《rabbit hat》Who Are You
Advertisement
سلام لاولیا.. حال دلتون خوبه؟
انقدر تاخیر داشتم که وقتی به قلم روز های اولم نگاه میکنم خندم میگیره، طبیعیه نه؟
مرسی که هنوزم پیشمید❤️
.
.
.
.
نفس کشیدن؟.. یادش رفته بود.
مگر میتوانست در آن لحظه نفس بکشد؟ معلوم است که نه.
وحم؟ شاید بیشترین حس درونیش بود.
با حس درد ریه هاش، دمی عمیق کشید و به دیوار پشت سرش، تکیه داد.
حتما یک خواب بود.. اره معلومه که خواب بود.
تمام زندگیش، رویایی بیش نبود.. رویایی که ناخواسته، کابوس شده بود.
تکون خوردن مکرر بازوش و سیلی های اروم به روی گونه اش.باز و بسته شدن دهن جونگکوک.. صداش رو میشنید؟،... معلومه که نه.
حتما این هم عین حاملگیش، فقط یک خواب بود.
بعد از سیلی نسبتا محکمی که به گونه اش خورد، سرفه ای کرد و به صورت وحم زده ی روبه روش، خیره شد.
تازه رسیدن اکسیژن به سلول های بدنش رو، حس میکرد..چقدر بود که نفسش رو نگه داشته بود؟
چقدر طول کشیده بود تا اون پرده های زجر آور، از جلوی چشم هاش بگذرن؟
صداهای نامفهومی از میون لب هاش خارج میشد.
جونگکوک : جولیا، جولیا صدامو میشنوی؟ حالت خوبه؟ رنگت پریده!
درحالی که با دست های کشیده اش رو به آرومی بازو های دخترک رو میمالید، یک دستش رو به روی شکمش گزاشت.
یعنی اون کوچولو، درست اینجا قرار داشت؟
لبخند ناخواسته ای به روی لب هاش نقش بست، متوجه سرعت وحشیانه ی قلب جولیا میشد..
جایی که دستش قرار داشت رو به آرومی مالید و با چشم های تیله ایش، به او خیره شد.
جونگکوک : این کوچولو، چطور میخواد تو این جهنم دووم بیاره؟حتما الا..
ادامه ی جمله اش با سخت شدن گردنش و فرو رفتن ناخن هایی تیز میون پوستش، به اعماق وجودش پرتاب شد.
محکم به زمین برخورد کرد و صدای زجرآور استخون هاش، بار دیگه به گوشش رسید.
با بحت به دختر لاغری که رگ های خونین چسمس جلوی دیدش رو بسته بودن، خیره شد.
Advertisement
این.. واقعا جولیا بود؟
نفسش بریده بود.. بی صبرانه گلوی پسرک دیر انگشتانش رو بدون ذره ای اهمیت میفشرد..
بچه؟ جهنم؟ چطور این حرف هارو میزد؟
ضربان قلبش رو داخل مردکش حس میکرد و سرخیه خون، دیدش را تار کرده بود.
به آرومی لب هاش رو تکون داد و صدای دندون قروچه اش، چشمان جونگکوک را باز تر کرد...
جولیا: ت.. توی عوضی.. اینکارو با من کردی!
جونگکوک که متوجه بازگشت خاطرات جولیا شده بود، انگشت هاش رو روی دست های لاغر دخترک گزاشت و ثانیه ای بعد،
این جولیا بود که زیر بازو های قدرتمند جونگکوک، حبس شده بود.
جولیا : ولم کنننن، حرومزاده ی عوضی دستت رو به من نزننننن!
فریاد میزد و بدون توجه به چهرهی وحم زده ی جونگکوک، تقلا میکرد.
با یک دستش، فک جولیا رو سفت نگه داشت و لب هاش رو، درست یک سانتی صورت جولیا نگه داشت.
جونگکوک : یک کلمه دیگه حرف بزن تا جفتمون رو باهم زنده زنده بسوزونن!
سیلی محکمی به گوش جونگکوک زد و اشک هایی که بی صبرانه به روی گونه هاش فرود میاومد رو لعنت کرد..
جونگکوک، نفسی عمیق کشید و با دست آزادش، دست های جولیا رو قفل کرد.
کنار گوش دخترک که از همیشه ترسیده تر بود خم شد و زمزمه وار گفت: اونطور که تو فکر میکنی نیست، بهم مهلت بده تا همه چیز رو برگردونم سرجای اولش، جولیا! من اون چیزی که فکر میکنی نیستم!
بی حس شده بود..
بدون ذره ای مقاومت، دستانش که به روی بازو های توانای جونگکوک بود، به ارومی به پایین سر خورد و سرش، به یه سمت برگشت.
تنهای صدای زنده در اتاقک، صدای نفس نفس های جونگکوک.. و هق هق های آرام جولیا بود..
توانش رو جمع و لبش رو کمی تر کرد:
قول میدم.. همه چیز رو بهت توضیح بدم، نمیزارم دیگه کسی صدمه ببینه، لطفا.. لطفا فقط بهم اعتماد کن
Advertisement
بوسه ی ارومی به روی شقیقه جولیا گزاشت و پلک هاش رو بست.
اون.. تنها امیدش بود، امیدی که هنوز رشد نکرده بود..
.
.
.
.
.
.
_ا.. اه.. هاه لعنتی.. همینه.. همینطوری..
سرش رو به دیوار پشت سرش چسبوند و پلک های نیمه بازش رو بست.
سرش رو محکم تر به عضو برامده اش فشرد و لذت بی اندازه ای میون رگ هاش، به جریان انداخت..
دست های کشیده اش رو چفت موهای پسرک کرد و با تمام توانش، به گلوی پسرک ضربه زد.
بعد از شنیدن صدای اوق پسرک، موهاش رو ول کرد و پسر بی وقفه دیکش رو از دهنش خارج کرد.
نفسی عمیق کشید و با دستش، شروع به پمپ کردن دیکش کرد..
فضای چندش اور و کوچیک دستشویی، حوصله سر بر بود.
پسرک که از کارش متعجب بود، اروم زمزمه کرد :
م.. من میتونم تمومش کن..
+برو بیرون.. ه.. اه.. همین الان!
حرف اخرش رو تاکیدی گفت و به چهره ی پر وحمش خیره شد، اون چه مرگش شده بود؟
من و من کرد.. : ا.. اگر برم، اونا منو به جرم راضی نکردن شما می..
+چیزی بهشون نمیگم، گورتو گم کن!
_ارباب شوگا.. لطف..
و ثانیه ای بعد موهای صورتی رنگ پسرک، میون انگشت های بلند و کشیده ی شوگا، کشیده میشد.
شوگا : وفتی میگم گورتو گم کن، ینی باید همین الان از جلوی چشمام بری! فهمیدی؟
پسرک با تلاش برای نریختن اشک های جمع شده اش، سرش رو تکون داد و بله ای زیر لب گفت و بلافاصله از دستشویی بیرون رفت..
در بسته شد.
زیپ شلوارش رو بالا کشید و بعد از بستن دکمه اش، از اتاقک دستشویی بیرون رفت.
_مجبور نبودی اینطوری بیرونش کنی پیشی!
با شنیدن صدایی از پشت سرش، درحالی که دست هاش رو میشست، نفسش رو محکم بیرون داد و به چهره ی خندان پشت سرش خیره شد.
فقط یک نفر میتونست اون رو 'پیشی' صدا کنه
تهیونگ.
در حالی که با دستمال دست های نمش رو خشک میکرد، بهش نگاه کرد.
شوگا : فقط نمیخواستم فکر کنه مشکل از اونه.
خنده ی جعبه ای تحویلش داد و به سختی تکیه اش رو از دیوار پشت سرش گرفت و به سمت شوگا قدم برداشت.
تهیونگ: وقتی میدونی کار نمیکنه، فقط بهش بگو بشینه اونجا تا ساعت معین شده بگذره! اونوقت بیاد بیرون.
پوزخندی زد و پیشونیش رو به شونه ی تهیونگ چسبوند.
شوگا : شاید بشه به این کارم گفت، امید؟
تهیونگ : به داشتن چیزی که ممکن نیست؟ پیشی، اون لعنتی خیلی وقته که امیدی بهش نیست.
و پیشونی شوگا رو از روی شونه اش ورداشت.
تهیونگ: باید بریم، منو ببر اتاق جولیا.
.
.
.
Advertisement
- In Serial24 Chapters
Angel of Colors
A demon hunter is assisted in his quest by what appears to be a young, flightless angel. Updates Thursdays! -- A dreamy tale with some horror elements~. This is an old story I wrote a few years ago; the first of my "actually decent" recent novels. Fun fact: I wrote it in 10 days~
8 176 - In Serial216 Chapters
Steam & Aether
Sergeant Ripley Coulter leads the Army's E-Squad, defending the metaverse from online attacks in NeuralNet, a completely immersive reality. When enemy fighters take him out in a massive explosion, he wakes up in a strange new world powered by steam and primitive electronics. Fortunately, his neural implant is still operable . . . In this world, London is Ethinium. The UK is Greater Umbria. And the empires of Europe reign supreme atop ancient steam vaults filled with dark secrets. Coulter joins the Royal Venture Society and aligns with the king’s forces fighting Darhaven, a mysterious source of corruption deep inside the vaults . . .
8 137 - In Serial65 Chapters
The Coffin Chronicles: Silver Blood
Benedict Blake always wanted to be a vampire. Then he became one. After years of obsession, Benedict finally found a vampire, but she refused to turn him. So, he took her blood and turned himself. But he did not become an ordinary vampire. Benedict was reborn as the first of his kind; the progenitor of a whole new vampire bloodline. The vampire community, however, is not fond of new things. Ancient vampires hunt him, some to eradicate him, and others to use him as a pawn in their own nefarious schemes. Alone beyond the veil of the paranormal, Benedict must master his new abilities and figure out who he can trust before being undead turns into being just plain dead. New chapters will be posted every Saturday.
8 230 - In Serial14 Chapters
Human: Paradigm
With Scientific advancements developing over time, hybrids of humans with supernatural abilities exist in the near future. Matthew is in his last year of junior high school. He wants to pursue art, but his father is against it. Nevertheless, he is fine. Everything around him is normal. He must blend in. However, a bombing incident disrupts the normal flow of his life. Everyone around him becomes different. Everything about him changes. And Matthew is set to explore unfamiliar things due to his newly gained supernatural abilities.To start a new life. To save himself from death.
8 125 - In Serial37 Chapters
The Second Hero
Jerry was a mercenary. Before he was transported to another world, he joins another mercenary company. He has been given an application that would help him stay in contact with the company. After being transported to another world, the phone still had a connection. What has he gotten himself tangled up in? What is the company and why does he still have a connection to the server? Eventually, Jerry would leave the Empire behind, and strikes it on his own, leaving his former life behind and adopts a new life. He can then deal with the problems he has slowly, including questions about the phone. What will he do in this new world, alone? What will happen to the Hero when he is needed and has no combat experience? Made with freetime, and a child as a proof reader. First novel written, so please critique me.
8 259 - In Serial26 Chapters
Speaking of Rainbows...(Boyxboy)
Rain,it's supose to have the gently soothing type sound to it , but Rain the boy who's voice is never heard may change that idea to many. Well that is until Vixon comes to around,-Better details in first page...(^~^)
8 149

