《rabbit hat》روز سوم

Advertisement

اهنگ پیشنهانی برای این قسمت

Maroon 5: my lips on you

*فلش بک*

3'd person pov:

+تهیونگ،خدا لعنتت کنه، اگر دختره حامله شده باشه چی؟! هیچ به این فک کردی که اون موقع باید چه غلطی بکنی؟!

تیکه بزرگ کیوی سبز رنگ رو از روی لب های خیسش برداشت و روی میز قهوه ای رنگ چوبی گزاشت. زبونش رو روی لبش کشید و پوزخندی زد.

_هی هی یونگی چی میشه اگر یبار همه چیو انقدر سخت نکنی؟ دارم میگم توش خالی نکردم! بزار یه دیقه سکوت جای صدای مزخرفت رو بگیره!.

یونگی چشم غره ای از سر خشم رفت و به سمت میز تهیونگ قدم برداشت. دستش رو محکم روی میز کوبوند و بلند گفت:(گفتم که حواست رو جمع کنی، دست از بفاک دادن مردم بردار!)

لبخند جعبه ای تحویل یونگی داد. و صورتش رو اروم نزدیک یونگی کرد..:(خودش بهم پا داد، منکه بهش تجاوز نکردم!بعدشم اون واقعا سکسی شده بود،بدنش رو توی اون لباس سیاهِ براق دیدی؟... عین فرشته ها شده بود..)

لب های زیباش رو با زبون خیسش، نم کرد..

تصور بدن تراشیده و زیبای اون، باعث می‌شد هر لحظه به سکس با اون فکر کنه.. به لذت بی پایانی که با زبون زیباش به تهیونگ هدیه میداد...

(یونگی؟) با صدای کلفتی یونگی رو که لیوان شراب قرمزش رو گوشه ی لبش گرفته بود و از پنجره به خیابون خیره شده بود، صدا کرد..

+ها؟

از روی صندلی بلند شد و کیوی سبز رنگش رو از روی میز چوبی روبه روش ورداشت و گاز بزرگی ازش زد.

_خبری نشد؟

اروم چشم هاش رو از چشم های تهیونگ برداشت و دوباره به خیابون خیره شد..شیشه ی احساساتش، بار دیگه روی زمین قلبش فرود اومد و خورد شد... تیکه های شیشه دونه دونه دوباره توی قلبش فرو رفت و درد وحشتناکی وجود یونگی رو در گرفت..

بدون برگردوندن نگاهش به سمت تهیونگ، لب زد:(چه انتظاری داری؟ نه، خبری نشده.)بغض سنگین گلوش رو قورت داد و قلپ دیگه ای از شراب قرمز رنگش بالا داد...

Advertisement

*پایان فلش بک*

چشم هاش رو که بخواطر اصابت نور زرد رنگ خورشید درد گرفته بود، باز کرد.

چیزی یادش نمیومد و فضای اتاق براش ناشناخته و جدید بود.

سعی در تکون دادن بدنش کرد و بعد از چندی تقلا و نتیجه نداشتن، اروم از حرکت ایستاد..

جولیا:

چشم هام رو که با پارچه ای قرمز رنگ احاطه شده بود، باز کردم.

از زیر پارچه حریر مانند اطرافم رو که اصلا اشنا به نظر نیمومد، نگاه کردم..

هیچی یادم نمیومد و تنها چیزی که توی ذهن خالی از تفکرم بود، تهیونگ بود..

تقلا کردم و سعی کردم بدنم رو حرکت بدم.

چندین بار تلاش کردم، اما بی فایده بود. دست هام پشتم بسته شده بودن و پاهام، موازات با دست هام، روی زمین خم شده بودن.

درد.. وجودم رو فرا گرفته بود و تک تک استخون هام، میلرزید.

ناله کنان زیر لب زمزمه کردم.. :(ته.. تهیونگ.. تو.. کجا.. کجایی؟..)

صدای در جواب نشنیدم.. خواستم جمله ی دیگه ای بگم که با دستی روی پارچه حریر مانند متوقف شدم..

پارچه قرمز به سرعت از جلوی چشم هام برداشته شد.. به نور اتاق عادت نداشتم و چندین بار پلک زدم..

ناگهان صحنه هایی از قبل یادم اومد.. ضربه های تهیونگ توی صورت اون مرد خرگوشی، ناله های دردناکی که از هنجره کلفتش بیرون میومد...

دیوانه وار شروع به تقلا کردم.. عرق سردی از کمرم پایین اومد و استرس، تمام وجودم رو پر کرد..

به سمت چپ زمینی که روش افتاده بودم، نگاه کردم و اب دهنم رو قورت دادم..

چشم هام گرد شد و نفسم توی سینم، زندانی شد...

3'd person pov:

اروم و بی سر و صدا، گوشه ای از اتاق سفید رنگ و خونی، افتاده بود و ناله هایی خفه سر میداد..

دخترک، با تمام وجود فریاد زد:(تهههه.. تهیونگگگگ... هیی جوابمو بدههه.. تهیونگگگگ!!)

امامگ جوابی گرفته نمیشد..

تمام بدن تهیونگ با خون و کبودی آغشته شده بود و مچ دست راستش، از شدت ضربه های شیئی محکم، کاملا خورد شده بود..

Advertisement

مردی با ماسک خرگوشی با دست های درشتش، جلوش دهن جولیا رو گرفت و کلماتش، توی دهنش حبس شد..

جولیا:

فریاد هام توی دهنم حبس میشد و اشک هام دیوانه وار سرازیر میشدن...

تهیونگ.

تنها کلمه ای که توی ذهنم در حال شنا کردن بود.. اون بخواطر اشتباه من، به همچین روزی افتاد...

میخواستم فریاد های بلند تری بزنم که با صدای بم دست هایی که جلوی دهنم رو گرفته بودن، متوقف شدم..

+خفه شوو هرزه لعنتیی!! میخوای بمیری؟؟یک دیقه جلوی اون دهن کوفتیت رو بگیر و بزار حرف بزنمم!!اگر بخواطر اون نبود همون اول فکت رو خورد میکردم!!.

نفسم توی سینم حبس شد.. صدام بالا نمیومد و برقی بدنم رو به لرزش در اورد..

دستش رو از جلوی دهنم ورداشت و نفسی عمیق کشید..

برگشتم و به ماسک خرگوشیش، خیره شدم..

+قول میدم اگر داد بزنی تیکه تیکت کنم و بندازمت جلوی سگا، شیرفهم شد؟

سرم رو به نشانه تایید تکون دادم و اشک هام بی کنترل، روی گونه هام سرازیر میشدن..

تهیونگ.. چرا اون انقدر زخمی بود و من، کاملا سالم بودم؟...

از پشت سرم بلند شد و به سمت تهیونگ رفت. ناخودآگاه لرزی توی بدنم بوجود اومد..

دستش رو اروم روی سر تهیونگ کشید و موهای نرم و قهوه ایش رو، نوازش کرد..

+ته؟ تهیونگ؟ پاشو، اینجا جات امنه، خدا لعنتت کنه، ببین مجبورم کردی باهات چیکار کنم..

چشم هام گرد تر شد و به نفس نفس افتادم.. اون تهیونگ رو، از کجا میشناخت؟

با چشم های قهوه ای رنگ بی جونش، اروم نگاهی به مرد خرگوشی انداخت ناخواسته سرش رو کمی عقب تر برد..

+هی هی پسر، ببینم این دختر رو که دیگه بفاک ندادی؟!

تهیونگ لحظه‌ ای مکث کرد و بعد اروم.. با لب های پاره و خونینش، پوزخندی زد...

ناله وار گفت.. :(مرتیکه... عوضی... میدو.. میدونستم... تو یه جایی.. همین اطرافی..)

مرد خرگوشی خنده ای سر داد و دست های تهیونگ رو برای بلند کردنش گرفت و به اشتباه، مچ خورد شده ی تهیونگ رو فشار داد...

فریاد دردناکی از تهیونگ بیرون اومد و دست مرد خرگوشی رو پس زد..

بدنم هیچ جونی نداشت و حتی قدرت فکر کردن به اتفاقی که جلوی صورتش در حال رخ دادن بودن هم.. نداشتم..

_هی... هیچ یادت هست.. زدی مچ دستم رو خورد کردی و.. اینطوری فشارش میدی؟ اشغال..

+متاسفم متاسفم، حواسم نبود.

دست هاش رو به نشونه معذرت خواهی بالا برد و دوباره بازو های تهیونگ رو گرفت.

دست راستش رو دور شونه هاش انداخت و کمک کرد از جاش بلند شه..

ناخواسته از روی زانو هام بلند شدم و به سمت مرد خرگوشی رفتم

:(کج... کجا میبریش؟تو کی هستی اونو از کجا میشناسی؟)

مرد خرگوشی جای تهیونگ رو کنارش محکم تر کرد و گفت:(تو فعلا باید اینجا بمونی، هنوز کلی از مدت حبست مونده، ببینم یادت که نرفته چه گندی زدی؟ همین که الان زنده ای، فقط بخواطر تهیونگه، اون بخواطر تو به این وصع افت...)

تهیونگ حرفش رو قطع کرد و با لب های بیجونش گفت..

_یونگی.. بس کن.. اون تازه‌وارده.. بیا بریم،دیگه نمیتونم بیشتر ازین روی پاهام وایسم..

مرد خرگوشی بعد از ثانیه ای مکث، شروع به حرکت کرد و تا رسیدن به در، فقط به من خیره ‌شده بود..

دندون هام میلرزید و اشک هام بی وقفه سرازیر میشد.. نمیدونستم چه خبره و پاهام بی جون شده بود..

بهد از بسته شدن در، روی زمین فرود اومدم و خودم رو به دیوار رسوندم.

من نمیدونم اون مرد خرگوشی.. نه.. یونگی.. کی بود و چه نسبتی با تهیونگ داشت.. اما چرا دلم، از آشفتگی در اومده بود؟

همین که احساس میکردم جای تهیونگ امنه.. دریای خروشان درونم اروم میشد..

چرا حتی بیشتر از خودم.. نگران اون بودم؟

بدن زخمی و کبوش ثانیه ای از جلوی چشم هام رد نمیشد..

*چیک*

به در که در حال باز شدن بود خیره شدم

لرزی به اندامم افتاد و نفسم حبس شد...

.

.

.

گایز ببخشید بابات اپ دیرر🥺یه سری مشکل برام پیش اومد قول میدم ازین به بعد زود زود اپ کنمم😍♥️

    people are reading<rabbit hat>
      Close message
      Advertisement
      You may like
      You can access <East Tale> through any of the following apps you have installed
      5800Coins for Signup,580 Coins daily.
      Update the hottest novels in time! Subscribe to push to read! Accurate recommendation from massive library!
      2 Then Click【Add To Home Screen】
      1Click