《chocolate and ice》part 1
Advertisement
چند دقیقه ای میشد که با بطری تقریبا خالی روی میز ضرب گرفته بود و با عصبانیت پاش تکون تکون میداد.. شاید سیلی که خورده بود سنگین نبود اما برای روح خسته ی پسر زیادی بود..
دستی توی موهاش کشید و ریشه ی موهاش رو گرفت و کشید داد زد: فاک .. بسه.. فکر کن سهون.. یه راهی پیدا میشه که بدون پول امشب کوفتی رو حال کنی..!!
بطری رو به دهنش نزدیک کرد ولی فقط چند قطره وارد دهنش شد با عصبانیت بطری رو پرت کرد: فاک .. دختره ی هرزه مشروب رو چرا بردی...
.
....
فلش بک چند دقیقه قبل
دختر روی پاهاش جابه جا شد و باعث شد سهون خودشو بالا بکشه و ناله ای از لذت کنه..
دختر گردنشو میخورد و دستش دکمه های سهونو باز میکرد..
سهون یه دستش رو کمرش بود و دست دیگه زیر لباس دختر درحال چرخ زدن بود..
دختر گوش سهونو لیس زد و دست سهونو که داشت وارد دامن کوتاهش میشد گرفت: هی.. بقیش باشه واسه تو اتاق.. پاشو
سهون خندید: نوچ.. همینجا کارتو بکن پول اتاق ندارم امشب لیا
دختر سریع پاشد: چی؟ لعنتی از اول میگفتی .. وقتی پول نداری چرا وقتمو هدر میدی؟ نگفتم بهت دست خالی اینورا نیا؟
سهون: هی حالا چیزی نشده که.. شلوغش نکن..بشین کار داریم هنوز
دختر حرصی سیلی ارومی به گوشش زد: خفه شو..
خواست بره که برگشت و شیشه ی سوجوی تو دست سهون ازش گرفت: اینو برای این چند دقیقه برمیدارم
داد زد: هی .. اونو نبر.. باتوام..
ولی دختر بین جمعیت گم شده بود..
دادی زد و لگدی به صندلی بار کوبید: لعنتی.. فقط برای ۲ شیشه ی کوفتی دیگه پول دارم..
..............................
.......
همونطوری داشت با چشم لا به لای جمعیت دنبال دختری میگشت که بتونه امشب باهاش سر کنه ، که چشمش به مردی افتاد بایه اورکت بلند قرمز که زیرش یه پیرهن مردونه ی آبی پوشیده بود با یه کروات با طرح های گوچی ..
همه چیش داد میزد که یه پولدارِ کله گندس.. چون دوتا بادیگارد هم کنارش راه میرفتن..
مرد کت رو دراورد ، کرواتش شل کرد و خودش پرت کرد روی صندلی های راحتی که تو قسمت نشستن وی ای پی بار بود.
سهون باخودش فکر کرد خوب چیزی میشه اگه بتونه جیب همچین ادمی بزنه..
نیشخندی زد ولی دقیقا همون لحظه لیا، جلوی مرد وایساد و دلبری هاشو شروع کرد ، نیشخند سهون خشک شد ، هنوزم عادت نکرده بود به این رفتارای لیا، اوقاتش تلخ شد ، حالا لیا روی پای مرد نشسته بود و با کروات شلش بازی میکرد..
مرد اما بی حوصله تر از این بود که بخواد این رفتارارو تحمل کنه ، دختر از رو پاش بلند کرد و هولی بهش داد که کمی به عقب پرت شد داد زد: اینجا دیگه حوصله ی شماهارو ندارم.. گمشو فقط
سهون با تعجب و یه ابروی بالا رفته نگاهش میکرد چی شد الان؟ کدوم مردی میتونه لیارو پس بزنه؟ شونه ای بالا انداخت و نیشخندش دوباره برگشت
خوب حالا باید فکر میکرد چطوری میتونه کیف پول مرد رو بزنه؟!
یه ساعتی همینطوری که سهون به مرد جذاب و ویسکی خوردنش زل زده بود گذشت.. لعنتی خیلی دلش اون ویسکی رو میخواست.. مرد هراز گاهی به دور و ور و پسرای گارسون نگاهی مینداخت و بعد انگار چیزی اذیتش کنه دستی لای موهاش میکشید و شات ویسکیشو سر میکشید.
بالاخره مرد بلند شد ، دکمه ی اول پیرهنشو باز کرد ، سمت دستشویی راه افتاد
سهون از جا بلند شد وقتش بود ، همونطوری که دکمه های پیرهن مشکی مردونه اش تا پایین سینش باز بود پشت مرد حرکت کرد و وارد دستشویی شد
مشغول شستن دستش شد و تو اینه موهاشو مرتب کرد و ریخت روی صورتش.. تو اینه به قیافه ی جذابش نیشخند زد : خدای جذابیتی..
Advertisement
..............................
مرد حالا کنار پسر مشکی پوش درحال شستن دستش بود و نیم نگاهی به پسر کناریش انداخت ، پسر حتی با اون شلوار جین مشکی تنگ کهنه و اون پیرهن مشکی که تا سینش باز بود و سینه و ترقوه های سفید و تراشیده اش رو نمایش میداد و چهره ی بی حالت یخ مانندش زیادی جذاب بود ، یه مشت اب به صورتش پاشید و به سمت بیرون قدم برداشت که پسر یهو برگشت و خوردن بهم .
یه دست مرد دور کمر سهون حلقه شده بود و با اون یکی دست لبه ی سینک روشویی رو گرفته بود تا پخش زمین نشه تماس پسر جذاب یخی با بدنش مغزشو از کار انداخته بود و نفسش حبس شد
سهون لبخندی زد: آ او.. ندیدمت sorry
و قبل جدا شدن از مرد کیف پول مرد رو از جیپش دراورد و تا خواست کیف رو بذاره تو جیب خودش مرد تو یه حرکت سریع چرخید ، کمر سهونو به سینک کوبید و مچ دستشو محکم پیچوند سهون اخی گفت: چته وحشی؟
مرد کیف رو با اون یکی دستش از دست سهون گرفت و با صدای بم و نیشخند کج روی صورتش گفت: یکم زیادی کندی.. برای دزدی سرعتت باید بیشتر باشه!
سهون دستشو ازاد کرد و خیلی شیک ضربه ای با زانو به اونجای مرد کوبید و ازش جدا شد و کیف رو باز از دستش قاپید: دفعه بعد بهش فک میکنم
مرد از درد خم شده بود لعنتی گفت و سعی کرد صاف شه
سهون کیف رو باز کرد و با دیدن دسته پولای صد دلاری سوتی زد:زیادی ترش نکن بادی گارداتو بیرون دیدم
به کارتا نگا کرد و اسمشو خوند: کیم جونگین شی
کیف رو انداخت رو سینک و به مردی که حالا با اون نیشخند کج حرصشو دراورده بود نگاهی کرد و به سمت بیرون رفت: برای اینکه دستمو پیچوندی و بهم تهمت زدی درخواستت برای خرید سوجو رو قبول میکنم!!
جونگین نیشخندش غلیظ تر شد: تخس سکسی..!! پشت سرش راه افتاد
سهون خواست سمت صندلیا بره که جونگین دستشو کشید و قسمت وی ای پی هلش داد: بیا اینور
سهون به مبلای راحتی نگاهی کرد و روشون ولو شد
جونگین انواع مشروبات رو سفارش داد و یه شیشه بوربن برداشت
جونگین یه شات براش پر کرد: از پررویی ات خوشم اومده.. اسمت چیه؟
لیوانو سر داد سمتش
پسر شونه ای بالا انداخت و ازخدا خواسته شات سر کشید: فاااک..
دستی دور دهنش کشید: سهون ، اوه سهون
بی حرف دیگه ای چندشاتی باهم بوربن زدن
جونگین که حس کرد سهون کمی مست شده لبشو زبون زد: سهون..
سهون داشت به لیا نگا میکرد که به پسر پولدار دیگه اویزون شده بود بدون برگشتن گفت: همه چی راجب پوله.. نه؟
جونگین هومی گفت و مشغول دید زدن کمر و شونه های عضلانی پسر شد
-: لعنتی.. امشب خیلی تخمیه..
جونگین کمر سهونو گرفت و برش گردوند سمت خودش: من میتونم جیپتو پر کنم
سهون سوالی نگاش کرد : چی داری میگی؟
جونگین دستی به چونه ی سهون کشید: نظرت راجب یه همکاری کوچیک چیه؟ ازت خوشم اومده
سهون اخم کرد این مرتیکه چشه؟ فاک صاف اومده بود تو بغل یه مرد گی؟ کمی از جونگین دور شد: هرزه خودتی مرتیکه پوفیوز
جونگین نوچی گفت: روش فک کن دارم راجب ۵۰۰ دلار ساعتی حرف میزنم
سهون جاخورد ۵۰۰ دلار؟
جونگین اروم سرشو جلو اورد و لب پسرو بوس کرد: هوم؟
سهون سرشو عقب کشید و جونگینو هل داد: گمشو
جونگین شونه ای انداخت بالا و ازش جدا شد: باشه پس از شبت اینجا لذت ببر تنهایی
.
نیشخندی زد و بلند شد: من تو ماشینم اگه نظرت تا ۲۰ مین دیگه عوض شد یه بادیگاردم اینجا میمونه باهاش بیا..میارتت پیشم
و رفت
Advertisement
سهون گیج چندبار پلک زد
لعنتی ساعتی ۵۰۰ دلار؟ سهون دیوونه ی هیجان بود و هرچیزی رو تست میکرد پس چرا یه رابطه ی مرد با مردو تست نکنه؟ علاوه بر اینکه قسط این ماهشم جور میشد اگه دو ساعت لفتش میداد و فاک این زیادی وسوسه انگیز بود، ولی هرطور نگا میکرد نمیتونست تحمل کنه بره زیر اون مرد ، لعنتی اون مردهم حاضر نمیشد ساعتی ۵۰۰ دلارو بده که به فاک بره ، قطعا اونی که زیر باید میرفت سهون بود لگدی به میز کوبید و دست کرد تو جیب کاپشنی که رو صندلی کناریش انداخته بود، یه رول ماریجوانا دراورد روشن کرد اگه چت میکرد تحمل امشب براش راحت تر میشد و میتونست پول رو بگیره ( چت کردن حالتیه که بعد از مصرف ماریجوانا بهش دچار میشن و عملکرد مغز عوض میشه / ماریجوانا یه گیاه مخدره که اثر روان گردان داره و مثل سیگار مصرف میشه)
شونه ای بالا انداخت مرد هم جذاب بود و بهش نمیخورد ایدزی چیزی داشته باشه یکم دو دوتا چارتا کرد و اخرش بطری سوجوی نصفه ی روی میز رو برداشت و یه نفس تا ته سرکشید و همونطور که رول ماری توی دستش میسوخت بلند شد و سمت بادیگارد رفت: منو ببر پیش اون مرتیکه
بادیگارد چشم غره ای رفت: بریم پیش "آقا"
سهون پوزخندی زد و پشت بادیگارد راهی شد
رولز رویس مشکی رنگی که درش رو بادیگارد براش باز نگه داشته بود با دهن باز نگا کرد ، و بعد سوار شد
جونگین تو ماشین نبود بلند گفت: پس این مرتیکه خودش کو؟
راننده اخمی کرد: درست صحبت کن .. اقا رفتن عمارت .. میریم پیششون
سهون رول تموم شده رو روی جاسیگاری خاموش کرد و ادامسی گوشه دهنش انداخت و نچی گفت: اقای عنه؟ مرتیکه چه خودشو تحویل میگیره..
راننده نفس عمیقی کشید تا برنگرده و نزنه تو دهن پسر لاتی که درحال رسوندنش بود
.
ماشین جلوی یه عمارت نگه داشت ، سهون پیاده شد و محوطه ی بزرگی که پر از گل هایی چیده شده با سلیقه و درخت های بزرگ و مرتب شده بود نگاهی کرد و بعد به سمت عمارتی که تمام با سنگ مرمر بود و مجسمه هایی از فرشته های بزرگ مرد و زن جلوی ستون های بزرگ خونه بودن ، به راه افتاد
سبک خونه شبیه به سبک ساختمان های روم باستان بود ، سهون معماری عمارت رو تحسین کرد .
وارد عمارت شد که خدمتکاری گفت: اقا طبقه ی دوم سمت راست اخرین اتاق منتظرتونن
شونه ای بالا انداخت و جلو رفت
طراحی عمارت طوری بود که حس میکردی داری توی موزه ی روم باستان راه میری ، فرش های ایرانی ، لوستر بزرگ با طرح های کریستال های شمعی و درخشان ، مجسمه ها و گلدون های طرح اروپایی همه و همه نشون از اصیل بودن عمارت داشتن
به لباسای خودش نگاهی اتداخت و یه لحظه حس کرد برای این خونه زیادی دمه دستیه.. یه لحظه حس تهی بودن بهش دست داد
از پله های مرمر و درخشان عمارت بالا رفت طبقه ی بالا هم همونقد بزرگ بود یه لابی با چند دست مبل سلطنتی و راحتی وسط بود و دو طرف به سمت راهرو هایی پر از اتاق میرفت
به سمت راست راه افتاد و جلوی اخرین اتاق صبر کرد ، نفسی کشید : دنیا به تخمت اوه سهون.. این یه کار پرسوده..فایتینگ
درو باز کرد
اتاق سبک طلایی و مشکی بود
همه چی طلایی و مشکی بود یه تخت کینگ سایز بزرگ وسط اتاق بود که حریر های مشکی رنگی ازش اویزان بودن و روتختی و پتو مشکی رنگ بود به دور تا دور اتاق نگاهی انداخت
پارکت قهوه ای ، فرش ایرانی ، و بازهم چندین مجسمه ی طرح فرشته ، پیش خودش فکر کرد: فتیشِ مجسمه داره؟
جلو رفت و چرخی زد: اهای کجایی پس؟ اسکول کردی؟
نچی گفت و کاپشن مشکیشو دراورد و پرت کرد زمین
همون موقع در تقی گفت و باز شد
به در گوشه ی اتاق نگا کرد که جونگین با یه روبدوشامبر مشکی طلایی بیرون اومده بود ازش با دیدن سهون نیشخند زد: اومدی؟
سهون: هوم..که چی؟
جونگین خندید و جلو اومد
سهون منتظر حرکت جونگین بود ، جونگین اروم اروم همونطور که جلو میومد سرتاپای سهونو نگا میکرد ، سهون حالا که وسطش بود یکم استرس گرفته بود شایدم هیجان داشت؟ هرچی بود ادرنالین بدنش بالا رفته بود و زیرپوستش گز گز میکرد
جونگین خودشو به سهون رسوند دست انداخت دور گردنش سرشو کشید جلو و لباشو رو لبای مرد یخی مشکی پوش کوبوند
نیشخند جونگین توی بوسه کاملا حس میشد ، دستشو بالاتر توی موهای سهون برد و بوسه رو عمیق کرد
جونگین دکمه های باقی مونده ی سهون رو باز کرد شروع به نوازش سیکس پک و سینه های عضلانی سهون کرد
نفهمید بخاطر چت مست بودنش بود یا دقیقا چه کوفتی که اصلا حس بدی با بوسه نداشت حتی خوششم اومده بود مغزش دیگه بیشتر کار نمیکرد سعی کرد بیخیال فکر کردن بشه و دکمه ی مغزشو حداقل برای امشب بزنه
سهون کمربند روبدوشامبر جونگینو باز کرد و اومد درش بیاره که مرد دستشو گرفت و بین بوسه گفت: صبر داشته باش..
سهون غرولندی بین بوسه کرد ،
جونگین هلش داد سمت تخت ولی سهون کمرش گرفت و چرخوندش و کوبیدش به دیوار کنار تخت و بوسه رو ادامه داد
سرکشی سهون، جونگین تحریک میکرد .. سهون سرکش بود ، بوسه اشون مثه جنگ بود که هیچ کدوم عقب نمیکشیدن و سعی داشتن اون یکی رو بیشتر ببوسن و زبونشونو تو دهن دیگری فرو کنن..
جونگین دو طرف رون سهونو گرفت و بلندش کرد و یه چرخ زد و سهونو روی میز بزرگ و سلطتنی که گوشه اتاق بود نشوند ، و با دست وسایلو ریخت پایین تا سهون جای نشستن داشته باشه
سهون پاهاشو دور کمر جونگین حلقه کرده بود ، جونگین دکمه ی شلوار سهون باز کرد و بوسه هاش سمت چونه و گردن سهون برد : تاحالا با مرد نبودی نه؟
سهون سعی میکرد ناله نکنه و نفساش نامرتب شده بود: نه که چی؟
جونگین خواست شلوارو دربیاره که از تنگیش شلوار گیر کرده بود جونگین غر زد: این چه شلوار تخمیه پوشیدی اخه
سهون لگدی پروند: عرضه یه شلوارم نداری؟
که همون لحظه صدای جر خوردن شلوارش رو شنید و با تعجب به جونگین نگا کرد: هوی وحشی.. شلوارمو چرا پاره کردی؟
+: زیادی تنگ بود
سهون روی ارنجاش تکیه داد و تو همون حالت لم داده به جونگین نگا کرد: فازمو پروندی تخمی
جونگین خنده ای کرد: قبلشم تحریک نشده بودی لعنتی
سهون سرتکون داد: دیر تحریک میشم
مرد شونه ای بالا انداخت و سهونو اومد بغل بزنه که سهون هولش داد و خودش پرید پایین: هوی من دختر نیستم بخوای بغلم کنی..
جونگین دکمه ای رو میز رو فشار داد و داد زد: شراب و مخلفات بیار برام
سمت سهون رفت که روی تخت نشسته بود و کنارش نشست: پوف الان خودت باید خودتو اماده میکردی و من اصولا نباید انقد بهت تایم میدادم
سهون نگاهش کرد: میتونستی بری سراغ یه هرزه ی کاربلد.. من نبودم التماست کردم مرتیکه
جونگ خندید: التماس..ها؟ من فک میکردم فقط پیشنهاد وسوسه انگیزی بهت دادم..
سهون چشم غره ای بهش رفت
سهون فقط با یه باکسر مشکی بود درحالی که جونگین هنوز رومبدوشامبر تنش بود در اتاق زده شد و جونگ اجازه ورود داد
زنی با یه چرخ دستی انواع و اقسام نوشیدنی ها و مزه وارد اتاق شد و شروع به چیدن وسایل روی یه میز چرخ دار که همراهش اورده بود کرد
جونگین سمت دراور کنار تخت خم شد و سیگار مشکی براقی با طرح های طلایی بین لباش نشست و فندک زده شد
سهون با صدای فندک به سمت جونگین برگشت: منم میخوام
و سریع سیگارو از لبای مرد قاپید
جونگ شونه ای بالا انداخت و یکی دیگه روشن کرد: تو همین الانشم چِتی
سهون: مگه ماری داره؟
جونگ هومی گفت و دستی لای موهاش کشید
قیافش طوری بود انگار خودشم ازین غلطی که داشت امشب میکرد راضی نبود ، همونقد که سهون مردد بود جونگین هم مردد بود و نیاز داشت با چت کردن و مستی اونم دکمه ی فکر کردن مغزشو بزنه
زن میز چیده شده رو سمت تخت هل داد تعظیمی کرد و خارج شد
سهون که دوباره شارژ شده بود بشکنی زد: یسس.. تو شاهزاده ای چیزی هستی؟
مشروبارو نگا کرد و یه قوی رو از بینشون انتخاب کرد و برای خودش ریخت
جونگ با نیشخند نگاهش میکرد
سهون دوتا زیتون گوشه لپش گذاشته بود: راستی اینارم جزو ساعت کاری حساب میکنما..
جونگ شونه ای بالا انداخت: این همه نینی به لالات نذاشتم که از زیرش دربری حواست هست؟چون دفه اولته دارم باهات را میام
درواقع جونگین خودشم نمیدونست دقیقا به چه علت کوفتی ای ، اصلا امشب این پسرو اورده خونه!! باید مثه همیشه تو همون بار چت مست میکرد یکی رو میکرد و قضیه رو جمع میکرد ولی به یه سری دلایل تخمی که اصلا دوست نداشت بهش فکر کنه دلش میخواست تو چشم پسر خفن و کول جلوه کنه که اورده بودش عمارت؟
فکرش درگیر بود پوفی کشید و پوک دیگه ای به رول سیگار اشرافی دستش زد
سهون نیشخندی زد : حواسم هست..
و شات بعدیو با یه توت فرنگی بالا داد
جونگ به بدن خوش تراش پسر نگا میکرد و تو همون حال رول تموم شده رو تو جاسیگاری خاموش کرد .
جلوتر اومد و سهونو کشید تو بغلش از پشت دستشو دور کمرش انداخت و چسبوندش به خودش و بوسه های خیسی به گردنش میزد
سهون شات بعدی رم سرکشید و چندتا توت فرنگی فرو کرد تو دهنش تا صدای ناله اش بخاطر دست داغ جونگین که حالا روی عضوش قرار گرفته بود بلند نشه
جونگ دستشو برد توی باکسر سهون و به عضوش چنگی زد
جونگ طاقتش تموم شد سهونو چرخوند و خوابوند رو تخت و روش خیمه زد و شروع به خوردن لباش کرد این دفه محکم تر بوس میکرد و گاز میگرفت
دهن سهون مزه ی ویسکی با توت فرنگی میداد همین تحریک جونگینو بیشتر میکرد نه جونگین نه سهون تو حالت عادی نبودن و همه چی خیلی سریع و خشن ادامه پیدا کرد..
حرکتای جونگین ، ناله های مردونه ی دو مرد که رو تخت مشکی توی هم پیچیده بودن..
هیکل های اماده و عضله ای هردو و داشتن رابطه های زیاد باعث شده بود رابطه از یه راند عادی برای دو ادم عادی خیلی طولانی تر بشه..
بالاخره هردو باهم ارضا شدن روی تخت ولو شدن
هردو نفس نفس میزدن
سهون سعی کرد به ساعت نگا کنه ولی خسته و های تر از اونی بود که بتونه تکون بخوره پس بلافاصله بیهوش شد
جونگ که حالا کمی از های بودن دراومده بود به پسر کناریش نگا کرد ، لعنتی امشب زیادی خشن بود؟! سری تکون داد و به نیمرخ تراشیده ی پسر با اون پوست شفاف روشن خیره شد ، نور ماه از بین حریر های مشکی روی تخت میتابید و بدن سفید و مهتابی پسر رو روشن میکرد دستی توی موهای مشکی پسر رو تخت کشید و از صورتش کنار زد لعنتی زیر لب گفت پسر فوق العاده خوش چهره بود.. !! بدن سفیدش لای پتو و ملافه های مشکی میدرخشید ، پسر سرد بود ، حتی حین سکس هم بدنش از جونگین سرد تر بود ! دستی به بدن پسر کشید و لبخند تلخی زد: یه گربه ی وحشی یخی گیرش اومده بود!!
جونگین دلیل این بغض تو گلوش رو نمیدونست، شایدم میدونست اما نمیخواست بهش فکر کنه؟! لعنتی گفت و پتو رو روی پسر وسوسه انگیز کنارش انداخت و به سختی بلند شد و روبدوشامبرش رو پوشید و با لق خوردن و تو در و دیوار خودن از اتاق بیرون رفت ، نباید کنارش میخوابید ، نباید به این لذت ها عادت میکرد.. نباید زیادی بهش خوش میگذشت ، تو اتاق خودش رفت و روی تخت ولو شد و سعی کرد بخوابه ولی وقتی مزه ی یچیزی بره زیر دهنت دیگه از نخوردنش نمیشه دست کشید میشه؟! سهون برای جونگین همون میوه ی ممنوعه بود همون که ادم رو به زمین انداخت اما حوارو بهش داد ..!!
.
.
صبح با صدای زنگ تلفنش از خواب پرید ، مثله همیشه دست دراز کرد تا از روی دراور کنار تخت گوشیشو برداره ، اما تختش چرا انقد بزرگ شده بود که دستش بهش نمیرسید؟ بی حوصله نچی گفت و اومد پاشه که دردی تو پایین تنش پیچید:فاک سرجاش روی تخت افتاد ، چشماشو باز کرد و حس کرد داره اشتبا میبینه : الان دقیقا مرده بود و تو بهشت بود؟ یا چی؟!!
دور و برو نگا کرد تو یه اتاق اشرافی بود که مطمئن بود اتاق از خونه خودش خیلی بزرگتره..
یه تکون دیگه خورد و درد باعث شد همه چی یادش بیاد ، اون دیشب رفته بود زیر یه مرد !!! الانم برهنه روی تخت اون مرد خوابیده بود! وات د فاک؟
همونطور که اروم بلند میشد همه ی فوشای بدی که بلد بود رو داشت تند تند میگفت که باز تلفنش زنگ خورد داد زد: این تلفن تخمی رو یکی بیاد بده من! کدوم گوریه؟ همون موقع در باز شد یه مرد با کت شلوار مشکی داخل اومد و سریع سمت لباسای روی زمین رفت که صدای تلفن از اونجا میومد، تلفن رو برداشت و داد دست سهون: بفرمایید
سهون با دهن باز به مرد نگا میکرد سعی کرد دهنشو ببنده و تلفن رو گرفت و رو به مرد گفت: به چه دلیل تخمی ای اومدی تو؟ نمیبینی لختم؟
مرد سرشو انداخت پایین: "اقا" دستور دادن هرچی خواستین براتون فراهم کنیم
سهون داد زد: تو و اون اقات برین تو کونم.. گمشو بیرون
و تلفن رو جواب داد: چیه؟
صدای ترسیده ی بکهیون توی گوشی پیچید: هیونگ!! کجایی؟معلوم هست؟ چرا نمیای اینا دارن وسایل خونه رو پرت میکنن بیرون ۴ نفرن حریفشون نمیشم زودتر بیا توروخدا ..
سهون فوشی داد: الان میام بهشون بگو پولو جور کردم الان میارم
بکهیون: پول از کجا ؟ هیونگ دیوونه شدی؟ این دفه میکشنت دروغ بگی نمیخوام صدمه ببینی باز
سهون داد زد: گفتم بگو پول این ماهشون جوره صبر کنن یه ساعت دیگه اونجام.. توام جلوشون گریه نکنیا اومدم
بلند شد بدون توجه به دردش سمت لباساش رفت و باکسرشو پوشید و پیرهن مشکیشو تنش کرد یادش اومد که نه پولو از مرد گرفته نه شلوار داره از حرص مجسمه ی روی دراور تخت رو برداشت و پرت کرد تو دیوار رو به رو: هی .. مرتیکه که اون پشت در وایسادی، بیا ببینممممم
خداروشکر که مرد خودش نبود وگرنه اصلا حوصله ی برخورد باهاشو نداشت
مرد کت شلواری سریع تو اتاق پرید: چی شده؟
سهون: شلوارمو اون اقای وحشیتون پاره کرد دیشب پولمم نداده..
مرد شلواری که روی میز وسط کنار اتاق بود که دیشب سهون قرار بود روش به فاک بره ولی نرفت برداشت دست سهون داد: اینو بپوشین
به پاکت روی میز اشاره کرد: پولتونم اینجاس.. صبحانه رو تو اتاق میخورین یا پایین؟
سهون یکم تعجب کرد لعنتی این مرد زیادی جنتلمن و شاهزاده طور برخورد نمیکرد؟ اونم با یه هرزه؟ خودش بارها با هرزه ها خوابیده بود و همیشه مثه اشغال باهاشون برخورد میکرد و این رفتار زیادی براش عجیب بود: صبحونه بخوره تو سرم .. میخوام برم عجله دارم
سریع رفت شلوارو پوشید و پاکتو نگا کرد سوتی زد: خوب بهش می ارزید !! خنده ای کرد و نامه ی کنار پاکتو برداشت مچاله کرد تو جیبش و به حالت دویدن به سمت در اتاق رفت که درو باز کرد همون مردو با یه میز سرو پر از صبحانه دید چشاش دو دو زد از دیشب که حتی شامم نخورده بود و فقط مشروب خورده معده اش همش میپیچید توهم ، به ساعت نگا کرد و سریع چندتا پنکیک و توت فرنگی و نوتلارو ریخت توی یه بشقاب و یه لیوان که توش یه مایعی بود که مرد گفت بهش برای خماری خوبه رو سرکشید و سمت پله ها سرازیر شد: بشقابم میبرم فک نکنم یه بشقاب اونقد براتون مهم باشه..
و بدون توجه به عمارت اشرافی که توش بود سریع بیرون زد
لعنتی اینجا دیگه کجا بود؟ با این کمر درد از در عمارت تا بیرون خودش کلی پیاده روی بود
سریع خودشو به خیابون اصلی رسوند و برای یه تاکسی دست تکون داد و سوار شد و ادرس داد
پنکیکارو شروع کرد خوردن و نامه رو از جیبش دراورد
با یه دست خط خیلی خوشگل نوشته بود:
پول رو از لحظه ی ورودت حساب کردم به اضافه ی یه مبلغی برای خشن بودن و اینکه اولین بارت بود.. من هرازگاهی به اون بار سرمیزنم خوشحال میشم بازم ببینمت خواستی ببینمت بیا اون بار قسمت وی ای پی.. !!
K.jongin
کاغذ مشکی بود و نوشته های روش طلایی بودن
وات د هل؟ حتی کاغذاشم خاص بودن..
نیشخندی زد دیوونگی دیشبش خیلی خاص بود اونقدم که فک میکرد بد نبود .. حالا بخوایم صادق باشیم یکمم حال کرده بود ، اوکی .. شایدم از یکم بیشتر ، پوفی کرد و سرشو تکون داد: فکرای تخمی نکن.. !!
.
رسید جلو خونش پیاده شد ، بکهیون کنار یه سری وسایل خونشون وایساده بود و داشت به چهارتا مرد لات و داغون جلوش نگا میکرد و حرف میزد
سهون پا تند کرد به طرفش و سریع دستشو دور شونه های داداشش حلقه کرد و رو به مردا پولو پرتاب کرد: این واسه این ماه ، گمشین فعلا
یکیشون که روی صورتش زخم بزرگی داشت جلو اومد پولو برداشت: هه.. از کجا اوردیش؟ نکنه رفتی زیرخواب شدی؟
و بقیه باهاش خندیدن
سهون از حرص جلو رفت و مشتی تو دهن مرد زد: خفه شو زیاد تر از حدت حرف نزن.. گمشو پیش رئیست تا اون رومو بالا نیوردی
Advertisement
My Career is Useless in this World!!
A heartwarming yet bloody story about an alexithymia actress (A person incapable of feeling emotions) reincarnating into another world to restart her life all over again. Unbeknownst to her, there was something else seriously wrong with her body plus this world wasn't peaceful like her former world! What can, she, an actress, do but grit her teeth to become stronger! She can't just die again! On her last breath, she thought, "it wouldn't matter if I died." But when her eyes opened again, a baby clung onto her out of nowhere. They said it was her twin sister!?-Cross that- She became a baby? -Cross that- A whole bunch of clingy family members popped out of nowhere! After her brain started functioning as- per-normal she realised…. ‘My career is useless in this world.’‘What nation’s most beloved actress?’ USELESS USELESS USELESSSS!She’ll be killed if she doesn’t fight! But as the years went by… ‘CAPTAIN! Your younger sister got caught in a minefield!’‘WHATTTTTTTT!!!!!!’ ‘COLONEL! Your brother’s hair is caught on fire!!’‘WATER! WATER! GET WATER!’ But why…Can they not leave her alone!?! Before you read, you can expect: Grammar mistakes, and spelling mistakes in the recent chapters. Also! This version of the book might not be for you if you don't like fluff!
8 245Rebirth Of The Queen
"I am you, and you are me. We are the same soul" -Fu Xie Lan-
8 244World Story: Biographies of Extraordinary People
Important note: I’d like to thank Dr. Buller for their advice on dialogue by their critical review. And I’m on a one-month break to post the first revised chapters on Scribble Hub. Please stay tuned! Even in faraway worlds, every folk had a story, and monsters came in numerous shapes and sizes. However, heroes never existed in this otherworld. Even the most idealistic understood this deep within. But as they abandoned their humanity at times, they quickly regained it. It was not that they became human again. They always were. So what happened when the monster devoid of humanity appeared? Well, the “heroes” sought to slay it at all costs either way, lest it would be the end of their stories. A portal/isekai fantasy that I wanted to deconstruct some elements within. Expect a whole ton of references and dialogue because I’ll deliberately write it more like a light novel. The last thing to consider is that Japanese names in my novel will come with kanji/hiragana characters within parentheses. The same goes for any other derived from non-Latin writing systems. It’s because none of the names I write will be accidental or random. They’ll all have meaning. New chapters Monday to Thursday at 11:00 PM (GMT+8), though sometimes I can’t. Credit for the cover art goes to HWPerfidy. She’s a freelance artist on this site, and I’d love anyone who shows her support.
8 184A Wish Beyond Chaos
Knights cultivate Laws to transcend mortality. They live for centuries, leading all of humanity while ceaselessly searching for the ultimate path. Mages study Runes to control creation itself. Their lives are short, but burn with unmatched radiance, leaving marks that may never fade. Roland Crescent consumes food to continue existing. He has lived for almost fifteen years without accidentally choking to death, a feat not yet committed to chronicles and song. Five years ago, at the tender age of nine, Roland suddenly stopped dreaming and instead started seeing the imminent deaths of those around him in nightly visions. Believing himself destined for greatness, he set out to become a righteous hero of justice. But as the years passed this young wannabe savior found that his duties brought him almost no discernible benefits, whereas new burdens kept piling onto his small shoulders without end. When a longtime plan’s failure ends up opening the path to several twisted opportunities, Roland might have to finally admit to himself that nobody of importance, much less fate itself, had any regards for his heroic inclinations. Slow paced, character focused story. Gets very dark at times. Basically like Lord of the Mysteries with more comedic aspects at the start. Chapters are released Tuesday/Thursday/Saturday. Average chapter length is about 4000 words, with only the first vision being noticeably shorter. Have fun reading.
8 344The Small Sealmen of Sharpy Island
The prominent Dilly family has bought Sharpy Island, a remote location in Casco Bay, to be their new summer home. Everyone imagined the private island would serve a place of rest and relaxation away from the city, yet it seems it is anything but; instead, odd occurances and strange sightings have everybody on edge. Some particularly unlucky individuals even are left to wonder: just what are those strange seal-like creatures that appear to roam the beaches? And what is it they want? One thing's for certain- this summer will be unforgettable. (Cover art credit: LoneSmerf)
8 176Ronance one shots
The tittle says it all I do smut agnst and fluff :)
8 76