《rabbit hat》Pain
Advertisement
آهنگ پیشنهادی برای این قسمت
Shadow:suga (bts)
اگ میتونین حتمااا حتمااا با این اهنگ گوش کنیننن*-*
.
.
پاهام رو توی بغلم جمع کردم...
نمیدونستم شبه.. یا روز...
وقت نهاره.. یا وقت شام...
دست های سرد و خشکم رو روی موهام کشیدم و اون هارو پشت گوشم دادم..
چند روزه که توی این اتاق لعنتی حبس شده بودم؟... نمیدونم... ذهن آشفته ام.. نیاز به استراحتی ابدی داشت...
نمیدونم چندین روز بود که بجای غذا..فقط اب و سیب میخوردم...
تمام فکر و ذکرم یه خبر.. حتی شده کوتاه، از تهیونگ بود.
اون حالش بد بود و، نیاز به کمک داشت..
بخواطر من.. به اون وضع افتاده بود..
دستم رو روی زمین سرد و خشک کشیدم و با صدای باز شدن در، سرم رو اروم بالا اوردم و موهای شلخته ام، از جلوی چشم هام کنار رفت و به روبه روم خیره شدم..
به پسر مو بلوندی که روبه روم وایساد خیره شدم.
ماسک خرگوشیش رو خیر بغلش گزاشت و با دست هاش چتری های بلوندش که با انعکاس نور لامپ روشن تر شده بودن رو، مرتب کرد.
با چشم های ریزش بهم خیره شد و ثانیه ای چشم ازم برنداشت..
+یالا بیا بیرون، حبست تموم شده.
وقت پرسیدن اینکه چرا ماسکش رو جلوی من در اورده بود رو نداشتم.. ناخواسته به سمتش حرکت کردم و بخواطر بی جونی پاهام وسط راه،روی زمین افتادم..
+هی آروم باش فرار نکردم که، بدنت هنوز ضعیفه، یالا پاشو.
دست های بزرگش رو زیر بغلم قرار داد و کمکم کرد بلند شم.. برای لحظه ای، به چهره اش خیره شدم.. صداش اشنا بود...
_ت.. تو.. همون پسره ای که تهیونگ رو برد.. اون کجاس؟ حالش چطوره؟
پوزخندی زد و دندون های ظریفش رو به نمایش گزاشت.
+یونگی، اسمم یونگیه، البته اگر جایی اسمم رو صدا کنی زبونت رو میبرم و میندازم جلو سگا.
_با سگا میونه ی خوبی داری نه؟ دفعه پیشم همینو گفتی.
پوزخندی زد و از بین در ردم کرد.
+این دفعه دیگه واقعیش میکنم! نگرانش نباش، حالش خوبه، میبرمت پیشش.البته قبلش یه کاری داریم که باید انجام بدیم.
ماسک خرگوشیش رو روی سرش گزاشت.
.
.
.
3'd person pov:
دست های بی جونش رو دور زانو های زخمیش جمع کرده بود و با نفس های عمیق و مرتب،سعی در اروم کردن افکار پریشونش داشت...
اب دهن خشک و سردش رو اروم قورت داد به نفس نفس افتاده بود..
3 روز مطلق بود که بجز تیکه ای سیب، غذای دیگه ای بهش نرسیده بود...دلش برای کیوی های آبدارش هم تنگ شده بود!...
Advertisement
با باز شدن در اتاق برقی تیز از توی بدنش رد شد.. نور کورکننده چراغی که به اتاق وصل بود، مغزش رو بیشتر خط خطی میکرد..
چند بار پلک زد و شوگا و جولیا که در حال وارد شدن بودند، خیره شد.
شوگا به اطراف نگاهی انداخت و ظرف غذای کوچیکی رو به سمت تهیونگ برد.
_بخور، به بدبختی تونستم یکم واست جور کنم، سری تمومش کن.
دخترک بیچاره، اشک هاش بی وقفه روی گونه های سرد و خشکش سرازیر شد و لنگان لنگان، خودش رو به تهیونگ رسوند..
Julia:
دستام رو دور گردنش حلقه کردم و اشک هام بی وقفه روی گونه هام سرازیر میشد..
تهیونگ درست توی بغلم بود، بعد ازون اتفاق وحشتناکی که براش افتاد..
سینه ام دیوانه وار بالا و پایین میشد و شادی دیوانه واری توی بدنم.. به جریان افتاده بود..
+ نمیخوای ولم کنی فرشته کوچولو؟ محض اطلاع تمام بدنم کوفتس!.
خنده ای کردم و دست هام رو از دور گرندش باز کردم.
برگشتم و به شوگا که بدون هیچ احساساتی، بهم خیره شده بود، نگاه کردم.
اروم به سمتم قدم برداشت و گفت:(هی بهتره بهش آسیبی نزنی، میدونی که چه بلایی سرت میارم اگر چیزیش بشه، درسته؟)
تهیونگ پوزخندی زد و با صدایی که رگه های خنده میونش بود گفت:(باز ازون تحدیدای احمقانت کردی؟)
چشم غره ای رفت و دوباره ماسک خرگوشیش رو روی سرش گزاشت.
_حرف دهنتو بفهم ته ته، غذاتو بخور تا زدنم اون یکی دستتم خورد خاک شیر کنم!.
تهیونگ خنده ای کرد و ظرف غذاش رو باز کرد. شادی بی انتهای وجودم رو فرا گرفته بود و برای هزارمین بار خداروشکر کردم که تهیونگ، جلوی چشم هامه.
_خیلی نگرانت شدم، فک کردم ممکنه بمیری.
از جوییدن لقمه ی توی دهنش دست برداشت و به چشم هام خیره شد.
باز هم اون نگاه مزخرفش رو مهمون چشم هام کرد.
+نکنه عاشقم شدی؟
خندیدم و با مشت اروم به بازوش کوبیدم.
_نه، فقط ازینکه دیگران بخواطر من اسیب ببینن، متنفرم، راستی.. این پسره شوگا.. چه نسبتی باهاش داری؟
لقمه ی توی دهنش رو قورت داد ظرف رو کنار گزاشت.
دست های کشیده اش روی موهای قهوه ای و فرش کشید و اونهارو مرتب کرد.
سرفه ای کرد و صداش رو صاف کرد.
+خب ما از بچگی باهم دوستیم، بقیشم به تو ربطی نداره فرشته کوچولو.
ابرویی بالا انداخت و به لباس های توی تنم که پاره پاره و کثیی شده بودن خیره شد.
دستش رو روی گردنم کشید و پوزخندی زد.
Advertisement
جریان برف مانندی از توی وجودم رد شد. گردنم رو عقب بردم و نگاه عاقل اندر صفی بهش کردم..
با دستش موهای قهوه ایش رو که با نور مهتابی بالای سرمون، رگه هایی طلایی میونش بود رو بالا زد و گفت:(هیکی؟دوست پسر داری؟)
نفسم توی سینه ام حبس شد.. لحظه ای تمام ذهنم خالی شد و چشم هام سیاهی رفت...تمام خاطرات با سرعت وحشتناکی بدون رحم، به ذهنم هجوم اوردن.. قلبم برای بار هزارم، روی زمین افتاد و تیکه تیکه شد.. برای بار هزارم.. درد تمام وجودم رو احاطه کرد و اجازه کوچک ترین حرکتی بهم نداد..
دستم رو روی گردنم گزاشتم و از تهیونگ فاصله گرفتم.. نگاهم از زمین سفید برداشته نمیشد و نفسم همچنان، توی سینه ی کبودم، حبس شده بود..
به دیوار سرد و خشک پشت سرم تکیه دادم. دستم همچنان روی نقطه ای که تهیونگ لمس کرده بود، ثابت بود..
متوجه نگاه های خیره و متعجب تهیونگ شده بودم..بغض سنگ مانند توی گلوم رو برای هزارمین بار.. قورت دادم و نفس عمیقی کشیدم. به تیهونگ خیره شدم و سعی کردم اضطراب و ترسی که درونم به وجود اورد رو، پنهون کنم..
+اسمش چی بود؟
درحالی که با نگاهی معصوم به زمین خیره شده بود، مشغول سفت کردن باند های دست خورد شدش شد.
اب تلخ دهنم رو قورت دادم و نفسی عمیق کشیدم.
_به تو ربطی نداره.
پوزخندی زد و به دیوار پشت سرش تکیه داد. چشم هاش رو بست و لحظه ای لب هاش رو گزید. دست هاش رو دور زانو های کبود و زخمیش جمع کرد و به سقف خیره شد.
+فک کنم 1 سال پیش بود، اخرین باری که دیدمش، اسمش رزی بود.
لب زد و اب دهنش رو قورت داد. پاهام رو داخل بغلم جمع کردم و بهش خیره شد. ادامه داد.
+اون، زیباترین فرشته ی شیطانی بود که روی زمین وجود داشت..بهترین ترین نعمتی که توی زندگی من بود.. خاص ترین و دیوانه کننده ترین دختر دنیا.. زندگیم با وجود اون از دنیایی خاکستری و بدون رنگ، به رنگین کمونی زیبا و براق تبدیل شده بود..
بهم خیره شد و از گوش دادنم به حرف هاش اطمینان حاصل کرد.
پوزخندی زد و لب های خشکش رو کمی خیس کرد.
+اسمشو بهم بگو، دوست دارم بدونم چه احمقی بوده که تونسته فرشته ای مثل تورو ول کنه.
ناخودآگاه لبخندی روی لبم بوجود اومد و سرم و پایین انداختم...
همه چیز درست عین ابرهایی تند، گذشته بود و دیگه، بارونی درونش نداشت که بباره...
نفسی عمیق کشیدم.
_مگه مهمه؟ مهم اینه تموم شده، دیگه اهمتی نداره اسمش چیه، مهم اینه قلب من رو خورد کرد و زا لذت تمام از روش رد شد.
بغض سنگین گلوم رو قورت دادم و چشم هام رو بستم و دوباره باز کردم.
+یجوری حرف میزنی انگار این اتفاقا مال صد ساله پیشه، هیکی روی گردنت هنوز به تازوی روز اوله.
دوباره جریانی دردناک توی بدنم بوجود اومد.. درد تمام وجودم رو گرفت و تعادل اعصابم رو به دست گرفتم.
پوست ساق پام رو چنگ زدم و چندین نفس عمیق کشیدم، سعی کردم درد و خشونت وحشتناکی که روی بدنم پیاده شده بود رو...فراموش کنم...
.
.
روز چهل و پنجم:(+18)
+جی..جیمین...آه..لطفا
انگشت هاش دایره وار دیواره واژنم رو لمس میکرد
مچ دستش رو گرفتم و سعی کردم نفس های تند تندم رو اروم کنم..
بوسه ای خیس روی ترقوه ام گزاشت و به لب هام خیره شد.
_اماده ای؟ قول میدم زود تمومش کنم، نمیخوام لحظه ای درد بکشی.
لب هاش رو روی لب های خشکم گزاشت و زبونش رو دیوانه وار توی دهنم چرخوند...
قلبم دیوانه وار میکوبید و تمام ذهنم، اون بود...
یعنی الان داشت چیکار میکرد، چرا جلوی این رابطرو نگرفت؟..
پاهام رو باز کرد و اروم خودش رو میون پاهام قرار داد.
_یکوچولو باهام همکاری کن، میخوام تمام مدت چشم هات رو ببند تا نبینیم، ولی لطفا کار رو برای جفتمون سخت تر نکن.
گونه ام رو بوسید و تیشرتش رو در اورد. عضلات زیبای شکمش لحظه ای چشمام رو گرفت..
موهای صورتی و نیمه خیسش رو عقب داد و لبش رو خیس کرد.
باکسر و شلوارش رو همزمان در اورد و گوشه ی تخت انداخت.
پاهام رو دور گردنش انداخت و بوسه ای روی مچ پام گزاشت.
اتریخ دوباره در حال تکرار شدن بود.. دوباره همون اتفاق.. در حال افتادن بود...
بدنم بی حس شده بود و حتی جون مخالف هم بهم نمیداد..
مثل جسد روی تخت افتاده بودم و مطیع مردی که میون پاهام بود شده بودم..
کلاهک دیکش رو چند بار روی پوسیم مالوند و سرش رو عقب برد. چشم هاش رو بست و زیر لب آه ارومی سر داد..
هیچ لذتی توی بدنم بوجود نمومد و تمام ذهنم اون بود. اون اون اون و اون...
اروم کلاهکش رو واردم کرد...
.
.
.
سلام گایز چطوریدد😍؟ببخشید نتونستم این هفته پارتی بزارم و بخواطر جبرانش ازنی به بعد 3 روز یبار اپ میکنم🥴❤️ممکنه ازینجا به بعد یکم گیج بشید و همه چیو میفهمید 💜
Advertisement
Truth To Be Told
Kaelys had never been a normal child. The voices in her head? They're as real as they can be. No one seems to understand her, though, and after two long years of being trapped in that damned asylum, she manages to escape. When she wakes up in a world much different from her own, though, she realizes that she can no longer afford to be weak and sets off on a journey with only one goal in mind: to be free. "They cut off your wings before you could even realize you had them. How pathetic is that?" ... ... ... Main themes: psychological instability, character growth, friendship, adventure. THIS IS A FAIRY TAIL FANFICTION! ENJOY!
8 125Blood Imperium
It is the year 2234, and a deadly virus, FORTIS-33, is sweeping the globe. Millions die each passing day while scientists scramble to find a cure and governments impose harsher measures to prevent spread and dispose of bodies. Thane Ashford, a young actor who enjoys playing villanous roles, catches the virus and is taken to a quarrantine facility. On his deathbed, while he waits to be euthanized, he is visited by his brother Cade, who is a hardware engineer at Synaptic Entertainment. Cade tells of a top secret plan to rollout a new experimental technology that uploads minds to a virtual reality version of Earth, offering Thane a chance to be the first test subject. However, virtual Earth is still under development, and Thane will be uploaded to Eventide Online instead, where he must pretend to be an NPC World Elite as per non-disclosure agreements. He spawns as a level one Vampire in the barren wilderness dangerously close to a player-built town. A dark Litrpg with focus on town-building, resource production chains, and unit management.
8 150Tales of Mana
Announcement: I (the author) am currently on a journey through guides, feedback and countless pages of miscellaneous other stuff to improve this work. I will not change the plot, but the style should be improved by a lot. I also intend to give more insights on the world and its characters. Once that is taken care of, this message will be removed. Until then, I wish you keep this in mind if you keep reading. - You know the stories about how some random person get's resurrected as the hero of a fantasy world after dying in their previous one? Well.. Mana may have been revived, but definitely not as a hero. This world does not require to be saved. It has to be changed. However.. how much can something be bent.. before breaking? - Mature tag due to: description of gory scenes. Some violence. This will go down after the first few chapters, but will resurface later on. Example: """"had literally drowned on its own blood"""". No sx scenes. To get some things out of the way: -this is my first submission, and the first story I ever wrote. If you find mistakes, or have something to criticize, please do so, but DON'T just write """"xy = bad"""". Explain me how to improve. Would be nice.
8 135The Robomechanic Wanderer
The world is about to change from how it once was. A powerful system just landed on earth. They started to manifest an immense amount of portals which all leads to different pocket dimensions, shaped like videogame dungeons. A reset of the world and society how we know it. This new world makes it possible for every ordinary human to have a second chance. A second chance to become something greater then what they could achieve in the old world. One of them is Collin. A young man who have hit his all time low. After his parents got divorced and his mother died suddenly. His dad didn’t want anything to do with him anymore and started his ‘new’ family. Which made him leave Collin to rot on the streets. Trying to make the best out of it he managed to meet two friends for life who would support him through thick and thin. While he was staying over at the homeless shelter. Together they entered one of those mysterious portals when the world changed. In here Collin found out that he was given the epic grade class. Simply called Robomechanic. Which allows him to build loyal companions who would fight his fights and even wars for him. This marked the start of their climb from the rock bottom of the old world, to the top of the ladder of this brand new world. However, of course they aren’t the only ones who wish to make a name of themselves within this new world. With most of them having no regards for others. How far will the trio actually come, with corporations and government rejects trying to control the ones standing below them. Note:This was my first novel which I now expanded onto with chapters. It’s meaning is mainly for me to practice my writing by writing an actual novel.
8 143Toxic Love
You thought they were crazy and confused before?
8 70Of Love and Loss: An Attack on Titan Story (Levi x OC)
Captain Levi has always been emotionless and the perfect soldier, free of any ropes tying him down... Until a young girl captures his heart.Disclaimer: I do not own all of these characters. The majority are from Attack on Titan. Hael and the nurse are the only ones worth mentioning that I own.
8 265