین متکاهای پشت سهونو مرتب کرد و کمکش کرد به حالت لم داده ی نیمه نشسته به متکاها و تاج تخت تکیه بده: "گوشیت خاموش شده بود، الان میارمش برات! "
گوشی خونی سهونو اورد و زد تو شارژر کنار تخت و داد دستش ! سهون سریع گوشیشو روشن کرد تا زنگ بزنه و از حال بکهیون خبر دار شه
جونگین که از جای سهون مطمئن شده بود ، سمت حمام رفت: "من میرم حموم.. سهون سعی کن تا وقتی من حموم میرم و میام خودتو نکشی افرین! "
سهون لبخندی زد ، جونگین میدونست داره سهونو عادت میده به این کاراش؟
گوشی روشن شد سریع شماره بکهیونو گرفت
بوق دوم صدای داد بکهیون توی گوشی پیچید: "سهون؟ سهووون خوبی؟"
و بعد صدای گریه هاش بلند شد
سهون که از دیروز بشدت احساس لوس بودن تخمی طوری داشت باز چشاش از اشک تار شدن:" خوبم بچه! .. تو.. خوبی؟ "
Advertisement
A King's Regret - Ravenchild
Alwnn is shrouded by the fog of war. Dracones Auryelin, former ruler of the imperial territory, is dead by an assassin’s blade. His mistress and child are missing, presumed slain. His sworn brother, Dracones Uthyr leads what little remains of their legion in a desperate defence of a far-flung, effectively abandoned territory against demons, magical beasts and men. The culprit of this disaster Vertigan, son of a former ally, has declared himself High King and renounced his father's imperial ties. Vertigan’s bid for power had hinged on two key points. The first was capturing Auryelin’s mistress, the imperial sorceress charged with maintaining Alwnn’s mystical protections, alive. The second was the trustworthiness of his barbarian mercenaries. His demon-worshipping, barbarian mercenaries. As all sides seek to attain their own goals a young sorcerer emerges from the cursed woods of Alwnn.
8 111Nobody's Way
Foreign Thorn: Book 1 For eight centuries, the people of Isla have wanted for nothing. The Creator, Maere, uses Her power not only to keep them healthy and fed, but also to map the direction of each person's future Path - their vocation, role in society, and even the partner they'll spend their life with. In a world where infighting once threatened the very survival of humankind, the old texts say that Maere personally stepped in to help guide Her creations to harmony. All is not well among the people of the northern lands, however, as Jian discovers when she receives her own long-awaited Path. The Creator has chosen to favour some towns, but not others, leading to anarchy and unrest in the east, and fierce distrust between the neighbours who enjoy Her protection and those who don't. After many nights of disturbing premonitions, visions of a face uncannily familiar to her, and a voice beckoning her to "Homeland," Jian decides she needs to find answers for herself. She hires Madrigal, a surly young traveller hailing from an "unblessed" village, to take her to the southern lands. The swordsman is on the run from something, or someone, but Jian has no choice but to trust him. When the two leave the safety of the familiar and meet Quinn, a mysterious boy who seems to know more about Jian than she does about herself, it becomes clear that there are forces besides the old magics, forces completely unknown to the people of Isla, in play. Madrigal and Jian aren't sure if Quinn can be trusted, but they're certain he knows more than he's letting on...
8 101✓ (LOVELY)─ HUAZE LEI
she came back from paris and reunites with her childhood brothers.© cheoluvs, 2020
8 153World Game
One day the world became dark for a few moments. Afterwards life for Sam Williams and other humans should become a constant struggle for food,water and survival.the world changed drastically because of the arrival of Monsters!!!! Zombies,Skeletons,orcs and many more brutal and vicious creatures started to roam the world and kill their Former inhabitants. Sam Williams,the protagonist of this Story,a 25 year Old guy who worked in a factory until DAY 0 just wanted to Go to work when the world turned dark and a red information window like in RPG's appeared out of thin air in Front of his eyes. It was like a Dream came true for Sam After he read the First sentence of Black letters in the red window...."choose your class!" Author Notes: English is not my native language and outside from English classes here in Germany I learnt the most from reading novels here on RRL^^ I am open for any opinion and advices even though I hope you won't completely destroy this novel of mine:D I am planning to include a guild system and some strategy parts in the future too.
8 94Tyters
A group of friends are teleported to another planet. Along the way they befriend dwarves and elves, and find out it is a battle planet for a race called tyters, and the humans are the prey! They have three years to level up and grow as strong as possible before before the hunt begins. In a stroke of luck they learn how to use magic, but will it be enough for them to survive?
8 113Bucky Barnes Imagines
A series of one shots about your favorite Marvel man and mine, James Buchanan "Bucky" Barnes. Expect loads of fluff, just the right amount of heat, and endings that will leave you smiling.
8 180